گنجور

 
۱۵۸۱

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۴۸ - آداب ستدن عطا

 

اما آداب ستدن عطا آن است که هرچه از شهبت بود نستاند و هرچه زیادت از حاجت وی بود طلب نکند و نستاند مگر که به خدمت درویشان مشغول بود پس اگر در ملاء بستاند و در سر بدهد این درجه صدیقان است و اگر طاقت این ندارد که خود بدهد با خداوند بگوید تا به مستحق رساند اما مهم است نیت دهنده گوش داشتن که آن به هدیه بود یا به صدقه یا به ریا

اما آنچه به هدیه قبول کردن سنت است چون از منت خالی باشد و اگر داند که بعضی از منت خالی باشد و بعضی نه آنقدر بیش نستاند که در وی منت نبود و یکی رسول ص را روغن آورد و گوسپندی گوسپند بازداد و روغن قبول کرد و یکی فتح موصلی را پنجاه درم آورد گفت اندر خبر است که هرکه وی را بی سوال چیزی دهند و رد کند بر خدای رد کرده باشد یک درم برگفت و باقی بازداد و حسن بصری هم این حدیث روایت کرد ولکن مردی یک روز یک کیسه سیم بسیار و جامه ای نیکو نزدیک وی برد قبول نکرد و گفت هرکه مجلس کند و از مردمان چیزی خواهد روز قیامت چون خدای را بیند وی را نزدیک وی هیچ نصیب نبود و این از آن قبول نکرده باشد که نیت وی از مجلس ثواب بوده باشد و دانسته بود که این به سبب مجلس است نخواست که اخلاص باطل شود

یکی درویشی رات چیزی داد گفت بگذار و نگاه کن اگر قدر من در دل تو بیشتر خواهد شد که قبول کنم تا قبول کنم سفیان از کسی چیزی نستدی و گفتی اگر دانمی که بازنگوید بستانمی یعنی که لاف زند و منت نهد و کس بودی که از دوستان خاص بستدی و از دیگران نستدی و همه از منت حذر کردندی بشر حافی می گوید که از هیچ کس سوال نکردم مگر از سری سقطی که زهد وی دانسته بودم که بدان شاد شود که چیزی از دست وی بیرون شود

اما اگر بر نیت ریا دهند ناستدن اولی تر و یکی از بزرگان چیزی رد کرد با وی عتاب کردند گفت شفقتی بود که بر ایشان بردم که ایشان را گویند مال بشود و مزد بشود اما اگر به قصد صدقه بدهند اگر اهل آن نباشد نستاند و اگر محتاج باشد رد کردن نشاید در خبر است که هرکه بی سوال وی را چیزی دادند آن رزقی است که خدای تعالی فرستاده است و گفته اند که هرکه دهندش و نستاند مبتلا شود بدان که خواهد و ندهند سری به هر وقتی چیزی فرستادی که احمد بن حنبل را نستدی گفتی یا احمد حذر کن از آفت رد کردن گفت دیگر بار بگو بگفت تامل کرد و پس گفت یک ماه را کفایت دارم این نگاه دار چون برسد بستانم

غزالی
 
۱۵۸۲

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۵۱ - پیدا کردن زهد و حقیقت و فضیلت آن

 

بدان که هرکه یخ دارد وقت گرما بر آن حریص بود تا چون تشنه شود آب بدان سرد کند به کسی بیاید که برابر زر بخرد آن حرص وی بشود در عشق زر و گوید یک روز آب گرم خورم و صبر کنم و این زر که همه عمر با من بماند بستانم اولی تر از آن که این یخ نگاه دارم که خود نماند و شبانگاه بگداخته بود این ناخواستن یخ را در مقابله چیزی که بهتر از آن است آن را زهد گویند در یخ حال عارف اندر دنیا هم چنین باشد که بیند که دنیا در گذر است که بر دوام همی گذرد و همی گدازد و در وقت مرگ تمام برسد چون آخرت بیند باقی و صافی که هرگز نبرسد و بنمی فروشند الا به ترک دنیا دنیا اندر چشم وی حقیر شود و دست از آن بدارد در عوض آخرت که بهتر است از آن این حالت را زهد گویند به شرط آن که این زهد در مباحات دنیا باشد و اما از محظورات خود فریضه بود

دیگر آن که با قدرت باشد اما آن که بر دنیا قادر نبود صورت نبندد زهد از وی مگر چنان که اگر به وی دهند نستاند ولکن این تا نیازمایند نتوان دانستن که چون قدرت پدید آید نفس به صفتی دیگر می شود و آن عشوه که داده باشد برود و دیگر شرط آن که مال از دست بدهد و نگاه ندارد و جاه نیز از دست بدهد که زاهد مطلق آن بود که همه لذتها در باقی کند و با لذت آخرت عوض کند و این معاملتی و بیعی باشد ولکن در این بیع سود بسیار است چنان که حق تعالی گفت ان الله اشتری من المومنین انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه آنگاه گفت فاستبشروا ابیعکم الذی بایعتم به می گوید که خدای تعالی از مومنان تن و مال بخرید و به بهشت و گفت مبارک باد این بیع بر شما و شاد باشید بدین که سود بسیار دارید در این

و بدان که هرکه به ترک دنیا بگوید برای اظهار سخاوت یا بایستی دیگر جز طلب آخرت وی زاهد نبود و بدان که فروختن دنیا به آخرت زهدی عظیم است اما ضعیف است به نزدیک اهل معرفت بلکه عارف آن بود که آخرت از پیش وی برخیزد همچنان که دنیا که بهشت نیز هم نصیب شهوت خشم و فرج شکم است بلکه بدین هم به چشم حقارت نگرد و خود را بزرگتر از آن دارد که هرچه بهایم را در آن شرکت باشد از شهوت بدان التفات کند بلکه از دنیا و آخرت جز حق تعالی را نخواهد و جز به معرفت و مشاهدت وی قناعت نکند و هرچه جز وی است در چشم وی حقیر گردد ...

... پس باشد که عارف پانصد هزار درم در دست دارد و زاهد بود و دیگری یک درم ندارد و زاهد نبود بلکه کمال در آن بود که دل از دنیا گسسته بود تا به طلب وی مشغول نبود و نه به گریختن از وی نه با وی به جنگ بود و نه به صلح نه وی را دوست دارد و نه دشمن که هر چیزی را که دشمن داری هم به وی مشغولی چنان که آن کس را که دوست داری و کمال در آن است که از هرچه جز از حق است فارغ باشی و مال دنیا نزدیک تو چون آب دریا باشد و دست تو چون خزانه خدای تعالی بود اگر بیش بود و اگر کم اگر آید و اگر شود تو از آن فارغ کمال این است ولکن محل غرور احمقان است که هرکه به ترک مال بتواند گفت خویشتن را این عشوه دادن گیرد که من از مال فارغم و چون فرق کند میان آن که مستحق مال وی برگیرد یا آب از دریا گیرد یا مال دیگری برگیرد در غرور است و بایست مال در باطن وی است پس اصل آن است که دل از مال بدارد با توانایی و از وی بگریزد تا از جادوی وی برهد

یکی عبدالله مبارک را گفت یا زاهد گفت زاهد عمر عبدالعزیز است که مال دنیا در دست وی است و با آن که بر آن قادر است در آن زاهد است اما من چیزی ندارم از من زاهدی چون درست آید و ابن ابی لیلی فرا ابن شبرمه گفت بینی که این ابوحنیفه این جولاهه بچه هرچه ما بدان فتوی کنیم بر ما رد کند گفت ندانم جولاهه بچه است یا چیست اما ایندانم که دنیا روی به وی آورده است و وی از آن می گریزد و روی از ما بگردانیده و ما آن را می جوییم و ابن مسعود گفت هرگز ندانستم که در میان ما کسی است که دنیا دوست دارد تا این آیت فرود آمد و لو انا کتبنا علیهم ا اقتلوا انفسکم او اخرجوا من دیارکم ما فعلوه الا قلیل منهم چون مسلمانان گفتند اگر بدانستیمی که محبت خدای تعالی در چیست همه آن کردیمی این آیت آن وقت فرود آمد

و بدان که یخ به زر فروخته چندین سرمایه خواهد که همه عاقلی آن تواند و نسبت دنیا به آخرت کمتر است از نسبت یخ با زر ولکن خلق از این محجوبند به سه سبب یکی ضعف ایمان و یکی غلبه شهوت در حال و یکی تسویف و تاخیر کردن و خود را وعده دادن که پس از این بکنم و سبب بیشتر غلبه شهوت بود که در حال با وی برنیاید نقد نگاه دارد و نسیه فراموش کند

غزالی
 
۱۵۸۳

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۵۶ - باب اول

 

اول باید که فضل نیت بدانی که روح همه اعمال نیت است و حکم وی راست و نظر حق تعالی از عمل به نیت است و رسول ص از این گفت که خدای تعالی به صورت و مال شما ننگرد به دل و کردار شما نگرد و نظر به دل از آن است که محل نیت اوست و گفت ص که کار به نیت است و هرکسی را از عبادت خود آن است که نیت آن دارد هرکه هجرت کند یعنی که شهر خویش بگذارد و به غزا شود یا به حج شود برای خدای تعالی هجرت وی برای خداست و هرکه برای آن کند تا مالی به دست آرد یا زنی نکاح کند هجرت وی برای خدا نیست بدان است که می جوید

و گفت بیشتر شهیدان امت من بر بستر و بالین میرند و گفت بنده بسیار کردارهای نیکو کند و ملایکه آن رفع کنند خدای تعالی گوید از صحیفه وی بیفگنید که نه برا من کرده است فلان عمل و فلان عمل وی را بنویسید گویند بارخدایا وی این نکرده است گوید نیت این کرده است

و گفت مردمان چهاراند یکی مالی دارد به حکم خرج می کند دیگری گوید اگر من نیز داشتمی چنین کردمی هردو در مزد برابرند و دیگری مالی دارد نه به شرط نفقه می کند دیگری گوید اگر من نیز داشتمی چنین کردمی هردو در بزه برابرند یعنی که نیت همچنان است که با عمل به هم و انس رحمهم الله می گوید که رسول ص در غزای تبوک بیرون آمد و گفت در مدینه مردمان بسیارند که در مزد با ما شریک اند از آن که به عذر بازمانده اند و نیت ایشان هم چون نیت ماست

و در بنی اسراییل یکی به کوهی ریگ بگذشت وقت قحط بود گفت اگر این همه گندم بودی من همه به درویشان دادمی وحی آمد به رسول آن روزگار که بگوی وی را که خدای تعالی صدقات تو پذیرفت و چندان ثواب داد تو را که اگر تو داشتی و صدقه بدادی همان بودی و رسول ص گفت هرکه را نیت و همت وی دنیا بود درویشی در پیش چشم وی باشد و از دنیا بشود عاشق دنیا و هرکه را همت و نیت آخرت باشد خدای تعالی وی را نگاه دارد و از دنیا بشود و زاهد بود در وی و گفت چون مسلمانان به مصاف بایستند با کفار فریشتگان نامها نبشتن گیرند که فلان کس جنگ به تعصب می کند فلان کس به حمیت آن همی کند که گویند که فلان در راه خدای کشته شد هرکه جنگ برای آن کند تا ظلمت توحید غالب شود وی در راه خداست و گفت هرکه نکاح کند و در نیت دارد که کابین ندهد زانی است و هرکه وام خواهد و نیت کند که بازندهد دزد است

و بدان که علما گفته اند که اول نیت عمل بیاموزید آنگاه عمل کنید و یکی می گفت مرا عملی بیاموزید که شب و روز بدان مشغول باشم تا هیچوقت از خیر خالی نباشم گفتند چون خیر نمی توانی کرد نیت خیر می کن بر دوام تا ثواب آن حاصل می آید و ابوهریره می گوید خلق را روز قیامت بر نیتهای ایشان حشر خواهند کرد و حسن بصری می گوید بهشت جاوید بی آخر بدین عمل روزی چند نیست بر نیت نیکوست که آن را آخر نیست

غزالی
 
۱۵۸۴

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۶۲ - قسم سیم مباحات بود

 

و هیچ عاقل مبادا که غافل وار چون بهایم در مباحات می رود و از نیت نیکو غافل ماند که خسران آن عظیم بود که از همه حرکات سوال خواهند کرد و در همه مباحات حساب خواهد بود اگر نیت بد بود بر وی بود و اگر نیت نیک بود وی را بود و اگر نه سر به سر بود ولکن وقت ضایع کرده باشد که بدان صرف کرده باشد و از وی فایده نگرفته و خلاف کرده باشد این آیت را که ولاتنس نصیبک من الدنیا یعنی که دنیا گذران است تو نصیب خود از وی بستان تا با تو بماند

و رسول ص گفت بنده را بپرسند از هرچه کرده باشد تا آن قدر که سرمه در چشم کند یا باری کلوخ به انگشت بمالد یا دست فراجامه برادری کند

و علم نیت مباحات نیز دراز است بباید آموخت و مثال این آن که بوی خوش به کار داشتن مباح است و روا بود که کسی روز آدینه به کار دارد و قصد وی تفاخر بود به توانگری یا ریای خلق یا جای جستن دل زنان بیگانه بر اندیشه فساد و امانتهای نیکو آن بود که قصد حرمت داشت و تعظیم خانه خدای کند و نیت راحتی کند که به همسایگان وی رسد تا آسوده شوند و آن که بوی ناخوش از خود دور کند تا رنجور نشوند و یا در معصیت غیبت نیفتند و نیت آن کند که دماغ را قوت دهد تا صافی شود و بر فکر و ذکر قادرتر شود این و امثال این نیت فراز آید کسی را که قصد خیرات بر وی غالب بود و از این هریکی قربتی بود ...

