گنجور

 
۱۳۸۱

ابوالفرج رونی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۶ - در مدح خواجه ابوسعد بابو

 

... جهان تیز روز و کنده بر پای

ز بار طبع او چون حلم کامل

به نام او بوالفرج را ...

ابوالفرج رونی
 
۱۳۸۲

ابوالفرج رونی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۰ - در مدح عبدالحمید احمد عبدالصمد

 

... حسودش بود آن تیغ را نیام

امل گر بنهد بار آرزو

پسر باشد عبدالحمید نام ...

ابوالفرج رونی
 
۱۳۸۳

ابوالفرج رونی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۴ - در مدح سلطان ابراهیم

 

... سایه گسترده بر بنی آدم

پی آن بر ملک مبارک باد

پیشوای ملوک امام امم ...

... گرد او هر کجا فرود آید

حزم او باره شود محکم

نور گیرد ز حرمت قدمش ...

... وقف کرداست خویشتن بستم

تا ز اصل ست بار نامه فرع

تا به لوح است بازگشت قلم ...

ابوالفرج رونی
 
۱۳۸۴

ابوالفرج رونی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۵ - در مدح بوحلیم شیبانی

 

... چه کند بنده چنگ در که زند

چون تویی شاخ بار فضل و کرم

تا ستوده است حجت موسی ...

ابوالفرج رونی
 
۱۳۸۵

ابوالفرج رونی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۸ - در مدح ابوحلیم زریر شیبانی

 

... گر نجستی باد جودت برگ نفشاندی درم

ور نرستی نقش نامت بار ناوردی نگین

طارمی زد عقل تو بر صحن دانشها بلند ...

... یسر دولت بر یسار و یمن ملت بر یمین

سنگ بت بگرفته سیصد بار سنگ از سومنات

پیل مست الفغده پنجه جفت پیل پوستین

آستین عهد مشحون از منقش کار و بار

تا چو بینی بخت خسرو برفشانی آستین ...

ابوالفرج رونی
 
۱۳۸۶

ابوالفرج رونی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۲ - ایضاً له

 

... خاقان وکیل خرج تو باد و کفیل آن

قیصر امیر بار تو باد و سلام تو

چون سایه همای همایون کناد بخت ...

ابوالفرج رونی
 
۱۳۸۷

ابوالفرج رونی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۷ - ایضاً له

 

... گر بداند که چیست جانبازی

بار سوفار او زه چرخش

با زمانه کشد بانبازی ...

ابوالفرج رونی
 
۱۳۸۸

ابوالفرج رونی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۹ - ایضاً له

 

آمد آن اصل شرع و شاخ هدی

آمد آن برگ عقل و بار ندی

سید عالم و عمید اجل ...

ابوالفرج رونی
 
۱۳۸۹

ابوالفرج رونی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷۴ - ایضاً له

 

... ترا زمانه چه گفته است پیکر پیکار

سپرده باره میمون تو فراز و نشیب

گرفته رایت منصور تو بلاد و قفار ...

... مراد قاص تو با کشت شوره آرد بر

امید عاق تو با شاخ بید گیرد بار

وسیلت تو مهین حصه ایست از نعمت ...

... به بند هیبت تو بسته باد حاسد زار

فراشته به جهاد تو باره اسلام

گذاشته به صلاح تو قالب کفار ...

ابوالفرج رونی
 
۱۳۹۱

ابوالفرج رونی » دیوان اشعار » رباعیات الحاقی » شمارهٔ ۷

 

چون یار به بوسه دادنم بار گرفت

زلفش بگرفتم از من آزار گرفت ...

ابوالفرج رونی
 
۱۳۹۲

غزالی » کیمیای سعادت » عنوان مسلمانی » عنوان اول - در شناختن نفس خویش » فصل نهم

 

همانا گویی که چون در آدمی صفت سباع و بهایم و شیاطین و ملایکه در است به چه دانیم که اصل وی گوهر فرشتگی است و دیگران غریب اند و عارض و به چه دانیم که وی را برای اخلاق فرشتگان آفریده اند تا آن حاصل کند نه برای دیگر صفات بدان که این بدان شناسی که دانی که آدمی شریفتر و کاملتر است از بهایم و سباع و هر چیزی را که کمالی داده باشند که آن نهایت درجه وی بوده وی را برای آن آفریده باشند مثال آن که اسب از خر شریفتر است که خر را برای بار کشیدن آفریده اند و اسب برای دویدن در جنگ و جهاد تا در زیر سوار چنان که می باید می دود و می پوید و وی را قوت بار کشیدن نیز داده اند همچون خر و کمالی زیادت نیز وی را داده اند که خر را نداده اند اگر وی از کمال خویش عاجز آید از وی پالانی سازند و با درجه خر افتد و این هلاک و نقصان وی باشد

