منوچهری » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۵۳
... شراع او سرون او قفای او
زمام او طریق او و راهبر
سنام او دو دست او عصای او ...
... که گم شود خرد در انتهای او
ز طول او به نیم راه بگسلد
فراز او مسافت سمای او ...
منوچهری » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۵۵ - در شکرگزاری عید و مدح خواجه محمد
... بودی همه الفاظ ترا جمله مزهزه
زیرا که حدیث تو به ده راه نماید
گفتار جز از تو نبرد راه سوی ده
اندر چله جهل کمالت شکند تیر ...
... شعریت بیارم که بود صد ره از ین به
تا راه توان یافت به دریا ز ستاره
تا دور توان گشت به توشه ز مهامه ...
منوچهری » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۵۹ - در مدح خواجه طاهر
... آمدی در شان جودش آیت از عرش خدای
از فراز همت او آسمان را نیست راه
وز ورای ملکت او این زمین را نیست جای ...
منوچهری » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۶۵
... چنانکه گر بخرامی نمی نوی بخزی
به راه ترکی مانا که خوبتر گویی
تو شعر ترکی برخوان مرا و شعر غزی ...
منوچهری » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۵ - در مدح خواجه خلف، روحالرسا ابوربیع بن ربیع
... گر بنده جریرست و حبیب ست و صریع
در راه ثنا گفتن او گردد لنگ
والا منشی که پشت او هست اله ...
منوچهری » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۷ - در وصف صبوحی
... ابر بهاری ز دور اسب برانگیخته
وز سم اسبش به راه لؤلؤ تر ریخته
در دهن لاله باد ریخته و بیخته ...
منوچهری » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۹ - در مدح سلطان مسعود غزنوی
... بلبلان وقت سحر زیروستا جنباندند
قمریان راه گل و نوش لبینا راندند
صلصلان باغ سیاووشان با سرو ستاه ...
... بر سر هر پرش از مشک نگاریده ووی
ورشان نوحه کند بر سر هر راهروی
بلبل از دور همی گوید بر من بجوی ...
... به دو منقار زمین چون بنشیند بکند
گویی از سهم کند نامه نهان بر سر راه
به سمنزار درون لاله نعمان به شنار ...
... اینچنین سنگدلی بی حق و بیحرمت جفت
شاه مسعود مبیناد و میفتاد به راه
ملکی کش ملکان بوسه به اکلیل زنند ...
... بستان ملک هر اقلیم که رایست ترا
که خداوند جهان راهنمایست ترا
این ولایت ستدن حکم خدایست ترا ...
... همه شاهان را خاک کف پای تو کند
از بلاد ختن و بادیه زنگ و هراه
تا جهان باشد جبار نگهبان تو باد ...
منوچهری » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۱۱ - در تهنیت جشن مهرگان و مدح سلطان مسعود غزنوی
... اندرآرید و تواضع بنماییدش
از غبار راه ایدر بزداییدش
بنشانید و به لب خرد بخاییدش ...
... هر زمان خدمت لختی بفزاییدش
خوب داریدش کز راه دراز آمد
با دو صد کشی و با خوشی و ناز آمد ...
عنصرالمعالی » قابوسنامه » بسم الله الرحمن الرحیم
... بدان ای پسر که سرشت مردم چنان آمد که تکاپو ی کنند تا اندر دنیا آنچه نصیب او آمده باشد به گرامی ترین خویش بگذارند اکنون نصیب من ازین جهان این سخن آمد و گرامی ترین من تویی چون ساز رحیل کردم آنچه نصیب من آمده بود پیش تو فرستادم تا تو خودکام نباشی و از ناشایست پرهیز کنی و چنان زندگانی کنی که سزاوار تخمه پاک توست و بدان ای پسر که ترا تخمه و نبیره بزرگ است و شریف از هر دو جانب کریم الطرفین و پیوسته ملوک جهانی جدت شمس المعالی قابوس بن وشمه گیر و نبیره ات خاندان ملوک گیلان است از فرزندان کیخسرو و ابوالمؤید بلخی خود کار او و شرح او در شاهنامه گفته است ملوک گیلان به جدان ترا زو یادگار آمد و جده تو مادرم ملک زاده مرزبان بن رستم بن شروین دخت بود که مصنف کتاب مرزبان نامه بود و سیزدهم پدرش کیوس بن قباد بود برادر نوشروان ملک عادل و مادر تو فرزند ملک غازی سلطان محمود ناصرالدین بود و جده من فرزند فیروزان ملک دیلمان بود
پس ای پسر هشیار باش و قیمت برادر خویش بشناس و از کم بودگان مباش هر چند که من نشان خوبی و روزبهی می بینم اندر تو یکی گفتار بر شر{ط} تکرار واجب است و آگاه باش ای پسر که روز رفتن من نزدیک ست و آمدن تو نیز بر اثر من زود باشد که تا امروز که درین سرای سپنجی باید که بر کار باشی و پرورشی که سرای جاودانی را شاید حاصل کنی که سرای جاودانی برتر از سرای سپنجی است و زاد او ازین سرای باید جست که این جهان چون کشتزار ی ست آنچه درو کاری دروی از بد و نیک همان بدروی و دروده خویش کس در کشت زار نخورد و آبادانی سرای فانی از سرای باقی ست و نیک مرد ان درین سرای همت شیران دارند و بد مردان فعل سگان و سگ هم آنجا که نخجیر کرد بخورد و شیر چون نخجیر صید کرد جای دیگر خورد و نخجیرگاه این سرای سپنجی است و نخجیر تو نیکی کردن پس نخجیر اینجا کن تا وقت خوردن در سرای باقی آسان بود که طریق آن سرای با بندگان طاعت خدا است عزوجل و ماننده آن کس که راه خدا جوید و طاعت خدای تعالی چون آتشی است که هر چند نکویش برافروزی برتری و فزونی جوید و مانند این کسی است که از راه خدای دور بود چون آبی بود که تا هر چند بالاش دهی فروتری جوید و نگونی پس ای عزیز من بر خویشتن واجب دان شناختن راه خدای تبارک و تعالی جل و جلاله و عم نواله و عظم شأنه و شروع کردن در راه حق جل و علا از سر اهتمام و حضور تمام چناچه مجتهدان مردانه و سالکان فرزانه درین راه قدم از سر ساخته اند بلکه از سر سر برخاسته و از خود فانی شده و پشت پا و پشت دست بر عالم فانی و باقی زده و در عالم سر و وحدت طالب و جویای واحد احد گشته و در آن پیدا ناپیدا حریق و غریق شده و از سر طوع و رغبت جان ایثار کرده زهی سعادت آن نیک بخت بنده ای که وی را این دولت دست دهد و به خلعت و تشریف شریف این درجه و مقام مستسعد و سرافراز گردد صمدا و معبودا جمیع مؤمنین و مؤمنات و مسلمین و مسلمات را توفیق راه راست کرامت فرمای و اگر بیچاره عاصی یی که از سر غفلت و جهالت زمام اختیار از دست وی بیرون رفته و قدمی چند بغیر اختیار به متابعت شیطان و هوا ء نفس اماره بی راه نهاده و از جاده شریعت و طریقت محمدی صلی الله علیه و علی آله و اصحابه اجمعین الطیبین الطاهرین بیرون افتاده از راه کرم و لطف بی چون آن بنده بیچاره ضعیف را از ضلالت و گمراهی و قید شیطان مردود لعین خلاصی بخش بخیر یا اکرم الاکرمین و یا ارحم الراحمین و پس بدان ای پسر که این نصیحت نامه و این کتاب مبارک شریف را بر چهل و چهار باب نهادم امید که بر مصنف و خواننده و نویسنده و شنونده مبارک و میمون افتد انشاءالله و تعالی وحده العزیز
فهرست ابواب ...