غزالی
 
۱۵۸۵

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۶۳ - پیدا کردن آن که نیت در اختیار نیاید

 

... آنگاه در اخبار آمده است که در ثواب نکاح به سبب فرزند تامل کند تا حرص آن ثواب در باطن وی حرکت کند چنان که وی را فرا نکاح دارد آنگاه این خود نیت بود بی آن که وی بگوید و هرکه حرص فرمانبرداری وی را بر پای انگیخت تا در نماز ایستاد این خود نیت بود به زبان گفتن که نیت کردم بیهوده بود چنان که گرسنه گوید که نان خورم برای گرسنگی بیهوده بود که چون گرسنه بود خود خوردن برای آن باشد ناچار و هرجای که حظ نفس پدید آید نیت آخرت دشخوار فراز آید مگر که کنار آخرت بر جمله غالب افتاده باشد پس مقصود آن است که نیت آن است که به دست تو نیست که نیت خواسته است که فراکار دارد و کار تو به قدرت تو هست تا اگر خواهی بکنی و اگر خواهی نکنی

اما خواست تو به دست تو نیست تا اگر خواهی خواهی و اگر نخواهی نخواهی بل خواست باشد که آفریند و باشد که نیافریند و سبب پدید آمدن وی آن بود که تو را اعتقاد افتد که غرض تو در این جهان یا در آن جهان در کاری بسته است تا باشد که خواهان آن گردی و کسی که این اسرار ندانست فواید بسیار طاعت دست بدارد که نیت حاضر نیاید

ابن سیرین بر جنازه حسن بصری نماز نکرد و گفت نیت نمی یابم سفیان ثوری را گفتند بر جنازه حماد بن سلیمان نماز نکنی و از علمای کوفه بود گفت اگر نیت بود کردمی و کسی از طاووس دعا خواست گفت تا نیت فراز آید و چون از وی روایت حدیث خواستندی بودی که نکردی و وقت بودی که ناگاه روایت کردی و گفتی در انتظار نیت باشم تا فراز آید و یکی می گفت ماهی است تا در آنم که نیت درست کنم در عیادت فلان بیمار هنوز نشده است

و در جمله تا حرص دین بر کسی غالب نبود وی را در هر خیری نیت فراز نیاید بلکه در فرایض نیز به جهد فراز آید و باشد که تا از آتش دوزخ بازنیندیشد و خویشتن را بدان نترساند فراز نیاید و چون کسی این حقایق بدانست باشد که فضایل بگذارد و به مباحات شود که در مباح نیت یابد چنان که کسی در قصاص نیت یابد و در عفو نیابد قصاص در حق وی فاضلتر باشد و باشد که نیت نماز شب نیابد و نیت خواب یابد تا بامداد پگاه برخیزد خوای وی را فاضلتر بلکه اگر از عبادت ملول شود و داند که اگر ساعتی با اهل خویش تفرج کند یا با کسی حدیث و طیبت کند نشاط وی بازآید آن طیبت وی را فاضلتر از این عبادت با ملال ...

غزالی
 
۱۵۸۶

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۷۱ - فصل (مراقبت صدیقان و مراقبت پارسایان)

 

بدان که مراقبت بر دو وجه است یکی مراقبت صدیقان است که دل ایشان به عظمت حق تعالی مستغرق بود و در هیبت وی شکسته بود و در وی جای التفات به غیر نباشد این مراقبت کوتاه بود چون دل راست بایستاد و جوارح خود تبع بود از مناجات باز ماند به معاصی چون پردازد وی را به تدبیر و حیلت حاجت نبود تا جوارح را نگاه دارد و این آن بود که رسول ص گفت من اصبح و همومه هم واحد کفاه الله هموم الدنیا و الاخره هرکه بامداد به یک همت خیزد همه کارهای وی را کفایت کنند

و کس باشد که بدین مستغرق چنان باشد که با وی سخن گویی و نشنود و کسی پیش فرا شود وی را نبیند اگرچه چشم بازدارد عبدالله بن زید را گفتند هیچ کس را دانی که وی از خلق مشغول شده است به حال خویش گفت یکی را دانم که این ساعت درآید عتبه الغلام درآمد وی را گفت در راه که را دیدی گفت هیچ کس را و راه وی در بازار بود

و یحیی بن زکریا بر زنی بگذشت دستی به وی زد بر وی افتاد گفتند چرا چنین کردی گفت پنداشتم که دیواری است و یکی می گوید که به قومی بگذشتم که تیر می انداختند و یکی دور نشسته بود از ایشان خواستم که با وی سخن گویم گفت ذکر خدای تعالی اولیتر از سخن گفتن گفتم تو تنهایی گفت نه که خدای تعالی با من است و دو فریشته گفتم از قوم سبق که برد گفت آن که خدای تعالی وی را بیامرزید گفتم که راه از کدام جانب است روی به آسمان کرد و برخاست و برفت و گفت بارخدایا بیشتر خلق تو شاغلند از تو

شبلی در نزدیک ثوری رحمه الهت علیهما رسید وی را دید به مراقبت نشسته ساکن که موی بر تن وی حرکت نمی کرد گفت این مراقبت بدین نیکویی از که آموختی گفت از گربه ای که وی را به سوراخ موش دیدم در انتظار موش ساکن تر از این بود

ابوعبدالله حنیف قدس الله روحه العزیز گوید که مرا نشان دادند که در صور پیری و جوانی به مراقبت نشسته اند بر دوام آن جا شدم دو شخص را دیدم رو به قبله سه بار سلام کردم جواب ندادند گفتم به خدای بر شما که جواب سلام دهید آن جوان سر برآورد و گفت یابن حنیف دنیا اندک است و از این اندک اندکی بیش نمانده است از این اندک نصیب خود بسیار بستان یابن حنیف نهمار فارغی که به سلام ما همی پردازی این بگفت و سر فرو برد گرسنه و تشنه بودم گرسنگی فراموش کردم و همگی من ایشان بگرفتند بایستادم و با ایشان نماز پیشین و نماز دیگر بکردم گفتم مرا پند ده گفت یا ابن حفیف ما اهل مصیبتیم ما را زبان پند نبود سه روز آنجا بایستادم که هیچ چیزی نخوردیم و نخفتیم پس با خویشتن گفتم سوگند بر ایشان دهم تا مرا پندی دهند آن جوان سربرآورد و گفت صحبت کسی را طلب کن که دیدار وی تو را از خدای تعالی یاد دهد نه به زبان گفتار این است حال و درجه مراقبت صدیقان که همگی ایشان به حق تعالی مستغرق بود

درجه دوم مراقبت پارسایان و اصحاب الیمین است و این کسانی باشد که دانند که خدای تعالی بر ایشان مطلع است و از وی شرم می دارند ولکن در عظمت و جلال وی مدهوش و مستغرق نشده باشند بلکه از خود و احوال عالم باخبر باشند و مثل این چنان که کسی تنها کاری کند و خویشتن برهنه دارد کودکی را بیند از وی شرم دارد به اختیار خویش بپوشد و مثل آن دیگر آن که ناگاه پادشاه فرا وی رسد که وی را خود این از جای بیندازد و مدهوش شود از هیبت وی پس کسی که در این درجه بود وی را احوال و خواطر خویش همه مراقبت باید کرد و در هر کاری که بخواهد کرد وی را دو نظر بود

نظر اول پیش از آن که بکند به اول خاطر که در دل آید گوش دارد و همیشه دل را مراقبت کند تا در وی چه اندیشه پدید می آید و نگاه کند اگر خدای تعالی راست تمام کند و اگر در هوای نفس است بایستد و از خدای تعالی شرم دارد و خود را ملامت کند که چرا این رغبت در وی پدید آمد و فضیحت و عقوبت آن برخود تقریر می کند

و در ابتدای همه اندیشه ها این مراقبت فریضه است که در خبر است که در هر حرکتی و سنتی که بنده به اختیار خویش بکند سه دیوان در پیش وی نهند یکی که چرا و دیگر که چون سه دیگر که که را معنی اول چرا آن بود که گویند این بر تو بود که برای خدای تعالی بکنی یا به شهوت نفس و موافقت شیطان کردی اگر از این سلامت یابد و بر وی بوده باشد خدای را باشد خدای را گویند چون یعنی که چون کردی که هر حقی را شرطی و ادبی و علمی است آنچه کردی چنان که شرط علم بود کردی یا به جهل آسان گرفتی اگر از این سلامت یابد و به شرط کرده باشد گویند که را یعنی که بر تو واجب بود که به اخلاص کنی و خدای را تعالی کنی و بس برای وی کردی تا جزا یابی به ریا کردی تا مزد از آن کس طلب کنی یا به نصیب دنیا کردی تا مزدت بیفتد و اگر برای دیگری کردی در مشقت و عقوبت افتادی که با تو گفته بودند الاالله الدین الخالص

و گفته بودند ان الذین تدعون من دون الله عباد هرکه این بشناخت اگر عاقل باشد از مراقبت دل غافل نباشد و اصل آن که خاطر اول نگاه دارد که اگر دفع نکند رغبت از وی پدید آید آنگاه همت گردد آنگاه فصد شود و بر جوارح برود و رسول ص گفت اتق الله عند همک اذا هممت در آن وقت که همت به کار پدید آید بپرهیز و از خدای بترس و بدان که شناختن آن که از خواطر چیست که از جهت حق است و چیست که از هوای نفس است علمی مشکل و عزیز است و کسی را که قوت آن نباشد باید که همیشه در صحبت عالمی باشد با ورع تا انوار وی به وی سرایت می کند و از علمایی که حریص باشند بر دنیا حذر کند که سیطان نیابت خویش با ایشان داده باشد

خدای تعالی وحی فرستاد به داوودع که یا داوود از عالمی که دوستی دنیا وی را مست بکرده است سوال مکن که وی تو را از دوستی من بیفکند ایشان راهزنانند بر بندگان من و رسولص گفت خدای تعالی دوست دارد کسی را که در شبهت تیزبین باشد و در وقت غلبه شهوت کامل عقل باشد که کمال در این هر دو است که حقیقت حال به بصیرت نافذ شناسد و آنگاه به عقل کامل شهوت را دفع کند و این هر دو خود به هم رود

و هر که را عقلی نباشد دافع نباشد دافع شهوات را او را بصیرت نافذ نباشد در شبهات و برای این گفت رسولص هر که معصیتی بکرد عقلی از وی جدا شد که هرگز باز نیاید و عیسیع گفت کارها سه است حقی روشن به جای آورد و باطلی روشن بگذار و مشکل آن با عالم گذار

نظر دوم مراقبت باشد در وقت عمل و همه اعمال وی از سه خالی نبود یا طاعتی بود یا معصیتی یا مباحی مراقبت در طاعت آن بود که اخلاص کند و با حضور دل بود و آن تمام نگه دارد و به هیچ چیز که در وی زیادت فضیلتی باشد دست از آن ندارد و مراقبت درمعصیت آن بود که شرم دارد و توبه کند و به کفارت مشغول شود و مراقبت در مباح آن بود که به ادب باشد و در نعمت خدای منعم رابیند و بداند که در همه وقتی در حضرت وی است مثلا اگر بنشیند به ادب نشیند و اگر بخسبد بر دست راست روی به قبله خسبد و به مثل اگر طعامی خورد به دل فارغ از تفکر نباشد که آن همه اعمال فاضلتر که در طعامی چندان عجایب صنع است در آفرینش صورت و رنگ و بوی طعم و شکل و در اعضای آدمی که آن طعام به کار دارد چون انگشت و دهان و دندان و حلق و معده و جگر و مثانه و آنچه برای قبول طعام است و آنچه برای حفظ آن است تا هضم افتد و آنچه برای دفع ثقل است و این همه عجایب صنعت وی است و تفکر در این عبادت بزرگ است و این درجه علماست

و گروهی چنان باشند که چون این عجایب صنع بینند به عظمت صانع ترقی کنند و در جلال و جمال و کمال وی مستغرق شوند و این درجه موحدان و صدیقان است و گروهی در طعام به چشم خشم و کراهیت نگرند و بر خلاف شهوت و در ضرورت خویش نگرند و بدان مشغول باشند که کاشکی بدین محتاج نبودندی و در ضرورت تفکر کنند و این درجه زاهدان است و گروهی به چشم شهوت نگرند و همه اندیشه باز آن آوردند که چگونه کنند تا بهترین و خوشترین بخورند و زیادت خورند و آنگاه باشد که طبخ را و طباخ را و میوه را و طعام را عیب کنند ندانند که این همه صنعت حق تعالی است و عیب صنعت عیب صانع بود و این درجه اهل غفلت بود و در همه مباحات همین درجات فراپیش آید

مقام سوم محاسبت است پس از عمل

باید که بنده را به آخر روز وقت خفتن ساعتی باشد که با نفس خویش حساب کند جمله روز را تا سرمایه از سود و زیان جدا شود و سرمایه فرایض است و سود نوافل و زیان معاصی و چنان که با شریک مکاس کند تا بر وی غش نرود باید که با نفس خویش احتیاط بیش کند که نفس را طرار و مکار بسیار حیلت است غرض خویش به طاعت بر تو شمرده تا پنداری که آن سود است و باشد که زیان باشد بلکه در همه مباحات باید که حساب باز خواهد که چرا کردی پس اگر تابان بیند بر نفس خویش بر وی تابان افکند و غرامت از وی طلب کند

ابن الصمه از بزرگان بود حساب خویش بکرد شست ساله بود حساب روز برگرفت بیست و یک هزار و ششصد روز بود گفت آه اگر هر روزی یک گناه بیش نکرده ام از بیست و یک هزار و ششصد گناه چون دهم خاصه که روز بوده است که هزار گناه بوده است پس بانگی بکرد و بیفتاد فرا شدند مرده بود

ولکن آدمی فارغ از آن است که حساب خویش می برنگیرد اگر به هر گناهی که بکند سنگی در سرای افکند به مدتی اندک سرای پر شود و اگر کرام الکاتبین از وی مزد نبشتن خواهند هرچه دارد در آن شود ولکن وی اگر باری چند سبحان الله با غفلت بخواهد گفت تسبح افکند و می شمرد و گوید صدبار گفتم و همه روز بیهوده می گوید و آن را هیچ تسبیح در دست نیفکنده است تا بداند که از هزار درگذشته باشد آنگاه چون امید دارد که کفه حسنات زیادت باشد از بی عقلی بود

