گنجور

 
۱۶۴۱

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۹۷ - درخیانت بسرم و گشوده شدن شهر بلخ گوید

 

... سرنقب بودی به زیر سرای

یکی نامه بنوشت و بر تیر بست

سوی لشکر ترک بگشاد دست ...

... بدان برج دروازه سیستان

شکستند قفل و گشادند بند

چو بیوزد آن دید اسب نوند ...

... عنان از پس او ز کین تاختند

که بانو و لهراسپ را بسته خوار

بگیرند ترکان با گیر و دار ...

... ز ترکان بسی را به شمشیر کشت

برون رفت از بلخ و بنمود پشت

ره سیستان را نه بشناخت شاه ...

... دلیران و با شاه کن کارزار

به بند از قفا دست لهراسب را

بکن شاد ازین جان ارجاسپ را ...

... برآور بدان ترک ارجاسپ را

که بست او کمر کین لهراسپ را

عثمان مختاری
 
۱۶۴۲

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۹۸ - گریختن لهراسپ از بلخ و گرفتار آمدن گودرز گوید

 

... قدش چون کمان گشته بد گوشه گیر

چنین خسته هم باش بستند دست

سرآن را سر از تن صد افکند پست ...

... همی کرد ارجاسپ به ایشان نگاه

به بردند گودرز را بسته پیش

دلش خسته و سر فکنده ز پیش

ز پیری الف قد او دال بود

بر آن پیر سر بند بر یال بود

بپرسید ارجاسپ کاین پیر کیست ...

... ز گردان ما صد دلاور بکشت

بدان تا ببستیم دستش به پشت

بدو گفت ارجاسب که ای شوم کار ...

... کمر کینه را بهر افراسیاب

ببستی و رفتی بر آن روی آب

به ترکان نبردی بیاراستی ...

... به فرمود او را بدارند سخت

به زنجیر پولاد در بند سخت

اسیران که بودند در بند اوی

بفرمود آن ترک پرخاشجوی ...

عثمان مختاری
 
۱۶۴۳

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۹۹ - رزم زن لهراسپ با ترکان گوید

 

... به بردند زی حصن رویین زریر

بدر نیز شهزاده را بند کرد

بدین گونه ز ایران برآورد گرد

و زین روی بانو بحصنی رسید

تن بسته و خسته در دز کشید

سپهدار دز کرد او را نهان ...

عثمان مختاری
 
۱۶۴۴

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۱۰۰ - رسیدن طهماسپ برادر ارجاسپ و رزم او با لهراسپ گوید

 

... همی با فلک ناله آغاز کرد

کمربند شاهیش را باز کرد

کجا خستگی بود در دست شاه

زمانی بدانجای بنشست شاه

به چرخ آن زمان گفت کای گوژپشت ...

... ازین آتشت جز دم و دود نیست

بده دست تا دست بندم تو را

به نزدیک شاهت برم زین ورا

برآنم که چون بیند ارجاسپ شاه

چنین بسته دو دست لهراسپ شاه

ببخشد تو را شاه ترکان به مهر ...

... بود جایم ار در دم اژدها

از آن به که در بند آید سرم

به بند تو امروز دست آورم

به گفت این تیری بزه برنهاد ...

... ز بس خستگی رفته از کار چنگ

بدان دار بنهاد شه پشت خویش

بیفکند چرخ آندم از مشت خویش ...

... برآشفت چون شیر و آمد به جوش

از آن ترکش بر زره بود بند

برآورد تیری شه ارجمند ...

... که از خستگی مرده لهراسپ شاه

چو زی شه سپه روی بنهاد باز

برآمد ز جا آن شه سرفراز ...

عثمان مختاری
 
۱۶۴۵

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۱۰۲ - کشتن فرامرز برادر گشتاسپ طهماسپ را گوید

 

... ببرم برم پیش ارجاسپ شاه

به بندم کنون دست لهراسپ شاه

بگفت این و برداشت چوب سنان ...

... شکست آن گران نیزه های بلند

که نگشادشان از زره حلقه بند

بزد دست طهماسب گرز گران ...

... ستم دیده لهراسپ بگشاد چشم

زمانی بهم باز بنهاد چشم

بدانست یل شاه را هست جان ...

... که زین برندارم ز پشت سمند

بدان تا سر دشمن آرم به بند

همان تاج با تخت و مهر آن تست ...

... خبر یافت از شاه چون زال زر

پذیره شدن را نه بست او کمر

فرامرز آورد شه را به شهر ...

... جهانجو سپهدار یل شهریار

جهان جوی از بند خود رسته بود

کمرکین هیتال را بسته بود

میان من و یل بشد کارزار ...

... تواند رباید گه رزم و جوش

که امروز برزوی بستی کمر

و یا گرد سهراب فرخنده فر ...

