گنجور

 
۱۶۱

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۲۱ - کشته شدن قائد ملنجوق

 

... طرفه تر آن است که من خود از چنین کارها سخت دورم چنین که بینی و آلتونتاش این همه در گردن من کند نزدیک امیر رو و بگوی که بهمه حال چیزی رفته است پوشیده از من خداوند اگر بیند بنده را آگاه کند تا آنچه واجب است از دریافتن بجای آورده شود برفتم و بگفتم امیر سخت تافته بود گفت نرفته است ازین باب چیزی که دل بدان مشغول باید داشت بوسهل این مقداری با ما میگفت که آلتونتاش رایگان از دست بشد بشبورقان من بانگی بر وی زدم عبدوس بشده است و با حاتمی غم و شادی گفته که این بوسهل از فساد فرو نخواهد ایستاد حاتمی از آن بازاری ساخته است تا سزای خویش بدید و مالش یافت گفتم این سلیم است زندگانی خداوند دراز باد این باب در توان یافت اگر چیزی دیگر نرفته است و بیامدم و با خواجه بازگفتم گفت یا بونصر رفته است و نهان رفته است بر ما پوشیده کردند و بینی که ازین زیر چه بیرون آید و بازگشتم

پس از آن نماز دیگری پیش امیر نشسته بودم اسکدار خوارزم بدیوان آورده بودند حلقه برافکنده و بر در زده دیوانبان دانسته بود که هر اسکداری که چنان رسد سخت مهم باشد آنرا بیاورد و بستدم و بگشادم نامه صاحب برید بود برادر بوالفتح حاتمی بامیر دادم بستد و بخواند و نیک از جای بشد دانستم که مهمی افتاده است چیزی نگفتم و خدمت کردم گفت مرو بنشستم و اشارت کرد تا ندما و حجاب بازگشتند و بار بگسست و آنجا کس نماند نامه بمن انداخت و گفت بخوان نبشته بود که امروز آدینه خوارزمشاه بار داد و اولیا و حشم بیامدند و قاید ملنجوق سالار کجاتان سرمست بود نه به جای خود نشست بلکه فراتر آمد

خوارزمشاه بخندید او را گفت سالار دوش بار بیشتر در جای کرده است و دیرتر خفته است قاید بخشم جواب داد که نعمت تو بر من سخت بسیار است تا بلهو و شراب میپردازم ازین بیراهی هلاک میشوم نخست نان آنگاه شراب آن کس که نعمت دارد خود شراب میخورد خوارزمشاه بخندید و گفت سخن مستان بر من مگویید گفت آری سیر خورده گرسنه را مست و دیوانه پندارد گناه ما راست که برین صبر میکنیم تاش ماهروی سپاه سالار خوارزمشاه بانگ بدو برزد و گفت ...

ابوالفضل بیهقی
 
۱۶۲

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۲۲ - فرو گرفتن بوسهل

 

... پیش بردم و بخواجه داد چون فارغ گشت گفت قاید بیچاره را بد آمد و این را در توان یافت امیر گفت اینجا حالی دیگرست که خواجه نشنوده است و دوش با بونصر بگفته ام بوسهل ما را بر چنین و چنین داشته است تا بقاید ملطفه یی بخط ما رفته است و اندیشه اکنون از آن است که نباید که ملطفه بدست آلتونتاش افتد خواجه گفت افتاده باشد که آن ملطفه بدست آن دبیر باشد و خط بر خوارزمشاه باید کشید و کاشکی فسادی دیگر تولد نکندی اما چنان دانم که نکند که ترک پیر و خردمند است داند که خداوند را بر این داشته باشند و میان بنده و آلتونتاش نیک نبوده است بهیچ روزگار و بهمه حال این چه رفت از من داند

و بوسهل نیکو نکرد و حق نعمت خداوند را نشناخت بدین تدبیر خطا که کرد و بنده نداند تا نهان داشتن آنچه کرده آمد از بنده چرا بوده است که خطا و صواب این کار بازنمودمی امیر گفت بودنی بود اکنون تدبیر چیست گفت بعاجل- الحال جواب نامه صاحب برید باز باید نبشت و این کار قاید را عظمی نباید نهاد و البته سوی آلتونتاش چیزی نباید نبشت تا نگریم که پس ازین چه رود اما این مقدار یاد باید کرد که قاید ابلهی کرد و حق خویشتن نگاه نداشت و قضای ایزدی با آن یار شد تا فرمان یافت و حق وی را رعایت باید کرد در فرزندانش و خیلش را بپسر دادن تا دهند یا نه و بهمه حالها درین روزها نامه صاحب برید رسد پوشیده اگر تواند فرستاد و راهها فرو نگرفته باشند و حالها را بشرح بازنموده باشد آنگاه بر حسب آنچه خوانیم تدبیر دیگر میسازیم و برادر این ابو الفتح حاتمی است آنجا نایب برید بوالفتح این تقریب از بهر برادر کرده باشد امیر گفت همچنین است که بو الفتح بدان وقت که بدیوان بونصر بود هر چه در کار پدر ما رفتی بما می نبشتی از بهر پدرش که بدیوان خلیفت هرات بود من که بونصرم گفتم دریغا که من امروز این سخن میشنوم امیر گفت اگر بدان وقت می شنودی چه میکردی گفتم

بگفتمی تا قفاش بدریدندی و از دیوان بیرون کردندی که دبیر خاین بکار نیاید و برخاستیم و بازگشتیم و امیر بوسهل عارض را بخوانده بود و بزبان بمالیده و سرد کرده و گفته که تا کی ازین تدبیرهای خطای تو اگر پس ازین در پیش من جز در حدیث عرض سخن گویی گویم گردنت بزنند و عبدوس را نیز خوانده و بسیار جفا گفته که سر ما را که با تو گفتیم آشکارا کردی و شما هیچ کس سر داشتن را نشایید و برسد بشما خاینان آنچه مستوجب آنید و امیر پس ازین سخت مشغول دل می بود و آنچه گفتنی بود در هر بابی با خواجه بزرگ و با من میگفت و باد این قوم بنشست که مقرر گشت که هر چه میگویند و میشنوند خطاست ...

... من این پیغام را نسخت کردم و بدرگاه بردم و امیر بخواند و نیک از جای بشد و گفت این را مهر باید کرد تا فردا که خواجه بیاید همچنان کردم و دیگر روز چون بار بگسست خالی کرد با خواجه بزرگ و با من چون خواجه نامه نایب برید و نسخت پیغام بخواند گفت زندگانی خداوند دراز باد کار نااندیشیده را عاقبت چنین باشد دل از آلتونتاش بر باید داشت که ما را از وی نیز چیزی نیاید و کاشکی فسادی تولد نکندی بدانکه با علی تگین یکی شود که بیکدیگر نزدیک اند و شری بزرگ بپای کند من گفتم نه همانا که او این کند و حق خداوند ماضی را نگاه دارد و بداند که در این خداوند را بدآموزی بر راه کژ نهاد امیر گفت خط خویش چکنم که بحجت بدست گرفتند و اگر حجت کنند از آن چون بازتوانم ایستاد خواجه گفت اکنون این حال بیفتاد و یک چیز مانده است که اگر آن کرده آید مگر بعاجل الحال این کار را لختی تسکین توان داد و این چیز را عوض است هر چند بر دل خداوند رنج گونه یی باشد اما آلتونتاش و آن ثغر بزرگ را عوض نیست امیر گفت آن چیست اگر فرزندی عزیز را بذل باید کرد بکنم که این کار برآید و دراز نگردد و دریغ ندارم گفت بنده را صلاح کار خداوند باید نباید که صورت بندد که بنده بتعصب میگوید و بنده یی را از بندگان درگاه عالی نمیتواند دید امیر گفت بخواجه این ظن نیست و هرگز نباشد گفت

اصل این تباهی از بوسهل بوده است و آلتونتاش از وی آزرده است هر چند ملطفه بخط خداوند رفته است او را مقرر باشد که بوسهل اندر آن حیلتها کرده باشد تا از دست خداوند بستد و جدا کرد او را فدای این کار باید کرد بدانکه بفرماید تا او را بنشانند که وی دو تدبیر و تعلیم بد کرد که روزگارها در آن باید تا آن را در توان یافت وز هر دو خداوند پشیمان است یکی آنکه صلات امیر محمد برادر خداوند بازستدند و دیگر آنکه آلتونتاش را بدگمان کرد که چون وی را نشانده آید این گناه حسب در گردن وی کرده شود از خداوند درین باب نامه توان نبشت چنانکه بدگمانی آلتونتاش زایل شود هر چند بدرگاه نیاید اما باری با مخالفی یکی نشود و شری نانگیزد و من بنده نیز نامه بتوانم نبشت و آیینه فرا روی او بتوانم داشت و بدانکه مرا درین کار ناقه و جملی نبوده است سخن من بشنود و کاری افتد گفت سخت صواب آمد هم فردا فرمایم تا او را بنشانند خواجه احتیاط وی و مردم وی اینجا و بنواحی بکند تا از دست بنشود و چیزی ضایع نگردد گفت چنین کنم و ما بازگشتیم خواجه در راه مرا گفت این خداوند اکنون آگاه شد که رمه دور برسید اما هم نیک است تا بیش چنین نرود

و دیگر روز چون بار بگسست خواجه بدیوان خویش رفت و بوسهل بدیوان عرض و من بدیوان رسالت خالی بنشستم و نامه ها بتعجیل برفت تا مردم و اسباب بوسهل بمرو و زوزن و نشابور و غور و هرات و بادغیس و غزنین فروگیرند چون این نامه ها برفت فرمان امیر رسید بخواجه بر زبان ابو الحسن کودیانی ندیم که نامه ها در آن باب که دی با خواجه گفته آمده بود بمشافهه باطراف گسیل کردند و سواران مسرع رفتند خواجه کار آن مرد تمام کند خواجه بزرگ بوسهل را بخواند با نایبان دیوان عرض و شمارها بخواست از آن لشکر و خالی کرد و بدان مشغول شدند ...

