گنجور

 
منوچهری

فغان ازین غراب بین و وای او

که در نوا فکندمان نوای او

غراب بین نیست جز پیمبری

که مستجاب زود شد دعای او

غراب بین نایزن شده‌ست و من

سته شدم ز استماع نای او

برفت یار بیوفا و شد چنین

سرای او خراب، چون وفای او

به جای او بماند جای او به من

وفا نمود جای او به جای او

بسان چاه زمزمست چشم من

که کعبهٔ وحوش شد سرای او

سحاب او بسان دیدگان من

بسان آه سرد من صبای او

خراب شد تن من از بکای من

خراب شد تن وی از بکای او

الا کجاست جمل بادپای من

بسان ساقهای عرش پای او

چو کشتیی که بیل او ز دم او

شراع او، سرون او قفای او

زمام او طریق او و راهبر

سنام او دو دست او عصای او

کجاست تا بیازمایم اندرین

سراب آب چهره آشنای او

ببرم این درشتناک بادیه

که گم شود خرد در انتهای او

ز طول او به نیم راه بگسلد

فراز او مسافت سمای او

زمین او چو دوزخ و ز تف او

چو موی زنگیان شده گیای او

بسان ملک جم خراب، بادیه

سپاه غول و دیو، پادشای او

زنند مقرعه به پیش پادشا

دوال مار و نیش اژدهای او

کنیزکان به گرد او کشیده صف

ز کرکی و نعامه و قطای او

ز مار گَرزه، مار گرد ریگ پر

غدیرها و آبگیرهای او

شراب او سراب و جامش اودیه

و نقل او حجاره و حصای او

سماع مطربان به گرد او درون

زئیر شیر و گرگ را عوای او

بخور او سموم گرم و اسپرم

به گرد او عکازه و غضای او

شمیده من در آن میان بادیه

زسهم دیو و بانگ های‌های او

بدانگهی که هور تیره‌گون شود

چو روی عاشقان شود ضیای او

شب از میان باختر برون جهد

بگسترند زیر چرخ جای او

چو جامعهٔ نگارگر شود هوا

نقط زر شود بر او نقای او

فلک چو چاه لاجورد و دلو او

دو پیکر و مجره همچو نای او

هبوب او هوا و بر هبوب او

کسی فشانده گرد آسیای او

ز هقعهٔ چو نیمخانهٔ کمان

بنات نعش از اول بنای او

جدی چنان به شاره‌ای وز استر

چو نقطه‌ای به ثور بر، سهای او

هوا به رنگ نیلگون یکی قبا

شهاب، بند سرخ بر قبای او

مجره چون ضیا که اندر اوفتد

به روزن و نجوم او هبای او

بدانگهی که صبح، روز بر دمد

بهای او به کم کند بهای او

قمر بسان چشم دردگین شود

سپیده‌دم شود چو توتیای او

رسیده من به انتهای بادیه

به انتها رسیده هم عنای او

به مجلس خدایگان بی‌کفو

که نافریده همچو او خدای او

مدبری که سنگ منجنیق را

بدارد اندرین هوا دهای او

به جایگاه عزم، عزم عزم او

به جایگاه رای، رای رای او

که کرد، جز خدای عز اسمه

رضا رضای او، قضا قضای او

نه در جهان جلال، چون جلال او

نه هیچ کبریا چو کبریای او

خلیج مغربی هزیمه‌ای شود

اگر نه جود او شود سقای او

فصاحتم چو هدهدست و هدهدم

کجا رسد به غایت سبای او

ز شکر اوست مروه و صفای من

ز فضل اوست مروه و صفای او

طبیعت منست گاه شعر من

جمیله و شه طباطبای او

«اماصحا» به تازیست و من همی

به پارسی کنم اما صحای او

الا که تا برین فلک بود روان

شجاع او و حیةالحوای او

بقاش باد و دولت همیشگی

رسیده در حسود او بلای او