... باب سیوم اندر سپاس داشتن از خداوند نعمت
باب چهارم اندر فزونی طاعت از راه توانستن
باب پنجم اندر شناختن حق پدر و مادر ...
عنصرالمعالی » قابوسنامه » باب اول: اندر شناخت راه حق تعالی
بدان و آگاه باش ای پسر که نیست از بودنی و نابودنی و شاید بود که شناخت مردم نگشت چنانکه اوست جز آفریدگار عزوجل که ناشناس را بر وی راه نیست و جز او همه شناخته گشته ست و شناسنده حق تعالی آنگاه باشی که ناشناس شوی و مثال شناختن چون منقوش است و شناسنده نقاش و گمان نقاش نقش تا در منقوش قبول نقش نبود هیچ نقاش بر وی نقش نتواند کرد نه بینی که موم نقش پذیرنده تر از سنگ است و از موم مهره سازند و از سنگ نسازند پس در همه شناخته قبول شناخت است و آفریدگار قابل آن و تو به گمان در خود نگر و در آفریدگار منگر که او را بشناس به بصیرت عقل و نگر تا درنگ ساخته راه سازنده از دست تو برناید که هم درنگی زمان بود و زمان گذرنده است و گذرنده را آغاز و انجام و این جهان را که بسته همی بینی ببند او خیره ممان و بی گمان مباش که بند ناگشاده نماند و در آلا و نعما آفریدگار اندیشه کن و در آفریدگار مکن که بیراه تر کسی آن بود که جایی که راه نبود راه جوید چنانکه رسول گفت علیه السلام تفکروا فی آلاء الله و لا تفکروا {فی} ذاته و اگر کردگار ما بر زبان خداوندان شرع بندگان را گستاخی شناختن راه خود ندادی هرگز کس را دلیر ی آن نبودی که اندر شناختن راه خدای تعالی سخنی گفتی که به هر نامی و به هر صفتی که حق را بدان بخوانی بر موجب عجز و بیچارگی خویش دان نه بر موجب الهیت و ربوبیت وی که خداوند را هرگز بسزای او نتوانی ستودن پس چون او را بسزا شناختی بتوان ستودن پس اگر حقیقت توحید خواهی که بدانی بدانکه هر چیزکی در تو محال ست در ربوبیت صدق است چون یکی ای که هر یکی را به حقیقت بدانست از محض شرک بری گشت و یکی بر حقیقت خدای است عزوجل و جز او همه دو و هر چه به صفت دو گردد یا ترکیب آن دو بود چون عدد و جمع دو بود چون به صفات یا به صورت دو بود چون جوهر یا به تولد دو بود چون اصل و فرع یا مکان دو بود چون عرض یا به وهم دو بود چون عقل و نفس یا به اعتدال دو بود چون طبع و صورت یا در مقابله چیزی دو بود چون مثل و شبه یا از بهر ساز چیزی دو بود چون هیولی و عنصر یا از برای صدر دو بود چون مکان و زمان یا از برای حد دو بود چون گمان و نشان یا از برای قبول دو بود چون خاصیت یا بیش وهم بود چون مسکوک یا هستی و نیستی جز او بود چون ضد و فوق و هر چه جز او چگونه گی دارد چون قیاس این همه نشان دوی است و این را به حقیقت یکی نتوان گفت یکی به حقیقت خدای است عزوجل چون چنین بود این چیز ها که نشان دوی است جز از حق سبحانه و تعالی بود حقیقت توحید آنست که بدانی که هر چه در دل تو آید نه خدای بود که حق تعالی آفریدگار آن بود بری از شبه و شرک تعالی الله عما یصفون الملحدون و هو خبیر بما یعملون و الله عالم الغیب و الشهادة
عنصرالمعالی » قابوسنامه » باب دوم: در آفرینش پیغامبران
بدان ای پسر که حق سبحانه و تعالی این جهان را به حکمت آفرید نه خیره آفرید که بر موجب عدل آفرید و بر موجب حکمت چون دانستی که هستی به از نیستی و صلاح به از فساد و زیادت به از نقصان و خوب به از زشت و بر هر دو دانا و توانا بود و آنچ بود به بود و به کرد بر خلاف دانش خود نکرد و بهنگام کرد و آنچ در موجب عدل بود و بر موجب جهل و فساد و گزاف نکرد و ننهاد پس نهادش بر موجب حکمت آمد تا چنانک زیباتر بود بنگاشت چنانک توانا بود بی آفتاب روشنایی دهد و بی ابر باران دهد بی طبایع ترکیب کند و بی ستاره تأثیر نیک و بد بر عالم پدید کند و چون کار بر موجب حکمت آمد بی واسطه هیچ پیدا نکرد و واسطه سبب کرد و نظام کون را چون واسطه برخیزد و شرف منزلت ترتیب برخیزد چون ترتیب و منزلت نبود نظام نبود و فعل را نظام لابد بود آن واسطه نیز لازم بود واسطه پدید کرد تا یکی قاهر بود و یکی مقهور و یکی روزی خواره بود و یکی روزی دهنده و این دوی که بر یکی خدای گواه بود پس تو چون واسطه بینی و نه بینی نگر تا به واسطه بنگری و کم و بیش از واسطه نبینی از خداوند واسطه بینی و اگر زمین بر ندهد تاوان بر زمین منه و اگر ستاره داد ندهد تاوان بر ستاره منه که ستاره از داد و بیداد چندان آگاه است که زمین از بر دادن چون زمین را آن توان نیست که تخم نوش در وی افکنی زهر بار آرد ستاره را نیز هم چنانست نیکی نمای بد نتواند نمودن چون جهان به حکمت