گنجور

 
۱۲۴۱

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۵۳

 

... ما را غم آن یار چرا باید خورد

کو را خر لنگ و اسب رهوار یکیست

مولانا
 
۱۲۴۲

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۰۸

 

آهو بدود چو در پیش سگ بیند

بر اسب دونده حمله و تک بیند

چندان بدود که در تنش رگ بیند ...

مولانا
 
۱۲۴۳

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۰۹

 

دیوانه میان خلق پیدا باشد

زیرا که سوار اسب سودا باشد

دیوانه کسی بود که او را نشناخت ...

مولانا
 
۱۲۴۴

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳۵۴

 

من همچو کسی نشسته بر اسب خام

در وادی هولناک بگسسته لگام

تازد چون مرغ تا که بجهد از دام

تا منزل این اسب کدام است کدام

مولانا
 
۱۲۴۵

مولانا » فیه ما فیه » فصل سوم

 

... مفروش خویش ارزان که تو بس گران بهایی

حق تعالى می فرماید که من شما را و اوقات و انفاس شما را و اموال و روزگار شما را خریدم که اگر به من صرف رود و به من دهید بهای آن بهشت جاودانیست قیمت تو پیش من این است اگر تو خود را به دوزخ فروشی ظلم برخود کرده باشی همچنان که آن مرد کارد صد دیناری را بر دیوار زد و بر او کوزه ای یا کدویی آویخت آمدیم بهانه می آوری که من خود را به کارهای عالى صرف می کنم علوم فقه و حکمت و منطق و نجوم و طب و غیره تحصیل می کنم آخر این همه برای توست اگر فقه است برای آن است تا کسی از دست تو نان نرباید و جامه ات را نکند و تو را نکشد تا تو به سلامت باشی و اگر نجوم است احوال فلک و تأثیر آن در زمین از ارزانی و گرانی امن و خوف همه تعلق به احوال تو دارد هم برای توست و اگر ستاره است از سعد و نحس و به طالع تو تعلق دارد هم برای توست چون تأمل کنی اصل تو باشی و اینها همه فرع تو چون فرع تو را چندین تفاصیل و عجایبها و احوالها و عالمهای بوالعجب بی نهایت باشد بنگر که تو را که اصلی چه احوال باشد چون فرعهای تو را عروج و هبوط و سعد و نحس باشد تو را که اصلی بنگر که چه عروج و هبوط در عالم ارواح و سعد و نحس و نفع و ضر باشد که فلان روح آن خاصیت دارد و از او این آید فلان کار را می شاید تو را غیر این غذای خواب و خور غذای دیگر است که ابیت عند ربی یطعمنی و یسقینی در این عالم آن غذا را فراموش کرده ای و به این مشغول شده ای و شب و روز تن را می پروری آخر این تن اسب توست و این عالم آخور اوست و غذای اسب غذای سوار نباشد او را به سر خود خواب و خوری ست و تنعمی است اما سبب آن که حیوانی و بهیمی بر تو غالب شده است تو بر سر اسب در آخور اسبان مانده ای و در صف شاهان و امیران عالم بقا مقام نداری دلت آنجاست اما چون تن غالب است حکم تن گرفته ای و اسیر او مانده ای

همچنان که مجنون قصد دیار لیلی کرد اشتر را آن طرف می راند تا هوش با او بود چون لحظه ای مستغرق لیلی می گشت و خود را و اشتر را فراموش می کرد اشتر را در ده بچه ای بود فرصت می یافت باز می گشت و به ده می رسید چون مجنون به خود می آمد دو روزه راه بازگشته بود همچنین سه ماه در راه بماند عاقبت افغان کرد که این اشتر بلای من است از اشتر فرو جست و روان شد ...

مولانا
 
۱۲۴۶

مولانا » فیه ما فیه » فصل پنجم - این سخن برای آنکس است که او به سخن محتاج است

 

این سخن برای آن کس است که او به سخن محتاج است که ادراک کند اما آنک بی سخن ادراک کند با وی چه حاجت سخن است آخر آسمان ها و زمین ها همه سخن است پیش آن کس که ادراک می کند و زاییده از سخن است که کن فیکون پس پیش آنکه آواز پست را می شنود مشغله و بانگ چه حاجت باشد

حکایت شاعری تازی گوی پیش پادشاهی آمد و آن پادشاه ترک بود پارسی نیز نمی دانست شاعر برای او شعر عظیم غرا به تازی گفت و آورد چون پادشاه بر تخت نشسته بود و اهل دیوان جمله حاضر امرا و وزرا آن چنانک ترتیب است شاعر به پای استاد و شعر را آغاز کرد پادشاه در آن مقام که محل تحسین بود سر می جنبانید و در آن مقام که محل تعجب بود خیره می شد و در آن مقام که محل تواضع بود التفات می کرد اهل دیوان حیران شدند که پادشاه ما کلمه ای به تازی نمی دانست این چنین سرجنبانیدن مناسب در مجلس ازو چون صادر شد مگر که تازی می دانست چندین سال از ما پنهان داشت و اگر ما به زبان تازی بی ادبی ها گفته باشیم وای برما او را غلامی بود خاص اهل دیوان جمع شدند و او را اسب و استر و مال دادند و چندان دیگر بر گردن گرفتند که ما را ازین حال آگاه کن که پادشاه تازی می داند یا نمی داند و اگر نمی داند در محل سرجنبانیدن چون بود کرامات بود الهام بود تا روزی غلام فرصت یافت در شکار و پادشاه را دلخوش دید بعد از آن که شکار بسیار گرفته بود از وی پرسید پادشاه بخندید گفت والله من تازی نمی دانم اما آنچ سر می جنبانیدم و تحسین می کردم که معلوم است که مقصود او از آن شعر چیست سر می جنبانیدم و تحسین می کردم که معلوم است پس معلوم شد که اصل مقصود است آن شعر فرع مقصود است که اگر آن مقصود نبودی آن شعر نگفتی پس اگر به مقصود نظر کنند دوی نماند دوی در فروع است اصل یکی است همچنانک مشایخ اگرچه به صورت گوناگونند و به حال و افعال و احوال و اقوال مباینت است اما از روی مقصود یک چیز است و آن طلب حق است چنانک بادی که در سرای بوزد گوشه ی قالی برگیرد اضطرابی و جنبشی در گلیم ها پدید آرد خس و خاشاک را بر هوا برد آب حوض را زره زره گرداند درختان و شاخ ها و برگ ها را در رقص آرد آن همه احوال متفاوت و گوناگون می نماید اما ز روی مقصود و اصل و حقیقت یک چیز است زیرا جنبیدن همه از یک باد است گفت که ما مقصریم فرمود کسی را این اندیشه آید و این عتاب به او فرو آید که آه در چیستم و چرا چنین می کنم این دلیل دوستی و عنایت است که و یبقی الحب ما بقی العتاب زیرا عتاب با دوستان کنند با بیگانه عتاب نکنند اکنون این عتاب نیز متفاوت است بر آنک او را درد می کند و از آن خبر دارد دلیل محبت و عنایت در حق او باشد اما اگر عتابی رود و او را درد نکند این دلیل محبت نکند چنانک قالی را چوب زنند تا گرد ازو جدا کنند این را عقلا عتاب نگویند اما اگر فرزند خود را و محبوب خود را بزنند عتاب آن را گویند و دلیل محبت در چنین محل پدید آید پس مادام که در خود دردی و پشیمانیی می بینی دلیل عنایت و دوستی حق است اگر در برادر خود عیب می بینی آن عیب در توست که درو می بینی عالم همچنین آیینه است نقش خود را درو می بینی که المومن مرآة المومن آن عیب را از خود جدا کن زیرا آنچ ازو می رنجی از خود می رنجی