و برای این گفت عمر رضی الله عنه که اعمال خویش وزن کنید پیش از آن که بر شما وزن کنند و عمر چون درآمدی دره بر پای خویش می زدی و می گفتی امروز چه کردی و عاشیه رضی الله عنه می گوید ابوبکر رضی الله عنه در وقت وفات گفت هیچ کس بر من دوست تر از عمر نیست چنان حساب بکرد چون راست نبود تدارک کرد و ابن سلام پشته هیزم بر گردن نهاد و بیرون برد گفتند غلامان این چرا بکنند گفت نفس را می بیاموزم تا در این چگونه باشد انس می گوید عمر را دیدم در پس دیواری و با خویشتن می گفت بخ بخ تو را امیرالمومنین می گویند به خدای که یا از خدای بترسی یا عقوبت وی را ساخته باشی و حسن گفت که النفس اللوامه آن باشد که خویشتن را ملامت می کند که فلان کار کردی و فلان طعام خوردی چرا کردی و چرا خوردی و خود را ملامت می کند پس حساب کردن بر گذشته از مهمات است

مقام چهارم در معاقبت نفس است

بدان که چون از حساب نفس فارغ شدی و تقصیری کرده باشد فراگذاری دلیر شود و نیز از پی وی درنرسی بلکه باید که وی را بر هر چه کرده باشد عقوبت کنی اگر چیزی به شهبت خورده باشد وی را به گرسنگی عقوبت کنی و اگر به نامحرمی نگرد وی را به ناگریستن و چشم بر هم نهادن عقوبت کنی همه اعضا و همچنین

و سلف چنین کرده اند یکی از عابدان دست فرا زنی کرد دست خویش فرا آتش داشت تا بسوخت و عابدی در بنی اسراییل مدتی در صومعه بود زنی خویشتن بر وی عرضه کرد پای از صومعه بیرون نهاد تا نزدیک وی رود پس از خدای بترسید و توبه کرد و خواست که بازگردد گفت نه این پای به معصیت بیرون شد نیز در صومعه نیاید بیرون بگذاشت تا در سرما و آفتاب تباه شد و بیفتاد

جنید می گوید که ابن الکریبی گفت شبی احتلامم افتاد خواستم که غسل کنم در وقت شب شبی سرد بود نفس من کاهلی کرد و گفت خویشتن هلاک مکن صبر کن تا بامداد به گرمابه روی قسم خورم که جز با مرقع غسل نکنم و مرقع همچنان می دارم و نیفشارم تا همچنان بر تن من خشک شود و چنان کردم و گفتم این سزای نفسی است که در حق خدای تعالی تقصیر کند و یکی در زنی نگریست پس پشیمان شد سوگند خورد که عقوبت این را هرگز آب سرد نخورم و نخورد و حسان بن ابی سنان به منظری بگذشت و گفت این که کرده است پس گفت از چیزی که تو را با آن کاری نیست چه می پرسی به خدای که تو را عقوبت کنم به یک سال که روزه دارم

و ابوطلحه در خرماستان نماز همی کرد از نیکویی که بود غافل ماند تا در عدد رکعات در شک افتاد خرماستان جمله به صدقه بداد و مالک بن ضیغم می گوید که رباح القیسی بیامد و پدر مرا طلب کرد پس از نماز دیگر گفتم که خفته است گفت چه وقت خواب است و بازگشت از پس وی برفتم می گفت ای نفس فضول می گویی چه وقت خواب است تو را با این چه کار عهد کردم که یک سال نگذارم که سر بر بالش نهی می رفت و می گریست و می گفت که از خدای نخواهی ترسید

و میم داری یک شب خفته ماند تا نماز شب فوت شد یک سال عهد کرد که هیچ نخسبد به شب و طلحه روایت کرد که مردی خویشتن برهنه کرده بر سنگریزه گرم می گردید و می گفت یا مردار به شب بطال به روز تا کی از دست تو رسول ص از آنجا فراز آمد گفت چرا چنین کردی گفت نفس مرا غلبه می کند گفت در این ساعت درهای آسمان برای تو بگشادند و خدای تعالی با فریشتگان تو مباهات می کند پس اصحاب را گفت زاد خویش از وی برگیرید همی می رفتند و می گفتند ما را دعا کن وی یک یک را دعا همی کرد رسولص گفت همه را به جمع دعا کن گفت بار خدایا تقوی زاد ایشان کن و همه را بر راه راست بدار رسولص گفت بار خدایا وی را تسدید کن یعنی دعایی که بهتر بود بر زبان وی دار گفت بار خدایا بهشت قرارگاه ایشان کن

و مجمع از بزرگان بود یکی ناگاه بر بام نگرید زنی را بدید عهد کرد که نیز هرگز بر آسمان ننگرد و احنف بن قیس چراغ برگرفتی و هر زمان انگشت فرا چراغ داشتی و گفتی فلان روز فلان کار چرا کردی و فلان چیز چرا خوردی اهل حزم چنین بودند که دانسته اند که نفس سرکش است اگر عقوبت نکنی بر تو غلبه کند و هلاک گرداند با وی به سیاست بوده اند

مقام پنجم مجاهدت است

بدان که گروهی چون از نفس خویش کاهلی دیدند عقوبت وی بدان کردند که عبادت بسیار بر وی نهاده اند به الزام ابن عمر را هر وقت که یک نماز جماعت فوت شدی یک شب تا روز بیدار داشتی و عمر را جماعتی فوت شد ضیاعتی به صدقه بداد قیمت آن دویست هزار درم و ابن عمر شبی نماز شام تاخیر کرد تا دو ستاره بدید دو بنده آزاد کرد و چنین حکایات بسیار است

و چون نفس تن در ندهد در این عبادت علاج آن بود که در صحبت مجتهدی باشد تا وب را می بیند و راغب می شود یکی می گوید که هرگاه که کاهل شوم در اجتهاد به محمد بن واسع نگرم تا یک هفته رغبت عبادت با من بماند پس اگر چنین کس نیابد باید که احوال و حکایات مجتهدان می خواند و ما به بعضی از آن اشارت کنیم

داوود طایی نان نخوردی وفتیت در آب کردی و بیاشامیدی و گفتی میان این نان خوردن پنجاه آیه توان خواند روزگار چرا ضایع کنم یکی وی را گفت فرسبی در سقف تو شکسته شده است گفت بیست سال است تا اندر این جایم اندر آن ننگرسته ام و نگریدن بی فایده کراهیت داشته اند

احمد بن رزین از بامداد تا نماز دیگر بنشست که از هیچ سو ننگرید گفتند که چرا چنین کنی گفت خدای تعالی چشم بدان آفرید تا در عجایب صنع وی و عظمت وی بینند هر که نه عبرت نظر کند خطایی بر وی نویسند

ابوالدردا می گوید که زندگانی برای سه چیز دوست دارم و بس سجود به شبهای دراز و تشنگی به روزهای دراز و نشستن با قومی که سخن ایشان همه گزیده و حمکت بود

علقم بن قیس را گفتند چرا این نفس خویش را چندین عذاب می داری گفت از دوستیی که وی را دارم از دوزخ او را نگاه می دارم وی را گفتند این همه بر تو ننهاده اند گفت آنچه توانم بکنم تا فردا هیچ حسرت نباشد که چرا نکردم

جنید گوید عجبتر از سوی سقطی کس ندیدم که نود و هشت سال عمر وی بود هیچ کس وی را پهلو بر زمین ندید مگر وقت مگر ...

... ربیع می گوید برفتم تا اویس را ببینم در نماز بامدادان بود چون فارع شد گفتم سخن نگویم تا از تسبیح بپردازد و صبر می کردم همچنان از جای برنخاست تا نماز پیشین بکرد و نماز دیگر بکرد و تا دیگر روز نماز کرد چشم وی اندکی در خواب شد و از خواب درآمد و گفت به تو پناهم از چشم بسیار خواب و از شکم بسیار خوار گفتم مرا این بسنده است بازگشتم

ابوبکر بن عیاش چهل سال پهلو بر زمین ننهاد آنگاه آب سیاه در چشم وی آمد بیست سال از اهل خویش پنهان داشت و هر روز پانصد رکعت نماز ورد وی بود و در شبان روزی هزار بار قل هو الله احد برخواندی و کرزین وبره از جمله ابدال بود و جهد وی چنان بود که روزی سه ختم کردی وی را گفتند رنج بسیار بر خود نهاده ای گفت عمر دنیا چه هست گفتند هفت هزار سال گفت مدت روز قیامت چند است گفتند پنجاه هزار سال گفت آن کیست که هفت روز رنج نکشد تا پنجاه روز نیاساید یعنی اگر هفت هزار سال بزیم و برای روز قیامت جهد کنم هنوز اندک باشد تا به ابد چه رسد که پایان ندارد خاصه بدین عمر مختصر که من دارم

سفین ثوری می گوید شبی نزدیک رابعه شدم وی در نماز ایستاد تا روز نماز کرد و من در گوشه ای از خانه نماز می کردم تا به وقت سحر پس گفتیم چه شکر کنیم آن را که ما را این توفیق داد تا همه شب وی را نماز می کردیم گفت بدان که فردا روزه داریم

این است احوال مجتهدان و امثال این بسیار است و حکایات آن دراز شود و در کتاب احیا از این بیشتر آورده ایم باید که بنده اگر احوال نمی بیند باری می شنود تا تقصیر خویش بشناسد و رغبت خیر در وی حرکت کند و با نفس مقاومت بتواند کرد

مقام ششم در معاتبه نفس و توبیخ وی ...

... و برای این گفت حق تعالی وذکر فان الذکری تنفع المومنین و نفس تو هم از جنس نفس دیگران است آخر توبیخ و پند در وی اثر کند پس خویشتن را اولا پند ده و عتاب کن بل به هیچ وقت عتاب و توبیخ از وی بازمگیر و با وی بگو یا نفس دعوی زیرکی می کنی و اگر کسی تو را احمق گوید خشم گیری و از تو احمق تر کیست که اگر کسی به بازی و خنده مشغول باشد در وقتی که لشکر بر در شهر باشد و منتظر وی و کس فرستاده تا وی را ببرند و هلاک کنند و وی به بازی مشغول باشد از وی احمق ترکه باشد لشکر مردگان در شهر منتظر تواند و عهد کرده اند تا تو را نبرند برنخیزند

و دوزخ و بهشت برای تو آفریده اند و باشد که هم امروز تو را ببرند و اگر امروز نبرند فردا ببرند و کاری که بخواهد بود بیهوده ببوده گیر و مرگ با کس میعاد ننهد که به شب آیم یا به روز زود آیم یا دیر زمستا آیم یا تابستان و همه را ناگاه گیرد وقتی گیرد که ایمن تر باشد چون وی را ساخته نباشی چه حماقت بود بیش از این ویحک یا نفس همه روز به معاصی مشغولی اگر می پنداری که خدای تعالی نمی بیند کافری و اگر می دانی که می بیند سخت دلیری و بی شرم که از اطلاع وی باک نمی داری اگر غلامی از تو در حق تو این نافرمانی کند خشم تو با وی چون بود از خشم وی به چه ایمن شده ای

اگر می پنداری که طاقت عذاب وی داری انگشت پیش چراغ دار یا یک ساعت در آفتاب بنشین یا در خانه گرم گرمابه قرار گیر تا بیچارگی و بی طاقتی خویش بینی اگر می پنداری که به هرچه کنی تو را بدان نخواهد گرفت پس به قرآن کافری و خدای را صد و بیست و چهار هزار پیغامبر را دروغ زن می داری که می گوید من یعمل سوا یجزبه هرکه بد کند بد بیند

ویحک همانا می گویی وی رحیم و کریم است و مرا عقوبت نکند چرا صد هزار کس را در رنج گرسنگی و بیماری و آبله می دارد و چرا هرکه نمی کارد نمی درود و چرا چون فرا شهوت رسی حیلتها روی زمین بکنی تا سیم به دست آوری و نگویی که خدای رحیم است خود بی رنج من کار راست کند ...