... دل اندوه گردد برنجد ازین

کمر کینه را تنگ بندد ازین

فرامرز گفتا که اکنون چرا ...

... که بهمن چه آرد بدین دودمان

بکین پدر چون ببندد میان

عثمان مختاری
 
۱۶۴۶

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۱۰۳ - در خواب دیدن زال کیخسرو را گوید

 

... بر شاه شد بوسه زد بر زمین

به شاه آفرین کرد و بنواختش

نبردش بر اورنگ بنشاختش

به شاهی بدو آفرین کرد زال

ولیکن بدل بودش از شه سکال

پزشکان به آورد و زخمش به بست

به شد خوب آن شاه یزدان پرست ...

... ابا نامور لشکر سی هزار

ز کین بسته بر گرده پیل کوس

به زابل سپه برد خواهد ز طوس

عثمان مختاری
 
۱۶۴۷

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۱۰۴ - فرستادن ارجاسپ ارهنگ دیو را بجنگ لهراسپ و آمدن ارجاسپ به سیستان و آگاه شدن لهراسپ گوید

 

... دو دست جهان جوی فیروز طوس

به بند و بگیر از وی آن بوق وکوس

سر راه ایرانیان را به بند

نه آبادمان و نه پست و بلند ...

... پی کین ز جرجان به ایران کشید

وزین روی بنواخت ارجاسپ کوس

جهان شد ز گرد سپه آبنوس

بزد خیمه بر دامن سیستان

سیه شد ز گرد سپاهش جهان

در شهر بر بست زال سوار

برآراست از کینه برج و حصار ...

عثمان مختاری
 
۱۶۴۸

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۱۰۷ - جنگ مادر گشتاسپ با گشتاسپ گوید

 

... ببازید چنگ و گرفتش چو شیر

برآوردش از جا و بنهاد پست

دو دست از قفا مادرش را به بست

به پهلو زبان گفت جاماسپ شاد ...

عثمان مختاری
 
۱۶۴۹

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۱۱۰ - مکر کردن دلارام در خلاصی شهریار از بند فرانک گوید

 

... به مکر اندر آتش همی نعل کرد

بیامد بنزد فرانک چو باد

بکرد آفرین و زمین بوسه داد ...

... که دادم به تو تاج مهراج را

بنه بر سر این مایه ور تاج را

دلارام آن تاج زر برگفت ...

... گرفتم همان تاج مهراج را

بدانکه که بنهاد بر سر کلاه

نمودار شد موی او دید شاه ...

... که مرد است آن پیر بازارگان

چو آن پیر بازارگان بست رخت

شدش جای بر تخته از روی تخت ...

... که بادش نهان تخت و تاج و کلاه

برادر دو بودم گرفت او به بند

درآورد آن شاه ناارجمند ...

... رسیدم بدرگاه این بارگاه

به بستم چو تجار شمشیر من

گریزنده گشتم ز کشمیر من ...

... مر او را غلامان گرفتند زود

بخم کمندش به بستند زود

نخستین گمان بردمی شهریار ...

... که زینگونه آن دشت پیدا بود

بزه چرم بنهادمش در دو گوش

که از حرف گفتن چرایی خموش ...

... بداند شهنشاه با فر و جاه

که سایم همی بند در زیر چاه

بیاری من گر سپاه آوری

برونم از این تیره چاه آوری

ز بند و ز زندان رهانی مرا

دراورنگ شاهی نشانی مرا ...

... تهمتن شود کینه را خواستار

رهاند ز بند گران شهریار

کنون چشم ارژنگ بر راه تست ...

... مبادا شکستیت آید پدید

نیابی در بسته را خود کلید

تو بر جای باش و روان کن سپاه ...

... بگفتی که ای نامور غم مدار

از آن بند کردم تو را من رها

برستی چه از شیر از دم اژدها ...

عثمان مختاری
 
۱۶۵۰

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۱۱۲ - رفتن فرانک با دلارام در شکارگاه گوید

 

چه از کوه بنمود رخسار مهر

فرانک چنین گفت کای خوب چهر ...

... بریزد به می داروی هوش بر

درآرد به بندش در آن حیله سر

قضا را یکی از سران سراند

بد آگاه از آن مکر و تزویر و بند

برفت و از آن با فرانک بگفت ...

... برآنی که از تو ندارم خبر

بفرمود کاو را به بند آورید

سرش را بخم کمند آورید ...

... گرفتش کمر در ربود از سمند

بزد بر زمین دست کردش به بند

فرانک بزد نعره بر سرکشان ...

... برآمد خروش از یلان سرند

دلارام بنواخت شیپور را

چه دید آن چنان فتنه و شور را ...

... بدین حیله آن مرغ در دام ماند

چنان بسته بردش سوی بارگاه

بدو گفت کای به درگ کینه خواه ...