گفت پیلی را آوردند بر سر چشمه ای که آب خورد خود را در آب می دید و می رمید او می پنداشت که از دیگری می رمد نمی دانست که از خود می رمد همه اخلاق بد از ظلم و کین و حسد و حرص و بی رحمی و کبر چون در توست نمی رنجی چون آن را در دیگری می بینی می رمی و می رنجی آدمی را از گر و دنبل خود فرخجی نیاید دست مجروح در آش می کند و به انگشت خود می لیسد و هیچ از آن دلش برهم نمی رود چون بر دیگری اندکی دنبلی یا نیم ریشی ببیند آن آش او را نفارد و نگوارد همچنین اخلاق چون گرهاست و دنبل هاست چون دروست از آن نمی رنجد و بر دیگری چون اندکی ازان ببیند برنجد و نفرت گیرد همچنانک تو ازو می رمی او را نیز معذور می دار اگر از تو برمد و برنجد رنجش تو عذر اوست زیرا رنج تو از دیدن آنست و او نیز همان می بیند که المومن مرآة المومن نگفت الکافر زیرا که کافر را نه آنست که مرآة نیست الا از مرآة خود خبر ندارد پادشاهی دلتنگ بر لب جوی نشسته بود امرا ازو هراسان و ترسان و به هیچ گونه روی او گشاده نمی شد مسخره ای داشت عظیم مقرب امرا او را پذیرفتند که اگر تو شاه را بخندانی ترا چنین دهیم مسخره قصد پادشاه کرد و هرچند که جهد می کرد پادشاه به روی او نظر نمی کرد و سر بر نمی داشت که او شکلی کند و پادشاه را بخنداند در جوی نظر می کرد و سر برنمی داشت مسخره گفت پادشاه را که در آب جوی چه می بینی گفت قلتبانی را می بینم مسخره جواب داد که ای شاه عالم بنده نیز کور نیست اکنون همچنین است اگر تو درو چیزی می بینی و می رنجی آخر او نیز کور نیست همان بیند که تو می بینی پیش او دو انا نمی گنجد تو انا می گویی و او انا یا تو بمیر پیش او یا او پیش تو بمیرد تا دوی نماند اما آنک او بمیرد امکان ندارد نه در خارج و نه در ذهن که و هو الحی الذی لایموت او را آن لطف هست که اگر ممکن بودی برای تو بمردی تا دوی برخاستی اکنون چون مردن او ممکن نیست تو بمیر تا او بر تو تجلی کند و دوی برخیزد دو مرغ را بر هم بندی با وجود جنسیت و آنچ دو پر داشتند به چهار مبدل شد نمی پرد زیرا که دوی قایم است اما اگر مرغ مرده را برو بندی بپرد زیرا که دوی نمانده است آفتاب را آن لطف هست که پیش خفاش بمیرد اما چون امکان ندارد می گوید که ای خفاش لطف من به همه رسیده است خواهم که در حق تو نیز احسان کنم تو بمیر که چون مردن تو ممکن است تا از نور جلال من بهره مند گردی و از خفاشی بیرون آیی و عنقای قاف قربت گردی بنده ای از بندگان حق را این قدرت بوده است که خود را برای دوستی فنا کرد از خدا آن دوست را می خواست خدای عز و جل قبول نمی کرد ندا آمد که من او را نمی خواهم که بینی آن بنده حق الحاح می کرد و از استدعا دست باز نمی داشت که خداوندا در من خواست او نهاده ای از من نمی رود در آخر ندا آمد خواهی که آن برآید سر را فدا کن و تو نیست شو و ممان و از عالم برو گفت یارب راضی شدم چنان کرد و سر را بباخت برای آن دوست تا آن کار او حاصل شد چون بنده ای را آن لطف باشد که چنان عمری را که یک روزه ی آن عمر به عمر جمله ی عالم اولا و آخرا ارزد فدا کرد آن لطف آفرین را این لطف نباشد اینت محال اما فنای او ممکن نیست باری تو فنا شو ...

مولانا
 
۱۲۴۷

مولانا » فیه ما فیه » فصل بیست و دوم - فرمود که جانب توقات می‌باید

 

... و حق تعالی در این عالم تصورات نگنجد ودر هیچ عالمی که اگر در عالم تصورات بگنجد لازم شود که مصور برو محیط شود پس او خالق تصورات نباشد پس معلوم شد که او ورای همه عالمهاست لقد صدق الله رسوله الرویا بالحق لتدخلن المسجد الحرام ان شاء الله همه می گویند که در کعبه درآییم و بعضی می گویند که ان شاءالله درآییم اینها که استثنا می کنند عاشقانند زیرا که عاشق خود را بر کار و مختار نبیند بر کار معشوق داند پس می گوید که اگر معشوق خواهد در آییم اکنون مسجد الحرام پیش اهل ظاهر آن کعبه است که خلق می روند و پیش عاشقان و خاصان مسجد الحرام وصال حقست پس می گویند که اگر حق خواهد به وی برسیم و بدیدار مشرف شویم اما آنک معشوق بگوید ان شاءالله آن نادرست حکایت آن غریب است

غریبی باید که حکایت غریب بشنود و تواند شنیدن خدا را بندگانند که ایشان معشوقند و محبوبند حق تعالی طالب ایشانست و هرچ وظیفه عاشقانست او برای ایشان می کند و می نماید همچنانک عاشق می گفت ان شاءالله برسیم حق تعالی برای آن غریب ان شاء الله می گوید اگر بشرح آن مشغول شویم اولیای واصل سررشته گم کنند پس چنین اسرار و احوال را بخلق چون توان گفتن قلم اینجا رسید و سر بشکست یکی اشتر را بر مناره نمی بیند تار موی در دهن اشتر چون بیند آمدیم به حکایت اول اکنون آن عاشقان که ان شاءالله می گویند یعنی بر کار معشوقست اگر معشوق خواهد بکعبه درآییم ایشان غرق حقند آنجا غیر نمی گنجد و یاد غیر حرامست چه جای غیرست که تا خود را محو نکرد آنجا نگنجد لیس فی الدار غیر الله دیار اینک می فرمایند رسوله الرؤیا اکنون این رؤیا خواب های عاشقان و صادقانست و تعبیرش در آن عالم پدید شود بلک احوال جمله عالم خوابیست تعبیرش در آن جهان پدید شود همچنانک خوابی می بینی که سواری بر اسب به مراد می رسی اسب به مراد چه نسبت دارد و اگر می بینی که به تو درم های درست دادند تعبیرش آنست که سخن های درست و نیکو از عالمی بشنوی درم بسخن چه ماند و اگر بینی که ترا بر دار آویختند رییس قومی شوی دار به ریاست و سروری چه ماند  همچنین احوال عالم را که گفتیم خوابیست که الدنیا کحلم النایم تعبیرهاش در آن عالم دیگر گون باشد که به این نماند آن را معبر الهی تعبیر کند زیرا برو همه مکشوف است چنانک باغبانی که به باغ درآید در درختان نظر کند بی آنک بر سر شاخه ها میوه بیند حکم کند که این خرماست و آن انجیرست و این نارست و این امرودست و این سیب است

چون علم آن دانسته است حاجت قیامت نیست که تعبیرها را ببیند که چه شد و آن خواب چه نتیجه داد او دید است پیشین که چه نتیجه خواهد دادن همچنانک باغبان پیشین می داند که البته این شاخ چه میوه خواهد دادن همه چیزهای عالم از مال و زن و جامه مطلوب لغیره است مطلوب لذاته نیست نمی بینی که اگر ترا صد هزار درم باشد و گرسنه باشی و نان نیابی هیچ توانی خوردن و غذای خود کردن آن درم و زن برای فرزندست و قضای شهوت جامه برای دفع سرماست و همچنین جمله چیزها مسلسل است با حق جل جلاله اوست که مطلوب لذاته است برای او خواهند نه برای چیز دیگر که چون او ورای همه است و شریفتر از همه و لطیفتر از همه پس او را برای کم ازو چون خواهند پس الیه المنتهی چون باو رسیدند به مطلوب کلی رسیدند از آنجا دیگر گذر نیست این نفس آدمی محل شبهه و اشکال است هرگز به هیچ وجه نتوان ازو شبهه و اشکال را بردن مگر که عاشق شود بعد از آن درو شبهه و اشکال نماند که حبک الشیی یعمی ویصم ابلیس چون آدم را سجود نکرد و مخالفت امر کرد گفت خلقتنی من نار وخلقته من طین ذات من از نار است و ذات او از طین چون شاید که عالی ادنی را سجود کند چون ابلیس را باین جرم و مقابلگی نمودن و با خدا جدال کردن لعنت کرد و دور کرد گفت یارب آه همه تو کردی و فتنه ی تو بود مرا لعنت می کنی و دور می کنی و چون آدم گناه کرد حق تعالی آدم را از بهشت بیرون کرد حق تعالی به آدم گفت که ای آدم چون من بر تو گرفتم و بر آن گناه که کردی زجر کردم چرا با من بحث نکردی آخر ترا حجت بود نمی گفتی که همه از تست و تو کردی هرچ تو خواهی در عالم آن شود و هرچ نخواهی هرگز نشود این چنین حجت راست مبین واقع داشتی چرا نگفتی گفت یارب می دانستم الا ترک ادب نکردم در حضرت تو و عشق نگذاشت که مؤاخذه کنم ...