... و مثال تو چون کسی بود که به طلب علم شود کاهلی می کند و می گوید که آن روز پسین که با شهر خویش خواهم شد جهد کنم و این قدر نداند که علم آموختن را روزگاری دراز باید هم چنین نفس مرد تایب را روزگار دراز در بوته مجاهدت باید نهاد تا پاک گردد و تا به درجه معرفت و انس و محبت رسد و جمله عقبه ها را بگذارد و چون عمر گذشت و ضایع شد بی مهلت این چون توانی چرا جوانی پیش از پیری و تندرستی پیش از بیماری و فراغت پیش از شغل و زندگانی پیش از مرگ به غنیمت نداری

ویحک چرا در تابستان کارهای زمستان راست کنی و تاخیر نکنی و بر فضل و کرم خدای تعالی اعتماد نکنی آخر زمهریر بر دوزخ کمتر از سرمای زمستان نیست و گرمای وی کمتر از گرمای تابستان نیست اندر این هیچ تقصیر نکنی و در کار آخرت تقصیر کنی نه همانا که این را سببی است مگر آن که به روز قیامت و به آخرت ایمان نداری این گفت در باطن داری و بر خویشتن پوشیده می داری و این سبب هلاک ابدی تو باشد

هرکه پندارد که بی آن که در حمایت جبه نور معرفت شود نار شهوات پس از مرگ در میان جان وی نیفتد چنان بود که پندارد که بی آن که در حمایت جبه شود سرمای زمستان گرد پوست وی نگردد به فضل و کرم خدای تعالی و این قدر نداند که فضل وی بدان است که چون زمستان آفریده بود تو را به جبه بیافرید و اسباب آن راست به گردنه برای آن بود که بی جبه سرما دفع افتد

ویحک گمان مبر که این معصیت تو را به عقوبت از آن برد که خدای تعالی را از مخالفت تو خشم آید تا گویی وی را از معصیت من چه که این نه چنان است بلکه آتش دوزخ در درون تو هم از شهوت تو تولد کند نه از آن که طبیب خشمگین شود به سبب مخالفت تو فرمان وی را

ویحک جز آن نیست که با لذت دنیا و نعمت دنیا قرار گرفته ای و به دل عاشق و فریفته و بسته وی شده ای اگر به دوزخ و بهشت ایمان نداری باری به مرگ ایمان داری که این همه از تو بازستانند و تو در فراق وی سوخته شوی چندان که خواهی دوستی این در دل محکم تر می کن و اگر همه دنیا به تو دهند از مشرق تا مغرب و همه تو را سجود کنند تا مدتی اندک تو با ایشان همه خاکی شوی که کس از تو یاد نیارد چنان که از ملوک گذشته یاد می نیارند چون از دنیا جز اندکی به تو ندهند و آن نیز منغص و مکدر و بهشت جاویدان را بدین می فروشی

ویحک اگر کسی سفالی شکستنی به گوهری جاوید نخرد چگونه بر وی خندی دنیا سفال شکستنی است و ناگاه شکسته گیر و آن گوهر جاوید فوت شده گیر و در حسرت بمانده گیر این و امثال این عتابها با نفس خود همیشه می کند تا حق خود گزارده باشد و در وعظ ابتدا به خویشتن کرده باشد

غزالی
 
۱۵۸۷

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۷۵ - پیدا کردن تفکر در عجایب خلق خدای تعالی

 

... پس به بعضی از این اشارتی مختصر بکنیم و این همه آیات حق تعالی است که تو را فرموده است تا در آن نظر کنی و تفکر کنی چنان که گفت و کاین مم آیه لی السموات و الارض یمرون علیها و هم عنها معرضون و گفت اولم ینظروا فی ملکوت السموات والارض و ما خلق الله من شییی و گفت ان فی خلق السموات و الارض واختلاف اللیل و النهار الآیه و چنین آیات بسیار است پس اندر این آیات تفکر کن آیت اول که به تو نزدیکتر است تویی و از تو عجب تر بر روی زمین هیچ نیست و تو از خود غافل و منادی همی آید که به خویشتن فرو نگرید تا عظمت و جلال بینید و فی انفسکم افلا تبصرون

پس در ابتدای خویش تفکر کن که از کجایی که اول تو را از قطره ای بیافریدند و آن آب را قرارگاه اول پشت پدر و سینه مادر کرد پس آن تخم آفرینش تو ساخت پس شهوت را بر نر و ماده موکل کرد و از رحم مادر زمین ساخت و از آب پشت مرد تخم ساخت و شهوت را بر هردو موکل کرد تا تخم در زمین افکند پس از خون حیض آب آن تخم ساخت و تو را از نطفه و خون حیض بیافرید اول پاره ای خون بسته گردانید که آن را علقه گویند پس گوشت گردانید که آن را مضغه گویند پس جان در وی دمید پس از آن خون و آب یک صفت در تو چیزهای مختلف پدید آورد چون پوست و گوشت و رگ و پی و استخوان پس از این جمله اندامهای تو صورت کرد سری مدور و دو دست و پای دراز و هریکی به پنج شاخ بیافرید پس بر بیرون چشم و گوش و دهان و بینی و زبان و دیگر اعضا بیافرید و در باطن تو معده و کلیه و سپرز و رحم و مثانه و روده بسیار بیافرید و هریکی بر شکل دیگر و به مقداری دیگر

پس هریکی از این به چند قسمت بکرد هر انگشتی سه بند و هر عضوی مرکب از پوست و گوشت و رگ و پی و استخوان و چشم که چند مقدار لوزی بیش نیست به هفت طبقه بیافرید هر طبقه ای به صفتی دیگر که اگر یکی از آن تباه شود جهان بر تو تاریک شود و اگر شرح عجایب چشم تنها بگوییم و رقعه های بسیار سیاه باید کرد پس نگاه کن به استخوان که چگونه جسمی سخت و محکم ازاین آب لطیف تنک بیافرید و هر پاره ای از وی بر شکلی و مقداری بعضی گرد و بعضی دراز و بعضی پهن و بعضی میان آکنده

و همه بر یکدیگر ترکیب کرد و در مقدار و شکل و صورت هریکی حکمتی بلکه حکمتهای بسیار و آنگاه استخوان را ستون تن تو ساخت و هم بر آن بنا کرد اگر به یک لخت بودی پشت دو تا نتوانستی کرد و اگر پراکنده بودی پشت راست باز نتوانستی داشت و بر پای نتوانستی ایستاد پس آن را مهره مهره بیافرید تا دو تا شود و آنگاه درهم ساخت و پی و رگ بر وی بپیچید و محکم بکرد تا همچنان یک لخت راست بایستد چون حاجت بود و در سر هر مهره ای چون نر و ماده ای بساخت تا در هم نشیند و با یکدیگر محکم شوند و از جوانب مهره ها چون جناحها بیرون آورد تا پی های ضعیف که بر وی پیچیده است احکام وی را بر وی تکیه زند

و جمله سر را از پنجاه و پنج پاره استخوان بیافرید و در هم پیوست به بندهای باریک تا اگر یک گوشه را آفتی رسد آن دیگران به سلامت بمانند و همه شکسته نشوند و دندانها بیافرید بعضی سرپهن تا لقمه آس کند و بعضی را سر باریک و تیز تا طعام خرد کند و ببرد و به آسیا اندازد پس گردن از هفت مهره بیافرید و برگ و پی که بر وی پیچیده محکم بکرد و سر بر وی ترکیب کرد و پشت از بیست و چهار مهره بیافرید و گردن بر وی نهاد پس استخوانهای سینه بیافرید بر پهنا و در آن مهره ها ساخت و همچنین دیگر استخوانها و شرح آن دراز است

و در جمله تن تو دویست و چهل و هشت استخوان بیافرید هریکی برای حکمتی دیگر تا کار تو راست و ساخته باشد و این همه از این آب سخیف آفرید اگر یکی از استخوانها کمتر شود باز از کار بازمانی و اگر یکی زیادت شود باز درمانی پس چون تو را در جنبانیدن آن استخوانها و اندامها حاجت بود در جمله اندامهای تو پانصد و بیست و هفت عضله بیافرید هریکی بر شکلی بعضی بر شکل ماهی میان ستبر و سر باریک بعضی خرد و بعضی بزرگ مرکب از گوشت و پی و از پرده ای که غلاف وی باشد بیست و چهار از برای آن است تا تو چشم و پلک از همه جوانب توانی جنبانید و دیگران بر این قیاس کن که شرح آن نیز دراز است ...

... و عجایب باطن و خزانه های دماغ و قوتهای حس که در وی نهاده است از همه عجیب تر بلکه آنچه در سینه و شکم است و همچنین که معده را بیافرید چون دیگی گرم که بر دوام می جوشد تا طعام در وی پخته می گردد و جگر آن طعام را خون می گرداند و رگها آن خون را به هفت اندام می رساند و زهره کف آن خون را که چون صفرا بود می ستاند و سپرز درد آن خون را که سودا بود از وی می ستاند و کلیه آب از وی جدا می کند و به مثانه می فرستد و عجایب رحم و آلات ولادت همچنین

و عجایب معانی و قوتها در وی آفرید چون بینایی و شنوایی و عقل و علم و امثال این بیشتر پس یا سبحان الله اگر کسی صورتی نیکو بر دیواری کند از استادی وی عجب بمانی و بر وی ثنا بسیار کنی و می بینی که بر قطره آب این همه نقش در ظاهر باطن وی پیدا می آید که نه قلم را بینی و نه نقاش را و از عظمت این نقاش عجب نمانی و در کمال قدرت و علم وی مدهوش نشوی و از جمال و کمال و شفقت و رحمت وی تعجب نکنی که تو را چون به غذا حاجت بود در رحم اگر دهان بازکردی و خون حیض نه به اندازه به معده تو رسیدی تباه شدی پس از راه گذر ناف غذای تو راست کرد و چون از رحم بیرون آمدی ناف را ببست و دهان گشاده کرد که مادر غذا به قدر خویش تواند داد پس چون تن تو در آن وقت ضعیف و نازک بود و طاقت طعامها نداشت از شیر مادر که لطیف باشد غذای تو ساخت و پستان مادر بیافرید و سوراخهای تنگ در وی بیافرید تا یر بر تو نیرو نکند و گازری در درون سینه بنشاند تا آن خون سرخ که به وی می رسد وی سپید می کند و پاک و لطیف به تو می فرستد و شفقت را بر مادر تو موکل کرد تا اگر یک ساعت تو گرسنه شوی قرار و آرام از او بشود پس چون شیر را به دندان حاجت نبود دندان نیافرید تا سینه مادر را جراحت می نکنی

و آنگاه که قوت طعام خوردن پدید آمد به وقت خویش دندان بیافرید تا بر طعام سخت قادر شوی اینت کور و نابینا که این می بیند و در عظمت آفریدگار مدهوش نشود و از کمال و لطف و شفقت او متحیر نگردد و براین جمال و جلال عاشق نماند و اینت غافل و پرشهوت و ستور طبع کسی که اندر این تفکر نکند و ازاین خود نیندیشد و آن عقل که به وی داده اند که عزیزترین چیزهاست ضایع کند و بیش از این نداند که چون گرسنه شود نان خورد و چون خشم گیرد در کسی افتد و هم چون بهایم از تماشا کردن در بستان معرفت حق تعالی محروم ماند

این قدرت کفایت باشد تنبیه را و بیشتر از این عجایب آفرینش تو یکی از صد هزار نیست و بیشتر این عجایب در همه حیوانات موجود است از پشه درگیر تا پیل و شرح آن دراز بود

غزالی
 
۱۵۸۸

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۷۶ - آیت دیگر زمین است و آنچه در وی آفریده است

 

اگر خواهی که از عجایب خویش فراتر شوی در زمین نگاه کن که چگونه بساط تو ساخته است و جوانب وی فراخ گسترانیده که چندان که روی به کنار وی نرسی و کوهها را اوتاد وی ساخته تا آرام گیرد در زیر پای تو و نجنبد و از زیر سنگهای سخت آبهای لطیف روان کرده تا بر روی زمین می رود و به تدریج بیرون می آید که اگر به سنگ سخت آبها گرفته نبودی به یک راه آمدی تا جهان غرق کشتی یا پیش از آن که مزارع به تدریج به آبخوردی برسیدی

و در وقت بهار بنگر و تفکر کن که روی زمین همه خاک کثیف باشد چون باران بر وی آید چگونه زنده شود و چون دیبای هفت رنگ گردد بلکه هزار رنگ شود تفکر کن در آن نباتها که پدید آید و در آن شکوفه ها و گلها هر یکی به رنگی دیگر هر یکی از دیگری زیباتر پس درختان و میوه های آن تفکر کن و جمال و صورت هر یکی و بوی و منفعت هر یکی بلکه آن گیاهها که تو آن را نام کمتر دانی عجایب منفعتها در وی تعبیه چون کرده اند یکی تلخ و یکی شیرین و یکی ترش یکی بیمار را تندرست کند و یکی بیمار کند یکی زندگانی نگاه دارد و یکی ببرد چون زهر یکی صفرا را بجنباند و یکی صفرا را هزیمت کند یکی سودا را از اقصای عروق بیرون آورد و یکی سودا انگیزد یکی گرم و یکی سرد یکی خشک و یکی نرم یکی خواب آورد و یکی خواب ببرد یکی شادی آورد و یکی اندوه آورد یکی غذای تو و یکی غذای ستوران و یکی غذای مرغان تفکر کن تا این چند هزا ر است و در هر یکی از این چند هزار عجایب تا کمال قدرت بینی که عقلها باید که از وی مدهوش شود و این نیز بی نهایت است

آیت دیگر

ودیعتهای عزیز و نفیس است که در زیر کوهها پنهان کرده است که آن را معادن گویند آنچه از وی آرایش را شاید چون زر و سیم و لعل و پیروزه و بلخش و شبه ویشم و بلور و آنچه از وی اوانی را شاید چون آهن و مس و برنج و روی و آرزیز و آنچه از وی کارهای دیگر آید از معادن چون نمک و گوگرد و نفت و قیر و کمترین آن نمک است که طعام بدان گواریده شود و اگر در شهری نیابند همه طعامها تباه شود و همه لذتهای طعام بشود و همه بیمار گردند و بیم هلاک بود

پس در لطف و رحمت نگاه کن که طعام تو اگر چه غذا داد لکن در خوشی وی چیزی در می بایست دریغ نداشت این نمک از آب صافی باران بیافرید که بر زمین جمع شود و نمک می گردد و این نیز بی نهایت است ...

... جانورانند بر روی زمین که بعضی می روند و برخی می پرند و بعضی می خزند و بعضی به دو پا می شود و بعضی به چهارپای و بعضی به شکم و بعضی به پایهای بسیار و نگاه کن مرغان هوا و حشرات زمین را هریکی بر شکلی دیگر و بر صورتی دیگر همه از یک دگر نیکوتر هریکی را آنچه به کار باید داد و هریکی را بیاموخته که غذای خویش چون به دست آورد و بچه را چون نگاه دارد تا بزرگ شود و آشیان خویش چون کند در مورچه نگاه کن که به وقت خویش غذا چون جمع کند آنچه گندم بود بداند اگر درست بگذارد تباه شود آن را به دو نیمه کند تا شیشه درنیفتد و گشنیز که درست نباشد تباه شود آن آن را درست بگذارد

و در عنکبوت نگاه کن که خانه خویش چگونه کند و هندسه در تناسب آن چون نگاه دارد که از لعاب خویش ریسمان سازد و دو گوشه دیوار طلب کند و از یک جانب بنیاد افکند و به دیگر برد تا تار تمام بنهد آنگاه پود بر گردن گیرد و میان نخها راست دارد تا بعضی دورتر و بعضی نزدیکتر نبود تا نیکو و به اندام بود آنگاه خویشتن سرنگون از یک گوشه درآویزد و منتظر آن که تا مگسی بپرد که غذای وی آن بود پس خویشتن بر وی اندازد و وی را صید کند و آن رشته بر دست و پای وی پیچد تا از گریختن ایمن شود پس بنهد و به طلب دیگری شود

و در زنبور نگاه که خانه خویش مسدس کند که اگر چهار سو کند گوشه های خانه خالی و ضایع ماند و اگر گرد کند چون مدورات به هم بازنهی بیرون فرجتها ضایع باشد و در همه اشکال هیچ شکلی نیست که به مدور نزدیک تر بود و هموارتر مگر مسدس و این به برهان هندسی معلوم کرده اند و خداوند عالم به لطف و رحمت خویش چندان عنایت دارد بدین حیوان مختصر که وی را الهام دهد ...