... به چاره به چاه بلند افکنی

بدان چاره کردیش در چاه بند

بدین چاره من هم گشادم کمند ...

... دوره صد هزار از دلیران کار

به سوی سراندیب بستند یار

وز آن رو سراندیبیان را خبر ...

... چه از باد دریا برآرد خروش

در شهر بستند و برخاست غو

فلک باز طرحی در انداخت نو ...

... بشد شاد و شد سوی گرد دلیر

جهان جوی را کرد برون ز بند

ابا نامداران شاه سرند ...

... نشاندند بر تخت ارژنگ را

به بستند در فتنه و جنگ را

چه ارژنگ برتخت مهراج شد ...

... دلارام را گفت آن نامدار

که آن بندی حیله گر را بیار

بیاورد او را به نزدیک شیر ...

... ولی بود خاطر مرا سوی تو

که در بند کردم دو بازوی تو

وگرنه سرت می بریدم ز تن

تنت کردمی کام شیران کفن

کنونم چنین بسته پیش تو خوار

گنه کار و شرمنده و خوار زار ...

... کازو تیره گشته چنین آب تو

شبستان ارژنگ را در خوری

که حوری لقایی و مه پیکری ...

عثمان مختاری
 
۱۶۵۱

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۱۱۵ - داستان جنگ لهراسپ با ارجاسپ گوید

 

... هم از رزم گردان رزم آزمای

بدان گه که صف بست لهراسپ شاه

ابا گرددستان گیتی پناه ...

... بفرمود فیروز را آورند

ابا گرد رهام در زیر بند

عثمان مختاری
 
۱۶۵۲

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۱۱۶ - دار زدن ارجاسپ گودرز پیر را گوید

 

... به خون پسر اندرین انجمن

یلان را چنان بسته بر دار خوار

بفرمود آن ترک شوریده کار ...

... اگر بود خواهد تو را بوق و کوس

به بندد کمر گرد فیروز طوس

به پیش جهانجوی ارجاسپ شاه ...

... فرستاد زی حصن رویین چه باد

بدان حصن شان بند بر پا نهاد

یلان را چه بردند از پیش شاه

یکی دار زد ترک پیش سپاه

بفرمود گودرز را بسته خوار

ستیزنده دژخیم آرد بدار ...

... ز تن جامه افکند یل ارده شیر

ببارید اشک و بنالید دیر

بزاری همی گفت یل با نیا ...

... که برخاک تیره سپهرت بسود

کجا گیو تا بندد از کین میان

گشاید دو بازو به گرز گران

بجوید از این بی بنان کین تو

سر خصمت آرد به بالین تو ...

... به یزدان که تا کین نجویم ترا

نه بندازم از تن زره ایدرا

ابا او جهان جوی فرخنده زال

ز غم ناله کرد و خود و پرو بال

بسر دست بنهاد و لختی گریست

سرانجام گیتی بجز گریه چیست ...

عثمان مختاری
 
۱۶۵۳

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۱۱۷ - نامه فرستادن زال زر به نزدیک ارجاسپ گوید

 

... چه گر نیست در بیشه شیر ژیان

به کین بسته دارد پلنگی میان

دلیران چو صف برکشند از دو روی ...

... کازین غم در آتش روان من است

پر آرم چه آرم بناورد گرز

نمایم بدین پیره سر یال و برز ...

... وز آن پس بفرمود تا کوس جنگ

زدند و به بستند بر بور تنگ

دلیران کمر کینه را استوار ...

عثمان مختاری
 
۱۶۵۴

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۱۲۰ - فرستادن ارجاسپ گرگوی گرگین و ارده شیر و پاس پرهیزگار را روئین حصار گوید

 

... بفرمود تا سرکشان را برند

برویین دژ و زیر بند آورند

شب تیره بردند شان خسته زار ...

... ز لشکر زمین گشت لرزان ز جای

چو شد بسته صفهای آوردگاه

به پیش سپاه آمد ارجاسپ شاه ...

... بدآن روز و آن شب نشد رای جنگ

دگر روز بستند برباره تنگ

کشیدند صف از دو رویه سپاه ...

عثمان مختاری
 
۱۶۵۵

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۱۲۱ - زخم زدن ارهنگ بانو گشسپ را گوید

 

... در افکند ارهنگ پیچان کمند

سر شاهزاده درآمد به بند

چه لهراسپ آن دید در قلب گاه ...

... بریدند آن حلقه های کمند

سر شاهزاده برون شد ز بند

چه ارجاسپ آمد به آوردگاه ...

... دو لشکر دو دریای تیر و تبر

همه بسته چون کوه از کین کمر

پیاده بیامد به پیش سپاه ...

... ستوران در او گشته گلگون همه

کمند از کمین بست راه نفس

به مرگ یلان ناله کردی جرس ...

