گنجور

 
۱۲۱

فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۳۱

 

... چو گفتار و کردار پیوسته شد

در کین به گشتاسپ بر بسته شد

یکی نامه بنوشت رستم به درد

همه کار فرزند او یاد کرد ...

... بفرمود فرخنده جاماسپ را

که بنویس یک نامه نزدیک اوی

یکی سوی گردنکش کینه جوی ...

فردوسی
 
۱۲۲

فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و شغاد » بخش ۲

 

... ستاره شمرکان شگفتی بدید

همی این بدان آن بدین بنگرید

بگفتند با زال سام سوار ...

... سواری دلاور به گرز و کمند

سپهدار کابل بدو بنگرید

همی تاج و تخت کیان را سزید ...

... ازان پس که داماد او شد شغاد

چو هنگام باژ آمد آن بستدند

همه کابلستان بهم بر زدند ...

... ز خواری شوم سوی زابلستان

بنالم ز سالار کابلستان

چه پیش برادر چه پیش پدر ...

... براندازه رستم و رخش ساز

به بن در نشان تیغهای دراز

همان نیزه و حربه آبگون ...

... چنان برز و بالا و آن فر و یال

بپرسید بسیار و بنواختش

هم انگه بر پیلتن تاختش ...

فردوسی
 
۱۲۳

فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و شغاد » بخش ۵

 

... شغاد آن به نفرین شوریده بخت

بکند از بن این خسروانی درخت

که داند که با پیل روباه شوم ...

... کجات آن بزرگ اژدهافش درفش

کجا تیر و گوپال و تیغ بنفش

نماندی به گیتی و رفتی به خاک ...

... هم انکس که با او بدین کین میان

ببستند و آمد به ما بر زبان

نمانم ز ایشان یکی را به جای ...

... نهادند بر تخت زیبا درخت

گشاد آن میان بستن پهلوی

برآهیخت زو جامه خسروی ...

... برابر نهادند زرین دو تخت

بران خوابنیده گو نیکبخت

هرانکس که بود از پرستندگان

از آزاد وز پاکدل بندگان

همی مشک باگل برآمیختند ...

... که یزدانت از داد و مردی سرشت

در دخمه بستند و گشتند باز

شد آن نامور شیر گردن فراز ...

فردوسی
 
۱۲۴

فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و شغاد » بخش ۷

 

چنین گفت رودابه روزی به زال

که از داغ و سوگ تهمتن بنال

همانا که تا هست گیتی فروز ...

... ز بیچارگی ماتمش سور شد

بیامد به بستان به هنگام خواب

یکی مرده ماری بدید اندر آب ...

... به ایوانش بردند و جای نشست

به جایی که بودیش بنشاختند

ببردند خوان و خورش ساختند ...

فردوسی
 
۱۲۵

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهمن اسفندیار صد و دوازده سال بود » بخش ۱

 

چو بهمن به تخت نیا بر نشست

کمر با میان بست و بگشاد دست

سپه را درم داد و دینار داد ...

... هرانکس که بد شاه را نیکخواه

به آواز گفتند ما بنده ایم

همه دل به مهر تو آگنده ایم ...

... به شبگیر برخاست آوای کوس

شد از گرد لشکر سپهر آبنوس

همی رفت زان لشکر نامدار ...

فردوسی
 
۱۲۶

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهمن اسفندیار صد و دوازده سال بود » بخش ۲

 

... نپیچید رستم ز فرمان اوی

دلش بسته بودی به پیمان اوی

پدرت آن گرانمایه شاه بزرگ ...

... چنان سست شد تیز بازار اوی

هم اندر زمان پای کردش به بند

ز دستور و گنجور نشنید پند ...

فردوسی
 
۱۲۷

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهمن اسفندیار صد و دوازده سال بود » بخش ۳

 

غمی شد فرامرز در مرز بست

ز در دنیا دست کین را بشست ...

... نیای من آن نامدار بلند

گرفت و به زنجیر کردش به بند

که بودی سپر پیش ایرانیان

به مردی بهر کینه بسته میان

چه آمد بدین نامور دودمان

که آید ز هر سو بمابر زیان

پدر کشته و بند سایه نیا

به مغز اندرون خون بود کیمیا ...

... پدر بر پدر بر توی پهلوان

همه یک به یک پیش تو بنده ایم

برای و به فرمان تو زنده ایم ...

... برآشفت بر تخت شاهنشهی

بنه برنهاد و سپه برنشاند

به غور اندر آمد دو هفته بماند ...

... سه روز و سه شب هم برین رزمگاه

به رخشنده روز و به تابنده ماه

همی گرز بارید و پولاد تیغ ...

... برآورد زان انجمن رستخیز

ز بستی و از لشکر زابلی

ز گردان شمشیر زن کابلی ...

فردوسی
 
۱۲۸

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهمن اسفندیار صد و دوازده سال بود » بخش ۴

 

... مرنجان کسی را که دارد نژاد

چو فرزند سام نریمان ز بند

بنالد به پروردگار بلند

بپیچی ازان گرچه نیک اختری ...

... چو رستم نگهدار تخت کیان

همی بر در رنج بستی میان

تو این تاج ازو یافتی یادگار ...

... مهان را همه زیر او داشتند

ازو بند بردار گر بخردی

دلت بازگردان ز راه بدی ...

... مبادا که تاراج و کشتن کنید

بفرمود تا پای دستان ز بند

گشادند و دادند بسیار پند ...

... به نزدیک شهر دلیران کشید

برآسود و بر تخت بنشست شاد

جهان را همی داشت با رسم و داد ...

فردوسی
 
۱۲۹

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی همای چهرزاد سی و دو سال بود » بخش ۲

 

... نهفته بدو اندرون کودکی

چو من برگشادم در بسته باز

به دیدار آن خردم آمد نیاز ...

... که خواریم و ناشادگر دست رس

به شبگیر گازر بنه برنهاد

برفت و نکرد از بر و بوم یاد ...

... فرستاد نزدیک او گوهری

ازو بستدی جامه و سیم و زر

چنین تا فراوان نماند از گهر ...

... به جاییش دیدی کمانی به دست

به آیین گشاده بر و بسته شست

کمان بستدی سرد گفتی بدوی

که ای پرزیان گرگ پرخاشجوی ...

فردوسی
 
۱۳۰

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی همای چهرزاد سی و دو سال بود » بخش ۳

 

... شگفت آیدم چون پسر خوانیم

به دکان بر خویش بنشانیم

بدو گفت گازر که اینت سخن ...

... ز خانه سوی رود یازید تفت

در خانه را تنگ داراب بست

بیامد به شمشیر یازید دست ...

... سپه گرد کرد آن زمان رشنواد

عرض گاه بنهاد و روزی بداد

چو بشنید داراب شد شادکام

به نزدیک او رفت و بنوشت نام

سپه چون فراوان شد از هر دری ...

فردوسی
 
۱۳۱

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی همای چهرزاد سی و دو سال بود » بخش ۶

 

... هم اندر زمان مرد پاکیزه رای

یکی نامه بنوشت نزد همای

ز داراب وز خواب و آرامگاه ...

... به آب فرات اندر انداختم

به بازوش بر بستم این یک گهر

پسر خوار شد چون بمیرد پدر ...

فردوسی
 
۱۳۲

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی داراب دوازده سال بود » بخش ۱

 

... چو دارا به تخت مهی برنشست

کمر بر میان بست و بگشاد دست

چنین گفت با موبدان و ردان ...

... رسانند رودی به هر کشوری

چو بگشاد داننده از آب بند

یکی شهر فرمود بس سودمند ...

فردوسی
 
۱۳۳

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی دارای داراب چهارده سال بود » بخش ۲

 

... سکندر به تخت نیا برنشست

بهی جست و دست بدی را ببست

یکی نامداری بد آنگه به روم ...

... ز بزم و ز رزم و ز ننگ و نبرد

به نو هر زمانیش بنواختی

چو رفتی بر تخت بنشاختی

چنان بد که روزی فرستاده ای ...

... به مصر آمد از روم چندان سپاه

که بستند بر مور و بر پشه راه

دو لشکر به روی اندر آورده روی ...

... به هشتم به مصر اندر آمد شکست

سکندر سر راه ایشان ببست

ز یک راه چندان گرفتار شد ...

... برفتند ز اصطخر چندان سپاه

که از نیزه بر باد بستند راه

همی داشت از پارس آهنگ روم ...

فردوسی
 
۱۳۴

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اسکندر » بخش ۸

 

... فرستاده پادشا را بدید

فراوانش بستود و بنواختش

به نیکی بر خویش بنشاختش

بدو گفت شادم ز فرمان اوی ...

... ازان پس چو فرمایدم شهریار

بیایم پرستش کنم بنده وار

فردوسی
 
۱۳۵

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اسکندر » بخش ۱۹

 

... ز بس نیزه و پرنیانی درفش

ستاره شده سرخ و زرد و بنفش

سکندر بیامد به سوی حرم ...