... و این جنس عجایب نیز نهایت ندارد که را زهره آن بود که طمع آن کند که از صدهزار یکی بشناسد و بگوید چه گویی این حیوانات با شکلهای غریب و صورتهای عجیب و لونهای مختلف و اندامهای راست خود آفریدند خویشتن را یا تو آفریدی ایشان را سبحان آن خدایی را که با این روشنی چشمها را کور تواند کرد تا نبینند و دلها را غافل تواند داشت تا نیندیشند به چشم سر می بینند و به چشم دل عبرت نگیرند سمع ایشان معزول است از آنچه باید شنید تا هم چون بهایم جز آواز نشنوند و در زبان مرغان که در وی صورت حروف نبود راه نبرند و چشم ایشان معزول از دیدن آنچه باید دید تا هر خط که آن حروف و رقوم و سیاهی و سپیدی نبود نبینند و این خطهای الهی که نه حرف است و نه رقم بر ظاهر و باطن همه درهای عالم نبشته است راه بدان نبرند

در آن خایه مورچه که چند ذره ای بیش نیست نگاه کن و گوش دار تا چه می گوید که به زبان فصیح فریاد همی کند که ای سلیم دل اگر کسی صورتی بر دیواری کند از استادی و نقاشی وی به تعجب فرو مانی بیا و دل نگر تا نقاشی بینی و صورتگری بینی که من خود یک ذره بیش نیستم که نقاش در ابتدای آفرینش که از من مورچه ای خواهد ساخت بنگر که اجزای من چون قسمت کند تا مرا سر و دست و پای و اندامهای صورت کند و در سر و دماغ من چندین غرفه و گنجینه بنا کند که در یکی قوت ذوق بنهد و در یکی قوت شم بنهد و در یکی قوت سمع بنهد و از بیرون سر من منظری فرو نهد و بر وی نگینه ای صورت کند و سوراخ چشم و دهان که منفذ طعام است صورت کند و دست و پای از من بیرون آورد

و در باطن جایی که غذا به وی رسد هضم افتد و جایی که ثقل از وی بیرون آید و جمله آلات آن بیافریند و آنگاه شکل مرا چابک و به اندام بر سه طبقه بنا کند و در یکدیگر پیوندد و مرا حاجتمندوار کمر خدمت بر میان بندد و قبای سیاه پوشد و بدین عالم که تو می پنداری که برای تو آفریده است بیرون آرد تا در نعمت وی چون تو بگردم بلکه تورا مسخر من کند تا شب و روز کشت کنی و تخم پاشی و زمین راست کنی تا جو و گندم و چوب و دانه ها و مغزها به دست آوری و هرکجا که پنهان کنی مرا راه آن بیاموزد تا از درون خانه خویش در زیر زمین بوی آن بشنوم با سر آن شوم و تو خود با همه رنج که طعام یک ساله نداری من یک طعام یک ساله برگیرم و بیشتر و محکم بنهیم آنگاه برای خویش به صحرا آورم تا چون نمی رسیده باشد خشک کنم پیش از آن که باران آید

آفریدگار من مرا الهام دهد تا دانه برگیرم و با جای برم و اگر تو را خرمنی به صحرا نهاده باشد و سیل را آنجا راه باشد تو را از آن هیچ خبر نبود تا همه ضایع شود پس چگونه شکر کنم خداوندی را که مرا از ذره ای بدین چابکی و زیبایی بیافرید و چون تویی را به برزگری من بر پای کرد تا طعام من می کاری و می دروی و رنج می کشی و من بر می خورم ...

... و در درون دریا از سنگ نباتی برویاند سرخ که صورت نبات دارد و جوهر سنگ که آن را مرجان گویند و از کف دریا جوهری با ساحل افتد که آن را عنبر گویند و عجایب این جواهر بیرون حیوان نیز بسیار است

و راندن کشتی بر روی دریا و ساختن و شکل آن چنان که فرو نشود و هدایت کشتی به آن تا باد کژ و راست بشناسد و آفریدن ستاره تا دلیل وی بود آنجا که همه عالم آب بود و هیچ نشان نبود از همه عجیب تر بلکه آفرینش صورت آب در لطیفی و روشنی و پیوستگی اجزای وی به یکدیگر و در بستن حیات همه خلق از حیوان و نبات در وی از همه عجیب تر که اگر به یک شربت محتاج شوی و نیابی همه مالهای روی زمین بدهی و اگر آن شربت را که در باطن توست راه بسته شود که بیرون نتواند آمد هرچه داری بذل کنی تا از آن خلاص یابی و در جمله عجایب آب و دریاها هم بی نهایت است

آیت دیگر هوا و آنچه در وی است ...

... هر قطره ای که می آید خطی مستقیم که در تقدیر وی را جایی معلوم فرموده اند که آنجا فرود آید تا فلان کرم تشنه است سیر شود و فلان تخم را آب حاجت است آب دهد و فلان نبات خشک خواهد شد تر شود و فلان میوه بر سر درخت خشک می شود باید که به بیخ درخت شود و به باطن وی درشود و از راه عروق وی که هریکی چون مویی باشد به باریکی می شود تا بدان میوه رسد و آن را تر و تازه دارد که تو بخوری به غفلت و بی خبر از لطف و زحمت

و بر هر یکی نبشته که کجا فرود آید و روزی کیست اگر همه عالم خواهند تا عدد آن بشناسند نتوانند و آنگاه اگر این باران به یک راه بیاید و بگذرد نباتها را به تدریج آب نرسد پس به وقت سرما این باران بیاید و سرما را بر وی مسلط کند تا در راه آن را برف گرداند هم چون پنبه ذره ذره می آید و از کوهها انبار خانه وی ساخته تا آنجا جمع شود و سردتر بود تا زودتر نگذارد آنگاه چون حرارت پدید آید به تدریج می گدازد و جویها روان همی شود بر مقدار حاجت تا همه تابستان از آن آب به تدریج بر مزارع نفقه می کند که اگر نه چنین بودی بر دوام باران بایستی که می آمدی و رنج به سبب آن بسیار بودی اگر به یک دفعه بیامدی همه سال نبات تشنه بماندی در برف چندین لطف و رحمت است و در هر چیزی هم چنین بلکه همه اجزای زمین و آسمان همه به حق و حکمت و عدل آفریده است و برای این گفت و ما خلقنا السموات والارض و ما بینهما لا عبین ما خلقنا هما الا بالحق به بازی نیافریده ایم به حق آفریده ایم یعنی چنان آفریدیم که می بایست

آیت دیگر

ملکوت و آسمان و ستارگان و عجایب است و عجایب است که زمین و آنچه اندر زمین است در آن مختصر است و همه قرآن تنبیه است بر تفکر در عجایب آسمان و نجوم چنان که گفت وجعلنا السماء سقفا محفوظا و هم عن آیاتها معرضون و گفت لخلق السموات و الارض اکبر من خلق الناس تو را فرموده اند تا در عجایب آسمان تفکر کنی نه از بهر آن که تا کبودی آسمان و سپیدی ستاره ها بینی و چشم فراز کنی که خود بهایم این نیز بینند ولکن چون تو خود را و عجایب خود را که به تو نزدیک تر است و از جمله عجایب آسمان و زمین یک ذره نباشد نشناسی عجایب ملکوت آسمان را چون شناسی بلکه باید که به تدریج ترقی کنی پیشتر خویشتن را شناسی پس زمین و حیوان و نبات و معادن پس هوا و میغ و عجایب آن پس آسمانها و کواکب پس کرسی و عرش پس از عالم اجسام بیرون شوی و در عالم ارواح شوی آنگاه ملایکه را بشناسی و ستارگان و شیاطین را و جن را و درجات فریشتگان و مقامات مختلف ایشان پس باید که در آسمان و ستارگان و حرکت و گردش ایشان و مشارق و مغارب ایشان تفکر کنی و بنگری تا آن خود چیست و برای چیست

و نگاه کنی در بسیاری کواکب که کس عدد آن نشناسد و هریکی را رنگی دیگر بعضی سرخ و بعضی سپید و بعضی خرد و بعضی بزرگ و آنگاه برایشان صورت هر یکی بر شکلی دیگر کرده بعضی بر صورت حمل و بعضی بر صورت ثور و بعضی بر صورت عقرب و همچنین بل هر صورتی که بر زمین است از اشکال آن را آنجا مثالی هست آنگاه سیر و روش ایشان مختلف بعضی به یک ماه فلک ببرد و بعضی سالی به دوازده سال و بعضی به سی سال و بیشتر تا آن که به سی هزار سال فلک بگذارد و عجایب علوم آن را نهایت نیست ...

... این قدرت نمودگاری از مجاری فکرت گفته آمد تا غفلت خویش بشناسی که اگر در خانه امیری شوی که به نقش و گچ کنده کرده باشند روزگاری دراز صفت آن گویی و تعجب کنی و همیشه در خانه خدایی و هیچ تعجب نکنی و این عالم اجسام خانه خدای است و فرش وی زمین است ولکن سقفی بیستون و این عجب تراست و خزانه وی کوههاست و گنجینه وی دریاها و خنور واوانی این خانه حیوانات و نباتهاست و چراغ وی ماه است و شعله وی آفتاب و قندیل های وی ستارگان و مشعله داران وی فریشتگان و تو از عجایب این غافل که خانه بس بزرگ است و چشم تو بس مختصر و در وی نمی گنجد

و مثل تو چون مورچه ای است که در قصر ملکی سوراخی دارد جز از سوراخ خویش و غذای خویش و یاران خویش هیچ خبر ندارد اما از جمال صورت قصر و بسیاری غلامان و سریر ملک و پادشاهی وی هیچ خبر ندارد اگر خواهی که به درجه مورچه قناعت کنی می باش و اگر نه راهت داده اند تا در بستان معرفت حق تعالی تماشا کنی و بیرون آیی چشم باز کن تا عجایب بینی که مدهوش و متحیر شوی والسلام

غزالی
 
۱۵۸۹

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۸۰ - فصل (آدمی در نفس اختیار خویش مضطر است)

 

... و نسبت اجزای عالم چون آسمان و زمین و ستارگان با یکدیگر چون نسبت اندامهای یک حیوان است با یک دیگر و نسبت عالم با مدبر آن از وجهی نه از همه وجوه چون نسبت مملکت تن حیوان است با روح وی که مدبر آن است و تا کسی این نشناسد که ان الله تعالی خلق آدم علی صورته این در فهم وی نیاید و در عنوان به چیزی از این اشارت کرده ایم و سخن کوتاه کردن در این اولیتر که این سلسله دیوانگان را بجنباند و کسی طاقت فهم این ندارد

اما توحید سیم که آن توحید است در فعل شرحی دراز گفته ایم در کتاب احیا اگر اهل آنی از آنجا طلب کن و آن مقدار که در اصل شکر گفته ایم اینجا کفایت است که بدانی که آفتاب و ماه و ستارگان و میغ و باد و هرچه از اسباب دانی همه مسخراند چون قلم در دست کاتب و هیچ به خود نمی باشند که ایشان را می جنبانند به وقت خویش و به قدر خویش چنان که می باید پس حوالت کارها با ایشان خطاست همچون حوالت توقیع خلعت با قلم و با کاغذ اما آنچه در محل نظر است اختیار حیوانات است که پنداری که به دست آدمی چیزی است و این خطاست که آدمی در نفس اختیار خویش مجبور و مضطر است چنان که گفته ایم که کار وی در بند قدرت است و قدرت مسخر نخواهد پس چون قدرت مسخر ارادت است و کلید ارادت به دست وی نیست پس هیچ چیز به دست وی نبود

و تمامی این بدان بشناسی که بدانی که فعلی که به آدمی حوالت کنند بر سه وجه است یکی آن که مثلا اگر پای بر آب نهد فرو شود گویند آب را خرق بکرد و از یک دیگر جدا کرد این را فعل طبیعی گویند و دیگر آن که گویند آدمی نفس بزد و این را فعل ارادتی گویند سیم آن که گویند سخن گفت و برفت و این را فعل اختیاری گویند اما آن فعل طبیعی پوشیده نیست که به وی نیست که چون وی بر روی آب حاضر خواهد آمد لابد است که از گرانی وی آب از هم شکافته شود و این نه به وی بود که اگر خواهد نه چنین بود بلکه اگر سنگی بر روی آب نهی به آب فرو شود فرو شدن نه فعل سنگ است ...