همچنین گروهی پنداشته اند که آدمی را برای خوردن و خفتن و جماع کردن و تمتع آفریده اند همه روزگار در این برند و گروهی پندارند که وی را برای غلبه و و استیلا و مقهور کردن دیگر چیزها آفریده اند چون عرب و کرد و ترک و این هر دو خطاست که خوردن و جماع کردن راندن شهوت باشد و این خود ستوران را داده اند و خوردن شتر بیشتر از خوردن مرد است و جماع گنجشک بیش از جماع آدمی است پس چرا آدمی از ایشان شریفتر باشد و غلبه و استیلا به غضب باشد این سباع را داده اند پس آدمی را آنچه سباع و بهایم را داده اند هست و زیادت از آن وی را کمالی داده اند و آن عقل است که بدان خدای  تعالی را بشناسد و جمله صنع وی بداند و بدان خویشتن از دست شهوت و غضب برهاند و این صفت فرشتگان است و بدین صفت وی بر بهایم و سباع مستولی است و همه مسخر وی اند با هر چه بر روی زمین است چنان که حق تعالی گفت و سخر لکم ما فی السماوات و ما فی الارض جمیعا منه ...

غزالی
 
۱۳۹۳

غزالی » کیمیای سعادت » عنوان مسلمانی » عنوان اول - در شناختن نفس خویش » فصل هجدهم

 

... و اگر در همت وی نگری به یک دانک سیم یا زر که از وی به زیان آید متغیر شود و رنجور گردد و اگر یک لقمه از وی در گذرد به وقت گرسنگی مدهوش شود و از این خسیس تر چه باشد

و اگر در جمال صورت وی نگری پوستی است بر روی مزبله ای در کشیده و اگر دو روز خویشتن را نشوید رسواییها بر وی پیدا شود که از خویشتن سیر آید و گند از وی برخیزد و رسواتر و گنده تر از آن چه چیز است که وی همیشه در باطن خویش دارد و حمال وی است روزی چند بار به دست خویش از خویشتن بشوید روزی شیخ ابو سعید ابوا الخیر می گذشت با صوفیان فراجایی رسید که چاه طهارت جای پاک همی کردند و نجاست بر راه بود صوفیان همه به یک سوی گریختند و بینی بگرفتند و شیخ بایستاد و گفت ای قوم دانید که این نجاست فرامن چه می گوید می گوید که دی در بازار بودم همه کیسه های خویش بر من همی افشانیدید تا مرا به دست آورید یک شب با شما صحبت بیش نکردم بدین صفت گشتم مرا از شما می باید گریخت یا شما را از من

و به حقیقت چنین است که آدمی در این عالم در غایت نقصان و عجز و ناکسی است و روز بازار وی فردا خواهد بود اگر کیمیای سعادت بر گوهر دل افکند تا از درجه ی بهایم به درجه فرشتگان رسد و اگر روی به دنیا و شهوت دنیا آرد فردا سگ و خوک را بر وی فضل بود که ایشان همه خاک شوند و از رنج برهند و وی در عذاب بماند پس چنان که شرف خود بشناخت باید که نقصان و بیچارگی خود بشناسد که معرفت نفس از این وجه هم مفتاحی است از مفاتیح معرفت حق تعالی ...

غزالی
 
۱۳۹۴

غزالی » کیمیای سعادت » عنوان مسلمانی » عنوان سوم - در معرفت دنیا » فصل چهارم

 

... مثال آخر مثل کسی که در دنیا آید مثل کسی است که مهمان شود نزدیک میزبانی که عادت وی بود که همیشه سرای آراسته دارد برای مهمانان و ایشان را می خواند گروهی پس از گروهی و طبق زرین پیش وی نهد بر وی نقل و مجمره سیمین با عود و بخور تا وی معطر شود و خوشبوی گردد و نقل بخورد و طبق و مجمره بگذارد تا قوم دیگر در رسند پس هر کس رسم وی داند و عاقل باشد عود و بخور برافکند و خوشبوی شود و نقل بخورد و طبق و مجمره به دل خوش بگذارد و شکر بگوید و برود و کسی که ابله باشد پندارد که این به وی دادند تا با خویشتن ببرد چون به وقت رفتن از وی باز ستانند رنجور و دلتنگ شود و فریاد درگیرد دنیا نیز همچنان مهمانسرای است سبیل بر راهگذریان تا زاد برگیرند و در آنچه در سرای است طمع نکنند

مثال آخر مثال اهل دنیا در مشغولی ایشان به کار دنیا و فراموش کردن آخرت چون مثل قومی است که در کشتی باشند و به جزیره ای رسیدند برای قضا حاجت و طهارت بیرون آمدند و کشتی بان منادی کرد که هیچ کس مباد که روزگار بسیار برد و جز به طهارت مشغول شود که کشتی به تعجیل خواهد رفت پس ایشان در آن جزیره پراکنده شدند گروهی که عاقلتر بودند سبک طهارت کردند و باز آمدند کشتی فارغ یافتند جایی که خوشتر و موافق تر بود بگرفتند و گروهی دیگر در عجایب آن جزیره عجب بماندند و به نظاره باز ایستادند و در آن شکوفه ها و مرغان خوش آواز و سنگریزه های منقش و ملون نگریستند چون باز آمدند در کشتی هیچ جای فراخ نیافتند جای تنگ و تاریکی بنشستند و رنج آن می کشیدند گروهی دیگر به نظاره اختصار نکردند بلکه آن سنگ ریزه های غریب و نیکوتر چیدند و با خود بیاورند و در کشتی جای آن نیافتند جای تنگ بنشستند و بارهای آن سنگریزه ها بر گردن نهادند و چون یک دو روز برآمد آن رنگهای نیکو بگردید و تاریک شد و بوی های ناخوش از آن آمدن گرفت جای نیافتند که بیاندازند پشیمانی خوردند و بار و رنج آن بر گردن می کشیدند و گروهی دیگر در عجایب آن جزیره متحیر شدند تا از کشتی دور افتادند و کشتی برفت و منادی کشتی بان نشنیدند و در جزیره می بودند تا بعضی هلاک شدند از گرسنگی و بعضی را سباع هلاک کردآن گروه اول مثل مومنان پرهیزکار است و گروه بازپسین مثل کافران که خود را و خدای را عزوجل و آخرت را فراموش کردند و همگی خود را به دنیا دادند که استحبوا الحیوه الدنیا علی الاخره و آن دو گروه میانین مثل عاصیان است که اصل ایمان نگاه داشتند ولیکن دست از دنیا بداشتند گروهی با درویشی تمتع کردند و گروهی با تمتع نعمت بسیار جمع کردند تا گرانبار شدند

غزالی
 
۱۳۹۵

غزالی » کیمیای سعادت » عنوان مسلمانی » عنوان چهارم - در معرفت آخرت » فصل دوم

 

... پس این روح حیوانی چون مرکب است روح انسانی را از وجهی و از وجهی چون آلتی چون این روح حیوانی را مزاج باطل شود قالب بمیرد و روح انسانی بر جای خویش بماند و لکن بی آلت و مرکب شود و تباهی آلت سوار را ضایع و معدوم نگرداند ولکن بی آلت کند

و این آلت که وی را دادند برای آن دادند تا معرفت و محبت حق عزوجل صید کند اگر صید کرده است هلاک شدن آلت خیر وی است تا از بار وی برهد و آن که رسول ص گفت مرگ تحفه و هدیه مومن است آن بود که کسی دام برای صید دارد و بار آن همی کشد چون صید به دست آورد هلاک دام غنیمت وی باشد و اگر والعیاذبالله پیش از آن که صید به دست آورد این آلت باطل شود حسرت و مصیبت آن را نهایت نباشد و این الم و حسرت اول عذاب قبر بود نعوذ بالله منه

غزالی
 
۱۳۹۶

غزالی » کیمیای سعادت » عنوان مسلمانی » عنوان چهارم - در معرفت آخرت » فصل پنجم

 

از این جمله بشناختی که حقیقت جان آدمی قایم است به ذات خویش بی قالب و اندر قوام ذات خویش مستغنی است از قالب و معنی مرگ نه نیستی وی است بلکه معنی آن انقطاع تصرف وی است از قالب و معنی حشر و نشر و بعث و اعاده نه آن است که وی را پس از نیستی با وجود آورند بلکه آن است که وی را قالب دهند بدان معنی که قالبی را مهیا قبول تصرف وی کنند یک بار دیگر چنان که در ابتدا کرده بودند و این بار آسانتر بود که اول هم قالب می بایست آفرید و هم روح و این بار خود روح بر جای خویش است اعنی روح انسانی و اجزاء قالب نیز بر جای خویش است و جمع آن آسان تر از اختراع آن از آنجا که نظر ماست و از آنجا که حقیقت است صفت انسانی را به فعل الهی راه نیست که آنجا که صفت دشواری نباشد آسانی هم نیست

و شرط اعادت آن نیست که هم آن قالب که داشته است با وی دهند که قالب مرکب است و اگرچه اسب بدل افتد سوار همان باشد و از کودکی تا پیری خود بدل افتاده باشد اجزای وی با اجزایی دیگر و وی همان بود پس کسانی که این شرط کردند تا برایشان اشکالها خاست و از آن جوابهای ضعیف دادند از آن تکلف مستغنی بودند که ایشان را گفتند که مردمی مردمی بخورد همان اجزا اجزاء این دیگر شود از این دو با کدام دهند و اگر عضوی از وی ببرند و آنگاه طاعتی کند چون ثواب یابد این عضو بریده هم با وی باشد یا نه اگر با وی نباشد در بهشت بی چشم و بی دست و بی پای چگونه بود و اگر با وی باشد آن اعضا را در این عالم انبازی نبود در طاعت و عمل در ثواب چگونه انباز بود و از این جنس ترهات گویند و جواب تکلیف کنند و بدین همه حاجت نیست چون حقیقت اعادت نیست که با همه قالب حاجت نیست و این اشکال از آن خاست که پنداشتند که تویی و تو و حقیقت تو قالب تو است چون آن بعینه بر جای نباشد آن نه تو باشی بدین سبب در اشکال افتد و اصل این سخن به خلل است

غزالی
 
۱۳۹۷

غزالی » کیمیای سعادت » عنوان مسلمانی » عنوان چهارم - در معرفت آخرت » فصل دوازدهم

 

... صفت آتش سوم آتش حسرت محروم ماندن بود از جمال حرت الهیت و نومید شدن از یافتن آن سعادت و سبب آن نابینایی و جهل باشد که از این جهان برده بود که معرفت حاصل نکرده بود به تعلیم و مجاهده و نیز دل را صافی نکرده باشد تا جمال حضرت الهیت در وی بنماید پس از مرگ چنان که در آیینه ای روشن نماید که زنگار معصیت و شهوات دنیا دل وی را تاریک گردانیده باشد تا در نابینایی بماند

و مثال آن آتش چنان بود که تقدیر کنی تو که با قومی به شب تاریک جایی رسی که آنجا سنگ ریزه بسیار بود که لون وی نتوان دید یاران تو گویند که چندانکه توانی از این بردار که ما شنیده ایم که در این منفعت بسیار بود و هر کس از ایشان چندانکه توانند برگیرند و تو هیچ برنگیری و گویی حماقت تمام باشد که به نقد رنج بر خویشتن نهم و بار گران می کشم و خود ندانم که فردا این به کار آید یا نه پس ایشان این بار می کشند و از آنجا بروند و تو تهی دست با ایشان همی روی و بر ایشان همی خندی و ایشان را به احمقی گرفته برایشان افسوس می داری و می گویی هر که را عقل بود و زیرکی باشد آسان و آسوده می رود چنین که من می روم و هر که احمق بود از خویشتن خری سازد و بار می کشد بر طمع محال چون به روشنایی رسد نگاه کند آن همه گوهر و یاقوت سرخ باشد و قیمت هر یکی از آن صدهزار دینار آن قوم حسرت خورند که چرا بیشتر برنگرفتیم و تو از غبن آن که هیچ برنگرفتی هلاک شوی و آتش آن حسرت در جان تو افتد پس ایشان آن بفروشند و ولایت روی زمین بدان بگیرند و نعمتها چنان که می خواهند می خورند و آنجا که می خواهند می باشند و تو را گرسنه و تشنه و برهنه دارند و به بندگی گیرند و کار می فرمایند هر چند تو گویی از این نعمت خویش مرا نصیبی کنید افیطوا علینا منالماء او مما رزقکم الله قالوا ان الله حرمها علی الکافرین گویند تو دوش نه بر ما می خندیدی ما امروز بر تو می خندیم ان تسخر وامنا فانا نسخر منکم کما تسخرون