مولانا
 
۱۲۴۸

مولانا » فیه ما فیه » فصل بیست وپنجم - فرمود لطف‌های شما و سعی‌های شما و تربیت‌ها که می‌کنید

 

فرمود لطف های شما و سعی های شما و تربیت ها که می کنید حاضرا و غایبا من اگر در شکر و تعظیم و عذر خواستن تقصیر می کنم ظاهرا بنا بر کبر نیست یا بر فراغت یا نمی دانم حق منعم را که چه مجازات می باید کردن به قول و فعل لیکن دانسته ام از عقیده ی پاک شما که شما آن را خالص برای خدا می کنید من نیز به خدا می گذارم تا عذر آن را هم او بخواهد چون برای او کرده ای که اگر من به عذر آن مشغول شوم و به زبان اکرام کنم و مدح گویم چنان باشد که بعضی از آن اجر که حق خواهد دادن به شما رسید و بعضی مکافات رسید زیرا این تواضع ها و عذر خواستن و مدیح کردن حظ دنیاست چون در دنیا رنجی کشیدی مثل بذل مالی و بذل جاهی آن به که عوض آن به کلی از حق باشد جهت این عذر نمی خواهم بیان آنک عذر خواستن دنیاست زیرا مال را نمی خورند مطلوب لغیره است به مال اسب و کنیزک و غلام می خرند و منصب می طلبند تا ایشان را مدح ها و ثناها می گویند پس دنیا خود آنست که بزرگ و محترم باشد او را ثنا و مدح گویند

شیخ نساج بخاری مردی بزرگ بود و صاحب دل دانشمندان و بزرگان نزد او آمدندی به زیارت بر دو زانو نشستندی شیخ امی بود می خواستند که از زبان او تفسیر قرآن و احادیث شنوند می گفت تازی نمی دانم شما ترجمه آیت را یا حدیث را بگویید تا من معنی آن را بگویم می گفتند او تفسیر و تحقیق آن را آغاز می کرد و می گفت که مصطفی صلی الله علیه و سلم در فلان مقام بود که این آیت را گفت و احوال آن مقام چنین است و مرتبه ی آن مقام را و راه های آن را و عروج آن را به تفصیل بیان می کرد روزی علوی معرف قاضی را به خدمت او مدح می کرد و می گفت که چنین قاضی در عالم نباشد رشوت نمی ستاند بی میل و بی محابا خالص مخلص جهت حق میان خلق عدل می کند گفت اینک می گویی که او رشوت نمی ستاند این یک باری دروغ است تو مرد علویی از نسل مصطفی صلی الله علیه و سلم او را مدح می کنی و ثنا می گویی این رشوت نیست و ازین بهتر چه رشوت خواهد بودن که در مقابله ی او او را شرح می گویی ...

مولانا
 
۱۲۴۹

مولانا » فیه ما فیه » فصل سی و هشتم - حسام‌الدّین ارزنجانی پیش از آنک به خدمت فقرا رسد

 

حسام الدین ارزنجانی پیش از آنک به خدمت فقرا رسد و با ایشان صحبت کند بحاثی عظیم بود هرجا که رفتی و نشستی به جد بحث و مناظره کردی خوب کردی و خوش گفتی اما چون با درویشان مجالست کرد آن بر دل او سرد شد نبرد عشق را جز عشق دیگر من اراد ان یجلس مع الله تعالی فلیجلس مع اهل التصوف این علمها نسبت به احوال فقرا بازی و عمر ضایع کردن است که انما الدنیا لعب اکنون چون آدمی بالغ شد و عاقل و کامل شد بازی نکند و اگر کند از غایت شرم پنهان کند تا کسی او را نبیند این علم و قال و قیل و هوس های دنیا باد است و آدمی خاک است و چون باد با خاک آمیزد هرجا که رسد چشمها را خسته کند و از وجود او جز تشویش و اعتراض حاصلی نباشد اما اکنون اگرچه خاک است به هر سخنی که می شنود می گرید اشکش چون آب روان است تری اعینهم تفیض من الدمع اکنون چون عوض باد بر خاک آب فرومی آید کار بعکس خواهد بودن لاشک چون خاک آب یافت بر او سبزه و ریحان و بنفشه و گل گلزار روید این راه فقر راهی است که درو به جمله آرزوها برسی هر چیزی که تمنای تو بوده باشد البته درین راه به تو رسد از شکستن لشکرها و ظفر یافتن بر اعدا و گرفتن ملکها و تسخیر خلق و تفوق بر اقران خویشتن و فصاحت و بلاغت و هرچ بدین ماند چون راه فقر را گزیدی اینها همه به تو رسد هیچکس درین راه نرفت که شکایت کرد به خلاف راه های دگر هرکه در آن راه رفت و کوشید از صد هزار یکی را مقصود حاصل شد و آن نیز نه چنانک دل او خنک گردد و قرار گیرد زیرا هر راهی را اسبابی است و طریقی است به حصول آن مقصود و مقصود حاصل نشود الا از راه اسباب و آن راه دور است و پر آفت و پر مانع شاید که آن اسباب تخلف کند از مقصود اکنون چون در عالم فقر آمدی و ورزیدی حق تعالی ترا ملک ها و عالم ها بخشد که در وهم ناورده باشی و از آنچ اول تمنا می کردی و می خواستی خجل گردی که آوه من به وجود چنین چیزی چنان چیز حقیر چون می طلبیدم

اما حق تعالی گوید اگر تو از آن منزه شدی و نمی خواهی و بیزاری اما آن وقت در خاطر تو آن گذشته بود برای ما ترک کردی کرم ما بی نهایت است البته آن نیز میسر تو گردانم چنانک مصطفی صلی الله علیه و سلم پیش از وصول و شهرت فصاحت و بلاغت عرب را می دید تمنا می برد که مرا نیز این چنین فصاحت و بلاغت بودی چون او را عالم غیب کشف گشت و مست حق شد بکلی آن طلب و آن تمنا بر دل او سرد شد حق تعالی فرمود که آن فصاحت و بلاغت که می طلبیدی به تو دادم گفت یا رب مرا به چه کار آید آن و فارغم و نخواهم حق تعالی فرمود غم مخور آن نیز باشد و فراغت قایم باشد و هیچ ترا زیان ندارد حق تعالی او را سخنی داد که جمله عالم از زمان او تا بدین عهد در شرح آن چندین مجلدها ساختند و می سازند و هنوز از ادراک آن قاصرند و فرمود حق تعالی که نام ترا صحابه از ضعف و بیم سر و حسودان در گوش پنهان می گفتند بزرگی ترا به حدی نشر کنم که بر مناره های بلند در اقالیم عالم پنج وقت بانگ زنند به آوازهای بلند و الحان لطیف در مشرق و مغرب مشهور شود اکنون هرکه درین راه خود را درباخت همه مقصودهای دینی و دنیاوی او را میسر گشت و کس ازین راه شکایت نکرد سخن ما همه نقد است و سخنهای دیگران نقل است و این نقل فرع نقدست نقد همچون پای آدمی ست و نقل همچنان است که قالب چوبین به شکل قدم آدمی اکنون آن قدم چوبین را ازین قدم اصلی دزدیده اند و اندازه آن ازین گرفته اند