... اما فعل اختیاری چون رفتن و گفتن اشکال در این است که اگر خواهد کند و اگر نخواهد نکند ولکن باید که بدانی که اگر خواهد آن وقت خواهد که عقل وی حکم کند که خیر تو در این است این ارادت به ضرورت پدید آید و اعضا را جنبانیدن گیرد هم چون چشم برهم زدن وقتی که سوزن از دور آید لکن چون علم آن که سوزن ضرر چشم است و برهم زدن خیر است همیشه حاضر است و بر بدیهه معلوم است آن را به اندیشه حاجت نبود که بی اندیشه خود دانست که آن خیز است از دانستن خیر در آن ارادت پدید آید و از آن ارادت قدرت به ضرورت در کار آید

اینجا چون آن اندیشه شد هم بدان صفت گشت که آنجا بود و هم آن ضرورت پدید آمد چه اگر کسی چوبی برگیرد و کسی را می زند او می گریزد به طبع تا اگ به کنار بامی رسد و داند که جستن از آسانتر از چوب خوردن به جهد و اگر داند که آن عظیم تر است به ضرورت پای وی بایستد و طاعت ندارد که حرکت کند که حرکت پای در بند ارادت است و ارادت در بند آن که بداند که آن بهتر است و برای این است که کسی خویشتن را نتواند کشت اگرچه دست دارد و کار دارد که قدرت دست در بند ارادت است و ارادت در بند آن که عقل بگوید که این خبر توست و کردنی است و عقل نیز مضطر است که چون آینه ای است که آنچه شناسد در وی صورت آن پدید آید چون کشتن خود خیر نباشد عقل حکم نکند و آن ارادت پدید نیاید مگر وقتی که در بلایی باشد که طاقت آن ندارد که کشتن از آن بهتر نباشد پس این را فعل اختیاری از آن گفتند که خیر وی در تمیز پدید آید وگرنه ضرورت این چون پدید آمد هم چون ضرورت نفس زدن و چشم برهم زدن است و ضرورت آن هم چون ضرورت به آب فرو شدن است

و این اسباب در هم بسته است و حلقه های سلسله ها را اسباب بسیار است و شرح آن در کتاب احیا بگفته ایم اما قدرت که در آدمی آفریده اند یکی از حلقه های آن سلسله است از اینجا گمان برد که به وی چیزی است و آن خطای محض است که تعلق آن به وی بیش از این نیست که وی محل آن است و راهگذر آن است پس وی راهگذر اختیار است که در وی می آفرینند و راهگذر قدرت و ارادت که در وی می آفرینند پس چون درخت که از باد می جنبد و در وی قدرت و ارادت نیافریدند و وی را محل آن نساختند به ضرورت آن را اضطرار محض نام کرده اند چون ایزد تعالی آنچه کند قدرت وی در بند هیچ چیز نیست بیرون وی آن را اختراع گفتند

و چون آدمی نه چنین بود و نه چنان که قدرت و ارادت وی به اسبابی دیگر تعلق دارد که آن نه به دست وی بود فعل وی مانند فعل خدای تعالی نبود تا آن را خلق و اختراع گویند و چون وی محل قدرت و ارادت بود که به ضرورت در وی می آفرینند مانند درخت نبود تا فعل وی را اضطرار محض گویند بل قسمی دیگر بود وی را نام دیگر طلب کردند و آن را کسب گفتند و از این جمله معلوم شد که اگر چه ظاهرا کار آدمی به اختیار وی است لکن خود در نفس اختیار خوش مضطر است اگر خواهد و اگر نخواهد پس به دست وی چیزی نیست

غزالی
 
۱۵۹۰

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۸۶ - مقام اول در کسب و جلب منفعت

 

... و خواص از متوکلان بودی و بدین صفت بودی و در بادیه رفتی تنها بی زاد اما همیشه سوزن و ناخن پیرای و حبل و دلو باوی بودی که این از اسباب قطعی است که آب بی دلو از چاه بیرون نیاید و در بادیه حبل و دلو نباشد و چون جامه دریده شود چیز دیگر به جای سوزن کار نکند پس توکل در چنین اسباب به ترک آن نبود بلکه اعتماد دل بر فضل خدای تعالی بود نه بر آن پس اگر کسی در غاری نشیند که آن راهگذر خلق نبود و آنجا گیاه نبود و گوید توکل می کنم این حرام بود و خویشتن هلاک کرده بود و سنت خدای تعالی ندانسته باشد همچون موکلی بود در خصومت که سجل به نزدیک وکیل نبرد و از عادت وی دانسته باشد که بی سجل سخن نگوید

و یکی از زهاد در روزگار گذشته از شهر بیرون شد و در غاری نشست و توکل کرد تا روزی به وی رسد یک هفته برآمد و نزدیک شد به هلاکت و چیزی پیدا نیامد وحی آمد و رسول آن روزگار که وی را بگوی به عزت من که روزی ندهم تا با شهر نروی و در میان خلق نه ایستی چون با شهر شد از هرجایی چیزی آوردند چیزی در دل وی افتاد وحی آمد که وی را بگوی خواستی که به زهد خویش حکم من باطل بکنی ندانستی که چون روزی بنده خویش از دست بندگان دیگر دهم دوست تر دارم از آن که از دست قدرت خویش و همچنین اگر کسی در شهر پنهان شود و در خانه دربندد و توکل کند این حرام بود که شاید که از راه اسباب قطعی برخیزد اما چون درنبندد و به توکل نشیند روا بود به شرط آن که هم چشم وی بر در بود تا کسی چیزی آورد و همه دل وی با مردمان نبود بلکه دل با خدای تعالی دارد و به عبادت مشغول باشد و به حقیقت شناسد که چون از راه اسباب به جملگی برنخاست از روزی درنماند

و اینجا آن درست آید که اگر بنده ای از روزی خویش بگریزد روزی وی را طلب کند و اگر از خدای تعالی سوال کند تا وی را روزی بدهد گوید ای جاهل تو را بیافریدیم و روزی ندهیم این هرگز نبود پس توکل بدان بود که از راه اسباب برنخیزد و آنگاه روزی از اسباب نبیند از مسبب الاسباب بیند که خلق همه روزی خدای تعالی می خورند لکن بعضی به مذلت و سوال و بعضی به رنج و انتظار چون بازرگانان و بعضی به کوشش و رنج کشیدن چون پیشه وران و بعضی به عزیزی چون صوفیان که چشم بر حق تعالی دارند و آنچه به ایشان رسد از حق فراستانند و خلق را در میان نبینند

درجه سوم اسبابی که نه قطعی باشد و نه در غالب بدان حاجت بود بلکه از آن جمله حیلت و استقصا شناسد و نسبت وی با کسب همچون نسبت فال و افسون و داغ بود با بیماری که رسول ص متوکلان را وصف بدان کرد که افسون و داغ نکنند نه بدان که کسب نکنند و از شهرها بیرون شوند و به بادیه شوند

پس در این مقام سه مرتبت است توکل را درجه خواص که در بادیه می گردید و این بلندتر و این بدان قوت بود که گرسنه می باشد یا گیاه می خورد و اگر نیابد باک ندارد و بداند که خیرت وی در آن است که آن کس که زاد برگیرد ممکن است که از وی بستانند تا بمیرد احتمال نادر همیشه بر راه بود و از آن حذر واجب نیست دوم مرتبت آن است که کسب نکند ولکن در بادیه نیز نشود بلکه در مسجدی در شهری می باشد و چشم بر مردمان ندارد بلکه بر لطف خدای تعالی دارد سوم مرتبت آن است که به کسب بیرون شود ولکن کسب به سنت و ادب شرع کند چنان که در کتاب کسب بگفته ایم و از استقصا و حیلت و تدبیرهای باریک و استادی در به دست آوردن رزق حذر کند اگر به چین اسباب مشغول شود در درجه کسی بود که افسون خواند و داغ کند و متوکل نبود

و دلیل بر آن که دست بداشتن از کسب شرط توکل نیست آن که صدیق از متوکلان بود و از این درجه به هیچ حال محروم نبود و چون خلافت قبول کرد رزمه جامه برگرفت و به بازار شد تا تجارت کند گفتند در خلافت این چون کنی گفت کس اگر عیال خویش را ضایع گذارد دیگران را زودتر ضایع گذارد پس وی را قوتی از بیت المال پیدا کردند پس روزگار جمله به خلافت داد پس توکل وی بدان بود که بر مال حریص نبود و آنچه حاصل آمدی از کفایت و سرمایه خویش ندیدی بلکه از حق تعالی دیدی و مال خود دوست تر از مال دیگران نداشتی

و در جمله توکل بی زهد راست نیاید پس زهد شرط توکل است اگرچه توکل شرط زهد نیست ابو حفض حداد پیر جنید بود و از متوکلان بود گفت بیست سال توکل پنهان داشتم هر روز به بازار یک دینار کسب کردمی که به یک قیراط از آن به گرمابه نشدمی بلکه همه به صدق بدادمی و جنید به حضور وی در توکل سخن نگفتی و گفتی که شرط دارم که در پیش وی حدیث توکل کنم که آن مقام وی است

اما صوفیان که در خانقاه نشینند و خادم بیرون شود توکل ایشان ضعیف بود همچون توکل کسی که کسب می کند و آن را شرط بسیار بود تا توکل باز آن درست آید اما اگر بر فتوح بنشیند این به توکل نزدیکتر بود اما چون جای معروف شد آن هم چون بازاری باشد و بیم بود که سکون دل بر آن بود اما اگر دل را بدان التفاتی نبود هم توکل مکتسب باشد و اصل آن است که چشم بر مردمان ندارد و بر هیچ سبب اعتماد ندارد مگر بر مسبب الاسباب

خواص گوید خضر را دیدم و به صحبت من راضی بود ولکن وی را بگذاشتم که دل به وی اعتماد کند و آرام گیرد و توکل من ناقص شود و احمد بن حنبل مزدوری داشت شاگرد را گفت تا زیادت از مزد وی چیزی به وی دهد فرا نستند چون بیرون شد احمد گفت از پی وی ببر که بستاند گفت چرا گفت آن وقت در باطن خویش طمع آن بدیده بود از آن نستد چون طمع گسسته شده بستاند

و در جمله توکل مکتسب آن بود که اعتماد وی بر سرمایه نبود و نشان آن بود که اگر بدزدند دل وی نگردد و نومیدی از رزق پدیدار نیاید چون اعتماد بر فضل خدای است داند که از جای که نبیوسد پدید آورد و اگر نیاورد آن بود که خیرت وی در آن بود

غزالی
 
۱۵۹۱

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۹۲ - آداب متوکل چون کالا دزد ببرد

 

بدان که متوکل باید شش ادب نگاه دارد

یکی آن که اگرچه در بندد استقصا نکند و بند بسیار ننهد و از همسایگان پاسبانی نخواهد لکن آسان فراگیرد مالک بن دینار رشته ای بر در خانه بستی و گفتی اگر به سبب سگ نبودی نبستمی

ادب دوم آن که هر چه داند که نفیس بود و دزد بر آن حریص در خانه ننهد که آن سبب ترغیب دزد بود در معصیت مالک بن دینار را زکوه فرستادند پیش آن کس فرستاد که باز برگیر که شیطان وسواس بر دل من افکند که دزد ببرد نخواست که او در این وسواس بود و دزد در معصیت افتد چون بوسلیمان دارانی این بشنید گفت این از ضعف دل صوفیان است وی در دنیا زاهد است وی را از آن چه که دزد ببرد بدین سبب این نظر تمامتر است

ادب سیم آن که چون بیرون آید نیت کند که اگر دزد ببرد بحل است تا باشد که اگر درویش باشد حاجت وی بدان برآید و اگر توانگر بود بدین سبب باشد که مال دیگری ندزدد و مال وی فدای مال دیگری باشد و این شفقتی باشد بر دزد و هم بر مال دیگر مسلمان و بداند که بدین نیت قضای خدای تعالی بنگردد و همچنین وی را ثواب صدقه حاصل آید به جای درمی هفتصد اگر ببرند و اگر نه که وی نیت خویش بکرد چنان که در خبر است که کسی در صحبت با زن عزل نکند و تخم بنهد اگر فرزند آید و اگر نه وی را مزد غلامی نویسند که در راه خدای تعالی جنگ می کند تا وی را بکشند و این بدان سبب است که وی آنچه به وی بود بکرد اما اگر فرزند بودی خلق و حیات وی به وی نبودی و ثواب وی بر فعل وی بودی

ادب چهارم آن که اندوهگین نشود و بداند که خیرت وی آن بود که ببردند و اگر گوید که در سبیل خدای تعالی کردم طلب نکند و اگر با وی دهند نیز بازنستاند و اگر بازستاند ملک وی بود که به مجرد نیت از ملک نشود ولکن در مقام توکل محبوب نباشد ابن عمر را اشتری بدزدیدند بجست تا بامداد آنگاه گفت فی سبیل الله و با مسجد آمد و نماز می کرد یکی بیامد که اشتر فلان جای است نعلین در پای کرد و پس گفت استغفرالله و بنشست و گفت گفته بودم که در سبیل خدای تعالی کردم اکنون گرد آن نگردم

و یکی از مشایخ گوید که برادری را به خواب دیدم در بهشت ولکن اندوهگین گفتم در بهشت چرا اندوهگینی گفت این اندوه تا قیامت با من خواهد بود که مقامات عظیم به من نمودند در علیین که در همه بهشت آن نبود شاد شدم چون قصد آن کردم منادی آمد که وی را بازگردانید که این کسی را بود که سبیل رانده نبود گفتم سبیل راندن کدام بود گفت تو گفتی که فلان چیز در سبیل خدای آنگاه به سر نبردی اگر تو تمام کردی این نیز تمام به تو دادندی

و یکی در مکه از خواب بیدار شد هامیانی زر داشته بود ندید یکی از بزرگان عابدان آنجا بود وی رامتهم کرد آن کس وی را به خانه برد و گفت زر چند بود گفت چندین چندان که وی گفت به وی داد چون بیرون آمد خبر شنید که هامیان وی یکی از یاران وی به بازی برگرفته است بازگشت و زر با نزدیک وی برد هر چند گفت قبول نکرد گفت آن در نیت خویش سبیل کردم آخر بفرمود تا همه به درویشان دادند

و هم چنین اگر کسی نانی می برد به درویش دهد درویش رفته باشد کراهیت داشته اند با خانه بردن و بخوردن به درویش دیگر داده اند ادب پنجم آن که بر دزد و ظالم دعای بد نگوید که بدین هم توکل باطل شود و هم زهد که هرکه بر گذشته تاسف خورد زاهد نبود ربیع بن خثیم را اسبی ببردند که چندین هزار درم ارزید گفت می دیدم که می بردند حاضران که بودند بر وی دعای بد کردند گفت مکنید که من وی را بحل کردم و به صدقه به وی داده ام

یکی را گفتند ظالم خویش را دعای بد کن گفت ظلم بر خویشتن کرده است نه بر من وی را آن شر کفایت است زیادت نتوانم گفت بر وی و در خبر است که بنده بر ظالم دعای بد می کند تا حق خویش بتمامی قصاص کند و باشد که ظالم را چیزی بر وی بماند