پس مثال حسرت فوت شدن نعمت بهشت و دیدار حق عزوجل این است و این جواهر مثال طاعتهاست و این تاریکی مثال دنیاست و کسانی که جواهر طاعت برنداشتند که گفتند در حال رنج نقد چرا کشیم برای نعمت نسیه که در شک است فردا فریاد همی کنند افیطوا علینا من الماء و چرا حسرت نبرند که فردا چندانی انواع سعادت و نعمت ایزد عزوعلا بر اهل معرفت و طاعت ریزد که همه نعمتهای دنیا در مقابله یک ساعت آن نباشد بلکه آخر کسی را که از دوزخ بیرون آورند چندان به وی دهند که ده بار مثل این دنیا بود و این مماثلت نه به مساحت و مقدار بود بلکه در روح نعمت بود و آن شادی لذت است چنان که گویند گوهری مثل ده دینار است در قیمت و روح نه در ماهیت و وزن و مساحت

غزالی
 
۱۳۹۸

غزالی » کیمیای سعادت » عنوان مسلمانی » عنوان چهارم - در معرفت آخرت » فصل چهاردهم

 

... و هر چه جسمانی است جز به سماع و تقلید از صاحب شرع معلوم نشود اما این دیگر قسم فرع معرفت حقیقت روح است و به دانستن وی راهی است از طریق بصیرت و مشاهده باطن و بدین کسی رسد که از وطن خویش مفارقت کند آنجا که مولد و مسقط الراس وی است بنایستد و سفر راه دین فراپیش گیرد و بدین وطن نه شهر و خانه می خواهیم که آن وطن قالب است و سفر قالب را قدری نیست لکن آن روح که حقیقت و سر آدمی است وی را قرارگاهی است که از آنجا پدید آمد است و وطن وی آن است و از اینجا وی را سفری است و وی را در راه منازل است و هر منزلی عالمی دیگر و وطن و قرارگاه وی اول محسوسات است آنگه متخیلات آنگه موهومات آنگه معقولات و معقولات منزل چهارم وی است و از حقیقت خود در این عالم چهارم خبر یابد و بیش از این خبر ندارد

و این عالمها به مثالی فهم توان کرد و آن آن است که تا آدمی در عالم محسوسات بود درجه وی چون درجه فراشه بود که خویشتن را بر چراغ می زند که وی را حس چشم هست ولکن خیال و حفظ نیست که وی از ظلمت بگریزد و روزن طلب کند پندارد که چراغ روزنی است خویشتن بر وی همی زند چون درد آتش بیابد آن درد در حفظ وی بنماند و در خیال وی بنایستد که وی را خیال و حفظ نیست و بدان درجه نرسیده است از آن سبب دیگر بار خویشتن را می زند بر چراغ تا هلاک شود و اگر وی را قوت خیال و حفظ متخیلات بودی چون یک راه دردناک شدی معاونت نکردی که حیوانات دیگر را یک راه بزنند چون چوب بینند بگریزند که خیال آن درد در حفظ ایشان بمانده باشد پس محسوسات منزل اول است

منزل دوم متخیلات است و تا آدمی در این درجه بود با بهیمه برابر بواد تا از چیزی رنجور نشود نداند که از وی بباید گریخت ولکن چون یک بار رنجور شود دیگر بار بگریزد

منزل سوم موهومات است و چون بدان درجه رسد با گوسفند و اسب برابر است که باشد که از رنج نادیده بگریزد و بداند که دشمن است و رنج خواهد بود که گوسفند که هرگز گرگ ندیده باشد و اسب که هرگز شیر ندیده باشد چون گرگ و شیر را بینند بگریزند و بدانند که دشمن است اگرچه از گاو و پیل و اشتر که به شکل عظیمتر آید نگریزند و این دیداری است که در باطن وی نهاده اند که بدان دشمن خویش را ببینند و با این همه از چیزی که فردا خواهد بود حذر نتواند کردن که این در منزل چهارم باشد ...

