گنجور

 
فردوسی

چو نامه بر کید هندی رسید

فرستادهٔ پادشا را بدید

فراوانش بستود و بنواختش

به نیکی بر خویش بنشاختش

بدو گفت شادم ز فرمان اوی

زمانی نگردم ز پیمان اوی

ولیکن برین گونه ناساخته

بیایم دمان گردن افراخته

نباشد پسند جهان‌آفرین

نه نزدیک آن پادشاه زمین

هم‌انگه بفرمود تا شد دبیر

قلم خواست هندی و چینی حریر

مران نامه را زود پاسخ نوشت

بیاراست بر سان باغ بهشت

نخست آفرین کرد بر کردگار

خداوند پیروز و به روزگار

خداوند بخشنده و دادگر

خداوند مردی و هوش و هنر

دگر گفت کز نامور پادشا

نپیچد سر مردم پارسا

نشاید که داریم چیزی دریغ

ز دارندهٔ لشکر و تاج و تیغ

مرا چار چیزست کاندر جهان

کسی را نبود آشکار و نهان

نباشد کسی را پس از من به نیز

بدین گونه اندر جهان چار چیز

فرستم چو فرمان دهد پیش اوی

ازان تازه گردد دل و کیش اوی

ازان پس چو فرمایدم شهریار

بیایم پرستش کنم بنده‌وار