اگر در عالم پای نبودی ایشان این قالب را از کجا شناختندی پس بعضی سخن ها نقد است و بعضی نقل است و به همدیگر می مانند ممیزی می باید که نقد را از نقل بشناسد و تمییز ایمان است و کفر بی تمیزی است نمی بینی که در زمان فرعون چون عصای موسی مار شد و چوب ها و رسن های ساحران مار شدند آنک تمییز نداشت همه را یک لون دید و فرق نکرد وآنک تمییز داشت سحر را از حق فهم کرد و مؤمن شد بواسطه تمییز پس دانستیم که ایمان تمییز است آخر این فقه اصلش وحی بود اما چون به افکار و حواس و تصرف خلق آمیخته شد آن لطف نماند و این ساعت چه ماند به لطافت وحی چنانک این آب که در تروت روان است سوی شهر آنجا که سرچشمه است بنگر که چه صاف و لطیف است و چون در شهر درآید و از باغها و محله ها و خانه های اهل شهر بگذرد چندین خلق دست و رو و پا او اعضا و جام ها و قالی ها و بول های محله ها و نجاست ها از آن اسب و استر درو ریخته و با او آمیخته گردد چون از آن کنار دیگر بگذرد درنگری اگرچه همان است گل کند خاک را و تشنه را سیراب کند و دشت را سبز گرداند اما ممیزی می باید که دریابد که این آب را آن لطف که بود نمانده است و با وی چیزهای ناخوش آمیخته است المومن کیس ممیز فطن عاقل پیر عاقل نیست چون به بازی مشغول است اگر صد ساله شود هنوز خام و کودک است و اگر کودک است چون به بازی مشغول نیست پیر است اینجا سن معتبر نیست ماء غیر آسن می باید ماء غیر آسن آن باشد که جمله پلیدی های عالم را پاک کند و درو هیچ اثر نکند همچنان صاف و لطیف باشد که بود و در معده مضمحل نشود و خلط و گنده نگردد و آن آب حیات است یکی در نماز نعره زد و بگریست نماز او باطل شود یا نی جواب این به تفصیل است اگر آن گریه از آنرو بود که او را عالمی دیگر نمودند بیرون محسوسات اکنون آن را آخر آب دیده می گویند تا چه دید چون چنین چیزی دیده باشد که جنس نماز باشد و مکمل نماز باشد مقصود از نماز آنست نمازش درست و کاملتر باشد و اگر بعکس این دید برای دنیا گریست یا دشمنی برو غالب شد از کین او گریه اش آمد یا حسد برد بر شخصی که او را چندین اسباب هست و مرا نیست نمازش ابتر و ناقص و باطل باشد پس دانستیم که ایمان تمییز است که فرق کند میان حق و باطل و میان نقد و نقل هر که را تمییز نیست این سخن پیش او ضایع است همچنانک دو شخص شهری عاقل و کافی بروند از روی شفقت برای نفع روستایی گواهی بدهند اما روستایی از روی جهل چیزی بگوید مخالف هر دو که آن گواهی هیچ نتیجه ای ندهد و سعی ایشان ضایع گردد و ازین روی می گویند که روستایی گواه با خود دارد الا چون حالت سکر مستولی گردد مست به آن نمی نگرد که اینجا ممیزی هست یا نی مستحق این سخن و اهل این هست یا نی از گزاف فرو می ریزد همچنانک زنی را که پستانهاش قوی پر شود و درد کند سگ بچگان محله را جمع کند و شیر را بر ایشان می ریزد اکنون این سخن به دست ناممیز افتاد همچنان باشد که در ثمین به دست کودکی دادی که قدر آن نمی داند چون از آن سوتر رود سیبی به دست او نهند و آن در را ازو بستانند چون تمییز ندارد پس تمییز به معنی عظیم است ابایزید را پدرش در عهد طفلی به مدرسه برد که فقه آموزد چون پیش مدرسش برد گفت هذا فقه ابی حنیفة گفت انا ارید فقه الله چون بر نحوی اش برد گفت هذا نحو الله گفت هذا نحو سیبویه گفت ماارید همچنین هرجاش که می برد چنین گفت پدر ازو عاجز شد او را بگذاشت بعد از آن درین طلب به بغداد آمد حالی که جنید را بدید نعره ای بزد گفت هذا فقه الله و چون باشد که بره مادر خود را نشناسد چون رضیع آن لبان است و او از عقل و تمیز زاده است صورت را رها کن

شیخی بود مریدان را استاده رها کردی دست بسته در خدمت گفتند ای شیخ این جماعت را چرا نمی نشانی که این رسم درویشان نیست این عادت امرا و ملوک است گفت نی خمش کنید من می خواهم که ایشان این طریق را معظم دارند تا برخوردار شوند اگرچه تعظیم در دل است ولکن الظاهر عنوان الباطن معنی عنوان چیست یعنی که از عنوان نامه بدانند که نامه برای کیست و پیش کیست و از عنوان کتاب بدانند که در اینجا چه باب هاست و چه فصل ها از تعظیم ظاهر و سر نهادن و به پا ایستادن معلوم شود که در باطن چه تعظیم ها دارند و چگونه تعظیم می کنند حق را و اگر در ظاهر تعظیم ننمایند معلوم گردد که باطن بی باک است و مردان حق را معظم نمی دارد

مولانا
 
۱۲۵۰

مولانا » فیه ما فیه » فصل چهل و سوم - هر کسی چون عزم جایی و سفری می‌کند

 

... و مثال این چنین باشد که شخصی در خواب می بیند که به شهر غریب افتاد و در آنجا هیچ آشنایی ندارد نه کس او را می شناسد و نه او کس را سرگردان می گردد این مرد پشیمان می شود و غصه و حسرت می خورد که من چرا به این شهر آمدم که آشنایی و دوستی ندارم و دست بر دست می زند و لب می خاید چون بیدار شود نه شهر بیند و نه مردم معلومش گردد آن غصه و تأسف و حسرت خوردن بی فایده بود پشیمان گردد از آن حالت و آن را ضایع داند باز باری دیگر چون در خواب رود خویشتن را اتفاقا در چنان شهری بیند و غم و غصه و حسرت خوردن آغاز کند و پشیمان شود از آمدن در چنان شهر و هیچ نیندیشد و یادش نیاید که من در بیداری از آن غم خوردن پشیمان شده بودم و می دانستم که آن ضایع بود و خواب بود و بی فایده اکنون همچنین است خلقان صدهزار بار دیده اند که عزم و تدبیر ایشان باطل شد و هیچ کاری بر مراد ایشان پیش نرفت الا حق تعالی نسیانی بر ایشان می گمارد آن جمله فراموش می کنند و تابع اندیشه و اختیار خود می گردند ان الله یحول بین المرء و قلبه

ابراهیم ادهم رحمة الله علیه در وقت پادشاهی به شکار رفته بود در پی آهوی تاخت تا چندان که از لشکر بکلی جداگشت و دور افتاد و اسب در عرق غرق شده بود از خستگی او هنوز می تاخت در آن بیابان چون از حد گذشت آهو به سخن درآمد و روی بازپس کرد که ما خلقت لهذا ترا برای این نیافریده اند و از عدم جهت این موجود نگردانیده اند که مرا شکار کنی خود مرا صید کرده گیر تا چه شود ابراهیم چون این را بشنید نعره ای زد و خود را از اسب درانداخت هیچکس در آن صحرا نبود غیر شبانی به او لابه کرد و جامه های پادشاهانه مرصع به جواهر و سلاح و اسب خود را گفت از من بستان و آن نمد خود را به من ده و با هیچکس مگوی و کس را از احوال من نشان مده آن نمد در پوشید و راه گرفت اکنون غرض او را بنگر چه بود و مقصود حق چه بود او خواست که آهو را صید کند حق تعالی او را به آهو صید کرد تا بدانی که در عالم آن واقع شود که او خواهد و مراد ملک اوست و مقصود تابع او

عمر رضی الله عنه پیش از اسلام به خانه ی خواهر خویشتن درآمد خواهرش قرآن می خواند طه ما انزلنا به آواز بلند چون برادر را دید پنهان کرد و خاموش شد عمر شمشیر برهنه کرد و گفت البته بگو که چه می خواندی و چرا پنهان کردی و الا گردنت را همین لحظه به شمشیر ببرم هیچ امان نیست خواهرش عظیم ترسید و خشم و مهابت او را می دانست از بیم جان مقر شد گفت از این کلام می خواندم که حق تعالی در این زمان به محمد صلی الله علیه و سلم فرستاد گفت بخوان تا بشنوم سورت طه را فرو خواند عمر عظیم خشمگین شد و غضبش صد چندان شد گفت اکنون اگر ترا بکشم این ساعت زبون کشی باشد ...

... اکنون اگر شما را نیز گویند که چه آوردید بگویید سر آوردیم گویند ما این سر را دیده بودیم بگویید نی این آن نیست این سری دیگرست سر آنست که درو سری باشد و اگر نه هزار سر به پولی نیرزد این آیت را خواندند که و اذ جعلنا البیت مثابة للناس و اما و اتخذوا من مقام ابراهیم مصلی ابراهیم علیه السلام گفت خداوندا چون مرا به خلعت رضای خویشتن مشرف گردانیدی و برگزیدی ذریات مرا نیز این کرامت روزی گردان حق تعالی فرمود لاینال عهدی الظالمین یعنی آنها که ظالم باشند ایشان لایق خلعت و کرامت من نیستند چون ابراهیم دانست که حق تعالی را با ظالمان و طاغیان عنایت نیست قید گرفت گفت خداوندا آنها که ایمان آورده اند و ظالم نیستند ایشان را از رزق خویشتن با نصیب گردان و ازیشان دریغ مدار حق تعالی فرمود که رزق عامست همه را از روزی نصیب باشد و از این مهمان خانه کل خلایق منتفع و بهرمند شوند الا خلعت رضا و قبول و تشریف کرامت قسمت خاصان است و برگزیدگان اهل ظاهر می گویند که غرض ازین بیت کعبه است که هرکه در وی گریزد از آفات امان یابد و در آنجا صید حرام باشد و به کس نشاید ایذا رسانیدن و حق تعالی آن را برگزیده است این راست است و خوب است الا این ظاهر قرآن است محققان می گویند که بیت درون آدمی است یعنی خداوندا باطن را از وسواس و مشاغل نفسانی خالی گردان و از سوداها و فکرهای فاسد و باطل پاک کن تا در او هیچ خوفی نماند و امن ظاهر گردد و به کلی محل وحی تو باشد در او دیو و وسواس را راه نباشد همچنانکه حق تعالی بر آسمان شهب گماشته است تا شیاطین رجیم را مانع می شوند از استماع ملایکه تا هیچ کسی بر اسرار ایشان وقوف نیابد و ایشان از آفتها دور باشند

یعنی خداوندا تو نیز پاسبان عنایت خود را بر درون ما گماشته گردان تا وسواس شیاطین و حیل نفس و هوا را از ما دور گردانند  این قول اهل باطن و محققان است هر کسی از جای خود می جنبد قرآن دیبایی دورویه است بعضی ازین روی بهره می یابند و بعضی از آن روی و هر دو راست است چون حق تعالی می خواهد که هر دو قوم ازو مستفید شوند همچنانک زنی را شوهر است و فرزندی شیرخوار و هر دو را ازو حظی دیگر است طفل را لذت از پستان و شیر او و شوهر لذت جفتی یابد ازو خلایق طفلان راهند از قرآن لذت ظاهر یابند و شیر خورند الا آنها که کمال یافته اند ایشان را در معانی قرآن تفرجی دیگر باشد و فهمی دیگر کنند

مقام و مصلای ابراهیم در حوالی کعبه جایی است که اهل ظاهر می گویند آنجا دو رکعت نماز میباید کردن این خوب است ای والله الا مقام ابراهیم پیش محققان آن است که ابراهیم وار خود رادر آتش اندازی جهت حق و خود را بدین مقام رسانی به جهد و سعی در راه حق یا نزدیک این مقام که او خود را جهت حق فداکرد یعنی نفس را پیش او خطری نماند و بر خود نلرزید در مقام ابراهیم دو رکعت نماز خوب است الا چنان نمازی که قیامش درین عالم باشد و رکوعش در آن عالم مقصود از کعبه دل انبیا و اولیاست که محل وحی حقست و کعبه فرع آن است اگر دل نباشد کعبه به چه کار آید انبیا و اولیا به کلی مراد خود ترک کرده اند و تابع مراد حقند تا هرچه او فرماید آن کنند و با هرکه او را عنایت نباشد اگر پدر و مادر باشد ازو بیزار شوند و در دیده ایشان دشمن نماید ...

مولانا
 
۱۲۵۱

مولانا » فیه ما فیه » فصل پنجاهم - همه چیز را تا نجویی نیابی، جز این دوست را تا نیابی نجویی

 

همه چیز را تا نجویی نیابی جز این دوست را تا نیابی نجویی طلب آدمی آن باشد که چیزی نایافته طلب کند و شب و روز در جست و جوی آن باشد الا طلبی که یافته باشد و مقصود حاصل بود و طالب آن چیز باشد این عجب است این چنین طلب در وهم آدمی نگنجد و بشر نتواند آن را تصور کردن زیرا طلب او از برای چیز نویست که نیافته است و این طلب چیزی که یافته باشد و طلب کند این طلب حق است زیرا که حق تعالی همه چیز را یافته است و همه چیز در قدرت او موجود است که کن فیکون الواحد الماجد واجد آن باشد که همه چیز را یافته باشد و مع هذا حق تعالی طالب است که هو الطالب والغالب پس مقصود ازین آنست که ای آدمی چندانکه تو درین طلبی که حادث است و وصف آدمی است از مقصود دوری چون طلب تو در طلب حق فانی شود و طلب حق بر طلب تو مستولی گردد تو آنگه طالب شوی به طلب حق یکی گفت که ما را هیچ دلیلی قاطع نیست که ولی حق و واصل به حق کدام است نه قول و نه فعل و نه کرامات و نه هیچ چیز زیرا که قول شاید که آموخته باشد و فعل و کرامات رهابین را هم هست و ایشان استخراج ضمیر می کنند و بسیار عجایب به طریق سحر نیز اظهار کرده اند و ازین جنس برشمرد فرمود که تو هیچ کس را معتقد هستی یا نه گفت ای والله معتقدم و عاشقم فرمود که آن اعتقاد تو در حق آنکس مبنی بر دلیلی و نشانی بود یا خود همچنین چشم فراز کردی و آنکس را گرفتی گفت حاشا که بی دلیل و نشان باشد فرمود که پس چرا می گویی که بر اعتقاد هیچ دلیلی نیست و نشانی نیست و سخن متناقض می گویی یکی گفت هر ولی یی را و بزرگی را در زعم آن است که این قرب که مرا با حق است و این عنایت که حق را با من است هیچ کس را نیست و با هیچ کس نیست فرمود که این خبر را که گفت ولی گفت یا غیر ولی اگر این خبر را ولی گفت پس چون او دانست که هر ولی را اعتقاد اینست در حق خود پس او بدین عنایت مخصوص نبوده باشد و اگر این خبر را غیر ولی گفت پس فی الحقیقة ولی و خاص حق اوست که حق تعالی این راز را از جمله اولیا پنهان داشت و ازو مخفی نداشت آنکس مثال گفت که پادشاه را ده کنیزک بود کنیزکان گفتند خواهیم تا بدانیم که از ما محبوب تر کیست پیش پادشاه شاه فرمود این انگشتری فردا در خانه هرکه باشد او محبوب تر است روز دیگر مثل آن انگشتری ده انگشتری بفرمود تا بساختند و به هر کنیزک یک انگشتری داد فرمود که سؤال هنوز قایمست و این جواب نیست و بدین تعلق ندارد این خبر را از آن ده کنیزک یکی گفت یا بیرون آن ده کنیزک اگر از آن ده کنیزک یکی گفت پس چون او دانست که این انگشتری به او مخصوص نیست و هر کنیزک مثل آن دارد پس او را رجحان نباشد و محبوبتر نبود اگر این خبر را غیر آن ده کنیزک گفتند پس خود قرناق خاص پادشاه و محبوب اوست یکی گفت عاشق می باید که ذلیل باشد و خوار باشد و حمول باشد و ازین اوصاف برمی شمرد فرمود که عاشق این چنین می باید وقتی که معشوق خواهد یا نه اگر بی مراد معشوق باشد پس او عاشق نباشد پی رو مراد خود باشد و اگر به مراد معشوق باشد چون معشوق او را نخواهد که ذلیل و خوار باشد او ذلیل و خوار چون باشد پس معلوم شد که معلوم نیست احوال عاشق الا تا معشوق او را چون خواهد عیسی فرموده است که عجبت من الحیوان کیف یاکل الحیوان اهل ظاهر می گویند که آدمی گوشت حیوان می خورد و هر دو حیوان اند این خطاست چرا زیراکی آدمی گوشت می خورد و آن حیوان نیست جماد ست زیرا چون کشته شد حیوانی نماند درو الا غرض آنست که شیخ مرید را فرو می خورد بی چون و چگونه عجب دارم از چنین کاری نادر

یکی سؤال کرد که ابراهیم علیه السلام به نمرود گفت که خدای من مرده را زنده کند و زنده را مرده گرداند نمرود گفت که من نیز یکی را معزول کنم چنانست که او را میرانیدم و یکی را منصب دهم چنان باشد که او را زنده گردانیدم آنگه ابراهیم از آنجا رجوع کرد و ملزم شد بدان در دلیلی دیگر شروع کرد که خدای من آفتاب را از مشرق برمی آرد و به مغرب فرو می برد تو بعکس آن کن این سخن از روی ظاهر مخالف آنست فرمود که حاشا که ابراهیم به دلیل او ملزم شود و او را جواب نماند بلک این یک سخن است در مثال دیگر یعنی که حق تعالی جنین را از مشرق رحم بیرون می آرد و به مغرب گور فرو می برد پس یک سخن بوده باشد حجت ابراهیم علیه السلام آدمی را حق تعالی هر لحظه از نو می آفریند و در باطن او چیزی دیگر تازه تازه می فرستد که اول به دوم نمی ماند و دوم به سوم الا او از خویشتن غافلست و خود را نمی شناسد سلطان محمود را رحمةالله علیه اسبی بحری آورده بودند عظیم خوب و صورتی به غایت نغز داشت روز عید سوار شد بر آن اسب جمله خلایق به نظاره بر بامها نشسته بوند و آن را تفرج می کردند مستی در خانه نشسته بود و او را به زور تمام بر بام بردند که تو نیز بیا تا اسب بحری را ببینی گفت من به خود مشغولم و نمی خواهم و پروای آن ندارم فی الجمله چاره ای نبود چون بر کنار بام آمد و سخت سرمست بود سلطان می گذشت چون مست سلطان را بر آن اسب دید گفت این اسب را پیش من چه محل باشد که اگر درین حالت مطرب ترانه ای بگوید و آن اسب از آن من باشد فی الحال به او ببخشم چون سلطان آن را شنید عظیم خشمگین شد فرمود که او را به زندان محبوس کردند هفته ای بر آن بگذشت این مرد به سلطان کس فرستاد که آخر مرا چه گناه بود و جرم چیست شاه عالم بفرماید تا بنده را معلوم شود سلطان فرمود که او را حاضر کردند گفت ای رند بی ادب آن سخن را چون گفتی و چه زهره داشتی گفت ای شاه عالم آن سخن را من نگفتم آن لحظه مردکی مست بر کنار بام ایستاده بود آن سخن را گفت و رفت این ساعت من آن نیستم مردی ام عاقل و هشیار شاه را خوش آمد خلعتش داد و از زندانش استخلاص فرمود هرکه با ما تعلق گرفت و ازین شراب مست شد هرجا که رود با هرکه نشیند و با هر قومی که صحبت کند او فی الحقیقه با ما می نشیند و با این جنس می آمیزد زیرا که صحبت اغیار آینه لطف صحبت یارست و آمیزش با غیر جنس موجب محبت و اختلاط با جنس است و بضدها تتبین الاشیاء ابوبکر صدیق رضی الله عنه شکر را نام امی نهاده بود یعنی شیرین مادرزاد اکنون میوه های دیگر بر شکر نخوت می کنند که ما چندین تلخی کشیده ایم تا به منزلت شیرینی رسیدیم تو لذت شیرینی چه دانی چون مشقت تلخی نکشیده ای

مولانا
 
۱۲۵۲

مولانا » فیه ما فیه » فصل پنجاه و نهم - مَافُضِّلَ اَبُوْبَکْرٍ بِکَثْرَةِ صَلوةٍ وَصَوْمٍ وَصَدَقَةٍ وُقِرَّ بِمَافِي قَلْبِهِ

 

مافضل ابوبکر بکثرة صلوة وصوم وصدقة وقر بمافی قلبه می فرماید که تفضیل ابوبکر بر دیگران نه از روی نماز بسیار و روزه بسیار است بل از آن روست که با او عنایت است و آن محبت اوست در قیامت چون نمازها را بیارند در ترازو نهند و روزه ها را و صدقه ها را همچنین اما چون محبت را بیارند محبت در ترازو نگنجد پس اصل محبت است اکنون چون در خود محبت می بینی آن را بیفزای تا افزون شود چون سرمایه در خود دیدی و آن طلب است آن را به طلب بیفزای که فی الحرکات برکات و اگر نیفزایی سرمایه از تو برود کم از زمین نیستی زمین را به حرکات و گردانیدن به بیل دیگرگون می گردانند و نبات می دهد و چون ترک کنند سخت می شود پس چون در خود طلب دیدی می آی و می رو و مگو که درین رفتن چه فایده تو می رو فایده خود ظاهر گردد رفتن مردی سوی دکان فایده اش جز عرض حاجت نیست حق تعالی روزی می دهد که اگر به خانه بنشیند آن دعوی استغناست روزی فرو نیاید عجب آن بچگک که می گرید مادر او را شیر می دهد اگر اندیشه کند که درین گریه من چه فایده است و چه موجب شیر دادن است از شیر بماند حالا می بینیم که به آن سبب شیر به وی می رسد آخر اگر کسی درین فرو رود که درین رکوع و سجود چه فایده است چرا کنم پیش امیری و رییسی چون این خدمت می کنی و در رکوع می روی و چوک می زنی آخر آن امیر بر تو رحمت می کند و نان پاره می دهد آن چیز که در امیر رحمت می کند پوست و گوشت امیر نیست بعد از مرگ آن پوست و گوشت برجاست و در خواب هم و در بیهوشی هم اما این خدمت ضایع است پیش او پس دانستیم که رحمت که در امیر است در نظر نمی آید و دیده نمی شود پس چون ممکن است که در پوست و گوشت چیزی را خدمت می کنیم که نمی بینیم بیرون گوشت و پوست هم ممکن باشد و اگر آن چیز که در پوست و گوشت است پنهان نبودی ابوجهل و مصطفی یکی بودی پس فرق میان ایشان نبودی این گوش از روی ظاهر کر و شنوا یکی ست فرقی نیست آن همان قالب است و آن همان قالب الا آنچ شنوایی ست درو پنهان است آن در نظر نمی آید پس اصل آن عنایت است تو که امیری ترا دو غلام باشد یکی خدمت های بسیار کرده و برای تو بسیار سفرها کرده و دیگری کاهل است در بندگی آخر می بینیم که محبت هست با آن کاهل بیش از آن خدمتکار اگرچه آن بنده خدمتکار را ضایع نمی گذاری اما چنین میفتد بر عنایت حکم نتوان کردن این چشم راست و چشم چپ هر دو از روی ظاهر یکیست عجب آن چشم راست چه خدمت کرد که چپ نکرد و دست راست چه کار کرد که چپ آن نکرد و همچنین پای راست اما عنایت به چشم راست افتاد و همچنین جمعه بر باقی ایام فضیلت یافت که ان لله ارزاقا غیر ارزاق کتیبت له فی اللوح فلیطلبها فی یوم الجمعة اکنون این جمعه چه خدمت کرد که روزهای دیگر نکردند اما عنایت به او کرد و این تشریف به وی مخصوص شد و اگر کوری گوید که مرا چنین کور آفریدند معذورم به این گفتن او که کورم و معذورم گفتن سودش نمی دارد و رنج از وی نمی رود این کافران که در کفرند آخر در رنج کفرند و باز چون نظر می کنیم آن رنج هم عین عنایت است چون او در راحت کردگار را فراموش می کند پس به رنجش یاد کند پس دوزخ جای معبد است و مسجد کافران است زیرا که حق را در آنجا یاد کند همچنانک در زندان و رنجوری و درد دندان و چون رنج آمد پرده غفلت دریده شد حضرت حق را مقر شد و ناله می کند که یارب یا رحمن و یا حق صحت یافت باز پرده های غفلت پیش آمد می گوید کو خدا نمی یابم نمی بینم چه جویم چون است که در وقت رنج دیدی و یافتی این ساعت نمی بینی پس چون در رنج می بینی رنج را بر تو مستولی کنند تا ذاکر حق باشی پس دوزخی در راحت از خدا غافل بود و یاد خدا نمی کرد در دوزخ شب و روز ذکر خدا کند چون عالم را و آسمان و زمین را و ماه و آفتاب و سیارات را و نیک و بد را برای آن آفرید که یاد او کنند و بندگی او کنند و مسبح او باشند اکنون چون کافران در راحت نمی کنند و مقصودشان از خلق ذکر اوست پس در جهنم روند تا ذاکر باشند اما مؤمنان را رنج حاجت نیست ایشان درین راحت از آن رنج غافل نیستند و آن رنج را دایما حاضر می بینند همچنانک کودکی عاقل را که یکبار پا در فلق نهند بس باشد فلق را فراموش نمی کند اما کودن فراموش می کند پس او را در هر لحظه فلق باید و همچنان اسبی زیرک که یکبار مهمیز خورد حاجت مهمیز دیگر نباشد مرد را می برد فرسنگ ها و نیش آن مهماز را فراموش نمی کند اما اسب کودن را هر لحظه مهماز می باید او لایق بار مردم نیست برو سرگین بار کنند

مولانا
 
۱۲۵۳

مولانا » فیه ما فیه » فصل شصت و دوم - دوستان را در دل رنجها باشد که آن به هیچ دارو‌یی خوش نشود

 

دوستان را در دل رنج ها باشد که آن به هیچ دارویی خوش نشود نه به خفتن نه به گشتن و نه به خوردن الا به دیدار دوست که لقاء الخلیل شفاء العلیل تا حدی که اگر منافقی میان مؤمنان بنشیند از تأثیر ایشان آن لحظه مؤمن می شود کقوله تعالی واذا لقواالذین آمنوا قالوا آمنا فکیف که مؤمن با مؤمن بنشیند چون در منافق این عمل می کند بنگر که در مؤمن چه منفعت ها کند بنگر که آن پشم از مجاورت عاقلی چنین بساط منقش شد و این خاک به مجاورت عاقل چنین سرایی خوب شد صحبت عاقل در جمادات چنین اثر کرد بنگر که صحبت مؤمنی در مؤمن چه اثر کند از صحبت نفس جزوی و عقل مختصر جمادات به این مرتبه رسیدند و این جمله سایه عقل جزوی ست از سایه شخص را قیاس توان کردن اکنون ازینجا قیاس کن که چه عقل و فرهنگ می باید که از آن این آسمان ها و ماه و آفتاب و هفت طبقه زمین پیدا شود وآنچ در مابین ارض و سماست این جمله موجودات سایه عقل کلی ست سایه عقل جزوی مناسب سایه شخصش و سایه عقل کلی که موجودات است مناسب اوست و اولیای حق غیر این آسمان ها آسمان های دیگر مشاهده کرده اند که این آسمان ها در چشمشان نمی آید و این حقیر می نماید پیش ایشان و پای بر اینها نهاده اند و گذشته اند

آسمان هاست در ولایت جان ...

... شخصی می گفت که مرا حالتی هست که محمد و ملک مقرب آنجا نمی گنجد شیخ فرمود که عجب بنده را حالتی باشد که محمد در وی نگنجد محمد را حالتی نباشد که چون تو گنده بغل آنجا نگنجد

مسخره ای می خواست که پادشاه را به طبع آورد و هر کسی به وی چیزی پذیرفتند که پادشاه عظیم رنجیده بود بر لب جوی پادشاه سیران می کرد خشمگین مسخره از طرفی دیگر پهلوی پادشاه سیران می کرد به هیچ وجه پادشاه در مسخره نظر نمی کرد در آب نظر می کرد مسخره عاجز شد گفت ای پادشاه در آن آب چه می بینی که چندین نظر می کنی گفت قلتبانی را می بینم گفت بنده نیز کور نیست اکنون چون تو را وقتی باشد که محمد نگنجد عجب محمد را آن حالت نباشد که چون او گنده بغلی درنگنجد آخر این قدر حالتی که یافته ای از برکت اوست و تأثیر اوست زیرا اول جمله عطا ها را برو می ریزند آنگه ازو به دیگران بخش شود سنت چون چنین است حق تعالی فرمود که السلام علیک ایها النبی ورحمة الله وبرکاته جمله نثار ها بر تو ریختیم او گفت که وعلی عبادالله الصالحین راه حق سخت مخوف و بسته بود و پر برف اول جان بازی او کرد و اسب را راند و راه را بشکافت هرکه رود درین راه از هدایت و عنایت او باشد چون راه را از اول او پیدا کرد و هر جای نشانی نهاد و چوب ها استانید که این سو مروید و آن سو مروید و اگر آن سو روید هلاک شوید چنانکه قوم عاد و ثمود و اگر این سو روید خلاص یابید چنانک مؤمنان همه قرآن در بیان این است که فیه آیات بینات یعنی درین راه ها نشان ها بداده ایم و اگر کسی قصد کند که ازین چوب ها چوبی بشکند همه قصد او می کنند که راه ما را چرا ویران می کنی و دربند هلاکت مان می کوشی مگر تو ره زنی اکنون بدانک پیش رو محمد است تا اول به محمد نیاید به ما نرسد همچنانک چون خواهی که جایی روی اول رهبری عقل می کند که فلان جای می باید رفتن مصلحت این است بعد از آن چشم پیشوا یی کند بعد از آن اعضا در جنبش آیند بدین مراتب اگرچه اعضا را از چشم خبر نیست و چشم را از عقل

آدمی اگرچه غافل است الا ازو دیگران غافل نیستند پس کار دنیا را قوی مجد باشی از حقیقت کار غافل شوی رضای حق باید طلبیدن نه رضای خلق که آن رضا و محبت و شفقت در خلق مستعار است حق نهاده است اگر نخواهد هیچ جمعیت و ذوق ندهد به وجود اسباب نعمت و نان و تنعمات همه رنج و محنت شود پس همه اسباب چون قلمی ست در دست قدرت حق محرک و محرر حق است تا او نخواهد قلم نجنبد اکنون تو در قلم نظر می کنی می گویی این قلم را دستی باید قلم را می بینی دست را نمی بینی قلم را می بینی دست را یاد می کنی کو آن که می بینی و آن که می گویی اما ایشان همیشه دست را می بینند می گویند که قلمی نیز باید بلکه از مطالعه خوبی دست پروای مطالعه قلم ندارند و می گویند که این چنین دست بی قلم نباشد جایی که ترا از حلاوت مطالعه قلم پروای دست نیست ایشان را از حلاوت مطالعه آن دست چگونه پروای قلم باشد چون تو را در نان جوین حلاوتی هست که یاد نان گندمین نمی کنی ایشان را به وجود نان گندمین یاد نان جوین کی کنند چون تو را بر زمین ذوقی بخشید که آسمان را نمی خواهی که خود محل ذوق آسمان است و زمین از آسمان حیات دارد اهل آسمان از زمین کی یاد آورند اکنون خوشی ها و لذت ها را از اسباب مبین که آن معانی در اسباب مستعار است که هو الضر والنافع چون ضرر و نفع ازوست تو بر اسباب چه چفسیده ای خیر الکلام ماقل ودل بهترین سخن ها آنست که مفید باشد نه که بسیار قل هوالله احد اگرچه اندک است به صورت اما بر البقره اگرچه مطول است رجحان دارد از روی افادت نوح هزار سال دعوت کرد چهل کس به او گرویدند مصطفی را خود زمان دعوت پیداست که چه قدر بود چندین اقالیم به وی ایمان آوردند چندین اولیا و اوتاد ازو پیدا شدند پس اعتبار بسیاری را و اندکی را نیست غرض افادت است بعضی را شاید که سخن اندک مفید تر باشد از بسیاری چنانکه تنوری را چون آتش به غایت تیز باشد ازو منفعت نتوانی گرفتن و نزدیک او نتوانی رفتن و از چراغی ضعیف هزار فایده گیری پس معلوم شد که مقصود فایده است بعضی را خود مفید آنست که سخن نشنوند همین ببینند بس باشد و نافع آن باشد و اگر سخن بشنود زیانش دارد شیخی از هندستان قصد بزرگی کرد چون به تبریز رسید بر در زاویه شیخ رسید از اندرون زاویه آواز آمد که بازگرد در حق تو نفع این است که برین در رسیدی اگر شیخ را ببینی ترا زیان دارد سخن اندک و مفید همچنان است که چراغی افروخته چراغی ناافروخته را بوسه داد و رفت آن در حق او بس است و او به مقصود رسید نبی آخر آن صورت نیست صورت او اسب نبی است نبی آن عشق است و محبت و آن باقی ست همیشه همچنان که ناقه صالح صورتش ناقه است نبی آن عشق و محبت است و آن جاوید است

یکی گفت که بر مناره خدا را تنها چرا ثنا نمی گویند و محمد را نیز یاد می آرند گفتندش که آخر ثنای محمد ثنای حق است مثالش همچنان که یکی بگوید که خدا پادشاه را عمری دراز دهاد و آنکس را که مرا به پادشاه راه نمود یا نام و اوصاف پادشاه را به من گفت ثنای او به حقیقت ثنای پادشاه باشد این نبی می گوید که به من چیزی دهید من محتاجم یا جبه خود را به من ده یا مال یا جامه خود را او جبه و مال را چه کند می خواهد لباس ترا سبک کند تا گرمی آفتاب به تو رسد که اقرضوالله قرضا حسنا مال و جبه تنها نمی خواهد به تو بسیار چیزها داده است غیر مال علم و فکر و دانش و نظر یعنی لحظه ای نظر و فکر و تأمل و عقل را به من خرج کن آخر مال را به این آلت ها که من داده ام بدست آورده ای هم از مرغان و هم از دام صدقه می خواهد اگر برهنه توانی شدن پیش آفتاب بهتر که آن آفتاب سیاه نکند بلک سپید کند و اگر نه باری جامه را سبک تر کن تا ذوق آفتاب را ببینی مدتی به ترشی خو کرده ای باری شیرینی را نیز بیازما

مولانا
 
۱۲۵۴

مولانا » مجالس سبعه » المجلس الاوّل » حکایت

 

... سوی آن حضرت نپوید هیچ دل با آرزو با چنین گلرخ نخسبد هیچکس با پیرهن

وحشی غلام بود از آن زنی از بزرگان عرب و حمزه خویشی عزیز از خویشان آن زن کشته بود در غزا در دل آن زن از حمزه کینه بود وحشی را که غلام او بود میگفت که اگر تو چاره کنی و حمزه را بکشی ترا آزاد کنم و چندین سرمایه بدهم و دیگران نیز که با حمزه هم از بهر خون کینه ها داشتند که از خویشان ایشان در غزا کشته بود این وحشی را هم میفریفتند که فلان اسب ترا بخشیم و فلان کنیزک ترا بخشیم اگر تو این هنر بکنی

زر و مال جادوی چشم بند است و گوش بند است قاضی و حاکمی که موی در مو میبیند به علم و هنر چون طمع مال و رشوت کند چشم او ببندد و به روز روشن ظالم را از مظلوم نشناسد چنانکه علی رضی الله عنه فرمود در خطبه خویش و احذرکم الدنیا فانها غرارة غداره مکارة سحاره ...