... و تردد و روش وی در عالم محسوسات همچون رفتن است بر زمین که همه کسی تواند و روش وی در عالم چهارم در محض ارواح و حقایق کارها چون رفتن است بر آب و تردد وی بر موهومات چون بودن است در کشتی که درجه میان آب و خاک است و ورای درجه معقولات مقامی است که آن مقام انبیا و اولیا و اهل تصوف است که مثل آن چون رفتن است در هوا و برای آن بود که رسول را گفتند که عیسی ع بر آب برفت گفت ولو از داد یقینا لمشی فی الهواء اگر درجه یقین وی زیادت شدی در هوا برفتی

پس منازل سفر آدمی در عالمهای ادراکات بود و به آخر منازل خویش باشد که به درجه ملایکه رسد پس از آخر درجه بهایم تا اعلی درجات ملایکه منازل معراج آدمی است و نشیب و بالای کار وی است و وی در خطر است که به اسفل السافلین فرو شود یا به اعلی علیین رسد و عبارت از این خطر چنین آمد انا عرضنا الامانه علی السموات و الاض و الجبال فابین ان یحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان انه کان ظلوما جهولا

هر چه جماد است درجه بنگرد و وی بی خبر بود پس بی خطر بود و ملایکه در علیین اند و ایشان را بیرون از درجه خود راه نیست بلکه درجه هر کسی بر وی وقف است چنانکه گفتند و ما منا الاله مقام معلوم و بهایم در اسفل السافلین اند و ایشان را به ترقی راه نیست و آدمی در وسط هر دو است و در خطرگاه است و وی را ممکن است که به ترقی به درجه ملایکه رسد و به تنزل با درجه بهایم آید و معنی تحمل امانت تقلید عهده خطر باشد پس جز آدمی را خود ممکن نیست که بار امانت کشد

و مقصود آن است که گفتی که بیشتر این سخنها گفته اند تا بدانی که این عجب نیست که مسافر همیشه مخالف مقیمان باشد و بیشتر خلق مقیم باشند و مسافر نادر بود و کسی که از محسوسات و متخیلات که منزلگاه اول است وطن و مستقر خویش ساخت هرگز وی را حقایق و ارواح کارها مکشوف نگردد و روحانی نشود و احکام روحانیان بنداند بدان سبب بود که شرح این در کتابها کمتر شود پس بدین مقدار اقتصار کنیم از شرح معرفت آخرت که افهام بیش از این احتمال نکند بلکه بیشتر افهام این مقدار را خود احتمال نکند

غزالی
 
۱۳۹۹

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن اول - در عبادات » بخش ۸ - فصل(احتیاط به چه شرایطی رواست)

 

... شرط سیم آن که گاه گاه نیز راه رخصت می رود و احتیاط بر خویشتن فرض نگرداند چنان که رسول ص از مهطره مشرکی طهارت کرده است و عمر از سبوی زنی ترسا طهارت کرده است و ایشان در بیشتر احوال بر خاک نماز کرده اند و کسی که در خفتن میان خویش و میان خاک هیچ حجاب نکردی وی را بزرگتر داشتندی پس چون سیرت ایشان را مهجور کند و ناشایست دارد و نفس وی مسامحت نکند موافقت ایشان را دلیل آن باشد که نفس در این احتیاط شرفی یافته است مهم باشد که دست از این بدارد

شرط چهارم آن که هر احتیاطی که در آن رنج مسلمانی باشد دست بدارد که رنجاندن دل خلق حرام است و ترک احتیاط حرام نیست چنان که کسی قصد آن کند که دست وی بگیرد در سلام یا معانقه کند و دست و روی وی عرق دارد وی خویشتن بازکشد این حرام باشد بلکه خلق نیکو و تقرب نمودن بدان مسلمان در این وقت از هزار احتیاط مبارکتر بود و فاضلتر و همچنین اگر کسی پای بر سجده وی نهد و از آفتابه وی طهارت کند و از کوزه وی آب خورد نشاید که منع کند و کراهیت اظهار کند که رسول ص آب زمزم خواست عباس گفت دستهای بسیار در آب کرده اند و شوریده کرده تا تو را دلوی خاص طلب کنم و بر آب برکشم گفت نی من برکت دست مسلمانان را دوستتر دارم