ادب ششم آن که اندوهگین شود برای دزد و شفقت آرد بر وی که بر وی معصیتی برفت و در عذاب آن گرفتار شود و شکر کند که وی مظلوم است و ظالم نیست و آن نقصان که در مال افتاد در دین نیفتاد و اگر اندوه کسی که معصیتی را حلال داشت دل را مشغول نکند از نصیحت و شفقت بر خلق دست بداشته بود فضیل پسر را دید که کالاش ببرده بودند می گریست گفت بر کالا می گریی گفت نه برای آن مسکین که چنین کاری بکرد و در قیامت وی را هیچ حجت نبود

غزالی
 
۱۵۹۲

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۹۳ - مقام چهارم

 

... درجه سیم میان این هر دو درجه است آن که قطعی نبود ولکن غالب ظن بود چون فصد و حجامت و مسهل خوردن و علاج گرمی به سردی و علاج سردی به گرمی دست بداشتن این حرام نیست و شرط توکل نیز نیست و بود که در بعضی از احوال کردن آن از ناکردن اولی تر بود و در بعضی ناکردن اولیتر و دلیل بر آن که شرط توکل ترک این نیست قول رسولص است و فعل وی

اما قول آن که گفت با بندگان خدای تعالی دارو به کار دارید و گفت هیچ علت نیست که نه آن را دارویی است مگر مرگ را لکن باشد که دانند و باشد که ندانند و پرسیدند که دارو و افسون قدر خدای تعالی بگرداند گفت این نیز از قدر بود و گفت به هیچ قوم از ملایکه برنگذشتم که نگفتند امت خویش را حجامت فرمای و گفت هفدهم ماه و نوزدهم و بیست و یکم حجامت کنید که نباید که غلبه خون شما را هلاک کند بگفت که خون سبب هلاک است به فرمان خدای تعالی و فرق نیست میان آن که خون از تن بیرون کنید یا مار از جامه یا آتش از خانه فرو کشید که این همه اسباب هلاک است و ترک این شرط توکل است و گفت حجامت سه شنبه هفدهم ماه علت یک ساله ببرد و این در خبری به قطع روایت کرده اند و سعد بن معاذ را فصد فرمود و علی ع را چشم درد بواد گفت از این مخور یعنی رطب و از این خور یعنی برگ چغندر به کشک جو پخته و صهیب را گفت خرما خوری و چشم درد گفت به دیگر جانب می خورم بخندید

و اما فعل وی آن است که هر شبی سرمه در چشم کردی و هر سالی دارو خوردی و چون وحی آمدی سر او به درد آمدی در سر حنا بستی و چون جایی ریش شدی حنا بر آن نهادی و وقت بودی که خاک برکردی و این بسیار است و طلب النبی کتابی است که کرده اند و موسی ع را علتی پدید آمد بنی اسراییل گفتند که داروی این فلان است گفت دارو نکنم تا وی عافیت فرستد آن علت دراز بکشید گفتند داروی این معروف است و مجرب است و در حال به شود گفت نخواهم علت بماند وحی آمد که به عزت من تا دارو نخوری عافیت نفرستم بخورد و بهتر شد چیزی در دل وی افتاد وحی آمد که خواستی که حکمت من به توکل خویش کنی منفعتها در داروها که نهاد جز من

و یکی از انبیا شکایت کرد از ضعف وحی آمد که گوشت خور و شیر و قومی گله کردند از زشتی فرزندان به رسول روزگار وحی آمد که بگوی تا زنان ایشان در آبستنی بهی خورند بخورند و فرزندان نیکو شدند پس بعد از آن در آبستنی بهی خورند و در نفاس رطب

پس از این جملت معلوم شد که دارو سبب شفاست چنان که نان و آب سبب سیری است و همه به تدبیر مسبب الاسباب است و در خبر است که موسی ع گفت یا رب بیماری از کیست و صحت از کیست گفت هردو از من است گفت پس طبیب به چه کار می آید گفت ایشان نان و روزی من می خورند و بندگان مرا دل خوشی می دهند پس توکل در این نیز به علم و به حال است که اعتماد بر آفریدگار دارو کند نه بر دارو که بسیار کس دارو خورد و هلاک شد

غزالی
 
۱۵۹۳

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۱۱۰ - فصل (لذت معرفت و دوستی خدای را چگونه می توان به دست آورد؟)

 

همانا گویی که لذتی که لذت بهشت در آن فراموش شود هیچ گونه نزدیک من صورت نمی بندد هرچند که سخن بسیار در این بگفته اند تدبیر من چیست تا اگر آن لذت نبود باری ایمان بدان حاصل آید بدان که علاج این چهار چیز

یکی آن که این سخنها که گفته آمد تامل کنی و در وی بسیار اندیشه کنی تا مگر معلوم شود که به یک راه که سخنی در گوش بگذرد در دل فرو نیاید

دوم آن که بدانی که صفات آدمی در شهوت و لذت به یک راه نیافریده اند اول شهوت کودک در خوردن بود و جز آن نداند چون پانزده ساله شد لذت و شهوت زنان در وی پدیدار آید تا همه را در طلب آن فرو گذارد چون نزدیک بیست ساله شد لذت ریاست و تفاخر و تکاثر و طلب جاه در وی پدید آید و این آخر درجات لذات دنیاست چنان که در قرآن گفت انما الحیوه الدنیا لعب و لهو و زینه و تفاخر بینکم و تکاثر فی الاموال والاولاد

پس چون از این برگذرد اگر دنیا به جملگی باطن وی را تباه نکند و دل وی بیمار نگرداند لذت معرفت علم و آفریدگار عالم و اسرار ملک و ملکوت در وی پدید آید و چنان که هرچه بازپس بود گذشته در آن مختصر بود این نیز همه در آن مختصر شود و لذت بهشت لذت شکم و فرج و چشم بیش نیست که در بستانی تماشا می کند و طعام می خورد و در سبزه و آب روان و کوشکهای نگارین می نگرد و این شهوت خود در این جهان در جنب شهوت ریاست و استیلا و فرمان دادن حقیر و مختصر شود تا به معرفت چه رسد که رهبان باشد که صومعه بر خویشتن زندان کند و قوت خویش با قدر نخودی آورد در شره جاه و قبول و لذت آن پس وی لذت جاه از بهشت دوست تر می دارد که بهشت بیش از لذت فرج و شکم و چشم نیست پس لذت جاه که همه شهوات را مختصر بکرد در لذت معرفت فرو شود و بدین همه ایمان داری که بدین همه رسیده ای

و کودک که به شهوت جاه نرسیده باشد بدین ایمان ندارد و اگر خواهی که وی را لذت ریاست معلوم کنی نتوانی کرد عارف در دست تو و نابینایی تو هم چنان است که تو در دست کودک ولکن اگر اندک مایه عقل داری و تامل کنی این پوشیده نماند

علاج سیم آن که در احوال عارفان نظاره کنی و سخن ایشان بشنوی که مخنث و عنین اگرچه از شهوت مباشرت و لذت آن خبر ندارد لکن چون مردان می بیند که هرچه دارند در طلب آن خرج همی کنند وی را علمی ضروری حاصل آید که ایشان را لذتی و شهوتی است بیرون این که وی راست

رابعه زنی بود با وی حدیث بهشت کردند گفت الجار ثم الدار اول خداوند سرای آنگاه سرای و ابوسلیمان دارانی می گوید که خدای تعالی را بندگانند که بیم دوزخ و امید بهشت ایشان را از خدای مشغول نکند و یکی از دوستان معروف کرخی با وی گفت که بگوی آن چیست که تو را از دنیا و از خلق چنین نفور کرده است و به عبادت مشغول گشته ای بیم مرگ است یا بیم دوزخ و امید بهشت گفت این چیست پادشاهی که همه به دست وی است اگر دوستی وی بچشی این همه فراموش کنی و اگر تو را با وی معرفت آشنایی پدید آید از این همه ننگ داری

بشر حافی را بعه خواب دیدند وی را گفتند که ابونصر تمار و عبدالوهاب وراق را کار چگونه است گفت این ساعت ایشان را در بهشت بگذاشتم طعام بهشت همی خوردند گفتند و تو چه گفت خدای تعالی دانست که مرا به طعام و شاب بهشت رغبتی نیست مرا دیدار خویش بداد و علی بن الموفق می گوید که بهشت را به خواب دیدم و خلق طعام بسیار همی خوردند و فریشتگان از همه طیبات طعام در دهان ایشان می نهادند و یکی را دیدم در پیش حظیره القدس چشم از سر بیفتاده و مبهوت می نگرید رضوان را گفتم که این چیست گفت معروف کرخی است که عبادت وی نه از بیم دوزخ کرد و نه به امید بهشت کرد وی را نظر مباح کرده است

و ابوسلیمان دارانی می گوید هرکه امروز به خویشتن مشغول است فردا هم چنین بود و یحیی بن معاذ می گوید یک شب بایزید را دیدم از نماز شام و نماز خفتن فارغ شد تا بامداد بر سر دو پای نشسته پاشنه از جای برگرفته و چشم از سر مبهوت وار خیره بمانده به آخر سجده ای دراز بکرد و سر برآورد و گفت بارخدایا گروهی تو را طلب کردند ایشان را کرامات دادی تا بر آب رفتند و در هوا پریدند و من به تو پناهم از آن و گروهی را گنجهای زمین دادی و گروهی را آن بدادی که به یک شب مسافت بسیار برفتند و خشنود شدند و من به تو پناهم از این پس بازنگرید مرا دید گفت یا یحیی اینجایی گفتم آری گفت از کی گفتم از دیری و گفتم پس چیزی از این احوال با من بگوی گفت آن که تو را شاید بگویم و گفت مرا در ملکوت اعلی و ملکوت اسفل بگردانیدند و عرش کرسی و آسمانها و بهشتها همه بگردانیدند و گفتند بخواه از این همه هرچه خواهی تو را دهیم گفتم از این همه هیچ نخواهم گفت تو بنده منی حقا

و ابوتراب نخشبی را مریدی بود عظیم مستغرق در کار خویش یک بار ابوتراب وی را گفت اگر بایزید را بینی روا بود گفت من مشغولم از بایزید پس چند بار دیگر بگفت مرید گفت من خدای بایزید را می بینم بایزید را چه کنم ابوتراب گفت یک بار بایزید را بینی تو را بهتر از آن که هفتاد بار خدای را بینی مرید متحیر بماند گفت چگونه گفت ای بیچاره تو خدای را بینی بر مقدار تو تو را ظاهر شود و بایزید را نزد خدای تعالی بینی بر قدر وی بینی مرید فهم کرد و گفت تا برویم برفتند بایزید در بیشه ای بود چون بیرون آمد پوستینی باشگونه درپوشیده بود مرید در وی نگرید و یک نعره بزد و جان بداد گفتم یا بایزید به یک نظرت کشتی گفت نه که مرید صادق بود و در وی سری بود که آشکارا نمی شد به قوت وی ما را بدید به یک راه آشکارا شد و ضعیف نبود طاقت نداشت هلاک شد

و بایزید گفت اگر خلت ابراهیم و مناجات موسی و روحانیت عیسی به تو دهند بازمگرد که ورای آن کارها دارد بایزید را دوستی بود مزکی وی را گفت سی سال است تا شب نماز همی کنم و روز روزه می دارم و از این هرچه تو می گویی مرا هیچ پدید نمی آید گفت اگر سیصد سال بکنی هم پدید نیاید گفت چرا گفت زیرا که به خود محجوبی گفت علاج آن چیست گفت نتوانی کرد گفت بگو تا بکنم گفت نکنی گفت آخر بگوی گفت این ساعت برو نزدیک حجام شو تا محاسن تو جمله فرو سترد و برهنه بباش و ازاری بر میان بند و توبره ای پرجوز در گردن آویز و در بازار منادی کن که هر کودک که سیلی در گردن به من زند چندین جوز وی را دهم و همچنین نزدیک قاضی و عدول شو این مرد گفت سبحان الله که این چیست که می گویی بایزید گفت شرک آوردی بدین سخن که گفتی سبحان الله که این از تعظیم خویش گفتی گفت چیزی دیگر بگوی که این نتوانم گفت علاج اول این است گفت این نتوانم گفت من خود گفتم که این نتوانی و این از آن گفت که آن مرد به کبر و طلب جاه مشغول و مغلوب بوده است و این علاج وی باشد

و در خبر است که وحی آمد به عیسی ع که چون در دل بنده نگرم نه دنیا بینم نه آخرت دوستی خویش آنجا بنهم و متولی حفظ وی باشم و ابراهیم ادهم گفت بارخدایا دانی که بهشت نزدیک من بر پشه ای نیرزد در جنب محبت تو که مرا ارزانی داشتی دانستی که مرا به ذکر خویش دادی و رابعه را گفتند رسول را چگونه دوست داری گفت صعب ولکن دوستی خالق مرا از دوستی مخلوقان مشغول کرده است و عیسی ع را پرسیدند که از اعمال کدام فاضلتر گفت دوستی خدای و رضا بدانچه وی می کند و در جمله چنین اخبار و حکایات بسیار است و به قرینه احوال این قوم به ضرورت معلوم شد که لذت معرفت و دوستی وی از بهشت بیشتر است باید که اندر این تامل کنی

غزالی
 
۱۵۹۴

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۱۲۱ - پیدا کردن فضیلت امل کوتاه

 

