گنجور

 
عثمان مختاری

. . . سرخپوش

چنان بسته آورد زنگی زوش

نهادند زنجیر در گردنش

به زنجیر چون شیر نر کردنش

چو ازتیره شب پاسی اندر گذشت

دلیران برفتند از روی دشت

فرود آرمیدند یکسر به جای

نه بانگ تبیره نه زخم درای

چه زنگی چنان خواب کردار دید

سربخت از خواب بیدار دید

درآمد به نیرو و بگسست بند

سر پاسبانان هم از تن بکند

از آن پاسبانان بکشت او چهار

وز آن پس بشد همچو ابر بهار

چنین تا به نزد سپهبد رسید

زمین بوسه داد آفرین گسترید

چه دیدش بشد شاد دل شهریار

ز شادی بشد باده را خوستار

می و نقل و مرغ و قدح خواستند

یکی بزم شاهانه آراستند

همی باده خوردند و شادان شدند

بر این گونه تا خور برآمد بلند