گنجور

 
۱۶۲۱

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۵۴ - کشته شدن هیتال شاه بدست بهزاد و بر تخت نشستن ارژنگ گوید

 

... نشست از بر تخت و شادی گزید

همه هند در زیر بند آورید

چو شاه سراندیب ارژنگ شد ...

... برون آمدند از کمین گاه هین

به بستند مر جمله را دست و پای

هر آنکو در آن مجلس آمد بجای ...

... دلیران و گردان و جنگ آورا

هر آنکس که دربند ارژنگ بود

برون کرد از بند و از تنگ رود

سپه داری خود به یل اردشیر ...

عثمان مختاری
 
۱۶۲۲

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۵۵ - پادشاه شدن فرانک درسراندیب و بند گردن ارژنگ را گوید

 

... دلت آنچه از دهر می خواست شد

مکش مرد را و بدارش به بند

چنین بسته با حلقه های کمند

مبادا سپهبد برآید ز راه ...

... همیشه ترا باد آماده تخت

ورا نیز گر آوری زیر بند

بسی آید از شهریاران پسند ...

... چه بهزاد اگر برکشی سربدار

ور این نیز در بند باید کشید

بدان تا چه آید ز گردون پدید

ورا نیز بردند و کردند بند

به نزدیک ارژنگ شاه سرند ...

... نشست از بر تخت هیتال راست

شهنشاه ارژنگ بودش ببند

بدین سال یک زیر خم کمند

عثمان مختاری
 
۱۶۲۳

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۵۸ - آمدن رستم به خدمت لهراسپ شاه گوید

 

... بگاه قباد آن شه کامیاب

گرفتی کمربند افراسیاب

به هنگام کاووس شاه جهان ...

... بدی گر جهان جو فرامرز نیو

به بستی کمر از پی کین دیو

کنون هفت ماه است آن نامدار ...

... بهر گه که فرمان دهد شاه نو

کمر بندم از کین دین راه نو

بدو گفت لهراسپ کای نامدار ...

... پسندید از او پهلوان گزین

به رخش گزین گفت بندید زین

نهادند زین از بر رخش شاد ...

عثمان مختاری
 
۱۶۲۴

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۶۳ - رسیدن شهریار به بیشه دویم و جنگ او با گرگان گوید

 

... نشست از بر تازی اسب بلند

خروشان و بسته بزین بر کمند

همی راند چون شیر آشفته بور ...

... بدادار گفت ای خداوند راز

توانایی بندگان از تو شد

مرا شاد و خرم روان از تو شد ...

عثمان مختاری
 
۱۶۲۵

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۶۴ - در رسیدن شهریار به بیشه سوم و کشتن اژدها گوید

 

... بگفتا در این بیشه یک اژدها ست

ره بیشه را بسته ابر بلا ست

دمان اژدهایی ست چون کوه ژرف ...

... چو جمهور دیدش بشد در نهیب

سپهبد بنالید بر دادگر

کای دادفرمای فیروز گر ...

عثمان مختاری
 
۱۶۲۶

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۶۵ - رسیدن شهریار به بیشه چهارم و جنگ او با موران و دیدن دخمه گرشاسب را گوید

 

... سراسربد آن گنبد از لاجورد

درو بند و دیوار یاقوت زرد

میان بر یکی در دلاور بدید ...

... ببارید از دیدگان آب زرد

بنالید بر مژگان ناله کرد

ببالین آن دیگر آمد فراز ...

... یکی مرد دید او به بالا بلند

کشیده برابرش کهلی به بند

چه آن پرده برداشت بر روی او ...

... نبودم بجز مشت خاکی به مشت

مبندید دل در سرای سپنج

کزو نیست جز درد و اندوه و رنج ...

... بپوشید روشن دل نامدار

ببارید آب و بنالید زار

ز سردابه آمد برون نامور

خلیده روان و گسسته جگر

فرو بست در را یل نام دار

چنان چون کزان پیش بد استوار ...

... یکی دسته ای گل از آن باغ چید

برون رفت در را دگر بسته دید

بیامد به نزدیک جمهور شاه ...

... مرآن قلعه هر چند هر سو شتافت

شب تیره زآنجا به بستند بار

چه جمهور گرد آن یل شهریار ...

عثمان مختاری
 
۱۶۲۷

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۶۷ - رسیدن شهریار به بیشه ششم و جنگ او با غولان گوید

 

... همه چشم دانش فرو دوختند

بیامد بناگه یکی مرد پیر

به نزدیک آن پهلوان دلیر ...