بدان که هرکه در دل خویش صورت کرد که زندگانی بسیار خواهد یافتن تا دیری بزید و مرگ وی نخواهد بود از وی هیچ کار دینی نیاید که وی می گوید با خویشتن که روزگار در پیش است هرگاه که خواهی می توان کرد در حال راه آسایش گیر و چون مرگ خویش نزدیک پندارد همه حال به تدبیر مشغول باشد و این اصل همه سعادتهاست رسول ص ابن عمر را گفت بامداد که برخیزی با خویشتن مگوی که شبانگاه را زنده باشی و از زندگانی زاد مرگ بستان و از تندرستی زاد بیماری برگیر که ندانی که فردا نام تو نزد خدای تعالی چه خواهد بود و گفت ص از هیچ چیز بر شما نمی ترسم که از دو خصلت از پس هوا شدن و امید زندگانی دراز داشتن و اسامه چیزی خرید به نسیه تا یک ماه رسول ص گفت عجب نماید از اسامه که تا یک ماه چیز خریده است ان اسامه لطویل الامل نهمار دراز امید است در زندگانی بدان خدای که نفس من به دست وی است که چشم برهم نزنم که نپندارم که پیش از برهم نهادن مرگ در آید و هیچ لقمه در دهان ننهم که نپندارم که به سبب مرگ در گلوی من بخواهد ماند و آنگاه گفت یا مردمان اگر عقل دارید خویشتن مرده انگارید که به خدایی که جان من به دست وی است که آنچه شما را وعده کرده اند بیاید و از آن خلاص نباید و رسول ص چون آب تاختن کردی در وقت تیمم کردی گفتندی آب نزدیک است گفت ننباید که تا آن وقت زنده نباشم

و عبدالله بن مسعود می گوید که رسول ص خطی مربع بکشید و در میان آن خطی راست و از هردو جانب آن خط خطهای خرد بکشید و گفت این خط در درون مربع آدمی است و این خر مربع اجل است گرد وی گرفته که از وی نجهد و این خط های خرد از هر دو جانب آفت و بلاست بر راه وی که اگر از یکی بجهد از دیگری نجهد تا آنگاه که بیفتد در افتادن مرگ و آن خط بیرونی مربع امل و امید وی است که همیشه اندیشه کاری کند که آن در علم خدای تعالی پس از اجل وی خواهد بود

و رسول ص گفت آدمی هر روز پیرتر می شود و دو چیز از وی جوان می شود بایست مال و بایست عمر و در خبر است که عیسی ع پیری را دید بیل در دست و کار می کرد گفت بارخدایا امل از دل وی بیرون کن بیل از دست وی بیفتاد و بخفت چون ساعتی بود گفت بارخدایا امل با وی ده پیر برخاست و در کار ایستاد عیسی از وی بپرسید که این چه بود گفت در دل من آمد که چرا کار می کنی پیر شده ای زود بمیری بیل بنهادم پس دیگر بار در دل من آمد که لابد تو را نان باید تا بمیری باز برخاستم

و رسول ص گفت خواهید که در بهشت شوید گفتند خواهیم گفت امل کوتاه کنید و مرگ در پیش چشم خویش دارید پیوسته و از خدای تعالی شرم دارید چنان که حق وی است پیری از ری نامه ای بنبشت به کسی که اما بعد دنیا خواب است و آخرت بیداری و در میانه مرگ و هرچه ما در آنیم همه اضغاث احلام و السلام

غزالی
 
۱۵۹۵

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۱۲۶ - داهیه های جان کندن

 

بدان که بیرون از این سه داهیه هول در پیش است یکی آن که صورت ملک الموت بیند و در خبر است که ابراهیم ع ملک الموت را گفت خواهم که در آن صورت که جان گناهکاران بستانی تو را بینم گفت طاقت نداری گفت لابد است خویشتن بدان صورت به وی نمود شخصی دید سیاه و گنده مویها برپای خاسته و جامه های سیاه پوشیده و دود و آتش از بینی و دهان وی بیرون می آید ابراهیم از هوش بشد و بیفتاد چون با عقل آمد با صورت خویش شده بود گفت یا ملک الموت اگر عاصی پیش از صورت تو نخواهد دیده بسنده است و بدان که مطیعان از این هول رسته باشند وی را بر نیکوترین صورت بینند چنان که اگر هیچ راحت نخواهد دید مگر جمال صورت وی کفایت بود

و سلیمان بن داوود ع گفت ملک الموت را که چرا میان مردمان عدل نکنی یکی بزودی می بری و یکی را بسیار می گذاری گفت این به دست من نیست بر نام هر یکی صحیفه ای به دست من دهند چنان که فرمایند می کنم

وهب بن منبه گوید پادشاهی یک روز نشست جامه می درپوشید صد گونه جامه بیاوردند تا آنچه نیکوتر بود برنشست پس در موکبی عظیم بیرون آمد و از کبر به هیچ کس نمی نگرید ملک الموت بر صورت درویشی شوخگن جامه پیش وی آمد و بر وی سلام کرد جواب نداد لگام اسب وی بگرفت گفت دست بدار مگر نمی دانی چه می کنی گفت مرا حاجتی است گفت صبر کن تا فرود آیم گفت نه اکنون گفت بگوی سر فراگوش وی برد و گفت منم ملک الموت آمده ام تا همین ساعت جانت بستانم پادشاه را رنگ از روی بشد گفت چندان بگذار تا با خانه شوم و زن و فرزند را وداعی کنم مهلت ندارد و در حال جانش بستد و از اسب بیفتاد

و ملک الموت ع از آنجا برفت مومنی را دید گفت با تو رازی دارم گفت چیست گفت منم ملک الموت گفت مرحبا دیری است در انتظار توام و هیچ کس عزیزتر از تو نزدیک من نخواست آمدن هین جان برگیر گفت اول حاجتی و کاری که داری بگذار گفت من هیچ کار مهم تر از این ندارم که خداوند خویش را بینم اکنون بر آن حال که تو خواهی جان من برگیر و گفت نصبر کن تا طهارت کنم و نماز کنم در سجود جان من برگیر چنان کرد

وهب بن منبه گفت که در زمین پادشاهی بود که از وی بزرگتر نبود ملک الموت جان وی بستد چون به آسمان رسید فرشتگان گفتند تو را هرگز بر کسی رحمت آمد که جان وی بستدی گفت زنی در بیابانی آبستن بود کودک بنهاد مرا فرمودند که جان وی برگیر جان مادر بستدم و آن کودک را ضایع بگذاشتم بر آن مادر رحمت آمد از غربت وی و بر آن کودک از تنهایی و ضایعی که بماند او را گفتند این پادشاه دیدی که در روی زمین چون او کس نبود گفت دیدم گفتند آن کودک بود که در بیابان بگذاشتی گفت سبحان الله لطیف لما یشاء

و در اثر است که شب نیمه شعبان صحیفه ای به دست ملک الموت دهند هرکه در آن سال جان برباید گرفت نام وی نبشته در وی یکی عبادت می کند و یکی عروسی می کند و یکی خصومت می کند و نام های ایشان در آنجا نبشته و اعمش گوید که ملک الموت در پیش سلیمان شد تیز در یکی نگرید از ندیمان وی چون بیرون شد آن ندیم گفت آن که بود که چنان تیز در من نگرید گفت ملک الموت گفت مگر جانم بخواهد ستدن باد را بفرمای تا مرا به زمین هندوستان برد چون بازآید مرا نبیند بفرمود تا چنان کرد پس چون ملک الموت باز آمد سلیمان ع گفت در آن ندیم من تیز می نگریدی چه سبب بود گفت مرا فرموده اند که این ساعت به هندوستان جان وی برگیر وی اینجا بود گفتم در یک ساعت به هندوستان چون خواهد شد چون آنجا شدم وی را آنجا دیدم عجب داشتم و مقصود از این حکایت آن است که از دیدار ملک الموت چاره نیست ...

غزالی
 
۱۵۹۶

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۱ - آغاز

 

... بود دور چشم بد از پهلوان

نگهبان این قلعه ازبن منم

همه ساله بارای اهریمنم ...

... بیفکند خنجر ز چنگ آن زمان

بگفتا ببندم هم اندر زمان

جهانجوی بربست دست سیاه

برون شد ز خرگه چو از ابر ماه ...

... سرآسیمه جستند یکسر ز جای

بگفتا ز گفتار بستید لب

چنین خواب کردید در تیره شب ...

... سراسیمه آمد به کردار مست

بدید آنکه بسته سیه را دو دست

بدان پاسبانان برآورد خشم ...

... چنین گفت با نامدار سپاه

مرا گر بدارید در زیر بند

برآنم که باشد یکی سودمند ...

... همان گنج اسباب هیتال را

به یزدان که چون دست بندم ورا

سپارم همه ملک و بخشم ترا ...

... وزآن پس تو را کمترین چاکرم

کمربسته پیش تو چون کهترم

بدو گفت ارژنگ بخشیدمت ...

... زمین بوسه زد پیش تخت بلند

گشودند دست سیه را ز بند

برفت و در قلعه را کرد باز ...

... رساندش به گردون گردنده بال

دگر روز بر پیل بستند کوس

شد از گرد پیلان جهان آبنوس

طلایه به پیش سپه برد نیو ...

عثمان مختاری
 
۱۵۹۷

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۷ - کشتن عباس هامان پسر هیتال شاه را گوید

 

... بخنجر سرش زیر پای آورم

بناگه برآمد غو کره نای

ابانای و سرغین و هندی درآی ...

... نه های کشیک چی نه هویی عسس

چه آمد بنزدیک خرگاه شاه

یکی اژدها دید در پیش گاه ...

... سر گرد هامان خنجرگزار

رسانیدم اینک بنزدیک تخت

ازو گشته بدبخت بد یاربخت

چه رفتم بنزدیک هیتال شاه

بدیدم یکی اژدهای سیاه ...

... چه ارژنگ بشنید ازو شاد شد

تو گفتی که از بند آزاد شد

سرش در سنان برد دربارگاه ...

... بهیتال گفتند جاوید مان

که هامانت بربست رخت از جهان

برافروخت هیتال بگریست زار ...

... رسیدند زی شاه با دار و گیر

چه بشنید هیتال بربست کوس

جهان شد ز گرد سپه آبنوس

پذیره بیامد باین داد و دین ...

... بدو گفت جمهور کای نامور

بدان آمدم بسته کین را کمر

که تا این سپه را ز کین بشکنم ...

عثمان مختاری
 
۱۵۹۸

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۸ - صف آراستن دو لشکر در برابر همدیگر گوید

 

بشد شاد هیتال بر پیل کوس

ببست و جهان شد بگرد آبنوس

دلیران هندی پی کین همه ...

... ببردند گردان بهامون درفش

شد از تیغ هامان سراسر بنفش

یلان صف کشیدند نیزه بکف ...

... نهاد از بر کوهه پیل گاه

دو لشکر چو زین گونه بستند صف

یلان تیغ هندی گرفته به کف ...

... ورا رزم با فیل نر ننگ بود

چه آمد سر ره به شیرویه بست

یکی تیز زوبین گرفته بدست ...

... سر این دلاور بیاور برم

بدان تا یکی رزم تو بنگرم

عثمان مختاری
 
۱۵۹۹

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۱۰ - رزم لشکر ارژنگشاه با زرفام گوید

 

... ز بس کز دو رویه برآمد خروش

شد از جوش دریای بی بن خموش

تو گویی بدرید گوش سپهر ...

... یکی کوه پیش اندر آمد براه

بنه سوی که برد فرخنده شاه

یکی کنده در پیش که کرد زود ...

... بکه جای گیرد یکی کنده کند

همه مردمش خسته و بسته دید

گهی دست و گه لب بدندان گزید ...

... در دز بروی سپهبد گشود

ز در بند دز زود بیرون دوید

از آن کوه سر سوی هامون دوید ...

... بدان چشمه سر یکدمی بغنوید

بناگه شد از دشت کردی پدید

سواری برون آمد از تیره کرد ...

عثمان مختاری
 
۱۶۰۰

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۱۱ - رزم شهریار بافرانک و اظهار عاشقی فرانک گوید

 

... درختی که بد اندرین کوهسار

دلاور ببستش بدان استوار

چه بردار بستش دلاور دو دست

سبکبار بر کوهه زین نشست ...

... برادر کنون در کمند وی است

بر آن دشت در زیر بند وی است

کنون گرتو او را رهایی ز بند

سرم را رسانی به چرخ بلند ...

... و زین تخمه در جوی آب من است

من او را هم اکنون رهانم ز بند

به نیروی بازوی چرخ بلند ...

... هم اکنون چه شیرافکنت دست بخت

به بندم دودست و زنم بردرخت

بر آتش چو نخجیر بریان کنم ...

... نخستین بگو نام ای نام دار

چرا بسته ای روی در کارزار

نزیبد که مردان ببندند روی

به میدان در آیند سر کینه جوی ...

... جوان نعره ای زد بکردار شیر

بزد تیغ ببرید بند ورا

جدا کرد از خود کمند ورا ...

... جوان نیز آمد بزیر از سمند

چو شیری که در خشم آمد ز بند

میان جهانجوی بگرفت تنگ ...

... سپهبد سرانجام یازید دست

گرفتش کمربند چون فیل مست

برآوردش از جای و زد بر زمین ...

... فرانک منم دخت هیتال شاه

که برد از رخم رشگ تابنده ماه

شنیدم بسی ازدلیریت من ...

... نه دختر که بودی چو حور و پری

کمین بنده اش زهره و مشتری

دو چوکان زلفش شده گوی باز ...

... دو زلفش به گل سنبل مشکبوی

لبش غنچه دندان چو شبنم بروی

دو جادوی مستش فریبنده بود

به پیش رخش ماه شرمنده بود ...

... درخت مراد من آمد ببر

دلیریکه اکنون به بند من است

سرش زیر خم کمند من است ...

... بدزدی گرفتست در که قرار

کنونش چنین بسته نزدیک شاه

فرستم چه کو نیست با من سپاه ...

... به جای بدی نیکی آرد به پیش

خرد را در این کار در کار بند

برون آور این مرد را از کمند ...

... که بد بینم آخر سرانجام کار

برفت و برون آوریدش ز بند

چو شیر افکن آن دید برساخت بند

که گر در سرای من آیند شاد ...

... دو روزی بباشید مهمان من

همی خواست تا هر دوان را به بند

در آرد بافسون و نیرنگ و بند

وز آن پس برد هر دو را نزد شاه ...

... بدان قلعه با نامور شهریار

ز دربند دژ چون درآمد دلیر

یکی اژدها دید مانند قیر ...

... نباشد بجز جادویی بی بها

زبان را بنام خدا برگشاد

خدای جهان را همی کرد یاد ...

عثمان مختاری
 
 
۱
۷۸
۷۹
۸۰
۸۱
۸۲
۵۵۱