گنجور

 
امیر معزی

ای کرده فتح و نصرت در مشرق آشکارا

بگذشته ز آب جیحون و آتش زده در اعدا

با خیل‌خیل لشکر چون سیل‌سیل باران

با فوج‌فوج موکب چون موج‌موج دریا

از توده‌توده آهن چون کوه کرده هامون

وز گونه‌گونه رایت چون شهر کرده صحرا

بنهفته هر غلامت دیبا به زیر آهن

پوشیده هر ندیمت آهن به جای دیبا

ماهان بزمگاهت در کف گرفته کیوان

مریخ‌وار بسته هر یک میان به جوزا

شمشیر جنگیانت در خون شده مغَرّق

چونانکه برگذاری بیجاده را به مینا

از سنگ منجنیقت بشکسته حصن دشمن

چونانکه از تجلی بشکست طور سینا

از جمع پادشاهان کس را نبود هرگز

فتحی بدین بزرگی در وَهم و در تمنا

تو عادلی و دانا وز عدل و دانش تو

هم ملک شد مزین هم فتح شد مهیا

ای‌ گشته همچو مشرق مغرب به تو مزین

وی‌ گشته همچو ایران توران به تو مُهَنّا

فتحی چنین که یابد جز پادشاه عادل

ملکی چنین که‌ گیرد جز شهریار دانا

زین فتح نو که کردی ملت‌ گرفت قوت

زین ملک نو که بردی دولت ‌گرفت بالا

هست اندرین سعادت تأیید ملک و دولت

هست اندرین بشارت تاریخ دین و دنیا

از نعل بادپایان وز خون خاکساران

گرد و بخار از ایدر رفته است تا بخارا

از روی جنگجویان وز موی شیر گیران

بی‌نرخ شد به توران‌ کافور و مشک سارا

همچون بنات نعشند از هم گسسته اکنون

قومی‌ که بر خَلافت بودند چون ثریا

خشمت نکرد کس را الا به‌ حق عقوبت

عفوت نکرد کس را الا به‌حق مُحابا

از خانیان گروهی کز خط شدند بیرون

جنگ‌آوران یغما جانشان زدند یغما

از تیغ شیر مردان تن‌شان شدست عبرت

وز پای ژنده پیلان سرشان شدست رسوا

در قلعه بود خصمت سیمرغ‌وار پنهان

پیش تو آمد آخر گنجشک‌وار پیدا

نصرت همی طلب کرد از کین تو ولیکن

در آرزوی نصرت مقهور‌ شد مُفاجا

بگرفتی و سپردی مُلکَش به‌ پای لشکر

بگشادی و سپردی گنجش به‌ دست غوغا

از هیبت تو آخر چون آب‌ گشت آتش

وز دولت تو آخر چون موم‌ گشت خارا

فال موافقانت فرخنده گشت و میمون

لاف مخالفانت بیهوده گشت و سودا

گر باد بود دشمن بی‌باد گشت خرمن

ور خار بود حاسد بی‌خار گشت خرما

قحط ستم ز توران امسال برگرفتی

گر پار برگرفتی ز انطاکیه چلیپا

اینجا ز فرّ عدلت ایمن شدست مومن

وانجا ز سَهم تیغت ترسان شدست ترسا

خانان همی به خدمت بوسند سمّ اسبت

چونانکه بت‌پرستان سُم خر مسیحا

بیم سرش نباشد هر کس که او به مهرت

از دل‌ کند تَقَرّب وز جان‌ کند تَوَلّا

ای شهریار عادل می خور که خصم بددل

چون مرغ نیم‌بسمل در دام توست [دروا]

از ملک رفته بیرون بگذشته زاب جیحون

رخ زرد و دیده پر خون بر درد ناشکیبا

ملکی گرفته‌ای تو چون تازه بوستانی

با دوستان همی‌ کن در بوستان تماشا

منسوخ شد به‌ گیتی زین داستان و قصه

هم قِصهٔ سکندر هم داستان دارا

فتح تو گویم اکنون هر ساعتی مکرّر

مدح تو گویم اکنون هر لحظه‌ای مُثَنّا

من بنده گر ز خدمت یک چند دور بودم

باز آمدم به خدمت با شعرهای زیبا

از ترس راه و گرما وز بیم آب جیحون

بودم قریب یک ماه دلتنگ و ناتوانا

مدح تو حرز کردم تا یافتم سلامت

از بیم آب جیحون وز ترس راه و گرما

چون فتح تو شنیدم بر فتح در رسیدم

پیروزی تو دیدم در مشرق آشکارا

تا عالم است شاها پیروز باش و خرم

با بندگان یکدل با چاکران یکتا

آراسته سپاهت وافروخته مصافت

از دلبران خلخ وز نیکوان یغما

دو دست تو گرفته دو چیز روح پرور

یک‌ دست زلف دلبر، یک‌ دست جام صهبا

بر هر صفت‌که باشی رای تو باد عالی

در هر وطن که مانی ملک تو باد والا

 
 
 
پرسش‌های پرتکرار
کسایی

بادِ صبا درآمد، فردوس گشت صحرا

آراست بوستان را نیسان به فرشِ دیبا

آمد نسیمِ سُنبُل با مُشک و با قَرَنفُل

آورد نامهٔ گُل، بادِ صبا به صَهبا

کُهسار چون زُمُرُّد، نقطه زده ز بُسَّد

[...]

امیر معزی

ای اصل ملک و دولت ای تاج دین و دنیا

ای عابده چون مریم ای زاهده چو زهرا

ای قبلهٔ دو دولت هر دو پناه عالم

ای مادر دو خسرو هر دو جمال دنیا

شاه جهان محمد شاه زمانه سنجر

[...]

مجیرالدین بیلقانی

در ملکت فریدون می خواه بهمن آسا

کز بهمن و فریدون در ملک یادگاری

مولانا

اینجا کسی‌ست پنهان خود را مگیر تنها

بس تیز گوش دارد مگشا به بد زبان را

بر چشمهٔ ضمیر‌ت کرد آن پری وثاقی

هر صورت خیالت از وی شده‌ست پیدا

هر جا که چشمه باشد‌، باشد مقام پریان

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
ناصر بخارایی

تا جسته برق رویت از عکس روی زیبا

افتاده شعلهٔ او در خرمن دل ما

تاب تجّلیّ حسن، جز عشق ما ندارد

محکمترست با تو، عهدم ز سنگ خارا

در فقر اگر ندارم، جز چهرهٔ تو وجهی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه