گنجور

 
عثمان مختاری

کنون ای سراینده داستان

ز گفتار دهقان روشن روان

مر این رزمگه ایدر اکنون بدار

سخن گستر از نامور شهریار

که کردش فرانک به بند اندرون

بگویم کنون تا که شد کار چون

جهان جوی هشت ماه در بند ماند

که در دیده جز اشک خونین نراند

بر این هشت مه بود آشوب و جنگ

ز لشکر بدی دشت ناورد تنگ

گهی در سر اندیب و گه در سرند

ز بند جهان جوی مگشاد بند

دلارام گفتا بگردان خویش

که آن زن بما مکر آورد پیش

کنون من هم از مکر کاری کنم

که اندر جهان یادگاری کنم

به مکر و تزویرش آرم بدست

که جز مکر وی را نباید شکست

به آئین بازارگا(نا)ن لباس

بپوشید و شد با هزاران سپاس

چهل اشتر از لعل و در بار کرد

همی نام خود قهر تجار کرد

ز مردان دو صد گرد با خویش برد

شترها به زنجان زنگی سپرد

به سوی سراندیب برداشت راه

از اینگونه آن ماه شد کینه خواه

شبی بود در خیمه آن ماه شاد

که مضراب دیو اندر آمد چو باد

که شاید رباید مه زاد را

به بند آورد سرو آزاد را

شد آگاه از آن دیو آن سیمبر

بزد دست و خنجر کشید از کمر

چو آمد به نزدیک او نره دیو

بزد تیغ بانوی با رای و نیو

بینداخت و بگذاشت او را بتن

ز پیش پری شد نهان اهرمن

سحرگه از آنجای بربست بار

شتر کرد زنجان زنگی قطار

چنین تا که منزل سراندیب شد

جهانی پر از زینت و زیب شد

به دشت سراندیب آمد فرود

بزد خیمه خویش نزدیک رود

صد از نامداران شمشیر زن

که در رزم بودند چون اهرمن

سپرد آن دلاور بزنکی زوش

که بنشین کمین را و بگشای گوش

چو آواز شیپور من بشنوی

نباید که بر جایگه بغنوی

بیا با دلیران خنجر گذار

به نزدیک من درگه کارزار

به شد گرد زنجان و شد در کمین

چنان چونکه بر گور شیر عرین

خبر شد سراندیب یانرا که باز

بیامد یکی خواجه سرفراز

ورا بار یکسر جواهر بود

جواهر شناس است و ماهر بود