گنجور

 
عطار

مرد ره عشق تو از دامن تر ترسد

آن کس که بود نامرد از دادن سر ترسد

گر با تو دوصد دریا آتش بودم در ره

نه دل ز خود اندیشد نه جان ز خطر ترسد

جانی که بر افروزد از شمع جمال تو

می‌دان که ز پروانه کفر است اگر ترسد

جایی که جگر سوزد مردان و جگرخواران

در خون جگر میرد هر کو ز جگر ترسد

گفتی دلت از هجرم می‌ترسد و می‌سوزد

بی وصل تو هر ساعت دل‌سوخته‌تر ترسد

از آه دل عطار آخر به نمی‌ترسی

کانکس که خبر دارد از آه سحر ترسد