... گرفتش سر و دست آن جنگجوی

ببست آن زمانش جهان جوی دست

به پایش نگه کرد آن شیر مست ...

... مر آن نره غولان خروشان همه

مرآن غول کآن شیر نر بسته بود

بدان بستگی جان او خسته بود

قضا را که آن شاه غولان بدی ...

... گریزنده از نام یزدان شدند

مرآن غول کش بود در بند پای

بمرد او چه بشنید نام خدای

نبد پا که بگریزد از بند گرد

ز بیم یل نام یزدان بمرد ...

عثمان مختاری
 
۱۶۲۸

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۶۸ - رسیدن شهریار به بیشه هفتم و جنگ او با زنگیان گوید

 

چه خورشید تابان فروشد به چاه

جهان شد بکردار تابنده ماه

برفتند بیرون ز بیشه چه باد ...

... که در رنجش از رفتن جان کنم

بگفت این و بربست تنگ استوار

جهان جوی شد بر تکاور سوار ...

... همه تیز دندان کین چون پلنگ

بگیرو به بند اندر آن بیشه خاست

جهان جوی برداشت آن گرز راست ...

... کشیدش به زانو و بگرفت زود

بزد بر زمین زود بستش چه دود

بگردنش بنهاد یل پالهنگ

به جمهور دادش در آمد بجنگ ...

... فرود آمد آنگاه آن نامجوی

چنان بسته زنجان زنگی برش

به پیش از نهیب او فکنده سرش

جهان جوی گفتا به جمهور شاه

چرا بسته دارم بجا این سیاه

ببرم سرش یا رها سازمش

رها از کمند بلا سازمش

ز تن گفت بردار از بن سرش

بیفکن بر کرکسان پیکرش ...

... که برخواست اکنون از آورد دود

بگفت این و بگشاد دستش ز بند

رها شد ز بندش سیاه نژند

زمین پیش او در زمان بوسه داد ...

... به یزدان کازو هست روشن روان

که تا زنده ام چاکر و بنده ام

به پیش تو سر پیش افکنده ام ...

عثمان مختاری
 
۱۶۲۹

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۶۹ - رسیدن شهریار به بیشه هشتم و جنگ او با بوزینگان گوید

 

... سردیو چون آرم از بر به پست

همان به که بر بندمت استوار

چنین بسته باز آرم از کارزار

بدو گفت جمهور کای شهریار ...

... ازایشان چه بر گردی ای نامدار

به بینی بناگه یکی کوهسار

یکی کوه بینی به غایت بلند ...

عثمان مختاری
 
۱۶۳۰

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۷۰ - رسیدن شهریار به بیشه نهم و رزم او با سگسار گوید

 

... سپهبد چه بشنید افروخت رنگ

کمر کین مضراب را بست تنگ

نهادند سر سوی ره همچو باد ...

... بزد چنگ آن دیو وارونه کار

گرفت او کمر بند یل شهریار

به نیرو کشیدش ز بالا بزیر

جهان جوی شیر اوژن شیر گیر

گرفتش کمربند سگسار دیو

به هم درفتادند آن هر دو نیو ...

... نیارست از درد بر زد نفس

کمربند آن دیو بدکار را

گرفت و برآورد سگسار را

بزد بر زمین و به بستش دو دست

دگرباره بر باره کین نشست ...

... بگفت این وزین کرد برباره تنگ

کمر بند را کرد یکباره تنگ

همی راند تا دامن کوهسار ...

عثمان مختاری
 
۱۶۳۱

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۷۱ - رفتن شهریار در قلعه مضراب دیو و آزاد کردن دلارام گوید

 

... بدان کوه بر شد چه آزرگشسپ

چنین تا بنزدیکی در رسید

بکف بر ز کین گرز و خنجر کشید

دری دید از آهن بدروازه در

ز کار ستمدیدگان بسته تر

جهان جوی بگشاد پیچان کمند

بیفکند برباره قلعه بند

بدان قلعه رفتند هر دو دلیر ...

... ز دیوان یکی بر در قلعه بود

گرفتند او را و بستند زود

که بنما بما جای مضراب را

بدان تا از این بند گردی رها

بدو دیو گفت کای یل نامدار ...

... بجز او در ین چاه نارفته کس

سپهدار گفتا که بنمای چاه

وز آن پس سر دیو از من بخواه ...