ابوالفضل بیهقی
 
۱۶۳

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۲۳ - نامهٔ امیر مسعود به آلتونتاش

 

... و ما چون از ری حرکت کردیم تا تخت ملک پدر را ضبط کرده آید و بدامغان رسیدیم بوسهل زوزنی بما پیوست و وی بروزگار ما را خدمت کرده بود و در هوای ما محنتی بزرگ کشید و بقلعت غرنین مانده بما چنان نمود که وی امروز ناصح تر و مشفق تر بندگان است و پیش ما کس نبود از پیران دولت که کاری را برگزاردی یا تدبیری راست کردی و روی بکاری بزرگ داشتیمی ناچار چون وی مقدم تر بود آن روز در هر بابی سخن وی میگفت و ما آنرا باستصواب آراسته میداشتیم و مرد منظورتر گشت و مردمان امیدها هم در وی بستند چنانکه رسم است و تنی چند دیگر بودند چون طاهر و عبدوس و جز ایشان او را منقاد گشتند

و حال وی بر آن منزلت بماند تا ما بهرات رسیدیم و برادر ما را جایی بازنشاندند و اولیا و حشم و جمله لشکر بخدمت درگاه ما پیوستند و کارها این مرد می برگزارد و پدریان منخزل بودند و منحرف تا کار وی بدان درجه رسید که از وزارت ترفع مینمود

و ما چون کارها را نیکوتر بازجستیم و پس و پیش آنرا بنگریستیم و این مرد را دانسته بودیم و آزموده صواب آن نمود که خواجه فاضل ابو القاسم احمد بن الحسن را ادام الله تأییده از هندوستان فرمودیم تا بیاوردند و دست آن محنت دراز را از وی کوتاه کردیم و وزارت را بکفایت وی آراسته کردیم و این بوسهل را نیز بشغل عرض مشغول کردیم تا بر یک کار بایستد و مجلس ما از تسحب و تبسط وی برآساید اماوی راه رشد خویش را بندید و آن باد که در سروی شده بود از آنجا دور نشد و از تسحب و تبسط بازنایستاد تا بدان جایگاه که همه اعیان درگاه ما بسبب وی دلریش و درشت گشتند و از شغلهایی که بدیشان مفوض بود که جز بدیشان راست نیامدی و کس دیگر نبود که استقلال آن داشتی استعفا خواستند و دلها از ما و کارهای ما برداشتند و خلل آن بملک پیوست و با این همه زبان در خداوندان شمشیر دراز میکرد و در باب ایشان تلبیسها میساخت چنانکه اینک در باب حاجب ساخته است و دل ویرا مشغول گردانیده و قاید ملنجوق را تعبیه کرده و از وی بازاری ساخته و ما را بر آن داشته که رأی نیکو را در باب حاجب که مر ما را بجای پدر و عم است بباید گردانید ...

ابوالفضل بیهقی
 
۱۶۴

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۲۹ - نامهٔ امیرک

 

... چاشتگاه این روز لشکر بتعبیه برنشسته بود رسول بیامد و احمد بگفت خوارزمشاه را که بی تو چه کردم هر چند بتن خویش مشغول بود و آن شب کرانه خواست کرد

گفت احمد من رفتم نباید که فرزندانم را ازین بد آید که سلطان گوید من با علی تگین مطابقت کردم احمد گفت کار ازین درجه گذشته است صواب آنست که من پیوسته ام تا صلح پیدا آید و از اینجا بسلامت حرکت کرده شود جانب آموی و از آن جانب جیحون رفته آید آنگاه این حال بازنمایم معتمدی چون امیرک اینجاست این حالها چون آفتاب روشن شد اگر چنین کرده نیامدی بسیار خلل افتادی خوارزمشاه را رنج باید کشید یک ساعت بباید نشست تا رسول پیش آرند خوارزمشاه موزه و کلاه بپوشید و بخیمه بزرگ آمد و غلامان بایستادند و کوکبه یی بزرگ و لشکر و اعیان رسول پیش آمد و زمین بوسه داد و بنشاندند چنانکه بخوارزمشاه نزدیکتر بود در صلح سخن رفت رسول گفت که علی تگین میگوید مرا خداوند سلطان ماضی فرزند خواند و این سلطان چون قصد برادر کرد و غزنین من لشکر و فرزند پیش داشتم مکافات من این بود اکنون خوارزمشاه پیر دولت است آنچه رفت در باید گذاشت برضای سلطان بآموی رود و آنجا با لشکر مقام کند و واسطه شود تا خداوند سلطان عذر من بپذیرد و حال لطیف شود چنانکه در نوبت خداوند سلطان ماضی بود تا خونی ریخته نشود خوارزمشاه گفت سخت نیکو گفت این کار تمام کنم و این صلاح بجای آرم و جنگ برخاست ما سوی آموی برویم و آنجا مقام کنیم علوی دعا گفت و بازگردانیدندش و بخیمه بنشاندند و خوارزمشاه بگتگین و پیری آخور سالار را و دیگر مقدمان را گفت چه گویید و چه بینید گفتند

فرمان خداوند سلطان آنست که ما متابع خوارزمشاه باشیم و بر فرمان او کار کنیم و یکسوارگان ما نیک بدرد آمده اند و بدان زشتی هزیمت شده و اگر خوارزمشاه آن ثبات نکردی و دست از جان بنشستی خللی افتادی که دریافت نبودی و خوارزمشاه مجروح شده است و بسیار مردم کشته شده اند گفت اکنون گفت و گوی مکنید و سوار و پیاده بر تعبیه میباشید و حزم تمام بجای آرید و بر چهار جانب طلیعه گمارید که از مکر دشمن ایمن نشاید بود گفتند چنین کنیم ...

ابوالفضل بیهقی
 
۱۶۵

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۳۱ - حکایت خواجه بوالمظفر برغشی

 

... نشابوریان او را تهنیت کردند و نامه بیاورد بمظالم برخواندند از پدر شنودم که قاضی بوالهیثم پوشیده گفت- و وی مردی فراخ مزاح بود- ای بوالقاسم یاد دار قوادی به از قاضی گری و بوالمظفر برغشی آن ساعت از باغ محمد آباد میآمد بوالقاسم رازی را دید اسب قیمتی برنشسته و ساختی گران افکنده زراندود و غاشیه یی فراخ پرنقش و نگار چون بوالمظفر برغشی را بدید پیاده شد و زمین را بوسه داد

بوالمظفر گفت مبارک باد خلعت سپاه سالاری دیگر باره خدمت کرد بوالمظفر براند چون دورتر شد گفت رکابدار را که آن غاشیه زیر آن دیوار بیفگن بیفگند و زهره نداشت که بپرسیدی هفته یی درگذشت بوالمظفر خواست که برنشیند رکابدار ندیمی را گفت در باب غاشیه چه میفرماید ندیم بیامد و بگفت گفت دستاری دامغانی در قبا باید نهاد چون من از اسب فرودآیم بر صفه زین پوشید همچنین کردند تا آخر عمرش و ندمای قدیم در میان مجلس این حدیث بازافگندند بوالمظفر گفت چون بوالقاسم رازی غاشیه دار شد محال باشد پیش ما غاشیه برداشتن این حدیث بنشابور فاش شد و خبر بامیر محمود رسید طیره شد و برادر را ملامت کرد و از درگاه امیران محمد و مسعود را در باب غاشیه و جناغ فرمان رسید و تشدیدها رفت اکنون هر که پنجاه درم دارد و غاشیه تواند خرید پیش او غاشیه میکشند

پادشاهان را این آگهی نباشد اما منهیان و جاسوسان برای این کارها باشند تا چنین دقایقها نپوشانند اما هر چه بر کاغذ نبشته آید بهتر از کاغذ باشد اگرچه همچنین برود آمدیم بسر تاریخ

ابوالفضل بیهقی
 
۱۶۶

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۳۹ - فصل در معنی دنیا

 

... علی عینه حتی یری صدقها کذبا

این مجلد اینجا رسانیدم از تاریخ پادشاه فرخ زاد جان شیرین و گرامی بستاننده جانها داد و سپرد و آب بر وی ریختند و شستند و بر مرکب چوبین بنشست و او از آن چندان باغهای خرم و بناها و کاخهای جد و پدر و برادر بچهار پنج گز زمین بسنده کرد و خاک بر وی انبار کردند دقیقی میگوید درین معنی شعر

دریغا میر بونصرا دریغا ...

