گنجور

 
عثمان مختاری

چه شد ز آشیان فلک باز مهر

غراب شب افروخت پر بر سپهر

دو لشکر بکشتند از رزم گاه

نشست از بر تخت ارجاسپ شاه

بشد پیش ارهنگ و بوسید پای

بدان گفت سالار توران خدای

که شاد آمدی ای سر انجمن

وگرنه جهان تیره بودی به من

اسیران که آورده بود آن دلیر

ز ملک صفاهان ز برنا و پیر

به نزدیک ارجاسپ آوردشان

بشد شاد از آن ترک تیره روان

بفرمود تا سرکشان را برند

بروئین دژ و زیر بند آورند

شب تیره بردند شان خسته زار

اسیران چو خورشید و پرهیزگار

دگر ارده شیر آن سرانجمن

جهان جوی و مردافکن و تیغ زن

چو روز دگر شد جهان عطربار

سپاه دو کشور دگر شد سوار

دگر باره برخاست آوای نای

ز لشکر زمین گشت لرزان ز جای

چو شد بسته صفهای آوردگاه

به پیش سپاه آمد ارجاسپ شاه

به ارهنگ فرمود سالار ترک

که امروز رزمیست ما را بزرگ

اسیران که آوردی از اصفهان

به پیش سپاه آور او را روان؟

سرانشان به شمشیر کین دور کن

ددان را از آن کشته ها سور کن

که امروز دیگر بود جنگ ما

نبرد دلیران و آهنگ ما

ز گردان ایران دگر کس نماند

مگر زال زر کو بدین کین تراند

بگیرم چه در رزم آن پیر را

مر آن پیر بارای و تدبیر را

ز لهراسپ دیگر نیاید هنر

ز ما بود خواهد جهان سر به سر

همه تخمه سام در دست ماست

بما کشت ایران سرانجام راست

فرامرز را نیز بربود ابر

همانا که ماند بکار هژبر

بدانم که آن پاره ابر از چه هاست

گمانم که آن ابر هم بخت ماست

ازین تخم جز رستم زال کس

نمانده که راند بدین کین فرس

کنون سال چار است کان نامدار

به شد سوی خاور پی کارزار

گمانم که آید چو این بشنود

به خاور تهمتن دگر نغنود

چو بر کرد راند بر این کینه رخش

سر ما کند زیر کوپال پخش

مرا هست از رستم زال بیم

ازایرانیان اوست ما را غنیم

بدو گفت ارهنگ کای نامدار

ز رستم دل خویش رنجه مدار

ز یزدان مرا هست این آرزوی

که بینم یکی روی آن جنگجوی

ابا او یکی رزم ساز آورم

از او کین پولاد باز آورم

کنون ملک ایران سراسر تراست

همان تخته عاج و افسرتراست

گر این بشنود گوش افراسیاب

که زینگونه شد تخم نیرم خراب

ز شادی تنش باز یابد روان

بگیتی شتاب آیدش در زمان

به رزمی که از زال دیدم شکست

کجا باز گیرم ازین رزم دست

چو فردا برآید بلند آفتاب

برزم اندر آیم ز روی شتاب

بدین کشن لشکر شکست آورم

سرگرد دستان بدست آورم

بدآن روز و آن شب نشد رای جنگ

دگر روز بستند برباره تنگ

کشیدند صف از دو رویه سپاه

برآمد غونای هندی به ماه

به فرمود ارهنگ تا سرکشان

به بردندآن هندیان را کشان

به پیش صف و سر بریدند زار

زن و مرد و کودک دوره شش هزار

ز باد افره ایزدی هیچ یاد

نکرد آن ستمکاره بد ژاد

ببرید چندین سر بی گناه

بدینگونه پیچید دیوش ز راه

وز آن پس بیامد کمر کرده تنگ

چو کوه آن ستمکاره گرزی به چنگ

بدشنام بشمرد لهراسپ را

ستایش همی کرد ارجاسپ را

چنین گفت ای شاه ایران زمین

هم آورد بفرست مرد گرین

ببارید لهراسپ از دیده آب

که شد تیره بر من رخ آفتاب

چگویم بر داور مهر و ماه

ز خون چنین مردم بی گناه

بپوشید دستان سلیح نبرد

بدو گفت ای شاه آزاده مرد

من اکنون سرش پیش شاه آورم

جهان بر ستمگر سیاه آورم

بدو گفت لهراسپ کای نامدار

مرا دل به تو هست در کارزار

نباشی چه تو دل ندارم به جای

نگه دار ای زال فرخنده رای

بیامد بر زال بانوگشسپ

که من رفت خواهم چه آذرگشسپ

تو پیری و بسیار دیده نبرد

مکن دل ز ناورد خود پر ز درد

که من آورم پیش لهراسپ شاه

سر این بداختر به پیش سپاه

بدو گفت ای دختر شیرگیر

نگهبان تو داور ماه و تیر

به بینم هنرهات امروز من

برانگیخت دخت گو پیلتن

یکی برخروشید ز آن سو دلیر

تو گفتی مگر رستم آمد چو شیر

به نزدیک ارهنگ آمد سوار

بزه بر کمان داشت یل استوار