گنجور

 
مولانا

حسام‌الدّین ارزنجانی پیش از آنک به خدمت فقرا رسد و با ایشان صحبت کند بحّاثی عظیم بود هرجا که رفتی و نشستی به جدّ بحث و مناظره کردی، خوب کردی و خوش گفتی اما چون با درویشان مجالست کرد آن بر دل او سرد شد. نبُرّد عشق را جز عشق دیگر. «مَنْ اَرَادَ اَنْ یَجْلِسَ مَعَ اللّهِ تَعالی فَلْیَجْلِسْ مَعَ اَهْلِ التَّصوُّفِ» این علمها نسبت به احوال فقرا بازی و عمر ضایع کردن است که «اِنَّمَا الدُّنْیا لَعِبٌ» اکنون چون آدمی بالغ شد و عاقل و کامل شد بازی نکند و اگر کند از غایت شرم پنهان کند تا کسی او را نبیند این علم و قال و قیل و هوس‌های دنیا باد است و آدمی خاک است و چون باد با خاک آمیزد هرجا که رسد چشمها را خسته کند و از وجود او جز تشویش و اعتراض حاصلی نباشد؛ اما اکنون اگرچه خاک است به هر سخنی که می‌شنود می‌گرید اشکش چون آب روان است «تَرَی اَعْیُنَهُمْ تَفِیْضُ مِنَ الدَمْعِ» اکنون چون عوض باد بر خاک آب فرومی‌آید کار بعکس خواهد بودن، لاشک. چون خاک آب یافت بر او سبزه و ریحان و بنفشه و گل گلزار روید. این راه فقر راهی است که درو به جمله آرزوها برسی. هر چیزی که تمنای تو بوده باشد البته درین راه به تو رسد از شکستن لشکرها و ظفر یافتن بر اعدا و گرفتن ملکها و تسخیر خلق و تفوّق بر اقران خویشتن و فصاحت و بلاغت و هرچ بدین مانَد چون راه فقر را گزیدی اینها همه به تو رسد. هیچکس درین راه نرفت که شکایت کرد؛ به خلاف راه‌های دگر. هرکه در آن راه رفت و کوشید از صد‌هزار یکی را مقصود حاصل شد و آن نیز نه چنانک دل او خنک گردد و قرار گیرد زیرا هر راهی را اسبابی است و طریقی است به حصول آن مقصود و مقصود حاصل نشود اِلّا از راه اسباب. و آن راه دور است و پر آفت و پر مانع شاید که آن اسباب تخلف کند از مقصود. اکنون چون در عالم فقر آمدی و ورزیدی حق تعالی ترا ملک‌ها و عالم‌ها بخشد که در وهم ناورده باشی. و از آنچ اول تمنا می‌کردی و می‌خواستی خجل گردی که «آوه من به وجود چنین چیزی، چنان چیز حقیر چون می‌طلبیدم؟»

اما حق تعالی گوید «اگر تو از آن منزّه شدی و نمی‌خواهی و بیزاری اما آن وقت در خاطر تو آن گذشته بود برای ما ترک کردی کرم ما بی‌نهایت است البته آن نیز میسّر تو گردانم» چنانک مصطفی صلّی الله علیه و سلّم پیش از وصول و شهرت، فصاحت و بلاغت عرب را می‌دید تمنّا می‌برد که «مرا نیز این چنین فصاحت و بلاغت بودی!» چون او را عالم غیب کشف گشت و مست حق شد بکلّی آن طلب و آن تمنّا بر دل او سرد شد. حق تعالی فرمود که «آن فصاحت و بلاغت که می‌طلبیدی به تو دادم» گفت: «یا رب مرا به چه کار آید آن!؟ و فارغم و نخواهم» حق تعالی فرمود «غم مخور! آن نیز باشد و فراغت قایم باشد و هیچ ترا زیان ندارد» حق تعالی او را سخنی داد که جمله عالم از زمان او تا بدین عهد در شرح آن چندین مجلّدها ساختند و می‌سازند و هنوز از ادراک آن قاصرند. و فرمود حق تعالی که «نام ترا صحابه از ضعف و بیم سَر و حسودان در گوش پنهان می‌گفتند؛ بزرگی ترا به حدّی نشر کنم که بر مناره‌های بلند در اقالیم عالم، پنج وقت بانگ زنند به آوازهای بلند و الحان لطیف در مشرق و مغرب مشهور شود» اکنون هرکه درین راه خود را درباخت همه مقصودهای دینی و دنیاوی او را میسّر گشت و کس ازین راه شکایت نکرد. سخن ما همه نقد است و سخنهای دیگران نقل است. و این نقل فرعِ نقدست، نقد همچون پای آدمی‌ست و نقل همچنان است که قالب چوبین به شکل قدم آدمی. اکنون آن قدم چوبین را ازین قدم اصلی دزدیده‌اند و اندازهٔ آن ازین گرفته‌اند.

