گنجور

 
۱۵۰۱

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۵۶ - آمدن رسول پادشاه خاور زمین به پیش لهراسپ و شکایت کردن او از ابلیس دیو گوید

 

... که نبود به بالای او یک کمند

همی بار جوید ز لهراسپ شاه

چه جوید جهان جوی با دستکاه ...

... که سیمرغ رستمش کرد است نام

نیاید بیک بار از مات یار

ندانم چو زید از من آن نیکزاد ...

عثمان مختاری
 
۱۵۰۲

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۶۲ - رسیدن شهریار به بیشه اول و جنگ او با فیلان گوید

 

... درآمد چه کوهی همان دم ز جای

دگر باره آمد یکی نره پیل

چنان کآید از کوه دریای نیل ...

... به جمهور گفت آن زمان نامدار

درخت امیدت برآورد بار

از آن بیشه شیران برون تاختند ...

عثمان مختاری
 
۱۵۰۳

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۶۴ - در رسیدن شهریار به بیشه سوم و کشتن اژدها گوید

 

چه روز دگر شد جهان عطر بار

رسیدند در دامن کوهسار ...

... سپهبد بدو گفت از بادپا

چنان پیکر باره در هم فشرد

به نیروی دم استخوان گشت خرد ...

... جهان جوی تن شست اندر شتاب

دگر باره کرد او سپاس از خدای

خداوند روزی ده رهنمای ...

عثمان مختاری
 
۱۵۰۴

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۶۵ - رسیدن شهریار به بیشه چهارم و جنگ او با موران و دیدن دخمه گرشاسب را گوید

 

... بدیده بدان لوح گوهر فشاند

ببارید از دیدگان آب زرد

بنالید بر مژگان ناله کرد ...

... بپوشید روشن دل نامدار

ببارید آب و بنالید زار

ز سردابه آمد برون نامور ...

... مرآن قلعه هر چند هر سو شتافت

شب تیره زآنجا به بستند بار

چه جمهور گرد آن یل شهریار ...

عثمان مختاری
 
۱۵۰۵

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۹۴ - گریختن ارهنگ از زال زر به جانب بلخ و رفتن گوید

 

... هزیمت شدن را برافراخت بال

بنه در شب تیره گون بار کرد

هر آنکس که بد خفته بیدار کرد ...

عثمان مختاری
 
۱۵۰۶

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۱۰۹ - داستان خلاص شدن شهریار از بند فرانک گوید

 

... بپوشید و شد با هزاران سپاس

چهل اشتر از لعل و در بار کرد

همی نام خود قهر تجار کرد ...

... ز پیش پری شد نهان اهرمن

سحرگه از آنجای بربست بار

شتر کرد زنجان زنگی قطار ...

... بیامد یکی خواجه سرفراز

ورا بار یکسر جواهر بود

جواهر شناس است و ماهر بود

عثمان مختاری
 
۱۵۰۷

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۱۱۱ - رفتن فرانک به مهمانی دلارام گوید

 

... بدین کهنه ویرانه تخمی مکار

که آرد سرانجام افسوس بار

چه در منزل فهر تجار شد ...

... که آمد به نزدیک خرگاه شاه

فرود آمد ازباره تند راه

نه آگه بد از گردش آسمان ...

عثمان مختاری
 
۱۵۰۸

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱

 

... تاگرد سپاه تو برآمد ز خراسان

یک باره به ادبار فرو شد سر اعدا

زین نصرت و زین فتح که دیدند و شنیدند ...

... آن به که کند با سر تیغ تو مدارا

گر تعبیه سازی به سوی روم دگر بار

زنار چو افسار کنی بر سر ترسا ...

امیر معزی
 
۱۵۰۹

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۷

 

... سه شکر را بدهم من به همه حال بها

که به یک بار بهای سه شکر زان دو لبش

به عطا یافتم از همت فخرالامرا ...

... داد سعد فلکی کار مرا نور و نوا

نقطه همتش آورد به یک بار برون

دل رنجور من از دایره خوف و رجا ...

امیر معزی
 
۱۵۱۰

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۰

 

... گهی چون تل خاکستر فراز کوه پر مینا

گهی کافور بار آید چه بر کوه و چه بر هامون

گهی لؤلؤ فشان آید چه بر خار و چه بر خارا ...

امیر معزی
 
۱۵۱۱

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۲

 

... کشیده بر گل سوری اش عنبر سارا

ز بهر لعل شکربار او همی بارند

ز چشم خویش گهر عاشقان ناپروا ...

... گشایش سخن توست عقل را مبدا

هزار بار فزون گفت خسرو ماضی

که داد داد هنر یک به یک به مجلس ما ...

... به خدمت آمد و ازکارگاه خاطر خویش

به بارگاه تو آورد حله دیبا

جه حله باسد ازین به که تا زمانه بود ...