و بیشتر قرا آن جاهل این دقایق نشناسند و خویش اندر چینند از کسی که احتیاط نکند و وی را برنجانند و باشد که با پدر و مادر رفیق و برادر سخنهای درشت گویند چون دست به آفتابه و جامه ایشان دراز کرده باشند و این همه حرام است چگونه روا باشد به سبب احتیاطی که واجب نیست و بیشتر آن باشد که قومی که این کنند تکبری در سر ایشان پدید آید که منت بر مردمان نهند که ما خود چنین می کنیم و به غنیمت دارند که خویشتن از کسی فراهم گیرند تا وی را برنجانند و پاکی خویش عرضه کنند و فخر خویش پدید آرند و دیگران را نجس نام کنند بدان که چنان که صحابه آسان فراگرفته باشند فرا گیرد و اگر کسی در استنجا به سنگ اقتصار کند این خود از کبایر شناسند و این همه از خباثت اخلاق است و دلیل نجاست باطن است و دل پاک داشتن از این خباثت فریضه است این همه سبب هلاک است و احتیاط دست به داشتن سبب هلاکت نیست

شرط پنجم آن که همین احتیاط در خوردنی و پوشیدنی و گفتنی نگاه دارد که آن مهمتر است چون مهمتر دست ندارد دلیل آن بود که این احتیاط برای رعونت یا برای عادت می کند چنان که کسی طعام خورد در وقتی که گرسنگی وی به ضرورت نباشد آنگاه تا دست و دهان نشوید نماز نکند و این مقدار نداند که هرچه نجس است بی ضرورت چرا می خورد و اگر پاک است دست چرا می شوید پس بر جامه ای که عامیان شسته باشند نماز می نکند و طعامی که در خانه عوام پخته باشند چرا می خورد و احتیاط در پاکی لقمه مهمتر است و بیشتر این قوم در خانه بازاریان طعام پخته خورند و بر جامه ایشان نماز نکنند و این نه نشان صدق باشد در این کار

شرط ششم آن که این احتیاط به منکرات و منهیات ادا نکند چنان که بر سه بار زیادت کند در طهارت که بار چهارم نهی است یا طهارت دراز بکشد و مسلمانی در انتظار وی می باشد که این نشاید یا آب بسیار بریزد تا نماز اول وقت تاخیر کند یا امام باشد اهل جماعت در انتظار دارد یا مسلمانی را وعده داده باشد به کاری و آن دیر می شود یا به سبب آن روزگار کسب وی می شود و عیال وی ضایع می ماند که این چنین کارها به سبب احتیاطی که فریضه نیست مباح نگردد یا سجاده فراخ فروافکند در مسجد تا کسی جامه به وی بازنزند که از این سه چیز منکر بود یکی آن که پاره ای از مسجد غصب کرده باشد از مسلمانان و حق وی بیش از آن نیست که وی سجده کند و دوم آن که چنین صف پیوسته نتوان داشت و سنت آن است که کتف به کتف برادروار و پیوسته سوم آن که از مسلمانی حذر می کند چنان که از سگ و نجاستها حذر کند و این نشاید و همچنین منکرات بسیار که بسی قرای جاهل به سبب احتیاط ارتکاب کنند و ندانند

غزالی
 
۱۴۰۰

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن اول - در عبادات » بخش ۱۱ - فصل(آبهای پاک و ناپاک)

 

هر جایی که نجس باشد یک بار آب بر او بگذرد پاک شود مگر که عین نجاست بر وی بماند آنگاه می باید شست تا عین نجاست بشود و اگر نشست و بمالید و به ناخن باری دو بر ندید و باز آن به هم رنگ یا بوی بماند و پاک شد و هر آب که خدای تعالی آفریده است و پاک کننده است مگر چهار آب یکی آن که یک بار در حدث به کار داشتی که آن پاک است و پاک کننده نیست دوم آن که در نجاست به کار داشتی که آن پاک کننده نیست اما اگر بوی و رنگ و طعم وی نگردیده است به سبب نجاست پاک است سوم آن که کمتر از دویست و پنجاه من باشد و پلیدی در وی افتاد اگر چه متغیر نشد پلید است به مذهب شافعی اما اگر دویست و پنجاه من بیش باشد تا متغیر نگردد به نجاستی که در وی افتد پلید نشود چهارم آبی که بوی و رنگ و طعم وی بگردید به چیزی پاک که آب را از آن نگاه نتوان داشت چون زعفران و صابون و اشنان آرد و غیر آن که آن پاک است نه پاک کننده اما اگر تغییر وی اندک بود پاک کننده باشد

غزالی
 
 
۱
۶۸
۶۹
۷۰
۷۱
۷۲
۶۵۵