آراسته شد آراسته را زینت لابد باشد پس درنگر درین جهان تا زینت وی را بینی از نبات و حیوان و خورش ها و پوشش ها و انواع خوبی که این همه زینتی است از موجب حکمت پدید کرده چنانک در کلام خود می گوید و ما خلقنا السموات و الارض و ما بینهما لاعبین ما خلقنا هما الا بالحق چون دانستی که حق سبحانه و تعالی جهان را بیهوده نیافرید بیهوده باشد که داد نعمت و روزی ناداده ماند و روزی آنست که روزی به روزی خواره دهی تا بخورد داد چنین بود مردم آفرید تا روزی خورد و چون مردم پدید کرد تمامی نعمت مردم بود و مردم را لابد بود از سیاست و ترتیب سیاست و ترتیب بی راهنمایی خام بود که هر که روزی خواری که روزی بی ترتیب و عدل خورد سپاس روزی دهنده نداند و این عیب روزی دهنده را بود که روزی خویش به بی دانشان دهد و روزی ده بی عیب بود و روزی خواره را بی دانش نگذاشت چنانکه در قرآن می گوید علم الانسان مالم یعلم و در میان مردم پیغامبران را فرستاد تا راه دانش و ترتیب روزی خوردن و شکر روزی ده به مردم آموختند تا آفرینش این جهان به عدل بود و تمامی عدل به حکمت و این حکمت نعمت و تمامی نعمت به روزی خواره و تمامی روزی خواره به پیغامبران راه نمود و بر روزی خواره چندان فضل است که روزی خواره را بر روزی راه نماید پس چون از خرد برنگری چندان حرمت و شفقت و آرزو که روزی خواره را بر نعمت و روزی است واجب کند که حق راه نمای خویش بشناسی و روزی ده خویش را منت داری و فرستادگان او را حق شناسی و دست به ایشان زنی و همه پیغامبران را به راست گویی داری از آدم تا پیغامبر ما صلوات الله علیهم اجمعین فرمان بردار باشی بر دین و شکر منعم به تمامی بگزاری و حق فرایض نگاهداری تا نیک نام و ستوده باشی
عنصرالمعالی » قابوسنامه » باب ششم: اندر فروتنی و افزونی هنر
... پس تا بتوانی از نیکی کردن میاسای و خود را به نکوکاری به مردمان نمای و چون نمودی به خلاف نموده مباش و به زفان دیگری مگوی و به دل دیگر مدار تا گندم نمای جو فروش نباشی و اندر همه کارها داد از خود بده که هرکه داد از خویشتن بدهد از داور مستغنی باشد و اگر غم و شادیت بود غم و شادی با آن کسی گوی که او را تیمار غم و شادی تو بود و اثر غم و شادی پیش مردمان پیدا مکن و به هر نیک و بد زود شادمان و زود اندوه گین مشو که این فعل کودکان باشد و بکوش تا به هر محال از حال خویش نکردی که بزرگان به هر حق و باطل از جای خویش بنشوند و هر شادی که بازگشت آن به غم باشد آن را شادی مشمر و هر غمی که بازگشت آن به شادی ست آن را به غم مشمر و به وقت نومیدی اومیدوارتر باش و نومیدی در اومید بسته دان و اومید را در نومیدی و حاصل همه کارهای جهان بر گذشتن دان و تا تو باشی حق را منکر مشو و اگر کسی با تو بستهد به خاموشی آن ستهنده را بنشان و جواب احمقان خاموشی دان اما رنج هیچ کس ضایع مگردان و همه کس را بسزا حق بشناس خاصه حق قرابات خویش را و چندانک طاقت باشد با ایشان نکویی کن و پیران قبیله خویش را حرمت دار چنانک رسول صلی الله علیه و علی آله و سلم گفت الشیخ فی قومه کالنبی فی امته ولکن به ایشان مولع مباش تا هم چنانک هنر ایشان می بینی عیب نیز بتوانی دیدن و اگر از بیگانه ناایمن گردی زود خود را از وی به مقدار ناایمنی ایمن گردان و بر ناایمن به گمان ایمن مباش که زهر به گمان خوردن از دانایی نباشد و به هنر خود غره مشو و اگر به بی خردی و بی هنری نان بدست توانی آوردن بی خرد و بی هنر باش و اگر نه هنر آموز و از آموختن و سخن نیک شنودن ننگ مدار تا از ننگ برسته باشی و نیک بنگر به نیک و بد و عیب و هنر مردمان و بشناس که نفع و ضرر ایشان و سود و زیان ایشان از چیست و تا کجاست و منفعت خویش از آن میان بجوی و پرس که چه چیزهاست که مردم را به زیان نزدیک کند از آن دور باش و بدآن نزدیک باش که مردم را به منفعت نزدیک گرداند و تن خویش را بعث کن به فرهنگ و هنر آموختن چیزی که ندانی بیآموزی و این ترا بدو چیز حاصل شود یا بکار بستن آن چیز که {دانی} یا به آموختن آن چیز که ندانی