... خفت و کادت ان تطیر بماحوت و کذا الجسوم تخف بالارواح

وحشی بدان مالها فریفته شد و به کشتن حمزه میان دربست فرصت میجست تا در حرب احد لشکر مصطفی صلی الله علیه و سلم باول حمله کافران را بشکستند و جماعت تیراندازان را مصطفی فرموده بود که در این دربند بایستید و این دربند را نگاه دارید و از اینجا مروید چون تیراندازان دیدند که لشکر اسلام لشکر کفر را شکست و مسلمانان درافتادند غنیمت ها میستدند از اشتران و اسبان و غلامان و لشکر کفر منهزم شد

گفتند ما به چه ایستاده ایم وقت غنیمت ستدن است ...

... آن دیو بچه در خاطر ملعون خود سفری کرد گفت هیچ دامی خلق را ماورای صورت زنان جوان نیست زیرا آرزوی زر و لقمه از یک طرف است تو عاشق زری زر را حیات نیست که عاشق تو باشد لقمه را جان نیست که تو را جوید با تو سخن گوید اما عشق صورت زنان جوان از هر دو سوی است تو عاشق و طالب اویی و او عاشق و طالب توست تو حیله میکنی تا او را بدزدی و آن کاله از آن سو حیله میکند تا تو که دزدی به وی راه یابی دیواری را که از یک سو بکنند چنان زود سوراخ نشود که از هر دو سوی یکی از این سوی ایستاده است و میکند دیگری از آن رو هم بر این مقام میکند تبرهای تیز بر گرفته اند زود سرهای دو تبر بهم دیگر رسند اکنون حجابی که در میان توست و میان آن زن یعنی حجاب خوف خصمان و ملامت بیگانگان این حجاب چون دیواری است در میان تو از این سو سوراخ به مکر میکنی در عشق آن زن و آن زن از آن سو همین دیوار را به حیله سوراخ میکند لاجرم زود به هم میپیوندد دزدی که از بیرون سوی نیم شب حیله میکند که در را بگشاید از درون آن دزد را حریفی هست یا کنیزکی از اندرون در را باز میکند این چه ماند به آنکه دزدی از برون طالب زر است زر یا تخته جامه برنخیزد و در را نگشاید

آن دیو بچه گرد عالم میگشت و زن خوب با جمال با عقل با حسب با نسب پرنمک پر شیوه میجست و می گزید از بهر زاهد خانه به خانه شهر به شهر از قوت حسد شیطانی ننگ قوادگی و سیه رویی فراموش کرده بود خنک آن کس که جوینده چیزی بود که آن چیز به جستنش بیرزد همچون جوینده یابنده بود بسیار جست شکار خوک نبود که اسب را خسته کند در شکار و خود را خسته کند و روزگار ببرد و صیدهای لطیف را به باد دهد از بهر شکار خوک چون آخر کار خوک را بیندازد درنگرد هیچ چیز او به کار نیاید نه پوست او و نه گوشت او نه دندان او و نه پشم او گوید از بهر چنین چیزی عمر به باد دادم و تیرها تلف کردم

باری به کرای خر بیر زیدی بار باری به غم دلم بیرزیدی یار ...

...

مهری که به غرضی بود فانی و عارضی همچون رسن پوسیده بود اندر او در آویزی بسکلد و اما مهری که بی عرضی بود صحیح نی به غرضی آن حبل الله بود که هرگز گسسته نشود که فمن یکفر بالطاغوت و یؤمن بالله فقد استمسک بالعروه الوثقی عالم و جاهل سفیه و عاقل مطیع و عاصی کافر و مؤمن جمله در وقت درماندگی دست در حبل الله زنند و از اسباب شیطانی بیزار شوند اما اول صف بر آن کسی ماند که آخر کارها نکو داند که هم از اول کار آخر کار را نظاره کند کدام فرعون بود که به وقت غرقاب نگفت آمنت انه لا اله الا الذی آمنت به بنواسراییل و انا من المسلمین

پادشاهی فرمود که سرایی بنا کنید فصل بهار گذشت نکردی فصل تابستان گذشت نکردی فصل خریف گذشت هم نکردی این ساعت که عالم یخ بند شد خواهی که کاه گل سازی ندا آید الان وقد عصیت قبل ...

... نور اگر صد هزار میبیند جز که بر اصل خویش ننشیند

ملکا و پادشاها دیده همه را بدیدن راه راست روشن دار سینه همه را به اندیشه عاقبت کار آراسته چو گلشن دار دل همه را به مهر مودت و احسان قدیم خویش و عطایای باقی خویش اﻟﻒ بخش قوت مخیله هر یک را از دشمنان ظاهر کفر و معصیت معصوم دار و از دشمنان پنهان ریا و شک و نفاق و حسد و بغض و کینه محفوظ دار پاسبانان این قلعه دین را از خواب و سهو عطلت نگاه دار تا قلعه دزدان نقاب بسته ان کثیرا من الأحبار و الرهبان لیأکلون اموال الناس بالباطل و یصدون عن سبیل الله بر این قلعه ظفر نیابند تشنگان شهوت را که شیطان ایشان را به زهراب دنیا میفریب اند تا از غایت تشنگی به خنکی آن شربت مغرور شوند و از زهر آن غافل باشند این تشنگان را از حوض رسول صادق صلی الله علیه و سلم و از آب کوثر و حلاوت شریعت او خنک جگر گردان تا به زهراب شیطانی مغرور نشوند عابدان ملت را که شب و روز قصد خدمت و عبادت حضرت تو دارند از آفت خودپرستی و فتنه اصنام نفس نگاه دار تا همچون عبادت جهودان و ترسایان بر ضلالت و بطلان نباشند مبشرات نصرت خویش را بفرست تا لشکر قایمان و صایمان و مجاهدان را به بشارت نصرت تو ثابت قدم دارند تا از لشکر سیاهپوش و اجلب علیهم بخیلک و رجلک که لشکر شیطان است که هر روز سیصد بار حمله آرند تا لشکر طالبان حق را منهزم کنند طالبان حق را ثابت قدم دار و اشارت و بشارت فرشتگان مقرب که پیغام میآرند از حضرت که انی معکم فثبتوا الذین آمنوا ترسی که در دل طالبان است که آن ترس هزیمت انگیزد در دل شیاطین موسوس نه و قوتی که در دل شیاطین است در دل ضعفای دین نه تا ایشان را به قوت و تأیید تو داوود وار منهزم گردانند به اندک جنگی یا به یک دو سنگی که فهزموهم باذن الله و جالوت نفس اماره را به دست داوود عقل اسیر و شکسته و مستأصل گردان که و قتل داود جالوت و آتاه الله الملک ملک این جهان به دست توست و ملک آن جهان هم به دست توست ای مالک هر دو ملک ممالیک ضعیف خود را پاکوفته دشمنان دین مگردان که السؤال و ان قل ثمن النوال و ان جل ما سؤال ضعیفانه عاجزانه خود به حضرت تو عرض کردیم تو نوال بی زوال باقی متلاقی بی پایان بی کران رحمت خویش ارزانی دار یا اله العالمین و یا خیر الناصرین

مولانا
 
۱۲۵۵

مولانا » مجالس سبعه » المجلس الثانی » مناجات

 

... دادیش یکی شربت کز لذت بویش

مستیش به سر بر شد و ز اسب برافکند

گفتند همه کس به سرکوی تحیر ...

... قرأ المقری بیار ای مقری سلاسل جلاجل اجزای عاشقان را به الحان قرآن بجنبان بگو که بسم الله الرحمن الرحیم

بسم الا له مسبب الاسباب

لعباده و مفتح الابواب ...

مولانا
 
۱۲۵۶

مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱

 

... زمانه ارج نهد لطف رایگان ترا

چنین که تاخته ای بر زمانه اسب وفا

قدر نیارد بر تافتن عنان ترا ...

... ز شام تا به سحر خاکبوس و لابه کنم

که جان و دل بدهم رشوه پاسبان ترا

بدان امید که دستور باشدم که شبی ...

مجد همگر
 
۱۲۵۷

مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۵

 

... به شان تنگ و دوال هوید پوش و نزار

به اسب ارچل شب کور سکسک لاغر

به پوز استر و آن اشتر گسسته مهار ...

مجد همگر
 
۱۲۵۸

مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۸

 

... کز و خورشید گیرد نام اشراق

به خاک سم اسب خسرو عصر

که باشد خسروان را کحل آماق ...

مجد همگر
 
۱۲۵۹

مجد همگر » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۸

 

... یا رب چه فتنه خیزد روزی اگر خرامی

بر پشت اسب تازی بر روی زین ترکی

در برقبای چینی بر سر کلاه شامی ...

مجد همگر
 
۱۲۶۰

مجد همگر » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۲۲

 

... مجال و زهره و یارای این کرا باشد

تو اسب ده ده و زر بدره بدره می بخشی

اگر خری بتو بخشند هم روا باشد ...

مجد همگر
 
 
۱
۶۱
۶۲
۶۳
۶۴
۶۵
۱۱۷