... هر که گم کرد شاه فرخ زاد

بزرگی این پادشاه یکی آن بود که از ظلمت قلعتی آفتابی بدین روشنی که بنوزده درجه رسید جهان را روشن گردانید دیگر چون بسرای امارت رسید اولیا و حشم و کافه مردم را بر ترتیب و تقریب و نواخت براندازه بداشت چنانکه حال سیاست و درجه ملک آن اقتضا کرد و در اشارت و سخن گفتن بجهانیان معنی جهانداری نمود و ظاهر گردانید اول اقامت تعزیت برادر فرمود و بحقیقت بدانید که این رمه را شبانی آمد که ضرر گرگان و ددگان بیش نبینند و لشکری که دلهای ایشان بشده بود ببخشش پادشاهانه همه را زنده و یک دل و یک دست کرد و سخن متظلمان و ممتحنان شنید و داد بداد چشم بد دور که نوشیروانی دیگر است

و اگر کسی گوید بزرگا و با رفعتا که کار امارت است اگر بدست پادشاه کامگار و کاردان محتشم افتد بوجهی بسر برد و از عهده آن چنان بیرون آید که دین و دنیا او را بدست آید و اگر بدست عاجزی افتد او بر خود درماند و خلق بر وی معاذ الله که خریده نعمتهایشان باشد کسی و در پادشاهی ملوک این خاندان سخن ناهموار گوید اما پیران جهاندیده و گرم و سرد روزگار چشیده از سر شفقت و سوز گویند فلان کاری شایسته کرد و فلان را خطایی بر آن داشت و از آدم الی یومنا هذا چنین بوده است و در خبر است ان رجلا جاء الی النبی صلی الله علیه و آله و سلم قال له بیس الشی الأمارة فقال علیه السلام نعم الشی الأمارة ان اخذها بحقها و حلها و این حقها و حلها سلطان معظم بحق و حل گرفت و آن نمود که پادشاهان محتشم نمایند و دیگر حدیث چون کسری پرویز گذشته شد خبر به پیغمبر علیه السلام رسید گفت من استخلفوا قالوا ابنته بوران قال علیه السلام لن یصلح قوم اسندوا امرهم الی امرأة این دلیل بزرگتر است که مردی شهم کافی محتشم باید ملک را که چون برین جمله نباشد مرد و زن یکی است و کعب احبار گفته است مثل سلطان و مردمان چون خیمه محکم بیک ستون است برداشته و طنابهای آن بازکشیده و بمیخهای محکم نگاه داشته خیمه مسلمانی ملک است و ستون پادشاه و طناب و میخها رعیت پس چون نگاه کرده آید اصل ستون است و خیمه بدان بپای است هر گه که او سست شد و بیفتاد نه خیمه ماند و نه طناب و نه میخ و نوشیروان گفته است در شهری مقام مکنید که پادشاهی قاهر و قادر و حاکمی عادل و بارانی دایم و طبیبی عالم و آبی روان نباشد و اگر همه باشد و پادشاه قاهر نباشد این چیزها همه ناچیز گشت تدور هذه الأمور بالأمیر کدوران الکرة علی القطب و القطب هو الملک پادشاهی عادل و مهربان پیدا گشت که همیشه پیدا و پاینده باد ...

ابوالفضل بیهقی
 
۱۶۷

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۱۸ - کشته شدن بکتگین حاجب

 

و روز شنبه نیمه محرم سپاه سالار علی عبد الله بلشکرگاه آمد و امیر را بدید و آنچه رفته بود بازنمود از کارها که کرده بود و بدان رفته بود

و روز چهارشنبه بیست و ششم این ماه از بلخ نامه رسید بگذشته شدن حاجب بگتگین داماد سپاه سالار و کوتوالی و ولایت ترمذ او داشت و چنان خدمتها کرده بود بروزگار امیر محمود که بروستای نشابور بونصر طیفور سپاه سالار شاهنشاهیان را بگرفت و بغزنین آورد و در روزگار این پادشاه بتگیناباد خدمتهای پسندیده نمود بحدیث امیر محمد برادر سلطان مسعود چنانکه پیش ازین یاد کرده ام و درین وقت چنان افتاد از قضای آمده که فوجی ترکمانان قوی بحدود ترمذ آمدند و بقبادیان بسیار فساد کردند و غارت و چهارپای راندند بگتگین حاجب ساخته با مردم تمام دم ایشان گرفت از پیش وی به اندخود و میله درآمدند و بگتگین بتفت میراند بحدود شبورقان بدیشان رسید و جنگ پیوستند از چاشتگاه تا بگاه دو نماز و کاری رفت سخت بنیرو و بسیار مردم کشته شد بیشتر از ترکمانان و آن مخاذیل بآخر هزیمت شدند و راه بیابان گرفتند و بگتگین بدم رفت خاصگانش گفتند خصمان زده و کوفته بگریختند بدم رفتن خطاست فرمان نبرد که اجل آمده بود و تنی چند را از مبارزتر خصمان دریافت و باز جنگ سخت شد که گریختگان جان را میزدند بگتگین در سواری رسید از ایشان خواست که او را بزند خویشتن را از زین برداشت میان زره پیش زهارش پیدا شد ترکمانی ناگاه تیری انداخت آنجا رسید او بر جای بایستاد و آن درد میخورد و تیر بیرون کشید بجهد و سختی و بکس ننمود تا دشوار شد و بازگشت چون بمنزل برسید که فرود آید در میان راه سندس از جنیبت بگشادند و او را از اسب فرود گرفتند و بخوابانیدند گذشته شد و لشکر بشبورقان آمد و وی را دفن کردند و ترکمانان چون پس از سه روز خبر این حادثه بشنیدند بازآمدند

امیر رضی الله عنه بدین خبر غمناک شد که بگتگین سالاری نیک بود در وقت سپاه سالار علی عبید الله را بخواند و این حال بازراند علی گفت جان همه بندگان فدای خدمت باد هر چند خواجه بزرگ آنجاست تخارستان و گوزگانان تا لب آب خالی ماند از سالاری ناچار سالاری بباید با لشکری قوی امیر گفت ...

ابوالفضل بیهقی
 
۱۶۸

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۲۸ - آمدن ترکمانان سلجوقی به نسا

 

و ملطفه یی از صاحب برید ری بونصر بیهقی برادر امیرک بیهقی پس از قاصدی رسید- از آنکه بوالمظفر حبشی معزول گشت از شغل بریدی و کار ببونصر دادند و این آزادمرد بروزگار امیر محمود رضی الله عنه وکیل در این پادشاه بود رحمة- الله علیه و بسیار خطرها کرد و خدمتهای پسندیده نمود و شیرمردی است دوست قدیم من و پس از آنکه ری از دست ما بشد بر سر این خواجه کارهای نرم و درشت گذشت چنانکه بیاید پس ازین در تصنیف و امروز سنه احدی و خمسین و اربعمایه اینجاست بغزنین در ظل خداوند عالم سلطان بزرگ ابو المظفر ابراهیم ابن ناصر دین الله اطال الله بقاءه - نبشته بود در ملطفه که سپاه سالار تاش فراش را مالشی رسید از مقدمه پسر کاکو و جواب رفت که در کارها بهتر احتیاط باید کرد و ما از شغل گرگان و طبرستان فارغ شدیم و اینک از آمل بر راه دماوند میآییم سوی ری که بخراسان هیچ دل مشغولی نیست و این از بهر تهویل نبشتیم تا مخالفان آن دیار بترسند که بخراسان چندان مهم داشتیم که ری و پسر کاکو یاد نمیآمد و از حال ری و خوارزم نبذنبذ و اندک اندک از آن گویم که دو باب خواهد بود سخت مشبع احوال هر دو جانب را چنانکه پیش ازین یاد کرده ام و حافظ تاریخ را در ماهها و سالها این بسنده باشد

و روز یکشنبه بیست و دوم جمادی الاخری امیر رضی الله عنه از آمل برفت و مقام اینجا چهل و شش روز بود و در راه که میراند پیادگان درگاه را دید که چند تن را از آملیان ببند میبردند پرسید که اینها کیستند گفتند آملیانند که مال ندادند گفت رها کنید که لعنت بر آن کس باد که تدبیر کرد بآمدن اینجا و حاجبی را مثال داد که بر آن کار بباشد تا از کس چیزی نستانند و همگان را رها کنند و همچنان کردند و بارانها پیوسته شد در راه و مردم و ستور را بسیار رنج رسید ...