سقراط گفت که هیچ گنجی به از دانش نیست و هیچ دشمن برتر از خوی بد نیست و هیچ عزی بزرگوارتر از دانش نیست و هیچ پیرایه ای بهتر از شرم نیست پس چنان کن ای پسر که دانش آموختن را پیدا کنی و در هر حال که باشی چنان باش که یک ساعت از تو درنگذرد تا دانش نیاموزی که دانش نیز از نادان بباید آموخت از بهر آنک هرگاه به چشم دل در نادان نگری و بصارت عقل بر وی گماری آنچ ترا از وی ناپسندیده آید دانی که نباید کرد چنانک اسکندر گفت که نه من منفعت همه از دوستان یابم بل که نیز از دشمنان یابم اگر در من فعلی زشت بود دوستان بر موجب شفقت بپوشانند تا من ندانم و دشمن بر موجب دشمنی بگوید تا مرا معلوم شود آن فعل بد از خویشتن دور کنم پس آن منفعت از دشمن یافته باشم نه از دوست و تو نیز آن دانش از نادان آموخته باشی نه از دانا و بر مردم واجب است چه بر بزرگان و چه بر فروتران هنر و فرهنگ آموختن که فزونی بر همه هم سران خویش به فضل و هنر توان کرد چون در خویش هنری بینی که در اشکال خود نبینی همیشه خود را فزون از ایشان دانی و مردمان ترا نیز فزون تر دانند از همه سران تو به قدر و به فضل و هنر تو و چون مرد عاقل بیند که وی را افزونی نهادند بر همسران او به فضل و هنر جهد کند تا فاضل تر و هنرمندتر شود پس هرگاه کی مردم چنین کند دیر نپاید که بزرگوار بر همه کس شود و دانش جستن برتری جستن باشد بر همسران خویش و هم مانندان و دست باز داشتن از فضل و هنر نشان خرسندی بود بر فرومایگی و آموختن هنر و تن را مالیدن از کاهلی سخت سودمند بود که گفته اند که کاهلی فساد تن باشد اگر تن ترا فرمان برداری نکند نگر تا ستوه نشوی زیرا که تن از کاهلی و دوستی آسایش ترا فرمان نبرد از بهر آنک تن ما را تحرک طبیعی نیست و هر حرکتی که تن کند بفرمان کند نه بمراد که هرگز تا تو نخواهی و نفرمایی تن ترا آرزوی کار نکند پس تو تن خود را به ستم فرمان بردار گردان و بقصد او را به طاعت آر که هر که تن خود را فرمان بردار نتواند کردن تن مردمان را هم مطیع خویش نتواند کردن و چون تن خویش را فرمان بردار خویش کردی به آموختن هنر سعادت دو جهان یافتی که سلامتی دو جهان اندر هنرست و سرمایه همه نیک ها اندر دانش و ادب است خاصه ادب نفس و تواضع و پارسایی و راست گویی و پاک دینی و پاک شلواری و بی آزاری و بردباری و شرمگینی است اما به حریت شرمگینی اگر چه گفته اند که الحیاء من الایمان بسیار جای باشد که شرم بر مردم وبال گردد چنان شرمگین مباش که از شرمگینی در مهمان خویش تقصیر کنی و خلل در کار تو راه یابد که بسیار جای بود که بی شرمی باید کردن تا غرض حاصل شود و شرم از ناحفاظی و فحش و دروغ گفتن دار و {از} گفتار و صلاح کردار شرم مدار که بسیار مردم باشد که از شرمگینی از غرض های خویش بازماند چنانک شرمگینی نتیجه ایمانست بی نوایی نتیجه شرمگینی است و جای شرم و جای بی شرمی هر دو بباید دانست آنچ بصلاح نزدیک تر است می باید کرد که گفته اند که مقدمه نیکی شرمست و مقدمه بدی هم شرمست اما نادان را مردم مدان و دانای بی هنر را دانا مشمر و پرهیزگار بی دانش را زاهد مدان و با مردم نادان هم صحبت مگیر خاصه با نادانی که پندارد که داناست و بر جهل خرسند و صحبت جز با خردمند مدار که از صحبت نیکان مردم نیک نام گردد نبینی که روغن از کنجدست ولیکن چون روغن کنجد را با بنفشه یا با گل بیامیزی چندگاه با گل یا بنفشه بماند از آمیزش روغن {با} گل یا بنفشه از برکات صحبت نیکان او را هیچ روغن کنجد نگویند مگر که روغن گل یا روغن بنفشه و صحبت نیکان و کردار نیک را ناسپاس مشو و فراموش مکن و نیازمند خویش را بر سر مزن که وی را زدن خود رنج و نیازمندی خود تمام بود و خوش خویی و مردمی پیشه کن و از خوهای ناستوده دور باش و زیان کار مباش که ثمره زیان کاری رنج باشد و ثمره رنج نیازمندی و ثمره نیازمندی فرومایگی و جهد کن تا ستوده خلقان باشی و نگر تا ستوده جاهلان نباشی که ستوده عام نکوهیده خاص باشد چنانک شنودم
حکایت گویند روزی افلاطون نشسته بود با جمله خاص آن شهر مردی به سلام وی درآمد و بنشست و از هر نوعی سخن می گفت در میانه سخن گفت ای حکیم امروز فلان مرد را دیدم که حدیث تو می کرد و ترا دعا و ثنا می گفت که افلاطون حکیم سخت بزرگوارست و هرگز چو او کس نباشد و نبوده است خواستم که شکر او به تو رسانم افلاطون حکیم چون این سخن بشنید سر فرو برد و بگریست و سخت دلتنگ شد این مرد گفت ای حکیم از من ترا چه رنج آمد که چنین دلتنگ شدی افلاطون حکیم گفت مرا ای خواجه از تو رنجی نرسید ولکن مصیبتی ازین بزرگتر چه باشد کی جاهلی مرا بستاید و کار من او را پسندیده آید ندانم که چه کار جاهلانه کرده ام که به طبع او نزدیک بوده است و او را خوش آمده است و مرا بستوده تا توبه کنم از آن کار مرا این غم از آن است که هنوز جاهلم که ستوده جاهلان هم جاهلان باشند و هم درین معنی حکایتی یاد آمد ...