اگر در عالم پای نبودی ایشان این قالب را از کجا شناختندی؟ پس بعضی سخن‌ها نقد است و بعضی نقل است و به همدیگر می‌مانند؛ ممیّزی می‌باید که نقد را از نقل بشناسد و تمییز ایمان است و کفر، بی‌تمیزی است. نمی‌بینی که در زمان فرعون چون عصای موسی مار شد و چوب‌ها و رسن‌های ساحران مار شدند آنک تمییز نداشت همه را یک لون دید و فرق نکرد؟ وآنک تمییز داشت سحر را از حق فهم کرد و مؤمن شد بواسطهٔ تمییز؟؛ پس دانستیم که ایمان تمییز است. آخر این فقه اصلش وحی بود امّا چون به افکار و حواس و تصرّف خلق آمیخته شد آن لطف نمانْد و این ساعت چه ماند به لطافت وحی؟ چنانک این آب که در تروت روان است سوی شهر آنجا که سرچشمه است بنگر که چه صاف و لطیف است و چون در شهر درآید و از باغها و محلّه‌ها و خانه‌های اهل شهر بگذرد چندین خلق دست و رو و پا او اعضا و جام‌ها و قالی‌ها و بول‌های محلّه‌ها و نجاست‌ها از آنِ اسب و استر درو ریخته و با او آمیخته گردد. چون از آن کنار دیگر بگذرد درنگری، اگرچه همان است گل کند خاک را و تشنه را سیراب کند و دشت را سبز گرداند اما ممیّزی می‌باید که دریابد که این آب را آن لطف که بود، نمانده است و با وی چیزهای ناخوش آمیخته است. «اَلْمُؤْمِنُ کَیِّسٌ مُمَیِّزٌ فَطِنٌ عَاقِلٌ» پیر عاقل نیست چون به بازی مشغول است؛ اگر صد ساله شود هنوز (خام) و کودک است و اگر کودک است چون به بازی مشغول نیست پیر است. اینجا سنّ معتبر نیست «مَاءٍ غَیْرِ آسِنٍ» می‌باید «ماء غیر آسن» آن باشد که جمله پلیدی‌های عالم را پاک کند و درو هیچ اثر نکند؛ همچنان صاف و لطیف باشد که بود؛ و در معده مضمحل نشود و خلط و گنده نگردد و آن آب حیات است. یکی در نماز نعره زد و بگریست نماز او باطل شود یا نی؟ جواب این به تفصیل است؛ اگر آن گریه از آنرو بود که او را عالمی دیگر نمودند بیرون محسوسات، اکنون آن را آخر آب دیده می‌گویند تا چه دید چون چنین چیزی دیده باشد که جنس نماز باشد و مکمّل نماز باشد مقصود از نماز آنست نمازش درست و کاملتر باشد و اگر بعکس این دید برای دنیا گریست یا دشمنی برو غالب شد از کین او گریه‌اش آمد یا حسد برد بر شخصی که او را چندین اسباب هست و مرا نیست نمازش ابتر و ناقص و باطل باشد. پس دانستیم که ایمان، تمییز است که فرق کند میان حق و باطل و میان نقد و نقل. هر که‌را تمییز نیست این سخن پیش او ضایع است؛ همچنانک دو شخص شهری عاقل و کافی بروند از روی شفقت برای نفعِ روستایی گواهی بدهند، امّا روستایی از روی جهل چیزی بگوید مخالف هر دو که آن گواهی هیچ نتیجه‌ای ندهد و سعی ایشان ضایع گردد و ازین روی می‌گویند که «روستایی، گواه با خود دارد!» الّا چون حالت سکر مستولی گردد مست به آن نمی‌نگرد که «اینجا ممیزی هست یا نی؟ مستحق این سخن و اهل این هست یا نی؟»؛ از گزاف فرو می‌ریزد. همچنانک زنی را که پستانهاش قوی پُر شود و درد کند سگ بچگانِ محلّه را جمع‌کند و شیر را بر ایشان می‌ریزد. اکنون این سخن به دست ناممیّز افتاد همچنان باشد که درّ ثمین به دست کودکی دادی که قدر آن نمی‌داند چون از آن سوتر رود سیبی به دست او نهند و آن درّ را ازو بستانند؛ چون تمییز ندارد. پس تمییز به معنی عظیم است. ابایزید را پدرش در عهد طفلی به مدرسه برد که فقه آموزد چون پیش مدرّسش برد گفت «هَذا فِقْهُ اَبِیْ حَنِیْفَة» گفت «اَنَا اُرِیْدُ فِقْهَ اللهِّ» چون بر نحوی‌اش بُرد گفت «هَذا نَحْوُ اللهِّ» گفت «هَذا نَحْوُ سِیْبَوَیْهِ» گفت «مَااُرِیْدُ». همچنین هرجاش که می‌بُرد چنین گفت. پدر ازو عاجز شد او را بگذاشت؛ بعد از آن درین طلب به بغداد آمد حالی که جنید را بدید نعره‌ای بزد گفت: «هَذا فِقْهُ اللهِّ». و چون باشد که برّه مادر خود را نشناسد؟ چون رضیعِ آن لِبان است و او از عقل و تمیز زاده است. صورت را رها کن.

شیخی بود مریدان را استاده رها کردی، دست بسته در خدمت. گفتند «ای شیخ، این جماعت را چرا نمی‌نشانی؟ که این رسم درویشان نیست این عادت امرا و ملوک است» گفت: «نی، خمش کنید! من می‌خواهم که ایشان این طریق را معظم دارند تا برخوردار شوند اگرچه تعظیم در دل است ولکن اَلظَّاهِرُ عِنْوانُ الْباطِنِ». معنی عنوان چیست؟ یعنی که از عنوان نامه بدانند که نامه برای کیست و پیش کیست، و از عنوان کتاب بدانند که در اینجا چه باب‌هاست و چه فصل‌ها. از تعظیم ظاهر و سر نهادن و به پا ایستادن معلوم شود که در باطن چه تعظیم‌ها دارند و چگونه تعظیم می‌کنند حق را و اگر در ظاهر تعظیم ننمایند معلوم گردد که باطن بی‌باک است و مردان حق را معظّم نمی‌دارد.»