گنجور

 
عثمان مختاری

کس از پاسبانان نه آگاه بود

جهان جوی خفته به خرگاه بود

نهفته به خرگه درآمد چو مار

نیامد بر نامور شهریار

سرش گفت بردارم از یال ،من

برم هدیه نزدیک هیتال، من

چو آمد به نزدیک تخت آن سیاه

که بیدار شد پهلوان سپاه

سیاهی بد استاده در پیش تخت

سیه تر ز روز نگون گشته بخت

یکی دشنه در دست آن بدسکال

چو در دست زنگی گردون هلال

برآمد ز جا نامدار سپاه

بیازید و بگرفت دست سیاه

برافروخت روی سیاه از شتاب

چو انگشت کز آتش آید بتاب

دگر پهلوان گفت کای دیوچهر

که بخت از تو امشب بریدست مهر

چه مردی و اینجا چه کار آمدی

که در خیمه پنهان چو مار آمدی

سیه گفت ای از تو روشن روان

بود دور چشم بد از پهلوان

نگهبان این قلعه ازبن منم

همه ساله بارای اهریمنم

بدان آمدم تا سری زین سپاه

ببرم برم نزد هیتال شاه

ولیکن چو بخت از کسی گشت دور

بپای خود آید روان سوی گور

بیفکند خنجر ز چنگ آن زمان

بگفتا ببندم هم اندر زمان

جهانجوی بربست دست سیاه

برون شد ز خرگه چو از ابر ماه

خروشید بر پاسبانان چو نای

سرآسیمه جستند یکسر ز جای

بگفتا ز گفتار بستید لب

چنین خواب کردید در تیره شب

به گله درون گرگ و چوپان به خواب

شب تیره نه تابش آفتاب

خردمند زد بر یکی داستان

نیوش ار تورا هست روشن روان

به جائی که دشمن بود خواب یاد

مکن ور کنی سر دهی خود بباد

بدیشان نمود آن سیاه دراز

که بگرفته بد آن یل سرفراز

پس آگاهی ازاین بارژنگ شد

برآشفت و از روی اورنگ شد

سراسیمه آمد بکردار مست

بدید آنکه بسته سیه را دو دست

بدان پاسبانان برآورد خشم

بدیشان بگرداند از کینه چشم

همی خواست کردن سیه را تباه

چنین گفت با نامدار سپاه

مرا گر بدارید در زیر بند

برآنم که باشد یکی سودمند

به جائی ازین پس بکار آیمت

بکاریکه باید بیارایمت

بدو گفت شاه ای سیاه حسود

در قلعه بر من بباید گشود

سپاری بمن گرد دزمال را

همان گنج اسباب هیتال را

به یزدان که چون دست بندم ورا

سپارم همه ملک و بخشم ترا

چنین پاسخ آورد با شاه غاس

همی از تو در دل مرا صد هراس

سپارم بتو گنج دزمال را

بیارم سر شاه هیتال را

به پیمان یکی خاطرم شاد کن

مرا در سراندیب داماد کن

ببخشی بمن دخت هیتال را

بگیری چو زو تخت و کوپال را

وزآن پس تو را کمترین چاکرم

کمربسته پیش تو چون کهترم

بدوگفت ارژنگ بخشیدمت

مرآن دخت چون راستی دیدمت

زمین بوسه زد پیش تخت بلند

گشودند دست سیه را ز بند

برفت و در قلعه را کرد باز

بدانگه که خورشید شد سرفراز

سپهدار شه را بدان قلعه برد

همه مال هیتال شه را سپرد

شهش داد از آن گنج بسیار مال

رساندش بگردون گردنده بال

دگر روز بر پیل بستند کوس

شد از گرد پیلان جهان آبنوس

طلایه به پیش سپه برد نیو

ز پیلان جهان پر ز جوش و غریو

پس لشکرش گرد هیتال داشت

که در کینه در چنگ کوپال داشت

بقلب اندرون شاه ارژنگ بود

صدای دف وناله چنگ بود

برافراشته چتر هندی بسر

همی گوش گردون شد از کوس کر

زبس بانگ پیلان و آوای زنگ

شد از چهره مهر گل رنگ رنگ

سپهدار روشن شد اندر نهیب

شد از پس سرافراز کرد از نشیب

چه شد خور ازاین گنبد لاجورد

ز پیش سپه خواست بانگ نبرد

کنازنگ هیتال با ششهراز

بیامد برآمد غوگیرودار

چو از پیش برخاست بانگ غریو

بجنبید از جا سپهدار نیو

برآمد شب تیره آوای زنگ

بدشت سراندیب برخاست سنگ

شب تار و آوای روئینه خم

بتن زهره شید گردیده گم

کنازنگ غرید مانند دیو

گرفته ره گرد فرخنده نیو

برآویختند آندو سرکش بهم

یکی خشم و کین و یکی خود دژم

دو هندی بکردار دو نره دیو

کنازنگ و دیگر سرافراز نیو

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode