گنجور

 
مجد همگر

زهی رویت مه خوبان آفاق

جمالت عذر خواه درد عشاق

ندیده مثل خلقت چشم مخلوق

نیاورده چو خلقت صنع خلاق

رخت در چار حد زد پنج نوبت

دراین شش سو رواق هفت اطباق

بدم چون ذره پنهان در هوایت

ز مهرت گشته ام مشهور آفاق

میان فتنه کردم عاقبت جای

نهادم عافیت بر گوشه طاق

رهی را خواندی اندر مهر عاصی

مر او را گفتی اندر عشق زراق

به مهر اندر بود تغییر احوال

به عشق اندر بود تبدیل اخلاق

بدی داهی و عاقل چون دلش بود

کنون چون دل بشد آهی شد و عاق

به جانت می خورم در عشق سوگند

به مهرت می کنم در عهد میثاق

به دشنامت که گوشم راست مژده

به پیغامت که هوشم راست تریاق

به مشکین سنبلت بالای لاله

به سیمین سینه ات زیر بغل طاق

به خفته نرگست در سحر بیدار

به جفت ابرویت در دلبری طاق

به مژگانت که دل را گشت مخلب

به زلفینت که جان را هست معلاق

به سیل اشک من کآبی است خونرنگ

به دود آه من کابری است براق

به چابک خیزی آن بیستون کوه

به نازک طبعی آن سیمگون ساق

بدان دو طره طرار سرباز

بدان دو غمزه غماز ایقاق

به گلزار رخت نزهتگه دل

کزو گلرنگ و گلچین گردد احداق

به گفتارت که گشتم نیک محتاج

به دیدارت که هستم سخت مشتاق

به هجر دلگداز صبر سوزت

کزو دوزخ پذیرد وام احراق

به روی جانفزای دلفروزت

کز و خورشید گیرد نام اشراق

به خاک سم اسب خسرو عصر

که باشد خسروان را کحل آماق

به نعل اشهب مریخ میخش

که شد گردنکشان را طوق اعناق

به شست او که شد خیاط اجسام

به دست او که شد قسام ارزاق