ابوالفضل بیهقی
 
۱۶۹

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۳۸ - فرستادن حاجب سباشی به خراسان

 

... و روز چهارشنبه چهاردهم ماه ربیع الأول میهمانی بزرگ ساخته بودند با تکلف و هفت خوان نهاده در صفه بزرگ و همه چمنهای باغ بزرگ و همه بزرگان و اولیا و حشم و قوم تفاریق را فرود آوردند و بر آن خوانها بنشاندند و شراب دادند و کاری شگرف برفت و از خوانها مستان بازگشتند و امیر از باغ بدکانی رفت که آنجاست و بشراب بنشست و روزی نیکو بپایان آمد

و روز سه شنبه بیستم این ماه بوالحسن عراقی دبیر را خلعت و کمر زر دادند بسالاری کرد و عرب و برادرش را بوسعید خلعت دادند تا نایب او باشد و خلیفت بر سر این گروه و با ایشان بخراسان رود تا آنگاه که بوالحسن بر اثر وی برود

و روز یکشنبه بیست و پنجم این ماه نامه رسید از غزنین بگذشته شدن مظفر پسر خواجه علی میکاییل رحمة الله علیه و مردی شهم و کافی و کاری بود بخلیفتی پدر

و درین میانها قاصدان صاحب دیوان خراسان سوری و از آن صاحب بریدان میرسیدند که ترکمانان سلجوقیان و عراقیان که بدانها پیوسته اند دست بکار زده اند و در ناحیتها میفرستند هر جایی و رعایا را میرنجانند و هر چه بیابند می ستانند و فساد بسیار است از ایشان و نامه رسید از بست که گروهی از ایشان بفراه و زیرکان آمدند و بسیار چهارپای براندند و از گوزگانان و سرخس نیز نامه ها رسید هم درین ابواب و یاد کرده بودند که تدبیر شافی باید درین باب و اگر نه ولایت خراسان ناچیز شود امیر مسعود رضی الله عنه خلوتی کرد با وزیر و ارکان دولت و اولیا و حشم و رای زدند و بر آن قرار دادند که حاجب بزرگ سباشی با ده هزار سوار و پنجهزار پیاده بخراسان رود و برادر بوالحسن عراقی با همه لشکر کرد و عرب بهرات بباشد تا بوالحسن در اثر وی دررسد و همگان گوش بمثال حاجب بزرگ دارند و بحکم مشاهدت یکدیگر کار میکنند و صاحب دیوان خراسان سوری مال لشکر روی میکند تا لشکر را بینوایی نباشد و خراسان از ترکمانان خالی کرده شود بزودی و روز دوشنبه چهاردهم ماه ربیع الآخر امیر برنشست و بصحرا رفت و بر بالایی بایستاد با تکلفی هر کدام عظیم تر و خداوندزاده امیر مودود و خواجه بزرگ و جمله اعیان دولت پیش خدمت ایستاده سوار و پیاده همه آراسته و با سلاح تمام و پیلان مست خیاره بسیار در زیر برگستوان و عماریها و پالانها و از آن جمله آنچه خراسان را نامزد بودند از لشکر جدا جدا فوج فوج بایستادند هر طایفه و حاجب بزرگ سباشی تکلفی عظیم کرده بود چنانکه امیر بپسندید و همچنان بوالحسن عراقی و دیگر مقدمان و نماز پیشین کرده از این عرض بپرداختند

و دیگر روز شبگیر برادر عراقی با لشکر کرد و عرب برفت و سدیگر روز حاجب سباشی با لشکری که با وی نامزد بود برفت و کدخدایی لشکر وانهای لشکر امیر سعید صراف را فرمود و مثالها بیافت و بر اثر حاجب برفت و گفتند عارضی باید این لشکر را مردی سدید و معتمد که عرض میکند و مال بلشکر ببرات او دهند و حل و عقد و اثبات و اسقاط بدو باشد که حال در خراسان میگردد و بهر وقت ممکن نگردد که رجوع بحضرت کنند اختیار بر بوسهل احمد علی افتاد و استادش خواجه بوالفتح رازی عارض وی را پیش امیر فرستاد و وزیر وی را بسیار بستود و امیر در باب وی مثالهای توقیعی فرمود و نامه وی نبشتم من که بوالفضلم و وی نیز برفت

و سخت وجیه شد در این خدمت و چون حاجب بزرگ را در خراسان آن خلل افتاد چنانکه بیارم این آزاد مرد را مالی عظیم و تجملی بزرگ بشد و بدست ترکمانان افتاد و رنجهای بزرگ رسانیدندش و مالی دیگر بمصادره بداد و آخر خلاص یافت و بحضرت بازآمد و اکنون بر جای است که این تصنیف میکنم و رکنی است قوی دیوان عرض را و البته از صف شاگردی زاستر نشود لاجرم تن آسان و فرد میباشد و روزگار کرانه میکند و کس را بر وی شغل نیست اگر عارضی معزول شود و دیگری نشنید و همه خردمندان این اختیار کنند که او کرده است او نیز برفت و بحاجب بزرگ پیوست و همگان سوی خراسان کشیدند

ابوالفضل بیهقی
 
۱۷۰

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۴۲ - رسیدن رسول پسران علی تگین

 

... و چون امیر بکشتی رسید کشتیها براندند و بکرانه رود رسانیدند و امیر از آن جهان آمده بخیمه فرود آمد و جامه بگردانید و تر و تباه شده بود و برنشست و بزودی بکوشک آمد که خبری سخت ناخوش در لشکرگاه افتاده بود و اضطرابی و تشویشی بزرگ بپای شده و اعیان و وزیر بخدمت استقبال رفتند چون پادشاه را بسلامت یافتند خروش و دعا بود از لشکری و رعیت و چندان صدقه دادند که آن را اندازه نبود و دیگر روز امیر نامه ها فرمود بغزنین و جمله مملکت برین حادثه بزرگ و صعب که افتاد و سلامت که بدان مقرون شد و مثال داد تا هزار هزار درم بغزنین و دو هزار بار هزار درم بدیگر ممالک بمستحقان و درویشان دهند شکر این را و نبشته آمد و بتوقیع مؤکد گشت و مبشران برفتند و روز پنجشنبه یازدهم صفر امیر را تب گرفت تب سوزان و سرسامی افتاد چنان که بار نتوانست داد و محجوب گشت از مردمان مگر از اطبا و تنی چند از خدمتکاران مرد و زن را و دلها سخت متحیر و مشغول شد تا حال چون شود

روز چهارشنبه هفدهم صفر رسولی رسید از آن پسران علی تگین البتگین نام و با وی خطیب بخارا عبد الله پارسی و رسولدار پیش رفت با جنیبتان و مرتبه داران و ایشان را بکرامت بلشکرگاه رسانیدند و نیکو داشتند و نزل بسیار فرستادند و امیر را آگاه بکردند پیغام فرستاد بر زبان بوالعلاء طبیب نزدیک وزیر که هر چند ناتوانیم ازین علت از تجلد چاره نیست فردا بار عام دهیم چنانکه همه لشکر ما را به بیند رسولان را پیش باید آورد تا ما را دیده آید آنگاه پس از آن تدبیر بازگردانیدن ایشان کرده شود گفت سخت نیکو میگوید خداوند که دلها مشغول است و چون این رنج بر تن مبارک خود نهد بسیار فایده حاصل شود دیگر روز امیر بر تخت نشست رضی الله عنه در صفه بزرگ و پیشگاه و وزیر و ارکان دولت و اولیا و حشم بدرگاه آمدند سخت شادمانه گشته و دعاهای فراوان کردند و صدقه ها روان کردند و رسولان را پیش آوردند تا خدمت کردند و بنشاندند امیر مسعود رضی الله عنه گفت برادر ما ایلگ را چون ماندید گفتند بدولت سلطان بزرگ شادکام و بر مراد تا دوستی و نواخت این جانب بزرگ حاصل شده است جانب ایلگ را شادی و اعتداد و حشمت زیادت است و ما بندگان را بدان فرستاد تا الفت و موافقت زیادت گردد و رسولدار ایشان را بدیوان وزارت آورد و امیر خالی کرد با وزیر احمد عبد الصمد و عارض بوالفتح رازی و بونصر مشکان و حاجبان بگتغدی و بوالنضر و حشمت بو النضر بسیار درجه زیادت شده بود و همه شغل درگاه او برمیگزارد بخلافت حاجب بزرگ سباشی که بوقت رفتن از بلخ سوی خراسان این درخواسته بود از امیر و اجابت یافته- امیر گفت سخن این رسولان بباید شنید و هم درین هفته باز باید گردانید و احتیاط باید کرد تا هیچ کس نزدیک ایشان نیاید بی فرمان و قوم ایشان را گوش باید داشت و چنان باید که بر هیچ حال واقف نگردند

و مرا بیش ازین ممکن نیست که بنشینم بوالعلاء طبیب را بخوانید و با خویشتن برید تا به پیغام هم امروز کار را قرار داده آید گفتند چنین کنیم و بر خداوند رنجی بزرگ آمد ازین باردادن ولکن صلاحی بزرگ بود گفت چنین است ...

ابوالفضل بیهقی
 
۱۷۱

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۴۹ - وحشت امیر از بغرا خان

 

ذکر وحشتی که افتاد میان امیر مسعود رضی الله عنه و بغراخان و فرستادن امیر بوصادق تبانی را رحمة الله علیه برسالت سوی کاشغر و طراز ترکستان تا آن وحشت بتوسط ارسلان خان برخاست

و بیاورده ام در روزگار امیر ماضی رضی الله عنه که بغراخان در روزگار پدرش- و آنگاه او را لقب یغان تگین بود- ببلخ آمد که بغزنین آید بحکم آنکه داماد بود بحره زینب دختر امیر ماضی رضی الله عنه که بنام او شده بود تا بمعونت ما بخارا و سمرقند و آن نواحی از علی تگین بستاند چنانکه از ما امید یافته بود و جواب یافت که باز باید گشت و دست یکی کرد که ما قصد سومنات داریم چون از آن فارغ شویم و شما نیز خانی ترکستان بگرفتید آنگاه تدبیر این ساخته آید و باز- گشتن یغان تگین متوحش گونه از بلخ و پس از آن بازآمدن ما از غزو و گرفتن ایشان خانی و آمدن بجنگ علی تگین چون برادرش طغان خان برافتاد و فرستادن از اینجا فقیه بوبکر حصیری را بمرو و جنگها که رفت و بصلح که بازگشتند که نخواست ارسلان خان که برادرش بغراخان مجاور ما باشد و نومیدی که افزود بغراخان را چنانکه در بابی مفرد درین تصنیف بیامده است و پس از آن فرانرفت که حره زینب را فرستاده آمدی که امیر محمود گذشته شد و امیر مسعود بتخت ملک نشست و قدر- خان پس ازین بیک سال گذشته شد ارسلان خان که ولی عهد بود خان ترکستان گشت و ولایت طراز و اسپیجاب و آن نواحی جمله بغراخان برادرش را داد و وی را این لقب نهاد و میان ایشان بظاهر نیک و بباطن بد بود

امیر مسعود چنانکه بازنموده ام پیش از این خواجه ابو القاسم حصیری را و قاضی بو طاهر تبانی را خویش این امام بوصادق تبانی برسولی فرستاد نزدیک ارسلان- خان و بغراخان تا عقد و عهد تازه کرده آید و ایشان برفتند و مدتی دراز بماندند تا کار راست شد و بر مراد بازگشتند با یک خاتون دختر قدرخان که نامزد سلطان مسعود بود و دیگر خاتون دختر ارسلان خان که نامزد امیر مودود بود و این خاتون که نامزد امیر مودود بود در راه گذشته شد و قاضی تبانی نیز بپروان فرمان یافت و بو القاسم با خدم و مهد بغزنین آمد و آن عرس کرده شد بغراخان با رسولان ما حاجبی را برسولی فرستاده بود با دانشمندی و درخواسته تا حره زینب را فرستاده آید و ارسلان خان درین باب سخن گفته و گسیل خواستند کرد اما بگوش امیر رسانیدند که بغراخان سخن ناهموار گفته است بحدیث میراث که زینب را نصیب است بحکم خواهری و برادری امیر ازین حدیث سخت بیازرد و رسول بغراخان را بی قضاء حاجت بازگردانید با وعده خوب و میعادی و بارسلان خان بشکایت نامه نبشت و درین خام طمعی سخن گفت و ارسلان خان با برادر عتاب کرد تا چرا چنین سخن یاوه نااندیشیده گفت بغرا خان نیک بیازرد و تمام از دست بشد چنانکه دشمن بحقیقت گشت هم برادر را و هم ما را و حال بدان منزلت رسید که چون سلجوقیان بخراسان آمدند و بگتغدی را بشکستند و آن خبر بترکستان رسید منهیان بازنمودند که بغراخان شماتت کرده بود و شادمانگی نموده یکی آنکه با ما بد بود و دیگر آنکه طغرل دوست و برکشیده وی بود و در نهان ایشان را اغرا کرد و قوی دل گردانید و گفت که جنگ باید کرد که چندان مردم که خواهند از خانیان بر شبه ترکمانان بفرستند و امیر بتازه گشتن این اخبار سخت غمناک شد که نه خرد حدیثی بود این

پس کفشگری را بگذر آموی بگرفتند متهم گونه و مطالبت کردند مقر آمد که جاسوس بغراخان است و نزدیک ترکمانان میرود و نامه ها دارد سوی ایشان و جایی پنهان کرده است او را بدرگاه فرستادند و استادم بونصر با وی خالی کرد و احوال تفحص کرد او معترف شد و آلت کفشدوزان از توبره بیرون کرد و میان چوبها تهی کرده بودند و ملطفه های خرد آنجا نهاده پس بتراشه چوب آنرا استوار کرده و رنگ چوب گون کرده تا بجای نیارند و گفت این بغرا خان پیش خویش کرده است مرد را پوشیده بجایی بنشاند و ملطفه ها را نزدیک امیر برد همه نشان طمغا داشت و بطغرل و داود و یبغو و ینالیان بود اغرای تمام کرده بود و کار ما را در چشم و دل ایشان سبک کرده و گفته که پای افشارید و هر چند مردم بباید بخواهید تا بفرستیم امیر از این سخت در خطر شد و گفت نامه باید نبشت سوی ارسلان خان و رسول مسرع باید فرستاد و این ملطفه ها بفرستاد و گفت که این نیکو نباشد که چنین رود و خان رضا دهد بونصر گفت زندگانی خداوند دراز باد ترکان هرگز ما را دوست ندارند و بسیار بار از امیر محمود شنودم که گفتی این مقاربت با ما ترکان از ضرورت میکنند و هرگاه که دست یابند هیچ ابقاء و مجاملت نکنند و صواب آنست که این جاسوس را بهندوستان فرستاده آید تا در شهر لاهور کار میکند و این ملطفه ها را بمهر جایی نهاده آید آنگاه رسول رود نزدیک ارسلان خان و بغرا خان چنانکه بتلطف سخن گفته آید تا مکاشفت برخیزد بتوسط ارسلان خان و فسادی دیگر نکند بغراخان امیر گفت سخت صواب میگویی و ملطفه ها مهر کرد و نهاده آمد و جاسوس را صد دینار داد و استادم بدو گفت جانت بخواستیم بلوهور رو و آنجا کفش می دوز مرد را آنجا بردند ...

ابوالفضل بیهقی
 
۱۷۲

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۶ - آمدن ابراهیم ینال و طغرل به نیشابور

 

... اعیان نشابور چون این سخنان بشنودند بیارامیدند و منادی ببازارها برآمد و حال بازگفتند تا مردم عامه تسکین یافتند و باغ خرمک را جامه افگندند و نزل ساختند و استقبال را بسیجیدند و سالار بوزگان بو القاسم مردی از کفاة و دهاة- الرجال زده و کوفته سوری کار ترکمانان را جان بر میان بست و موفق امام صاحب حدیثان و دیگر اعیان شهر جمع شدند و باستقبال ابراهیم ینال آمدند مگر قاضی صاعد و سید زید نقیب علویان که نرفتند و بر نیم فرسنگ از شهر ابراهیم پیدا آمد با سواری دویست و سه صد و یک علامت و جنیبتی دو و تجملی دریده و فسرده چون قوم بدو رسیدند اسب بداشت برنایی سخت نیکو روی و سخن نیکو گفت و همگان را دل گرم کرد و براند و خلق بی اندازه بنظاره رفته بودند و پیران کهن تر دزدیده میگریستند که جز محمودیان و مسعودیان را ندیده بودند و بر آن تجمل و کوکبه می خندیدند و ابراهیم بباغ خرمک فرود آمد و بسیار خوردنی و نزل که ساخته بودند نزدیک وی بردند و هر روز بسلام وی میرفتند و روز آدینه ابراهیم بمسجد جامع آمد و ساخته تر بود و سالار بوزگان مردی سه چهار هزار آورده بود با سلاح که کار او با وی میرفت و مکاتبت داشته بوده است با این قوم چنانکه همه دوست گشت از ستیزه سوری که خراسان بحقیقت بسر سوری شد و با اسمعیل صابونی خطیب بسیار کوشیده بودند که دزدیده خطبه کند و چون خطبه بنام طغرل بکردند غریو ی سخت هول از خلق برآمد و بیم فتنه بود تا تسکین کردند و نماز بگزاردند و بازگشتند

و پس از آن بهفت روز سواران رسیدند و نامه های طغرل داشتند سالار بوزگان و موفق را و با ابراهیم ینال نبشته بود که اعیان شهر آن کردند که از خرد ایشان سزید لا جرم ببینند که براستای ایشان و همه رعایا چه کرده آید از نیکویی و برادر داود و عم یبغو را با همه مقدمان شهر نامزد کردیم با لشکرها و بر مقدمه ما با خاصگان خویش اینک آمدیم تا مردم آن نواحی را چنین که طاعت نمودند و خود را نگاه داشتند رنجی نرسد مردمان بدین نامه ها آرام گرفتند و بباغ شادیاخ حسنکی جامه ها بیفگندند

و پس از آن بسه روز طغرل بشهر رسید و همه اعیان باستقبال رفته بودند مگر قاضی صاعد و با سواری سه هزار بود بیشتر زره پوش و او کمانی بزه کرده داشت در بازو افگنده و سه چوبه تیر در میان زده و سلاح تمام برداشته و قبای ملحم و عصابه توزی و موزه نمدین داشت و بباغ شادیاخ فرود آمد و لشکر چندانکه آنجا گنجیدند فرود آمدند و دیگران گرد بر گرد باغ و بسیار خوردنی و نزل ساخته بودند آنجا بردند و همه لشکر را علف دادند و در راه که میآمد سخن همه با موفق و سالار بوزگان میگفت و کارها همه سالار برمیگزارد و دیگر روز قاضی صاعد پس از آنکه در شب بسیار با او بگفته بودند نزدیک طغرل رفت بسلام با فرزندان و نبسگان و شاگردان و کوکبه یی بزرگ و نقیب علویان نیز با جمله سادات بیامدند و نداشت نوری بارگاه ...