امیر معزی
 
۱۵۱۲

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۴

 

... عارض دنیا جمال دین ثقه الملک

بار خدای نژاد آدم و حوا

خواجه ابوجعفر آن که از هنر او ...

... زانکه به کینت بود تفاخر ترسا

بار خدا ز فر جود تو شعرم

هست کشیده علم به عالم اعلا ...

امیر معزی
 
۱۵۱۳

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۵

 

... از غمزه تو در دلم افتاد وسوسه

با وسوسه جگونه توان بود بارسا

پرهیز کرده بودم و سوگند خورده نیز ...

... پشتم دو تا نه از پی آن شد که عشق تو

باری برو نهاد زاندیشه و عنا

گم شد دلم ز دست و به خاک اندر اوفتاد ...

... گویی که هست فطرتش از فطنت و ذکا

اندر کف مبارک او نی صدف شدست

ز انسان که چوب درکف موسی شد اژدها ...

... وانکس که بر خلاف تو آرد به رزم روی

او را بود نحوست و اد بار در قفا

ور بایدت گواهی از یار تاکنون ...

... خورشید راکه گفت که چون است یاکجا

باران همت تو گسست از زمانه قحط

باد سعادت تو ببرد از جهان غلا ...

امیر معزی
 
۱۵۱۴

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۴

 

... ظهیر دولت و پیرایه اولوالالباب

کریم بار خدایی که اهل حکمت را

به حکم عقل ز درگاه او سزد محراب ...

... کف جواد تو او را کفایت است جواب

اگر تراب ز دست تو یابدی باران

به جای سبزه زبرجد برون دمد ز تراب ...

... اگر قبول کنی خویشتن به موسم حج

کنم ز بهر تو قربان برین مبارک باب

اگرچه هست به چشمت مرا ز تو اعزاز ...

امیر معزی
 
۱۵۱۵

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۶

 

... فزوده حشمت اسلاف و دولت اعقاب

بزرگ بار خدایی که رسم و سیرت اوست

فذلک خرد اندر جریده آداب ...

... سپاس دارم از ایزد کنون که شاد شدم

بدین همایون بیت و بدین مبارک باب

گذشته رفت و زین پس مرا نخواهد بود ...

امیر معزی
 
۱۵۱۶

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۸

 

... خواب من بگسست آری بگسلد وسواس خواب

زان نهفته در شکر بار تو در یاقوت سرخ

چشم من همچون سحاب و لعل باران چون سحاب

گر به چشم اندر سرشکم لعل گون شد باک نیست ...

... حق گزاری همچو آب و کامکاری همچو باد

سرفرازی همچو آتش بردباری چون تراب

ذوالفقار بوتراب از آسمان آمد به زیر ...

امیر معزی
 
۱۵۱۷

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۲

 

... وانکه کمتر چاکر او برتر از افراسیاب

از مبارک نام او دارد معالی انشقاق

وز موید بخت او دارد سعادت انشعاب ...

... دیده اندر چشم خون گشت و دل اندر بر کباب

گر به خدمت قصد کردم گفت د ربان بار نیست

ور فرستادم یکی مدحت ندادندم جواب ...

... تا که جان دارم خداوندا بدین عالی بساط

بارم از دریای خاطر هر زمان در خوشاب

دولت پاینده را گویم که اسجد و ا قترب ...

امیر معزی
 
۱۵۱۸

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۵

 

... زان مکرمت خورند ندم ابر و آفتاب

باریدنی به شرط و شعاعی به اعتدال

کردند قسم تو ز قسم ابر و آفتاب ...

... کردند جنگیان تو خم ابر و آفتاب

گفتی عذاب صاعقه بار است و خصم سوز

از بلخ تا به کالف زم ابر و آفتاب ...

... وین طرفه تر که جان و دلم راگسسته اند

در زیر بار شکر و نعم ابر و آفتاب

بردی به جود تیرگی از طبع من چنانک ...

... جون از مزاج دهر سقم ابر و آفتاب

بارنده شد زبانم و رخشنده خاطرم

گویی مراست در دل و فم ابر و آفتاب ...

... از راه عقل و روی حکم ابر و آفتاب

شخص مبارک تو حکم باد درکرم

راضی شده به حکم حکم ابر و آفتاب ...

امیر معزی
 
۱۵۱۹

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۹

 

... که دست بد ز تو و دولت تو کوتاه است

شمار ملک تو صد بار صد زیادت باد

که حد عمر تو پنجاه بار پنجاه است

امیر معزی
 
۱۵۲۰

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۰

 

... که فخر ملک زمین است و سید زمن است

یکی مبارک سروست باغ دولت را

که صدر ملک و بساط وزارتش چمن است ...

... بتی که چون به رخ و قامتش نگاه کنند

گمان کنند که گلنار بار نارون است

بهار چین کن از روز بزم خانه خویش ...

امیر معزی
 
 
۱
۷۴
۷۵
۷۶
۷۷
۷۸
۶۵۵