عنصرالمعالی » قابوسنامه » باب هفتم: اندر پیشی جستن در سخندانی
ای پسر باید که مردم سخن دان و سخن گوی بود و از بدان سخن نگاه دارد اما تو ای پسر سخن راست گوی و دروغ گوی مباش و خویشتن به راست گفتن معروف کن تا اگر به ضرورت دروغی از تو بشنوند بپذیرند و هر چه گویی راست گوی و لیک راست به دروغ ماننده مگوی که دروغ به راست ماننده به که راست به دروغ ماننده که آن دروغ مقبول بود و آن راست نامقبول پس از راست گفتن نامقبول پرهیز کن تا چنان نیفتد که مرا با امیر بالسوار غازی شاپور بن الفضل رحمه الله افتاد
حکایت بدان ای پسر که من به روزگار امیر بالسوار آن سال که از حج باز آمدم به غزا رفتم به گنجه که غزاء هندوستان بسیار کرده بودم خواستم که غزاء روم کرده شود و امیر بالسوار پادشاهی بزرگ بود و مردی پای بر جای و خردمند و پادشاهی بزرگ و شایسته و عادل و شجاع و فصیح و متکلم و پاک دین و بیش بین چنانک ملکان ستوده باشند همه جد بودی بی هزل چون مرا بدید بسیار حشمت کرد و با من در سخن آمد و از هر نوعی همی گفت و من همی شنودم و جواب همی دادم سخن هاء من او را پسندیده آمد با من بسیار کرامت ها کرد و نگذاشت که بازگردم از بس احسان ها که می کرد با من من نیز دل بنهادم و چند سال به گنجه مقیم شدم و پیوسته به طعام و شراب در مجلس او حاضر شدمی و از هر گونه سخن از من می پرسیدی و از حال ملوک گذشته و عالم می بررسیدی تا روزی از ولایت ما سخن می پرسید و عجایب هاء هر ناحیت می برفت می گفتم بروستاء گرگان دیهی است در کوه پایه و چشمه ایست از دیه دور و زنان که آب آرند جمع شوند هر کس با سبوی و از آن چشمه آب برگیرند و سبوی بر سر نهند و باز گردند یکی ازیشان بی سبوی همی آید و بر راه اندر همی نگرد و کرمیست سبز اندر زمین هاء آن دیه هر کجا از آن کرم می یافت از راه به یک سو می افکند تا آن زنان پای بر کرم ننهند که اگر یکی ازیشان پای بر آن کرم نهد و کرم بمیرد آن آب که در سبوی بر سر دارند در حال گنده شود چنانک بباید ریختن و بازگشتن و سبوی شستن و دیگر باره آب برداشتن چون این سخن بگفتم امیر ابوالسوار روی ترش کرد و سر بجنبانید و چند روز با من نه بدان حال بود که پیش از آن می بود تا پیروزان دیلم گفت امیر گله تو کرد گفت فلان مردی پای بر جای است چرا باید که با من سخن چنان گوید که با کودکان گویند چنان مردی را پیش چو منی چرا دروغ باید گفت من در حال از گنجه قاصدی فرستادم به گرگان و محضری فرمودم کردن به شهادت قاضی و رییس و خطیب و جمله عدول و علما و اشراف گرگان که این دیه بر جاست و حال این کرم برین جمله است و به چهار ماه این معنی درست کردم و محضر پیش امیر بالسوار نهادم بدید و بخواند و تبسم کرد و گفت من خود دانم که از چون توی دروغ گفتن نیاید خاصه پیش من اما چرا راستی باید گفت که چهارماه روزگار باید کرد و محضری و گواهی دویست مرد عدول تا از تو آن راست قبول کنند
اما بدان که سخن از چهار نوعست یکی نادانستنی و ناگفتنی و یکی هم دانستنی و هم گفتنی {و یکی گفتنی است و نادانستنی و یکی دانستنی است و ناگفتنی اما ناگفتنی و نادانستنی سخنی است که دین را زیان دارد} اما دانستنی و ناگفتنی سخنی است که در کتاب حق تعالی و اخبار رسول علیه السلام باشد و اندر کتابهاء علوم و علمها که تفسیر او تقلید بود و در تاویل او اختلاف و تعصب چون یک وجه نزول و مانند این پس اگر کسی دل در تاویل آن ببندد خدای عزوجل او را بدان نگرد و آنک هم دانستنی و هم گفتنی است سخنی بود که صلاح دینی و دنیایی بدآن بسته است و به هر دو جهان بکار آید از گفتن و شنودن گوینده و شنونده را نفع بود و آنک دانستنی و ناگفتنی چنان بود که عیب محتشمی یا عیب دوستی ترا معلوم شود تا از طریق عقل یا از کار جهان ترا تخیلی بندد که آن نه شرع بود چون بگویی یا خشم آن محتشم ترا حاصل آید یا آزار آن دوست یا بیم شوریدن غوغا و عامه بود بر تو پس آن سخن دانستنی بود و ناگفتنی اما ازین چهار نوع که گفتم بهترین آنست که هم دانستنی است و هم ناگفتنی اما این چهار نوع سخن هر یکی را دو رویست یکی نیکو و یکی زشت سخن که به مردمان نمایی نکوترین نمای تا مقبول بود و مردمان درجه تو بشناسند که بزرگان و خردمندان را به سخن بدانند نه سخن را به مردم که مردم نهان است زیر سخن خویش چنانک امیرالمؤمنین علی رضی الله عنه می گوید المرؤ مخبو تحت لسانه و سخن بود که بگویند بعبارتی که از شنیدن آن روح تازه شود و همان سخن به عبارتی دیگر بتوان گفت که روح تیره گردد ...
عنصرالمعالی » قابوسنامه » باب هشتم: اندر یاد کردن پندهای نوشروان عادل
... آخر گفت اگر خواهی که از شمار دادگر ان باشی زیردستان خود را به طاقت خویش نکودار
آخر گفت اگر خواهی که از شمار آزاد ان باشی طمع را به خود راه مده و در دل جای مده
آخر گفت اگر خواهی که از نکوهش عام دور باشی اثر هاء ایشان را ستاینده باش ...
عنصرالمعالی » قابوسنامه » باب نهم: اندر ترتیب پیری و جوانی
... شب زود درآید که نماز دگر آمد
و از این دست که پیر نباید که به عقل و فعل جوانان باشد و بر پیران همیشه به رحمت باش که پیری بیماری است که کس به عیادت او نرود و پیری علتی است که هیچ طبیب داروی او نسازد الا مرگ از بهر آنکه پیر از رنج پیری نیاساید تا نمیرد هر روز اومید بهتری باشد مگر علت پیری هر روز بتر باشد و اومید بهتری نبود و از بهر آنکه در کتابی دیده ام که مردی تا سی و چهار سال هر روزی بر زیادت بود به قوت و ترکیب پس از سی و چهار سال تا چهل سال هم چنان بود زیادت و نقصان نگیرد چنانکه آفتاب میان آسمان برسید بطی ألسیر بود تا فرو گشتن و از چهل سال تا پنجاه سال هر سالی در خود نقصانی بیند کی بار ندیده باشد و از پنجاه تا به شست به هفتاد در هر ماهی در خود نقصانی بیند که در ماه دیگر ندیده باشد از شست تا به هفتاد در هر هفته در خود نقصانی بیند که در دیگر هفته ندیده باشد و از هفتاد تا به هشتاد هر روز در خود نقصانی بیند که دی ندیده باشد و اگر از هشتاد درگذرد هر ساعت در خود نقصانی بیند و دردی و رنجی که در دیگر ساعت ندیده باشد و حد عمر چهل سالست چون نردبان چهل پایه بر رفتن بیش راه نیابی هم چنانک بر رفتی فرود آیی بی شک و از آن جانب که بر رفته باشی باید آمدن و خشنود کسی بود که هر ساعت دردی و رنجی دیگر بدو پیوندد که در ساعت گذشته نبوده باشد پس ای پسر این شکایت پیری بر تو دراز کردم از آنکه مرد از وی سخت در گله است و این نه عجب است که پیری دشمن است و از دشمن گله بود هم چنانکه من گفتم نظم
اگر کنم گله از وی عجب مدار از من ...