ابوالفضل بیهقی
 
۱۷۳

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۱۰ - شرح حال علی قهندزی

 

... کجا میروی که آنجا سنگ میآید که هر سنگی و مردی و اگر بتو بلایی رسد کس از خواجه عمید بو نصر باز نرهد بایتگین گفت پیشترک روم و دست گرایی کنم و برفت و سنگ روان شد و وی خویشتن را نگاه میداشت پس آواز داد که برسولی میآیم مزنید دست بکشیدند و وی برفت تا زیر سوراخ رسنی فروگذاشتند و وی را برکشیدند جایی دید هول و منیع با خویشتن گفت بدام افتادم و بردند او را تا پیش علی قهندزی و بر بسیار مردم گذشت همه تمام سلاح علی وی را پرسید بچه آمده ای و بو نصر را اگر یک روز دیده ای محال بودی که این مخاطره بکردی زیرا که این رای از رای بو نصر نیست و این کودک که تو با وی آمده ای کیست گفت این کودک که جنگ تو بخواسته است امیر گوزگانان است و یک غلام از جمله شش هزار غلام که سلطان دارد مرا سوی تو پیغام داده است که دریغ باشد که از چون تو مردی رعیت و ولایت بر باد شود بصلح پیش آی تا ترا پیش خداوند برم و خلعت و سرهنگی ستانم علی گفت امانی و دل گرمی یی میباید بایتگین انگشتری یشم داشت بیرون کشید و گفت این انگشتری خداوند سلطان است بامیر نوشتگین داده است و گفته که نزدیک تو فرستد آن غرچه را اجل آمده بود بدان سخن فریفته شد و برخاست تا فرود آید قومش بدو آویختند و از دغل بترسانیدند و فرمان نبرد و تا نزدیک در بیامد و پس پشیمان شد و بازگشت و بایتگین افسون روان کرد و اجل آمده بود و دلیری بر خونها چشم خردش ببست تا قرار گرفت بر آنکه زیر آید و تا درین بود غلامان سلطان بی اندازه بپای سوراخ آمده بودند و در بگشادند و علی را بایتگین آستین گرفته فرو رفت و فرود رفتن آن بود و قلعت گرفتن که مردم ما برفتند و قلعت بگرفتند بدین رایگانی و غارت کردند و مردم جنگی او همه گرفتار شد و خبر بامیر رسید نوشتگین گفت این او کرده است و نام و جاهش زیادت شد و این همه بایتگین کرده بود بدان وقت سخت جوان بود و چنین دانست کرد امروز چون پادشاه بدین بزرگی ادام الله سلطانه او را برکشید و بخویشتن نزدیک کرد اگر زیادت اقبال و نواخت یابد توان دانست که چه داند کرد

و حق برکشیده استادم که مرا جای برادر است نیز بگزاردم و شرط تاریخ بستدن این قلعت بجای آوردم امیر فرمود که این مفسد ملعون را که چندان فساد کرده بود و خونها ریخته بناحق بحرس بازداشتند با مفسدان دیگر که یارانش بودند و روز چهارشنبه این علی را با صد و هفتاد تن بر دارها کشیدند دور از ما و این دارها دو- رویه بود از در آن سوراخ تا آنجا که رسید و آن سوراخ بکندند و قلعت ویران کردند تا هیچ مفسد آن را پناه نسازد

ابوالفضل بیهقی
 
۱۷۴

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۱۳ - رفتن امیر سوی ترمذ و چغانیان

 

... امیر سخت دل مشغول شد و بوری تگین از شومان برفته بود و دره گرفته که با آن زمین آشنا بود و راهبران سره داشت امیر بازگشت از آنجا کاری نارفته روز آدینه دوازدهم این ماه و بتعجیل براند تا بترمذ آمد بوری تگین فرصتی نگاه داشت و بعضی از بنه بزد و اشتری چند و اسبی چند جنیبت بربودند و ببردند و آب ریختگی و دل مشغولی ببود و امیر بترمذ رسید روز آدینه بیست و ششم ماه ربیع الآخر و کوتوال بگتگین چوگاندار درین سفر با امیر رفته بود و خدمتهای پسندیده کرده و همچنان نایبانش و سرهنگان قلعت اینجا احتیاط تمام کرده بودند امیر ایشان را احمادی تمام کرد و خلعت فرمود و دیگر روز بترمذ ببود پس بر پل بگذشت روز یکشنبه دو روز مانده ازین ماه و پس ببلخ آمد روز چهارشنبه دوم ماه جمادی الأولی

نامه ها رسید از نشابور روز دوشنبه هفتم این این ماه که داود بنشابور شده بود بدیدن برادر و چهل روز آنجا مقام کرد هم در شادیاخ در آن کوشک و پانصد هزار درم صلتی داد او را طغرل و این مال و دیگر مال آنچه در کار بود همه سالار بوزگان ساخت پس از نشابور بازگشت سوی سرخس بر آن جمله که بگوزگانان آید

امیر بجشن نوروز بنشست روز چهارشنبه هشتم جمادی الأخری روز آدینه دهم این ماه خبر آمد که داود بطالقان آمد با لشکری قوی و ساخته و روز پنجشنبه شانزدهم این ماه خبر دیگر رسید که بپاریاب آمد و از آنجا بشبورقان خواهد آمد بتعجیل و هر کجا رسند غارت است و کشتن و روز شنبه هژدهم این ماه در شب ده سوار ترکمان بیامدند بدزدی تا نزدیک باغ سلطان و چهار پیاده هندو را بکشتند و از آنجا نزدیک قهندز برگشتند و پیلان را آنجا میداشتند پیلی را دیدند بنگریستند کودکی بر قفای پیل بود خفته این ترکمانان بیامدند و پیل را راندن گرفتند و کودک خفته بود تا یک فرسنگی از شهر برفتند پس کودک را بیدار کردند و گفتند پیل را شتاب تر بران که اگر نرانی بکشیم گفت فرمان بردارم راندن گرفت و سواران بدم میآمدند و نیرو میکردند و نیزه میزدند روز مسافتی سخت دور شده بودند و پیل بشبورقان رسانیدند داود سواران را صلت داد و گفت تا پیل سوی نشابور بردند و زان زشت نامی حاصل شد که گفتند درین مردمان چندین غفلت است تا مخالفان پیل توانند برد و امیر دیگر روز خبر یافت سخت تنگدل شد و پیلبانان را بسیار ملامت کرد و صد هزار درم فرمود تا ازیشان بستدند بهای پیل و چند تن را بزدند از پیلبانان هندو ...

ابوالفضل بیهقی
 
۱۷۵

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۱۴ - جنگ مصاف در علی‌آباد

 

... جنگ امیر با ترکمانان در علیاباد

و روز دوشنبه نهم ماه مخالفان پیدا آمدند بصحرای علیاباد از جانب بیابان و سلطان ببالایی بایستاد و بر ماده پیل بود و لشکر دست بجنگ کرد و هر کسی میگفت که اینک شوخ و دلیر مردی که اوست بی برادر و قوم و اعیان روبروی پادشاهی بدین بزرگی آمده است و جنگ سخت شد از هر دو روی من جنگ مصاف این روز دیدم در عمر خویش گمان می بردم که روز بچاشتگاه نرسیده باشد که خصمان را برچیده باشند لشکر ما که شش هزار غلام سرایی بود بیرون دیگر اصناف مردم

خود حال بخلاف آن آمد که ظن من بود که جنگ سخت شد و در میدان جنگ کم پانصد سوار کار میکردند و دیگر لشکر بنظاره بود که چون فوجی مانده شد فوجی دیگر آسوده پیش کار رفتی و برین جمله بداشت تا نزدیک نماز پیشین امیر ضجر شد اسب خواست و از پیل سلاح پوشیده باسب آمد و کس فرستاد پیش بگتغدی تا از غلامان هزار مبارز زره پوش نیک اسبه که جدا کرده آمده است بفرستاد و بسیار تفاریق نیز گرد آمدند و امیر رضی الله عنه بتن خویش حمله برد بمیدان و پس بایستاد و غلامان نیرو کردند و خصمان بهزیمت برفتند چنانکه کس مر کس را نه ایستاد و تنی چند از خصمان بکشتند و تنی بیست دستگیر کردند و دیگران پراگنده بر جانب بیابان رفتند و لشکر سلطانی خواستند که بر اثر ایشان روند امیر نقیبان فرستاد تا نگذاشتند که هیچ کس بدم هزیمتی برفتی و گفتی بیابان است و خطر کردن محال است و غرض آن است که جمله را زده آید و اینها که آمده بودند دستبردی دیدند و اگر بطلب دم شدی کس از خصمان نرستی که پس از آن بیک ماه مقرر گشت حال که جاسوسان و منهیان ما باز نمودند که خصمان گفته بودند که پیش مصاف این پادشاه ممکن نیست که کس بایستد و اگر بر اثر ما که بهزیمت برفته بودیم کس آمدی کار ما زار بودی و اسیران پیش آوردند و حالها پرسیدند گفتند داود بی رضا و فرمان طغرل آمد برین جانب گفت یکی برگرایم و نظاره کنم امیر فرمود تا ایشان را نفقات دادند و رها کردند و امیر بعلیاباد فرود آمد یک روز و پس بازگشت و ببلخ آمد روز شنبه هفدهم رجب و آنجا ببود تا هر چه زیادت خواسته بود از غزنین دررسید ...

