گنجور

 
امیر معزی

آفتابی را همی ماند رخش عنبر نقاب

هیچکس دیدست عنبر را نقاب از آفتاب

گر نقاب آفتاب و آسمان شاید ز ابر

آفتاب دلبران را شاید از عنبر نقاب

ساحر و عطار شد زلفش که هر چون بنگرم

پیشه دارد سِحر صِرف و مایه دارد مشک ناب

زآنکه خَمّ جَعْد او پشت مرا دارد به خَم

زانکه تاب زلف او جان مرا دارد به تاب

ظلم کردست آنکه اندر جعدش آوردست خم

جور کردست آنکه اندر زلفش افکندست تاب

آب رویش هر زمان اندر دلم آتش زند

تا دلم بر آتش هجران او گردد کباب

من چو خواهم کرد فریاد آب از آتش برکشم

او چو خواهد خورد تشویر آذر افروزد ز آب

کار صبر من شد از تیمار زلف او ضعیف

جای خواب من شد از وسواس چشم او خراب

صبر من بشکست آری بشکند تیمار صبر

خواب من بگسست‌ آری بگسلد وسواس خواب

زان نهفته در شکر بار تو در یاقوت سرخ

چشم ‌من ‌همچون ‌سحاب ‌و لعل‌ باران چون سحاب

گر به چشم اندر سرشکم لعل‌گون شد باک نیست

در دلم مدح خداوند است چون درّ خوشاب

نصر میر مومنین پروردگار ملک و دین

ملک سلطان را مؤیّد دین یزدان را شهاب

آن خداوندی که بر آرامگاه دولتش

ره به دستوری همی یابد دعای مستجاب

مَرْکَب اقبال او را در چراگاه بقا

عِقد و خَلخال همه حوران عِنان است و رکاب

رای او را هست‌گویی از بلندی و ضیاء

هم به گردون اتصال و هم به‌خورشید انتساب

حلم‌ او ‌دادست گویی خاک هامون را درنگ

جود او دادست گویی دور گردون را شتاب

اختر فرزانگی را با دلش هست اقتران

لشکر آزادگی را با کَفَش هست اِقتراب

حضرت او تا بود اعیان ملت را مآل

مجلس او تا بود ارکان دولت را مآب

ملت پیغمبری هرگز نیابد اِنقطاع

دولت شاهنشهی هرگز نبید انقلاب

آفتاب از آسمان در بُرج پیروزی رسید

سجده برد ایوا‌نش را حتی توارَت بِا‌لحجاب

پیش کیکاووس اگر بودی چو تو یک محتشم

هرگز از توران به ایران نامدی افراسیاب

ای مؤثر در همه کس همچو اَ‌جرام سپهر

ای ‌گرامی بر همه‌ کس همچو ایّام شباب

حق‌گزاری همچو آب و کامکاری همچو باد

سرفرازی همچو آتش بردباری چون تُراب

ذوالفقار بوتراب از آسمان آمد به‌زیر

هست گویی کلک تو چون ذوالفقار بوتُراب

از توکافی تر نبیند هیچکس در هیچ فن

وز تو عاقل تر نیابد هیچکس در هیچ باب

مرد اگرچه فضل دارد عاجز آید با تو هم

باز اگر چه صید گیرد عاجز آید با عُقاب

درگناه و در نیاز از توست هرکس را سؤال

زانکه جز بخشایش و بخشش نفرمایی جواب

آهن دولت تو را نرم است و هستی زین سبب

همچو داود پیمبر صاحب فَصلُ‌ا‌لخِطاب

در حساب عمر تو گردون تفاریقی نبشت

کان تفاریقش فذلک دارد از یوم‌الحساب

تا مرا مهر تو همچون خون به‌ رگ‌ها شد درون

از مشام من به ‌جای خوی همی آید گلاب

هست و خواهد بود از مدح و ثنای تو مرا

اندرین گیتی بزرگی و اندران گیتی ثواب

تا مصیب‌است آنکه بر فرقش همی پرد همای

تا مصاب است آن‌که بر مرگش همی غُرّد غُراب

نیکخواهت باد بر نعمت مهنا و مصیب

بدسگالت باد در مِحنت مُعزّا و مصاب

در دو دست تو دو چیز دلگشای جانفزا

در یکی زلف بتان و در یکی جام شراب