عنصرالمعالی » قابوسنامه » باب دوازدهم: اندر مهمانی کردن و مهمان شدن و شرایط آن
... ولیکن حق مهمانی که حق شناس ارزد نه چنانکه هر آحادی یا ناداشتی را به خانه بری و آنگاه چندان اعزار و اکرام کنی یعنی که این مهمان من است بدانکه این تقرب و دلداری با که باید کرد
فصل و پس اگر مهمان شوی مهمان هر کسی مشو که حشمت را زیان دارد و چون روی گرسنه مرو و سیر نیز مرو و تا نان بتوانی خوردن و میزبان نیآزارد و می خور و اگر به افراط خوری زشت باشد و چون در خانه میزبان روی جایی نشین که جای تو باشد و اگر چه خانه آشنایان بود و ترا گستاخی نباشد و در آن خانه بر سر نان و بر سر نبیذ کارافزایی مکن و با چاکران میزبان مگوی که ای فلان آن طبق و آن کاسه فلان جای نه یعنی من از خانه ام مهمان فضول مباش و ساز کاسه و خوانچه مردمان مکن و چاکران خویش را نواله مده که گفته اند الزلة ذلة و مست خراب مشو چنان کن که در راه که روی کسی مستی تو نداند چنان مست مشو که از چهره آدمیان بگردی مستی به خانه خویش کن اگر فی المثل یک قدح نبیذ خورده باشی و چاکران تو صد گناه بکنند کس را ادب مفرمای کردن اگر چه مستوجب ادب باشند که هیچ کس آن از روی ادب نشمارد گویند عربده می گویی هر چه خواهی نبیذ ناخورده می کن دانند که آن قصدی است نه معربدی است که از مست همه چیزی به عربده شمارند چنانکه گفته اند الجنون فنون عربده همه انواعست بسیار دست زدن و پای کوفتن و خندیدن و گریه کردن و سرود گفتن و نقل خوردن و سخن گفتن و خاموش بودن و بسیار تقرب و خدمت کردن این همه عربده است با جنون پس ازین هر چه گفتم پرهیز کن و پیش هیچ بیگانه مست و خراب مشو مگر پیش عیالان و بندگان خویش و اگر از مطربان سماعی خواهی همه راه های سبک مخواه تا به رعنایی و مستی منسوب نباشی هر چند که جوانان را راه های سبک خوش آید و خواهند و زنند و فرمایند
عنصرالمعالی » قابوسنامه » باب چهاردهم: اندر عشق ورزیدن و رسم آن
جهد کن ای پسر که تا عاشق نشوی خواه به پیری و خواه به جوانی پس اگر اتفاق افتد یقین دل مباش و پیوسته دل در لعب مدار بر عشق که متابع شهوت بودن نه کار خردمندان است از عشق تا توانی پرهیز کن که عاشقی کار با بلاست خاصه پیری و هنگام مفلسی که یک ساله راحت وصال به یک روزه رنج فراق نه ارزد که سر تاسر عاشقی رنج است و درد دل و محنت هر چند که دردی خوش است اگر در فراق باشی در عذاب باشی و اگر در وصال باشی و معشوق بدخو ی بود از رنج ناز و خوی بد او راحت وصال ندانی و اگر مثل معشوقه تو فریشته مقرب است که به هیچ وقت از ملامت خلقان رسته نباشی و مردم همیشه در مساوی تو باشند و در نکوهش معشوق تو از آنکه عادت خلق چنین است پس خویشتن را نگاه دار و از عاشقی پرهیز کن که خردمندان از چنین کار پرهیز توانند کرد از آنچه ممکن نگردد که به یک دیدار کسی بر کسی عاشق شود اول چشم بیند آنگه دل پسندد چون دل پسند کرد طبع بدو مایل شود آنگاه متقاضی دیدار او کند اگر تو شهوت خویش را در امر دل کنی و دل را متابع شهوت گردانی تدبیر آن کنی که یک بار دیگر او را به بینی چون دیدار دوباره شود و طبع بدو مضاعف گردد و هوای دل غالب تر شود پس قصد دیدار سیوم کنی چون سیم بار دیدی و در حدیث آمد و سخن گفت و جواب شنید خر رفت و رسن برد و دریغا چنبر
پس از آن اگر خواهی که خویشتن را نگاه داری نتوانی داشت که کار از دست تو رفته باشد هر چه روز آید بلای عشق زیادت شود و ترا متابع دل باید بود اما اگر {از} دیدار اول خویشتن را نگه داری چون دل تقاضا کند خود را به دل موکل کنی و بیش نام او نبری و خویشتن به چیزی مشغول کنی و جای دیگر استفراغ شهوت کنی و چشم از دیدار وی بربندی همه رنج یک هفته بود و بیش یاد نیاید زود خود را از آن بتوانی رهانیدن ولیکن این نه کار همه کس بود و مردی باید با عقل تمام که این بتواند کرد و اگر مرد کامل عاقل بود او را این حال خود نیفتد و اگر اتفاقا ناگاه روی نماید به عقل دفع آن تواند کرد از بهر آنک عشق علت است چنانکه محمد زکریا در تفاسیر العلل یاد کرده است به سبب علت عشق و دارو ی او چون روزه داشتن پیوسته و بار گران کشیدن و راه دراز رفتن است و دایم خویشتن در رنج داشتن و تمتع کردن و آنچ بدین ماند اما اگر کسی را دوست داری که ترا از خدمت و دیدار او راحتی باشد روا دارم چنانک شییخ ابوسعید بوالخیر گوید که آدمی را از چهار چیز ناگریز بود اول نانی دوم خلقانی سیم ویرانی چهارم جانانی و هر کسی را به حد و اندازه او از روی حلال اما دوستی دیگرست و عاشقی دیگر در عاشقی کس را وقت خوش نباشد هر چند آن عاشق بیتی می گوید نظم
این آتش عشق تو خوش است ای دلکش ...