ابوالفضل بیهقی
 
۱۷۶

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۳۰ - کارهای نشابور

 

... و روز پنجشنبه هژدهم ماه جمادی الأخری امیر بجشن نوروز بنشست و هدیه ها بسیار آورده بودند و تکلف بسیار رفت و شعر شنود از شعرا که شادکام بود درین روزگار زمستان و فارغ دل و فترتی نیفتاد و صلت فرمود و مطربان را نیز فرمود

مسعود شاعر را شفاعت کردند سیصد دینار صله فرمود بنامه و هزار دینار مشاهره هر ماهی از معاملات جیلم و گفت هم آنجا میباید بود پس از نوروز کار حرکت پیش گرفت و بساختند بقیت آنچه ساخته بود و صاحب دیوان سوری را گفت بساز تا با ما آیی چنانکه بنشابور هیچ نمانی و برادرت اینجا به نشابور نایب باشد

گفت فرمان بردارم و خود برین عزم بودم که یک لحظه از رکاب خداوند دور نباشم از آنچه بمن رسید درین روزگار و برادر را نایب کرد و کار بساخت و نیز گفته بود که سوری را با خود باید برد که اگر خراسان صافی شود او را باز توان فرستاد و اگر حالی باشد دیگرگون تا این مرد بدست مخالفان نیاید که جهان بر من بشوراند و نیز گفتند که بو سهل حمدوی این درگوش امیر نهاد و بو المظفر جمحی را امیر خلعت فرمود و شغل بریدی بر وی مقرر داشت و علویان و نقیب علویان را خلعت داد و بو المظفر را بدو سپرد و قاضی صاعد امیر را درین روزگار یک بار دیده بود اما دو پسرش پیوسته بخدمت میآمدند درین وقت قاضی بیامده بود بوداع و دعا گفت و پندها داد و امیر هر دو پسرش را خلعت داد و بعزیزی بخانه باز- فرستادند

ابوالفضل بیهقی
 
۱۷۷

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۳۵ - هزیمت دندانقان

 

... خداوند اکنون بدست دشمن افتد اگر رفته نیاید بتعجیل- و این حاجب را از غم زهره بطرقید چون بمرو رود رسیدند بزودی- امیر براند پس فرمود که راه حوض گیرید و آن راه گرفت و جویی پیش آمد خشک و هر که بر آن جانب جوی براند از بلا رهایی دید

و مرا که بو الفضلم خادمی خاص با دو غلام بحیله ها از جوی بگذرانیدند و خود بتاختند و برفتند و من تنها ماندم تاختم با دیگران تا بلب حوض رسیدیم یافتم امیر را آنجا فرود آمده و اعیان و مقدمان روی بدانجا نهاده و دیگران همی آمدند و مرا گمان افتاد که مگر اینجا ثبات خواهد کرد و لشکر را ضبط کرد و خود ازین بگذشته بود و کار رفتن میساختند و علامتها فرومیگشادند و آنرا میماندند تا کسانی از اعیان که رسیدنی است در رسند و تا نماز پیشین روزگار گرفت و افواج ترکمانان پیدا آمد که اندیشیدند که مگر آنجا مقام بدان کرده است تا معاودتی کند امیر رضی الله عنه برنشست با برادر و فرزند و جمله اعیان و مذکوران و منظوران و گرم براند چنانکه بسیار کس بماند و راه حصار گرفت و دو مرد غرجستانی بدرقه گرفت و ترکمانان بر اثر میآمدند و فوجی نمایشی میکردند و دیگران در غارت بنه ها مشغول

گفتند بیا تا برویم گفتم بسی مانده ام یکی فریاد برآورد که روید که امیر رفت ایشان نیز برفتند و من بر اثر ایشان برفتم

و من نیز امیر را ندیدم تا هفت روز که مقام در غرجستان کرد دو روز چنانکه بگویم جملة الحدیث و تفصیل آن بباید دانست که عمرها باید و روزگارها تا کسی آن تواند دید و در راه میراندم تا شب دو ماده پیل دیدم بی مهد خوش خوش میراندند پیلبان خاص آشنای من بود پرسیدم که چرا بازمانده اید گفت امیر بتعجیل رفت راهبری بر ما کرد و اینک میرویم گفتم با امیر از اعیان و بزرگان کدام کس بود گفت برادرش بود عبد الرشید و فرزند امیر مودود و عبد الرزاق احمد حسن و حاجب بو النضر و سوری و بو سهل زوزنی و بو الحسن عبد الجلیل و سالار غازیان لاهور عبد الله قراتگین و بر اثر وی حاجب بزرگ و بسیار غلام سرایی پراگنده و بگتغدی با غلامان خویش بر اثر ایشان من با این پیلان میراندم و مردم پراگنده میرسیدند و همه راه بر زره و جوشن و سپر و ثقل میگذشتیم که بیفگنده بودند

و سحرگاه پیلان تیزتر براندند و من جدا ماندم و فرود آمدم و از دور آتش لشکرگاه دیدم و چاشتگاه فراخ بحصار کرد رسیدم و ترکمانان بر اثر آنجا آمده بودند و بحیلتها آب بر کرد را گذارده کردم امیر را یافتم سوی مرو رفته با قومی آشنا بماندم و بسیار بلاها و محنتها بروی ما رسید پیاده با تنی چند از یاران بقصبه غرجستان رسیدم روز آدینه شانزدهم ماه رمضان امیر چون آنجا رسیده بود مقام کرد دو روز تا کسانی که در رسیدنی اند دررسند من نزدیک بو سهل زوزنی رفتم بشهر او را یافتم کار راه میساخت مرا گرم پرسید و چند تن از آن من رسیده بودند همه پیاده و چیزی بخریدند و با وی بخوردیم و بلشکرگاه آمدیم و در همه لشکرگاه سه خر- پشته دیدم یکی سلطان را و دیگر امیر مودود را و سه دیگر احمد عبد الصمد را و دیگران سایه بانها داشتند از کرباس و ما خودلت انبان بودیم ...

ابوالفضل بیهقی
 
۱۷۸

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۴۰ - قصّهٔ امیر منصور نوح سامانی

 

چنان خواندم در اخبار سامانیان که چون امیر نوح بن منصور گذشته شد ببخارا پسرش که ولی عهد بود ابو الحارث منصور را بر تخت ملک نشاندند و اولیا و حشم بر وی بیارامیدند و سخت نیکو روی و شجاع و سخنگوی جوانی بود اما عادتی داشت هول چنانکه همگان از وی بترسیدندی و نشستن وی بجای پدر در رجب سنه سبع و ثمانین و ثلثمایه بود کار را سخت نیکو ضبط کرد و سیاستی قوی نمود و بگتوزون سپاه سالار بود بنشابور و برخلاف امیر محمود و امیر محمود ببلخ بود برایستاد نکرد او را که نشابور بربگتوزون یله کند و امیر خراسان دل هر دو نگاه میداشت اما همتش بیشتر سوی بگتوزون بود چون امیر محمود را این حال مقرر گشت ساختن گرفت تا قصد بگتوزون کند بگتوزون بترسید و بامیر خراسان بنالید و وی از بخارا قصد مرو کرد با لشکرها و فایق الخاصه با وی بود و خواستند تا این کار را بر وجهی بنهند چنانکه جنگی و مکاشفتی نباشد

روزی چند بمرو ببودند پس سوی سرخس کشیدند و بگتوزون بخدمت استقبال با لشکری انبوه تا آنجا بیامد نیافت امیر خراسان را چنانکه رای او بود که قیاس بیشتر سوی امیر محمود بود در سر فایق را گفت که این پادشاه جوان است و میل با امیر محمود میدارد چندان است که او قوی تر شد نه من مانم و نه تو فایق گفت همچنین است که تو گفتی این امیر مستخف است و حق خدمت نمیشناسد و میلی تمام دارد بمحمود و ایمن نیستم که مرا و ترا بدست او بدهد چنانکه پدرش داد بو علی سیمجور را بپدر این امیر محمود سبکتگین روزی مرا گفت چرا لقب ترا جلیل کرده اند و تو نه جلیلی بگتوزون گفت رای درست آنست که دست وی از ملک کوتاه کنیم و یکی را از برادرانش بنشانیم فایق گفت سخت نیکو گفتی و رای این است و هر دو این کار را بساختند

بو الحرث یکروز برنشست از سرای رییس سرخس که آنجا فرود آمده بود و بشکار بیرون آمد و فایق و بگتوزون بکرانه سرخس فرود آمده بودند و خیمه زده بودند چون بازگشت با غلامی دویست بود بگتوزون گفت خداوند نشاط کند که بخیمه بنده فرود آید و چیزی خورد و نیز تدبیری است در باب محمود گفت نیک آمد و فرود آمد از جوانی و کم اندیشگی و قضاء آمده چون بنشست تشویشی دید بدگمان گشت و بترسید در ساعت بند آوردند و وی را ببستند و این روز چهارشنبه بود دوازدهم صفر سنه تسع و ثمانین و ثلثمایه و پس از آن بیک هفته میلش کشیدند و ببخارا فرستادند و مدت وی بیش از نوزده ماه نبود

و بگتوزون و فایق چون این کار صعب بکردند درکشیدند و بمرو آمدند

و امیر ابو الفوارس عبد الملک بن نوح نزدیک ایشان آمد و بی ریش بود و بر تخت نشست و مدار ملک را برسدید لیث نهادند و کار پیش گرفت و سخت مضطرب بود و با خلل و بو القاسم سیمجور آنجا آمد با لشکری انبوه و نواخت یافت و چون این اخبار بامیر محمود رسید سخت خشم آمدش از جهت امیر ابو الحارث و گفت بخدا اگر چشم من بر بگتوزون افتد بدست خویش چشمش کور کنم و در کشید از هرات و بمرو الرود آمد با لشکری گران و در برابر این قوم فرود آمد چون شیر آشفته و بیکدیگر نزدیکتر شدند و احتیاط بکردند هر دو گروه و رسولان در میان آمدند از ارکان و قضاة و ایمه و فقها و بسیار سخن رفت تا بر آن قرار گرفت که بگتوزون سپاه سالار خراسان باشد و ولایت نشابور او را دادند با دیگر جایها که برسم سپاه سالاران بوده است و ولایت بلخ و هرات امیر محمود را باشد و برین عهد کردند و کار استوار کردند و امیر محمود بدین رضا داد و مالی بزرگ فرمود تا بصدقه بدادند که بی خون ریزشی چنین صلح افتاد و روز شنبه چهار روز باقی مانده از جمادی الأولی سنه تسع و ثمانین و ثلثمایه امیر محمود فرمود تا کوس فروکوفتند و برادر را امیر نصر بر ساقه بداشت و خود برفت