... یکی چاه دید آن یل نامدار

ز فکر مهندس بنش ناپدید

بدان گونه چاهی زمانه ندید ...

... مر آن نازنین را ز موی سرش

فرو بسته بر پای تخت زرش

همی ناله می کرد از دل بزار ...

... که اکنون مکن ناله دلشاد دار

دلت را ز بند غم آزاد دار

بگفت این و بگشاد دستش ز بند

ببردش بدانجا بگاه کمند ...

... سپهدار گفتا کنون شاد باش

ز بند غم و غصه آزاد باش

کنون بر کمر بند تار کمند

بدان تا برآیی ز چاه بلند

سمنبر میان را بدان خم خام

فرو بست و برشد گو نیکنام

برافراز آن چه کشیدش به بر ...

... برون آمد از قلعه آن سرفراز

مر آن نره دیوی که آمد به بند

سرش را به شمشیر از تن فکند ...

... چه آمد به نزدیکی آن درخت

که بودی بدان بسته سگسار سخت

که آمد همان گاه مضراب دیو ...

... چه شیران جنگی بیازید دست

گرفت او کمر بند مضراب دیو

برآمد از آن دشت بانگ غریو ...

... ز گرد سواران جهان گشت تار

سپهدار از آن کوه سر بنگرید

سر سینه و یال مضراب دید ...

... یکی برخروشید آن گرد نیو

چه زنجان زنگی یکی بنگرید

یل نیو را دید کآمد پدید ...

عثمان مختاری
 
۱۶۳۲

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۷۴ - رزم زنگی زوش با لشکر سرخ پوش نقابدار گوید

 

فرود آمد آنگه یل دیوبند

برآمد دم نای هندی بلند ...

... مراین نامور یل ز مغرب زمین

بفرمود تا کوس بنواختند

همی رزم را باز پرداختند

چه روز دگر شد زمین عطربار

دو لشکر ببستند تنگ استوار

برافراختند از دورویه علم ...

... تو گفتی که از دشت کین کوه خاست

دلیری بناوردگه راند اسپ

برش رفت زنگی چه آذرگشسپ

چه زنگی سر ره بدان دیو بست

یکی حربه از چوب بودش بدست ...

عثمان مختاری
 
۱۶۳۳

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۷۵ - رزم زنگئی ذوش بانقاب دار سیه پوش گوید

 

... خروشید مانند شیر ژیان

کشید از کمربند چوب سترگ

بشد پیش آن شیر مانند گرگ ...

... بیفکند زی زنگی سرفراز

سر زنگی زوش آمد به بند

برانگیخت آن گرد سرکش سمند ...

... بشد سوی زنگی بمانند دود

کمربند زنگی به چنگ آورید

قدش را دو تا همچو چنگ آورید

ربودش ز جا تند بنهاد پست

به تندی روان هر دو دستش به بست

چه بر بست او را یل نامدار

بیامد ز پیش سپه یک سوار ...

عثمان مختاری
 
۱۶۳۴

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۷۶ - رزم شهریار با نقابدار سیه پوش گوید

 

... نبگذارمت گفت ای نامدار

که او را بری بسته از کارزار

سیه پوش گرزی بزد بر سرش ...

... بزد تیغ و ببرید تار کمند

روان جست زنگی همان گه ز بند

سیه پوش گرز گران برکشید ...

عثمان مختاری
 
۱۶۳۵

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۷۸ - برکشتن هر دو لشکر ازهمدیگر و گریختن زنگی زوش از بند سرخ پوش گوید

 

سرخپوش

چنان بسته آورد زنگی زوش

نهادند زنجیر در گردنش ...

... سربخت از خواب بیدار دید

درآمد به نیرو و بگسست بند

سر پاسبانان هم از تن بکند ...

عثمان مختاری
 
۱۶۳۶

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۸۰ - رزم شهریار با نقابدار سرخ پوش گوید

 

... کز ایران کنم بر دل خویش یاد

در ایران چو باشم ز بن بی پدر

چرا بایدم بست آنجا کمر

ازایدر تو برگرد ای نامدار

چنان دان که نبود زبن شهریار

همی گفت و می ریخت از دیده آب ...

... خداوند کوپال و شمشیر را

همانا که خواهیش کردن به بند

چنان چونکه کردی مرا در کمند ...

... که بیند یکی روی فرخ پسر

بنالد شب و روز بر دادگر

مر آن نامه کامد ز هیتال شاه

فرامرز بنمود با نیک خواه

که ما از پی شیر نر آمدیم ...