... حکایت به روزگار جد من شمس المعالی خبر دادند که در بخارا بازرگانی غلامی دارد بهای وی دو هزار دینار احمد سعدی پیش امیر این حکایت بکرد امیر {را} گفت ما را کس باید فرستاد تا این غلام را بخرد امیر گفت ترا بباید رفت پس احمد سعدی به بخارا آمد و نخاس را بدید و بگفت تا غلام را حاضر کردند و به هزار و دویست دینار بخرید و به گرگان آورد امیر بدید و بپسندید و این غلام را دستاردار ی داد چون دست بشستی دستار بوی دادی تا دست خشک کردی چندگاه برآمد روزی امیر دست بشست این غلام دستار به وی داد امیر دست پاک کرد و در غلام همی نگریست بعد از آنکه دست خشک کرده بود هم چنان دست در دستار همی مالید و درین غلام می نگریست مگر وی را خوش آمده بود دیدار وی دستار باز داد و زمانی ازین حال بگذشت ابوالعباس غانم را گفت این غلام را آزاد کردم و فلان ده را به او بخشیدم منشور بنویس و از شهر دختر کدخدایی را از بهر او بخواه و بگو تا وی در خانه بنشیند تا آنگاه موی روی برآرد آنگاه پیش من آید ابوالعباس غانم وزیر بود گفت فرمان خداوند راست اما اگر رأی خداوند اقتضا کند بنده را بگوید که مقصود ازین سخن چیست امیر گفت امروز حال چنین و چنین بود و سخت زشت باشد که پادشاه سپس هفتاد سال عاشق شود و مرا بعد هفتاد سال به نگاه داشت بندگان خدای تعالی مشغول باید بود و به صلاح لشکر و رعیت و مملکت خویش من به عشق مشغول باشم نه نزدیک حق تعالی معذور باشم نه به نزدیک خلقان
بلی جوان هر چه بکند معذور باشد اما یک باره به ظاهر عشق را نباید بود هر چند جوان باشی با طریق حکمت و حشمت و سیاست باش تا خلل در ملک راه نیابد
حکایت شنودم که به غزنین ده غلام بود به خدمت سلطان مسعود و هر ده جامه دار ان خاص بودند از آن ده غلام یکی را نوشتکین نام بود سلطان مسعود او را به غایت دوست داشتی و چند سال ازین حدیث برآمد هیچ کس ندانست که معشوق مسعود کیست از بهر آنک هر عطایی که بدادی همه را همچنان دادی که نوشتکین را تا هر کسی نه پنداشتی که معشوق سلطان مسعود اوست تا ازین حدیث پنج سال برآمد و هیچ کس را اطلاع نیافتاد از آزاد و بنده تا روزی گفت هر چه پدر من ایاز را داده بود از اقطاع و معاش نوشتکین را منشور دهید آنگاه مردمان بدانستند که غرض او نوشتکین بوده ست ...
عنصرالمعالی » قابوسنامه » باب شانزدهم: اندر آیین گرمابه رفتن
بدان ای پسر که چون به گرمابه روی بر سیری مرو که زیان دارد و در گرمابه نیز به جماع کردن مشغول مباش البته خاصه در گرمابه گرم
محمد بن زکریا الرازی گوید عجب کسی که در گرمابه جماع کند و مفاجا در وقت نمیرد اما گرمابه سخت خوب چیزی است و شاید گفت که تا حکیمان بناها نهاده اند از گرمابه چیزی بهتر نساخته اند لیکن با همه نیکی هر روز یک بار نشاید رفت تا هم تن را سود دارد و هم به عیب منسوب نگردند و به رعنایی و هر روزی سود ندارد بل کی زیان دارد که اعصاب و مفصل ها نرم کند و سختی وی ببرد و طبیعت عادت کند هر روز به گرمابه شدن چون یک روز نیابد آن روز چون بیماری باشد و اندام ها درشت شود پس چنان باید که هر دو روزی یک بار شوی و چون زمستان و تابستان در گرمابه روی اول در خانه سرد یک زمان توقف کن چنانک طبع از وی حظی بیابد آنگاه در خانه میانه رو و آنجا یک زمان بنشین تا از آن خانه نیز بهره بیابی آنگاه در خانه گرم رو و آنجا یک زمان بنشین تا حظ خانه گرم نیز بیابی چون گرمی گرمابه در تو اثر کرد در خلوت خانه رو و سر آنجا بشوی و باید که در گرمابه بسیار مقام نکنی و آب سخت گرم و سخت سرد بر خود نریزی باید که معتدل باشد و اگر گرمابه خالی باشد غنیمتی بزرگ باشد که حکما گرمابه خالی را غنیمتی دانند از جمله غنیمت ها چون از گرمابه بیرون آیی موی را سخت خشک باید کردن آنگاه بیرون رفتن که موی تر به راه رفتن نه کار خردمندان باشد و از آن محتشمان و نیز از گرمابه بیرون آمده با موی تر پیش محتشمان رفتن نشاید که در شرط ادب نیست نفع و ضرر گرمابه گفتم اینست جمله اما در گرمابه آب خوردن و فقاع خوردن از آن پرهیز کن که سخت زیان دارد و به استسقا ادا کند مگر مخمور باشی آنگاه روا بود که سخت اندک بخورد تسکین خمار را تا زیان کمتر دارد و الله اعلم بالصواب
عنصرالمعالی » قابوسنامه » باب بیستم:اندر کارزار کردن
... مرا نام باید که تن مرگ راست
اما به خون ناحق دلیر مباش و خون هیچ مسلمان حلال مدار الا خون صعلوکان و دزدان و نباشان و خون کسی که در شریعت خون وی ریختن واجب شود که بلای دو جهان به خون ناحق باز بسته باشد اول در قیامت مکافات آن بیابی و اندرین جهان زشت نام گردی و هیچ کهتر بر تو ایمن نباشد و اومید خدمت گاران از تو منقطع گردد و خلق از تو نفور شوند و به دل دشمن تو باشند و همه مکافاتی در آن جهان به خون ناحق باشد که من در کتاب ها خوانده ام و به تجربه معلوم کرده که مکافات بدی هم درین جهان به مردم رسد پس اگر این کس را طالع نیک افتاده باشد ناچار به اولاد او برسد پس الله الله بر خود و فرزندان خود ببخشای و خون ناحق مریز اما به خون حق که صلاحی در آن بسته باشد تقصیر مکن که آن تقصیر فساد کار تو گردد چنانک از جد من شمس المعالی حکایت کنند که وی مردی بود سخت قتال گناه هیچ کس عفو نتوانستی کردن که مردی بد بود و از بدی او لشکر برو کینه ور گشتند و با عم من فلک المعالی یکی شدند وی بیامد و پدر خویش شمس المعالی را بگرفت به ضرورت که لشکر گفتند که اگر تو درین کار با ما یکی نباشی ما این ملک به بیگانه دهیم چون دانست که ملک از خاندان ایشان بخواهد شد به ضرورت از جهت ملک این کار بکرد و او را بگرفتند و بند کردند و در مهدی نهادند و موکلان بر وی گماشتند و او را به قلعه جناشک فرستادند و از جمله موکلان مردی بود نام او عبدالله