دارا بن قابوس گفت سدیدیان و حمیدیان و دیگر اصناف لشکر را که بزرگ غبنی بود که این محمود را یگانگی از شما بجست باری بروید و از بنه وی چیزی بربایید مردم بسیار از حرص زر و جامه بی فرمان و رضای مقدمان بتاختند و در بنه امیر محمود و لشکر افتادند امیر نصر چون چنان دید مردوار پیش آمد و جنگ کرد و سواران فرستاد و برادر را آگاه کرد و امیر محمود در ساعت بگشت و براند و در نهاد و این قوم را هزیمت کرد و می بود تا دو روز هزاهز افتاد در لشکرگاه و بیش کس مر کس را نه ایستاد و هر چه داشتند بدست امیر محمود و لشکرش آمد و امیر خراسان شکسته و بی عدت ببخارا افتاد و امیر محمود گفت إن الله لا یغیر ما- بقوم حتی یغیروا ما بأنفسهم این قوم با ما صلح و عهد کردند پس بشکستند ایزد عز ذکره نپسندید و ما را بر ایشان نصرت داد و چون خداوندزاده خویش را چنان قهر کردند توفیق و عصمت خویش از ایشان دور کرد و ملک و نعمت از ایشان بستد و بما داد

و فایق در شعبان این سال فرمان یافت و بگتوزون از پیش امیر محمود ببخارا گریخت و بو القاسم سیمجور بزینهار آمد و از دیگر سوی ایلگ بو الحسن نصر- علی از اوزگند تاختن آورد در غره ذی القعده این سال ببخارا آمد و چنان نمود که

بطاعت و یاری آمده است و پس یکروز مغافصه بگتوزون را با بسیار مقدم فروگرفتند و بند کردند و امیر خراسان روی پنهان کرد و بگرفتندش با همه برادران و خویشان و در عماریها سوی اوزگند بردند و دولت آل سامان بپایان آمد و امیر محمود نااندیشیده بدان زودی امیر خراسان شد

و این قصه بپایان رسید تا مقرر گردد معنی سخن سلطان مسعود رضی الله عنه و نیز عبرتی حاصل شود کز چنین حکایتها فواید پیدا آید

ابوالفضل بیهقی
 
۱۷۹

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۴۶ - نواختن امیر محمد

 

... معما نبشتم بخواجه و احوال بازنمودم و رکابداری را گسیل کرده آمد و بخواجه رسید خواجه رکابدار را و منشور و نامه را نگاه داشت که دانست که ناصواب است و جواب نوشت سوی من باسکدار

روز دوشنبه غره صفر امیر ایزدیار از نغر بغزنین آمد و امیر را بدید و بازگشت و در شب امیر محمد را آورده بودند از قلعه نغر در صحبت این خداوندزاده و بر قلعت غزنین برده و سنکوی امیر حرس بر وی موکل بود چهار پسرش را که هم آورده بودند احمد و عبد الرحمن و عمر و عثمان در شب بدان خضراء باغ پیروزی فرود آوردند و دیگر روز امیر بنشاط شراب خورد از پگاهی و وقت چاشتگاه مرا بخواند و گفت پوشیده نزدیک فرزندان برادرم محمد رو و ایشان را سوگندان گران بده که در خدمت راست باشند و مخالفت نکنند و نیک احتیاط کن و چون ازین فراغت افتاد دل ایشان از ما گرم کن و بگو تا خلعتها بپوشند و تو نزدیک ما بازآیی تا پسر سنکوی ایشان را در سرایی که راست کرده اند بشارستان فرود آورد برفتم تا باغ پیروزی بدان خضراء که بودند هر یکی کرباس خلق پوشیده و همگان مدهوش و دل شده پیغام بدادم و بر زمین افتادند و سخت شاد شدند سوگندان را نسخت کردم و ایمان البیعة بود یکان یکان آنرا بر زبان راندند و خطهای ایشان زیر آن بستدم

و پس خلعتها بیاوردند قباهای سقلاطون قیمتی ملونات و دستارهای قصب و در خانه شدند و بپوشیدند و موزه های سرخ بیرون آمدند و برنشستند و اسبان گرانمایه و ستامهای زر و برفتند و من نزدیک امیر آمدم و آنچه رفته بود بازگفتم

گفت نامه نویس ببرادر ما که چنین و چنین فرمودیم در باب فرزندان برادر و ایشان را بخدمت آریم و پیش خویش نگاه داریم تا بخوی ما برآیند و فرزندان سرپوشیده خویش را بنام ایشان کنیم تا دانسته آید و مخاطبه الأمیر الجلیل الأخ فرمود و نبشته آمد و توقیع کرد و سنکوی را داد و گفت نزدیک پسرت فرست و این بدان کرد تا بجای نیارند که محمد بر قلعت غزنین است و دیگر روز این فرزندان برادر هم با دستارها پیش آمدند و خدمت کردند امیر ایشان را بجامه خانه فرستاد تا خلعت پوشانیدند قباهای زرین و کلاههای چهار پر و کمرهای بزر و اسبان گرانمایه و هر یکی را هزار دینار صلت و بیست پاره جامه داد و بدان سرای بازرفتند و ایشان را وکیلی بپای کردند و راتبه یی تمام نامزد شد و هر روز دوبار بامداد و شبانگاه بخدمت میآمدند و حره گوهر نامزد امیر احمد شد بعاجل تا آنگاه که از آن دیگران نامزد کند و عقد نکاح بکردند

ابوالفضل بیهقی
 
۱۸۰

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد دهم » بخش ۳ - سبب انقطاع ملک

 

... خان و ایلگ تدبیر کردند درین باب ندیدند صواب برین جمله رفتن و جواب دادند که غرض خوارزمشاه آنست که او و ناحیتش ایمن گردد و میان ما و امیر محمود عهد و عقد است نتوان آنرا بهیچ حال تباه کردن اگر خواهد ما بمیان درآییم و کار تباه شده را بصلاح باز آریم گفت صواب آمد و امیر محمود در آن زمستان ببلخ بود و این حالها او را معلوم میگشت که منهیان داشت بر همگان که انفاس میشمردند و باز مینمودند و سخت بیقرار و بی آرام بود چون بر توسط قرار گرفت بیارامید و رسولان خان و ایلگ بیامدند و درین باب نامه آوردند و پیغام گزاردند و وی جواب درخور آن داد که آزاری بیشتر نبود و آنچه بود بتوسط و گفتار ایشان همه زایل شد و رسولان را بازگردانیدند

و پس ازین امیر محمود رسول فرستاد نزدیک خوارزمشاه و از آنچه او ساخته بود خبر داد که مقرر است که میان ما عهد و عقد بر چه جمله بوده است و حق ما بر وی تا کدام جایگاه است و وی درین باب خطبه دل ما نگاه داشت که دانست که جمال آن حال ویرا بر چه جمله باشد ولکن نگذاشتند قومش و نگویم حاشیت و فرمان- بردار چه حاشیت و فرمان بردار نباشد که فرا پادشاه تواند گفت کن و مکن که این عجز و نیاز باشد در ملک و خود ببود ازیشان و پیچید و مدتی دراز اینجا ببلخ مقام کردیم تا صد هزار سوار و پیاده و پیلی پانصد این شغل را آماده شد تا آن قوم را که چنان نافرمانی کنند و بر رای خداوند خویش اعتراض نمایند مالیده آید و بر راه راست بداشته آید و نیز امیر را که ما را برادر و داماد است بیدار کنیم و بیاموزیم که امیری چون باید کرد که امیر ضعیف بکار نیاید اکنون ما را عذری باید واضح تا از اینجا سوی غزنین بازگردیم و ازین دو سه کار یکی باید کرد یا چنان بطوع و رغبت که نهاده بود خطبه باید کرد و یا نثاری و هدیه یی تمام باید فرستاد چنانکه فراخور ما باشد تا در نهان نزدیک وی فرستاده آید که ما را بزیادت مال حاجت نیست و زمین قلعتهای ما بدرند از گرانی بار زر و سیم و اگر نه اعیان و ایمه و فقها را از آن ولایت پیش ما باستغفار فرستد تا ما با چند هزار خلق که آورده آمده است بازگردیم

خوارزمشاه ازین رسالت نیک بترسید و چون حجت وی قوی بود جز فرمان برداری روی ندید و بمجاملت و مدارا پیش کار بازآمد و بر آن قرار گرفت که امیر محمود را خطبه کند به نسا و فراوه که ایشان را بود در آن وقت و دیگر شهرها مگر خوارزم و گرگانج و هشتاد هزار دینار و سه هزار اسب با مشایخ و قضاة و اعیان ناحیت فرستاده آید تا این کار قرار گیرد و مجاملت در میان بماند و فتنه بپای نشود و الله اعلم

ابوالفضل بیهقی
 
 
۱
۷
۸
۹
۱۰
۱۱
۹۵