گنجور

 
عثمان مختاری

چه گشتاسپ آن دید برگاشت اسپ

بدو اندر آمد چه آذرگشسپ

بزد گرزه بر سر اسپ اوی

به خاک اندر آمد سر ماهروی

برآمد به تندی و برداشت تیغ

بغرید بر سان غرنده میغ

فروشد ز بر شاهزاده چه تیر

ببازید چنگ و گرفتش چو شیر

برآوردش از جا و بنهاد پست

دو دست از قفا مادرش را به بست

به پهلو زبان گفت جاماسپ شاد

به بانوی لهراسپ کای ماهزاد

چنان کن کت از سر نیفتد کلاه

رخت بیند این ترک پرخاشخواه

بداند که بانوی ایران توئی

که زینگونه در رزم شیران توئی

تو را پیش ارجاسپ شاه آورد

سر ما به خاک سیاه آورد

چو بشنید گشتاسپ آن گفتگوی

دلش گشت تند و برافروخت روی

بدانست کان مرد جاماسپ است

که فرزانه دستور لهراسپ است

سوار دگر هست خود مادرش

بزد دست و برداشت خود از سرش

چنین گفت که ای مادر مهرجوی

دل از غم بپرداز و بفروز روی

منم گرد گشتاسپ کایم ز راه

به یاری فرخنده لهراسپ شاه

بپرسید از شاه گشتاسپ باز

چنین پاسخش داد جاماسپ باز

که بگریخت ز ارجاسپ لهراسپ شاه

ز کین بلخ را کرد خاک سیاه

زریر برادرت آن خردسال

ببردند ترکان و اوژن سگال

چه بشنید گشتاسپ برداشت آه

سوی سیستان برد از کین سپاه

 
 
 
sunny dark_mode