گنجور

 
۱۶۸۱

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۲

 

... کان هزاران ذره سرگردان که یافت

ابر بر دریا بسی بگریست زار

لیک دریا گشت و آن باران که یافت

گشت مستهلک درین دریا دو کون

گر کفی گل بود و ور طوفان که یافت ...

عطار
 
۱۶۸۲

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۸

 

... رخت در آب رفت و کار افتاد

موی همرنگ کفک دریا شد

وز دهان در شاهوار افتاد ...

عطار
 
۱۶۸۳

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۰

 

... هزاران جان به ایثارم فرستد

وگر در جویم از دریای وصلش

به دریا در نگونسارم فرستد

وگر از راز او رمزی بگویم ...

عطار
 
۱۶۸۴

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۴

 

... بکل از خاکیان بیگانه گردد

چو در دریا فتاد آن خشک نانه

مکن تعجیل تا ترنانه گردد ...

... دل خونابه را پیمانه گردد

بسی افسون کند غواص دریا

که در دم داشتن مردانه گردد

اگر در قعر دریا دم برآرد

همه افسون او افسانه گردد

درین دریا دل پر درد عطار

ندانم مرد گردد یا نگردد

عطار
 
۱۶۸۵

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۶

 

... حقا که اگر هرگز یک گل ز چمن خندد

از عکس تو چون دریا از موج برآرد دم

یاقوت و گهر بارد بر در عدن خندد ...

عطار
 
۱۶۸۶

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۹

 

... هر آن کشتی که من بر خشک راندم

کنون چشمم به دریا می درآرد

به ترکی هندوی زلف تو هر دم ...

عطار
 
۱۶۸۷

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۳

 

فرو رفتم به دریایی که نه پای و نه سر دارد

ولی هر قطره ای از وی به صد دریا اثر دارد

ز عقل و جان و دین و دل به کلی بی خبر گردد

کسی کز سر این دریا سر مویی خبر دارد

چه گردی گرد این دریا که هر کو مردتر افتد

ازین دریا به هر ساعت تحیر بیشتر دارد

تورا با جان مادرزاد ره نبود درین دریا

کسی این بحر را شاید که او جانی دگر دارد

تو هستی مرد صحرایی نه دریابی نه بشناسی

که با هر یک ازین دریا دل مردان چه سر دارد

ببین تا مرد صاحب دل درین دریا چسان جنبد

که بر راه همه عمری به یک ساعت گذر دارد

تو آن گوهر که در دریا همه اصل اوست کی یابی

چو می بینی که این دریا جهانی پر گهر دارد

اگر خواهی که آن گوهر ببینی تو چنان باید

که چون خورشید سر تا پای تو دایم نظر دارد

عجب آن است کین دریا اگرچه جمله آب آمد

ولی از شوق یک قطره زمین لب خشک تر دارد ...

... ز تو بر ساخت غیر خود تویی غیری اگر دارد

سلامت از چه می جویی ملامت به درین دریا

که آن وقت است مرد ایمن که راهی پرخطر دارد ...

عطار
 
۱۶۸۸

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۴

 

... دهان تنگ او یارب چه چشمه است

که از خنده به دریا گوهر آورد

سر زلفش شکار دلبری را ...

عطار
 
۱۶۸۹

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۶

 

... عقلم چو مگس دو دست بر سر زد

از چهره او دلم چو دریا شد

دریا دیدی که موج گوهر زد

عطار چو آتشین دل آمد زو ...

عطار
 
۱۶۹۰

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۸

 

... زنار کمر سازد خرقه به در اندازد

گر تر بکند دریا از چشمه خضرش لب

دایم به نثار او موج گهر اندازد ...

عطار
 
۱۶۹۱

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۲

 

... آن کس که بود نامرد از دادن سر ترسد

گر با تو دوصد دریا آتش بودم در ره

نه دل ز خود اندیشد نه جان ز خطر ترسد ...

عطار
 
۱۶۹۲

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۴

 

... بود و نابود تو یک قطره آب است همی

که ز دریا به کنار آمد و با دریا شد

هرچه غیر است ز توحید به کل میل کشم ...

عطار
 
۱۶۹۳

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۰

 

... که با عرش معظم در کمر شد

شبی موجی ازین دریا برآمد

از آن وقتی فلک زیر و زبر شد ...

... چو دنیا و آخرت یک ره گذر شد

چه دریایی است این کز هیبت آن

جهان هر ساعتی رنگ دگر شد

ازین دریا چو عکسی سایه انداخت

جدا هر ذره ای بحر گهر شد

ازین دریا دو عالم شور بگرفت

که تا ترتیب عالم معتبر شد ...

عطار
 
۱۶۹۴

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۱

 

... لاجرم آن آمد این مقهور شد

قطره ای آوازه دریا شنید

از طمع شوریده و مغرور شد

مدتی می رفت چون دریا بدید

محو گشت و تا ابد مستور شد

چون در آن دریا نه بد دید و نه نیک

نیک و بد آنجایگه معذور شد ...

عطار
 
۱۶۹۵

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۷

 

... کی توان گفتن که این کس آشکارا یا نهان شد

تا خلاصی یافت عطار از میان این دو دریا

غرقه دریای دیگر گشت و دایم کامران شد

عطار
 
۱۶۹۶

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۴

 

چه دانستم که این دریای بی پایان چنین باشد

بخارش آسمان گردد کف دریا زمین باشد

لب دریا همه کفر است و دریا جمله دین داری

ولیکن گوهر دریا ورای کفر و دین باشد

اگر آن گوهر و دریا به هم هر دو به دست آری

تورا آن باشد و این هم ولی نه آن نه این باشد ...

... یقین نبود گمان باشد گمان نبود یقین باشد

درین دریا که من هستم نه من هستم نه دریا هم

نداند هیچکس این سر مگر آن کو چنین باشد

اگر خواهی کزین دریا وزین گوهر نشان یابی

نشانی نبودت هرگز چو نفست همنشین باشد ...

عطار
 
۱۶۹۷

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۸

 

... لبس همه سان شد

در موسم نیسان ز سما شد سوی دریا

در کسوت قطره ...

عطار
 
۱۶۹۸

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۹

 

... ذره ذره بر دلش صحرا بود

جمله عالم به دریا اندرند

فرخ آنکس کاندرو دریا بود

تا تو در بحری ندارد کار نور ...

... قطره نبود لؤلؤ لالا بود

هر که در دریاست تر دامن بود

وانکه دریا اوست او از ما بود

تا تو دربند خودی خود را بتی ...

عطار
 
۱۶۹۹

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۳

 

... به خود زنده مباش ای بنده آخر

چرا شبنم به دریا زنده نبود

تو هستی شبنمی دریاب دریا

که جز دریا تو را دارنده نبود

درین دریا چو شبنم پاک گم شو

که هر کو گم نشد داننده نبود ...

عطار
 
۱۷۰۰

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۸

 

... ذره سرگردان و ناپروا شود

ای دل از دریا چرا تنها شدی

از چنین دریا کسی تنها شود

هر که دور افتد ز جای خویشتن

می دود تا زودتر آنجا شود

ماهی از دریا چو بر خاک اوفتد

می تپد تا چون سوی دریا شود

گر تو بنشینی به بیکاری مدام

کارت ای غافل کجا زیبا شود

گر دل عطار با دریا رسد

گوهری بی مثل و بی همتا شود

عطار
 
 
۱
۸۳
۸۴
۸۵
۸۶
۸۷
۳۷۳