... چه از پاس بشنیدم این سر بسر

پی رفتن راه بستم کمر

سپردم به بهزاد ارژنگ را ...

... مر آن شاه باروز و کوپال را

کنون هست در بند ارژنگ شاه

به چاه اندرون با سران سپاه ...

عثمان مختاری
 
۱۶۳۷

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۸۲ - جواب نامه نوشتن فرانک به شهریار گوید

 

... مرا با تو خود آرزو جنگ نیست

چنان دان که دربند ارژنگ نیست

چو رفتی به نه بیشه ای نامدار ...

... که گردد مرا نیز یل خواستار

که من نیز شمع شبستان بوم

تو را کمترین از کنیزان بوم ...

... بدینگونه در مکر کوشیده بود

چه بنهاد یل بر سر چاه پای

بچه سرنگون در شد آن نیکرای

فرانک سر چاه بربست زود

بفرمود تا نامداران چه دود ...

... تن خویش بیرون ز شهر اوفکند

به بستند دروازه را شهربند

سپاه دلاور چه آگه شدند ...

... چه پیش آید از نیک و بد در شمار

جهان جوی را دربن تیره چاه

نگه داشت زان گونه آن نیک خواه ...

... گهی در سراندیب و گه در سرند

ز بند جهان جوی نگشاد بند

عثمان مختاری
 
۱۶۳۸

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۸۹ - جنگ زوراه با ارهنگ دیو گوید

 

زواره کمر بند را تنگ کرد

برآشفت و آهنگ آن جنگ کرد ...

... گران گرزه گاو پیکر بدست

سر راه برگرد ارهنگ بست

چو ره بست بر دیو واژون دلیر

چنین گفت آن شیر نخجیرگیر ...

... به نیروی بگرفت ارهنگ شیر

بزد بر زمین و دو دستش ببست

ببردش به لشکرگه و برنشست ...

... برآورد ارهنگ شمشیر را

به شمشیر بستد دل شیر را

سپاهش همه تیغ کین آختند ...

... زبس کشته در دشت افتاده پست

گریزنده را راه رفتار بست

شفق برگریبان گردون گرفت ...

... بدان لشکر زابل افتاده بود

بدیشان ز کین گرز بنهاده بود

زنعل ستورش زمین گشت چاک

شد انباشته چشمه خور ز خاک

چو زابل چنان دید بنمود پشت

...

... برآورد کوپال نیوم به یال

بفرمود تا در ببستند زود

خروش یلان شد به چرخ کبود ...

... بفرمود ارهنگ دیو نژند

زواره ببردند در زیر بند

شب تیره نزدیک ارجاسب شاه

که در بلخ بنشسته بد با سپاه

وزین رو سپهدار فیروز چنگ ...

عثمان مختاری
 
۱۶۳۹

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۹۴ - گریختن ارهنگ از زال زر به جانب بلخ و رفتن گوید

 

... ابا لشکر کشن و غران چه شیر

نه بستند دروازه شهر باز

دلیران گردن کش سرفراز ...

... هزیمت شدن را برافراخت بال

بنه در شب تیره گون بار کرد

هر آنکس که بد خفته بیدار کرد ...

... نشست از بر تازی اسبی چه شیر

فرو هشت شهر از در شهر بند

برون تاخت چون شیر جسته ز بند

عثمان مختاری
 
۱۶۴۰

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۹۵ - برون آمدن گودرز با چهار صد مرد جنگ آور به پای دار گوید

 

... گرفتند گرد یل نامدار

ره دار بستند و برخاست جنگ

ز خون شد زمین هم چه پشت پلنگ ...

... رخ از بیم بودش به مانند گاه

در شهر بستند برخاست غو

برآمد به بالا سپهدار نو ...

... ز گفتار من دل پر از درد کن

مکش این یلان را و در بند دار

که در پیش داری بسی کازار ...

... تو آن کشت آن دم به آسان ز خوار

کنون شان ببخشای و در بند دار

چه بشنید ارجاسپ گفتا پسند

به پروین دز این چار یل را ببند

ببردند آن چار یل را سوار ...

... حصار شگفت است راه شگفت

یلان را بدان قلعه دادند بند

بفرمان بدخواه شاه بلند ...

عثمان مختاری
 
 
۱
۸۰
۸۱
۸۲
۸۳
۸۴
۵۵۱