... که دست جوانان بماندی ز کار

میان سپه ره بارهنگ بست

مر آن آهنین گرز سامش بدست ...

... که ایرانیان جمله کردند شور

بر ارهنگ بستند ره استوار

بکردند دستان یل را سوار ...

... که ما راست گردان ایران بدست

سراپرده برکند و بنواخت کوس

ز گرد سپه شد جهان آبنوس

از ایران به توران سپه سرنهاد ...

عثمان مختاری
 
۱۶۵۶

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲

 

... وزگونه گونه رایت چون شهرکرده صحرا

بنهفته هر غلامت دیبا به زیر آهن

پوشیده هر ندیمت آهن به جای دیبا

ماهان بزمگاهت در کف گرفته کیوان

مریخ وار بسته هر یک میان به جوزا

شمشیر جنگیانت در خون شده مغرق ...

... بی نرخ شد به توران کافور و مشک سارا

همچون بنات نعشند از هم گسسته اکنون

قومی که بر خلافت بودند چون ثریا ...

... مدح تو گویم اکنون هر لحظه ای مثنا

من بنده گر ز خدمت یک چند دور بودم

باز آمدم به خدمت با شعرهای زیبا ...

... تا عالم است شاها پیروز باش و خرم

با بندگان یکدل با چاکران یکتا

آراسته سپاهت وافروخته مصافت ...

امیر معزی
 
۱۶۵۷

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۸

 

... بشکست و هزیمت شد از او لشکر گرما

آری چو فلک بند خزان را بگشاید

بندد در گرما و گشاید در سرما

گه باد گشاید صفت دیبه زربفت ...

... گلزار شود همچو جهودان عباپوش

کهسار چو موسی بنماید ید بیضا

از هجر سمن باز چنان سرو شود تار ...

... پرورده رضوان و نگاریده حورا

در پرده حنا بسته همه ساده رخ او

وز مشک علم ساخته بر پرده دیبا ...

... وین همچو حریری سلب آهن و خارا

بنگر تو بر آن روی درخشنده چو فرقد

بنگر تو بدان عارض رخشنده چو جوزا

بر دامن فرقد شب تاریک معقد

پیرامن جوزا گل صدبرگ مجزا

بندد کمر و سجده کند زلف سیاهش

چون از لب و انگشت کند شکل چلیبا ...

امیر معزی
 
۱۶۵۸

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۰

 

... الا یا مهتر مقبل عمید مشتری طالع

عطارد پیش تو خواهد که بنشیند به استیفا

حکیم حضرت سلطان چو پیش تو شود حاضر ...

... چنان کز گنبد گردون بتابد زهره زهرا

همیشه تا که سیسنبر بود در ساحت بستان

همیشه تاکه کاهر با بود در صخره صما ...

امیر معزی
 
۱۶۵۹

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۲

 

... گهی ز دست زند تیغ بر سر اعدا

جو بنگریم همه ساله عالمی باشند

ز چشم او به نفیر و زدست او به بلا ...

... ضمیر او به فراست سبق برد ز قضا

به خنجر وکف او هرکه بنگرد بیند

مبشری ز ظفر یا مفسری ز سخا ...

... نبود هیچ کسی را ز جمله ندما

اگر به دست فنا بند عمر او بگسست

ز بند عمر تو کوتاه باد دست عنا

جهان تو خوش بخور امروز و دل مبند در آنک

چگونه بود جهان دی و چون بود فردا

چه باک از آنکه گشاید ره جفا دشمن

چو بست با تو فلک محضری به شرط وفا

اگر چو شیر نهد دشمنی به جنگ تو روی ...

امیر معزی
 
۱۶۶۰

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۳

 

... در موالاتش وصیت نیست شرط اولیا

گر علی بعد از سنین بنشست او را زان چه نقص

هیچ نقصان نامد ش بعد از سنین اندر سنا ...

... بود با زهرا و حیدر حجت پیغمبری

لاجرم بنشاند پیغمبر سزایی با سزا

آن که چون آمد به دستش ذوالفقار جانشکار ...

... چشم او در آب غرق وگیسوان اندر دما

روز محشر داد بستاند خدا از قاتلانش

تو بده داد و مباش از حب مقتولان جدا ...

... سید سادات ذواه لفخرین و تاج اه لاه صفیا

قبله اقبال بوطاهر مطهر بن علی

الامام بن الامام المرتضی بن المرتضا

هست هرکس در سیاست مفتخر واو مفتخر ...

... بر زحل کردست گردون گردن این گردنا

درگه تو هست بنیان شرف را قاعده

مجلس تو هست حملان کرم را کیمیا ...

امیر معزی
 
 
۱
۸۱
۸۲
۸۳
۸۴
۸۵
۵۵۱