... که پور براهیم پیغمبرست

چو پیش آمدش نصر بنواختش

یکی مایه ور جایگه ساختش ...

... نماندند زان تخمه کس در جهان

ز بیداد بستد حجاز و یمن

به رای و به مردان شمشیرزن ...

فردوسی
 
۱۳۶

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اسکندر » بخش ۲۲

 

... بیاورد عراده و منجنیق

به یک هفته بستد حصار بلند

به شهر اندر آمد سپاه ارجمند ...

... ترا خوانم اسکندر فیلقوس

تو بنشین به آیین و رسم کیان

چو من پیشت آیم کمر بر میان ...

... سکندر به پیش اندرون با کمر

گشاده درچاره و بسته در

چون آن پور قیدافه را شهرگیر ...

... که این هر دو را خاک باید نهفت

چنین هم به بند اندرون با زنش

به شمشیر هندی بزن گردنش ...

فردوسی
 
۱۳۷

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اسکندر » بخش ۲۳

 

... به تخت گرانمایگان برنشاند

فراوان بپرسید و بنواختش

یکی مایه ور جایگه ساختش ...

... نشستن گهش را ستونها بلور

زبر پوششی جزع بسته به زر

برو بافته دانه های گهر ...

... چنانچون بود مردم چاپلوس

ورا دید قیدافه بنواختش

بپرسید بسیار و بنشاختش

چو خورشید تابان ز گنبد بگشت ...

... به تندی برو هیچ مبسای دست

بیاورد گنجور و بنهاد پیش

چو دیدش نگه کرد ز اندازه بیش ...

... ازان پس بدر کرد کسهای خویش

فرستاده را تنگ بنشاند پیش

بدو گفت کای زاده فیلقوس ...

... ز چاره بیاسای و منمای خشم

بیاورد و بنهاد پیشش حریر

نوشته برو صورت دلپذیر ...

فردوسی
 
۱۳۸

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اسکندر » بخش ۲۸

 

... همه جای ترس است و تیمار و باک

زمین بستر و پوشش از آسمان

به ره دیده بان تا کی آید زمان ...

... به روی زمین بر گنهکار کیست

که جنبندگانند و چندی زیند

ندانند کاندر جهان برچیند ...

... بگفتند کای شهریار بلند

در مرگ و پیری تو بر ما ببند

چنین داد پاسخ ورا شهریار ...

... چنین گفت بیداردل شهریار

که گر بنده از بخشش کردگار

گذر یافتی بودمی من همان ...

فردوسی
 
۱۳۹

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اسکندر » بخش ۳۱

 

... ز پوشیدنیها و از خوردنی

سکندر بپرسید و بنواختشان

براندازه بر پایگه ساختشان ...

... بیاگند چرمش به زهر و به نفت

سوی اژدها روی بنهاد تفت

مران چرمها را پر از باد کرد ...

... همی آتش آمد ز کامش برون

چو گاو از سر کوه بنداختند

بران اژدها دل بپرداختند ...

... سرافراز با نامداران روم

یکی نامه بنوشت با رسم و داد

چنانچون بود مرد فرخ نژاد ...

... برآنکس که هست از شما ارجمند

ببندید پیش آمدن را میان

کزین آمدن کس ندارد زیان ...

... که دایم بزی شاه گردن فراز

فرستاده را پیش بنشاندیم

یکایک همه نامه برخواندیم ...

... تو مردی بزرگی و نامت بلند

در نام بر خویشتن در مبند

که گویند با زن برآویختنی ...

... سخن گوی و داننده و هوشیار

ابا هر صدی بسته ده تاج زر

بدو در نشانده فراوان گهر ...

... همان جامه و گوهر و رنگ و بوی

سکندر بپذرفت و بنواختشان

بران خرمی جایگه ساختشان ...

فردوسی
 
۱۴۰

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اسکندر » بخش ۳۶

 

... پذیره شدندش بزرگان دو میل

جهانجوی چون دید بنواختشان

به خورشید گردن برافراختشان ...

... بر و سینه و گوشهاشان چو پیل

بخسپند یکی گوش بستر کنند

دگر بر تن خویش چادر کنند ...

... برآرم من این راه ایشان به رای

بنیروی نیکی دهش یک خدای

یکایک بگفتند کای شهریار

ز تو دور بادا بد روزگار

ز ما هرچ باید همه بنده ایم

پرستنده باشیم تا زنده ایم ...

... دو دیوار کرد از دو پهلوی کوه

ز بن تا سر تیغ بالای اوی

چو صد شاه رش کرده پهنای اوی ...

فردوسی
 
 
۱
۵
۶
۷
۸
۹
۵۵۱