گنجور

 
امیر معزی

همیشه باد بقا و سلامت بُت ما

که از وصالش ما را سلامت است و بقا

بتی که عارض او هست چون‌ گل سوری

کشیده بر گل سوری‌اش عنبر سارا

ز بهر لعل شکربار او همی بارند

ز چشم خویش گهر عاشقان ناپروا

شکرفروش به شهر اندرون چنین باید

که مردمان شَکَرش را گهر دهند بها

شوند آهن و دیبا به‌ گفتگوی اندر

چو او به رزم زره پوشد و به بزم قبا

به روز رزمش دیبا بِه‌ آید از آهن

به روز بزمش آهن بِهْ آید از دیبا

گهی ز چشم زند تیر بر دل عُشّاق

گهی ز دست زند تیغ بر سر اعدا

جو بنگریم همه ساله عالمی باشند

ز چشم او به نفیر و زدست او به بلا

مکن به سرو و مه آن دلفریب را تشبیه

که او جداست به خوبی و سرو و ماه جدا

زره نپوشد و جوشن به رزم سرو بلند

قدح نگیرد و ساغر به بزم بَدْر سما

نه ماه باشد همتای آن نگار و نه سرو

جو بزم و رزم‌ کند پیش میر بی‌همتا

معین دولت عالی نصیر ملت حقّ

که پهلوان ملوک است و سَیِّدُالاُمرا

امیر زاده امیری که لشکری باشد

به روز رزم سواری ز لشکرش تنها

قضا چو نادرهٔ نو پدید خواهد کرد

ضمیر او به فِراست سَبَق برد ز قضا

به خنجر وکف او هرکه بنگرد بیند

مُبَشّری ز ظفر یا مُفَسّری ز سَخا

سپهر تا به ابد ننگرد به عین سَخَط

ز بهر او نگرد ساعتی به عین رضا

ز فر مجلس او آسمان شدست زمین

ز نقش رایت او بوستان شدست هوا

دلی نماند به مازندران ز هیبت او

که هست پیچش و ماز اندر آن زکین و جفا

ز هیبت او شیران همی‌گذر نکنند

به مرغزاری کاسبان او کنند چَرا

وگرگنند گذر چون به داغ او نگرند

ز چشم چشمه‌ کنند و ز موی جسم‌ گیا

گر آدم از هنرش داشتی به خلد خبر

بر او نکردی ابلیس کَید خویش روا

وگر ضمیر سلیمان چو رای او بودی

نگین ملک نکردی به دست دیو رها

وگر سعادت او تافتی بر اسکندر

به ظلمت اندر ره یافتی بر آب بقا

ایا مروت تو بر فتوت تو دلیل

ایا شمایل تو بر فضایل تو گَوا

ز رسم توست همه رسم مردمی ظاهر

ز اصل توست همه اصل مهتری پیدا

ولی ز توست توانگر عدو ز توست هلاک

چه مردمی تو که داری صِناعت دریا

بُوَد وِفاق تو دروازهٔ حیات ابد

بود نِفاق تو دندانهٔ کلید فنا

که دید بر هنر تو گذشته باد محال‌؟

که دید بر سخن تو نشسته‌گرد خطا؟

نمایش هنر توست جهل را مقطع

گشایش سخن توست ‌عقل را مبدا

هزار بار فزون گفت خسرو ماضی

کِه داد دادِ هنر، یک به یک به مجلس ما

چنان محل که تورا بود پیس آن خسرو

نبود هیچ کسی را ز جملهٔ نُدَما

اگر به‌دست فنا بند عمر او بگسست

ز بند عمر تو کوتاه باد دست عَنا

جهان تو خوش بخور امروز و دل مبند در آنْکْ

چگونه بود جهان دی و چون بود فردا

چه باک از آنکه‌ گشاید ره جفا دشمن

چو بست با تو فلک محضری به شرط وفا

اگر چو شیر نهد دشمنی به جنگ تو روی

خورد به عاقبت از دست روزگار قفا

به نعمت توکه از یکدگر شریفترند

عطای تو ز قبول و قبول تو ز عطا

معزی آنکه به مدح و ثنا معزالدین

عزیز کردش و دادش اَمارت شُعرا

به خدمت آمد و ازکارگاه خاطر خویش

به بارگاه تو آورد حلهٔ دیبا

جه حله باسد ازین به‌که تا زمانه بود

نگار او نکند گردش زمانه هَبا

همیشه تاکه امامان خبر دهند همی

هم از مسیح دعا و هم از کلیم عصا

ز تو عصا و قلم جاودانه معجز باد

چو ازکلیم عصا و چو از مسیح دعا

طرب سریر تورا سجده کرده در مجلس

ظفر رکاب تو را بوسه داده در هَیجا

بهارخانهٔ چین کرده در بهار و خزان

خجسته بزم تو خُوبان خَلُّخُ و یغما

تو ناقد سخن و برکف تو ناقد عقل

جه ناقدی که خرد خوانَدَش همی صهبا

ز تو فتوت و از مهتران درود و سلام

ز تو مروّت و ازکِهتران دعا و ثنا

سه چیز باد تو را جاودان و بی‌پایان

تنِ درست و دلِ شاد و دولتِ برنا