جماره و در آن راه که با وی همی رفتند شمس المعالی این مرد را گفت یا عبدالله هیچ دانی این کار که کرد و این تدبیر چون بود که بدین بزرگی شغلی برفت و من نتوانستم دانست عبدالله گفت این کار فلان و فلان کرده است بر پنج سفهسالار نام برد که این شغل بکردند و لشکر را بفریفتند و در میان این شغل من بودم که عبدالله ام و همه را من سوگند دادم و بدین جایگاه رسانیدم و لکن تو این کار را از من مبین از خود بین که ترا این شغل از کشتن بسیار افتاد نه از گشتن لشکر شمس المعالی گفت تو غلطی مرا این شغل از مردم ناکشتن افتاد اگر این شغل بر عقل رفتی ترا و این پنج کس را می ببایست و اگر چنین کردمی کار من به صلاح بودی و من به سلامت بودمی و این بدان گفتم تا در آن می باید کرد تقصیر نکنی و آنچ نگزیرد سخت نگیری و نیز هرگز خادم کردن عادت نکنی که این برابر خون کردنست از بهر شهوت خویش نسل مسلمانی از جهان منقطع کنی بزرگ تر بیدادی نباشد اگر خادم باید خود خادم کرده بیابی و بزه او بر گردن یکی دیگر باشد و تن خود را ازین گناه بازداشته باشی اما در حدیث کارزار کردن چنانک فرمودم چنان باش و بر خویشتن مبخشای که تا تن خویش خوردنی سگان نکنی نام خویش را نام شیران نتوانی کرد {بدان که هر روزی بزاید روزی بمیرد چه جانور سه نوع است ناطق حی ناطق میت حی میت یعنی فرشتگان و آدمیان و وحوش و طیور و در کتابی خوانده ام از آن پارسیان به خط پهلوی که زردشت را گفتند جانور چند نوع است هم برین گونه جواب داد گفت زیانی گویا و زیانی گویا میرا و زیانی میرا پس معلوم شد که همه زنده بمیرد و کس پیش از اجل نمیرد پس کارزار از اعتقاد باید کردن و کوشا بودن تا نام و نان حاصل آید در حدیث مرگ و مردن امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام گوید مت {بوم} الذی ولدت من آن روز مردم که بزادم و هر گه که از حدیثی به حدیث دیگر روم بسیار بگویم ولکن گفته اند بسیاردان بسیارگو باشد آمدم با سر سخن بدان که نام و نان به دست آید و چون به دست آوردی جهد آن کن که مال جمع کنی و نگاه می داری و خرج به موجب می کنی
عنصرالمعالی » قابوسنامه » باب بیست و دوم: اندر امانت نگاه داشتن
ای پسر اگر به تو کسی امانتی دهد به هیچ حال مپذیر و چون پذرفتی نگاه دار از آنچ امانت پذیرفتن بلا بود از بهر آنک عاقبت آن از سه وجه بیرون نباشد اگر این امانت به وی باز دهی چنان کرده باشی که حق تعالی گفت در محکم تنزیل ان تؤدا الامانات الی اهلها طریق جوانمردی و معرفت آنست که امانت نپذیری و چون پذرفتی نگاه داری تا به سلامت به خداوند باز رسانی
حکایت چنان شنودم که مردی به سحرگاه به تاریکی از خانه بیرون آمد تا به گرمابه رود در راه دوستی از آن خویش بدید گفت موافقت کنی با من تا به گرمابه رویم دوست گفت تا به در گرمابه با تو همراهی کنم لیکن در گرمابه نتوانم آمد که شغلی دارم تا به نزدیک گرمابه با وی برفت بسر دو راهی رسیدند و این دوست پیش از آنک دوست را خبر دهد بازگشت و به راهی دیگر برفت اتفاق را طرار ی از پس این مرد همی آمد تا به گرمابه رود به طراری خویش از قضا این مرد بازنگریست طرار را دید و هنوز تاریک بود پنداشت که آن دوست اوست صد دینار در آستین داشت بر دستارچه بسته از آستین بیرون کرد و بدان طرار داد و گفت ای برادر این امانت است بگیر تا من از گرمابه برآیم به من بازدهی طرار زر از وی بستاند و هم آنجا مقام کرد تا وی از گرمابه آمد روشن شده بود جامه پوشید و راست برفت طرار او را بازخواند و گفت ای جوانمرد زر خویش بازستان و پس برو که امروز من از شغل خویش بازماندم از جهت امانت تو مرد گفت این امانت چیست و تو چه بودی طرار گفت من مردی طرارم و تو این زر به من دادی تا از گرمابه برآیی مرد گفت اگر طراری چرا زر من نبردی طرار گفت اگر به صناعت خویش بردمی اگر این هزار دینار بودی نه اندیشیدمی از تو و یک جو باز ندادمی ولیکن تو به زینهار به من سپردی و در جوانمردی نباشد که به زینهار به من آمدی من بر تو ناجوانمردی کردمی شرط مروت نبودی
پس اگر مستهلک شود بر دست تو بی مراد اگر عوض باز خری نیک بود و اگر ترا دیو از راه ببرد طمع در وی کنی و منکر شوی به غایت خطا بود و اگر به خداوند حق باز رسانی بسی رنج ها که به تو رسد در نگاه داشتن آن چیز و چون رنج ها بسیار بکشی و آن چیز بدو باز دهی رنج ها بر تو بماند و آن مرد به هیچ روی از تو منت ندارد گوید چیز من بود آنجا نهادم بر تو نماند باز برداشتم و راست گویم پس رنج کشیدن بی منت بر تو بماند و مزد تو آن بود که جامه بیالاید و اگر مستهلک شود هیچ کس باور نکند و تو بی خیانت به نزدیک مردمان خاین باشی و میان اشکال تو حرمت برود و نیز کس بر تو اعتماد نکند و اگر با تو بماند حرام بود و وبالی عظیم در گردن تو بماند و درین جهان برخوردار نباشی و در آن جهان عقوبت حق تعالی حاصل شود
فصل اما اگر به کسی ودیعتی نهی پنهان منه که نه کسی چیزی از آن تو از وی بخواهد ستد و بی دو گواه عدل چیز خویش بکسی منه ودیعت و بدآنچ دهی حجتی از وی بستان تا از داوری رسته باشی پس اگر به داور ی افتد به داوری دلیر مباش که دلیری نشان ستم کاری ست و تا توانی هرگز سوگند راست و دروغ مخور و خود را به سوگند خوردن معروف مکن تا اگر وقتی سوگندت باید خورد مردمان ترا بدان سوگند راست گوی دارند هر چند توانگر باشی و نیک نام و راست گوی باشی خویشتن از جمله درویشان دان که بدنام و دروغ زن را عاقبت جز درویشی نباشد و امانت را کار بند که امانت را کیمیا ی زر گفته اند و همیشه توانگر زیی یعنی که امین باش و راست گوی که مال همه عام امینان راست و راست گویان را و بکوش که فریبنده نباشی و حذر کن تا فریفته نشوی خاصه در بنده خریدن و بالله التوفیق