گنجور

 
۱۱۶۱

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب چهل و یکم: در آیین و رسم اسفهسالاری

 

بدان ای پسر که اگر اسفهسالار باشی با لشکر و رعیت محسن باش هم از جانب خویش نکویی کن و هم از جانب خداوند خویش و از بهر رعیت نیکویی خواه و همیشه با هیبت باش و طریق لشکر شناختن و مصاف کشیدن سره بدان روزی که مصافی افتد بر میمنه و میسره سالاران را جنگ آموز و در جنگ مردان آزموده و جهان دیده فرست و شجاع ترین سالاری را با نیک ترین قومی در جناح لشکر بایستان که پشت لشکر آن قوم باشند که در جناح باشند اگر چه ضعیف خصمی باشد او را به ضعیفی منگر و دربار آن ضعیف همچنان احتیاط کن که در باب قوی کنی و در حرب دلیر مباش که از دلیری لشکر را بر باد دهی و نیز چندان بد دل مباش که از بددلی خویش لشکر را منهزم گردانی و از جاسوس فرستادن تقصیر مکن و روز مصاف چون چشم بر لشکر خصم افکنی هر دو گروه روی به روی یک دیگر نهند خنده ناک باش و با لشکر خویش همی گوی که که باشند و چه اصل دارند ایشان همین ساعت دمار ازیشان بر آریم و به یک بار لشکر پیش مبر و علامت علامت و فوج فوج سوار همی فرست یک یک سالار را و یک یک سرهنگ را نام زد همی کن که یا فلان تو برو با قوم خویش و کسی را که حمله امیر را بشاید پیش خویش می دار و هر که جنگ نیک کند و کسی را بیفکند یا مجروح کند یا سواری بگیرد یا اسبی بیارد یا سری بیآرد و خدمتی پسندیده کند او را به اضعاف آن خدمت مراعات کن از خلعت و زیادت معاش و در آن وقت در مال تصرف مکن و دون همت مباش تا غرض تو به حاصل شود چون این بوینند همه لشکر را آرزوی جنگ خیزد و هیچ کس در جنگ مقصر نباشد و فتحی به مراد برآید اگر مقصود تو برین جمله حاصل شود فبها و نعمه و تو شتاب زدگی مکن و بر جای خویش باش و هیچ کوشش مکن که چون جنگ با سفهسالار افتاد کار تنگ درآمده باشد پس اگر جنگ با تو افتد صعب کوش و هزیمت در دل مگیر و مرگ را بکوش که هر که مرگ اندر دل کرد از جای خویش نتوان گسست {و نگر تا از آن اسفهسالاران نباشی که عسجدی گوید اندر فتح خوارزم سلطان محمود بیت

سفهسالار لشکر شان یکی لشکر شکن کآخر ...

عنصرالمعالی
 
۱۱۶۲

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب چهل و دوم: اندر آیین و شرط پادشاهی

 

بدان ای پسر که اگر پادشاه باشی پارسا باش و چشم و دست از حرم مردمان دور دار و پاک شلوار باش که پاک شلواری پاک دینی است و در هر کاری رای را فرمان بردار خود کن و هر کاری که بخواهی کرد با خرد مشورت کن که وزیر پادشاهی خرد ست و تا روی درنگ بینی شتاب زدگی مکن و هر کاری که درخواهی شدن نخست شمار بیرون آمدن آن برگیر و تا آخر نبینی اول مبین و در همه کاری مدارا نگاه دار و هر کاری که به مدارا برآید جز به مدارا پیش مبر و بیداد پسند مباش و همه کارها و سخن ها را به چشم داد بین تا در همه کارها حق و باطل بتوانی دیدن که چون پادشاه چشم خردمندی گشاده ندارد طریق حق و باطل بر وی گشاده نشود همیشه راست گوی باش ولیکن کم گوی و کم خنده باش تا کهتر ان تو با تو دلیر نگردند که گفته اند که بدترین کاری پادشاه را دلیر ی رعیت و نافرمانی حاشیت باشد و عطایی که ازو بباید به مستحقان برسد و عزیز دیدار باش تا به چشم رعیت و لشکری خوار نگردی و زینهار خویشتن را خوار مدار و بر خلقان حق تعالی رحیم باش اما بر بی رحمان رحمت مکن و بخشایش عادت مکن ولکن به سیاست باش خاصه با وزیر خویش البته خویشتن را تسلیم القلبی به وزیر خویش منمای و یکباره محتاج رای او مباش و هر سخنی که وزیر بگوید در باب کسی و طریقی که نماید بشنو اما در وقت اجابت مکن بگوی که تا بنگریم آنگاه چنانک باید بفرماییم بعد از آن تفحص آن کار بفرمای کردن تا در آن کار صلاح تو می جوید یا نفع خویش چون معلوم کردی آنگاه چنانک صواب بینی جواب میده تا ترا زبون رای خویش نداند هر کس را که وزارت دادی در وزارت او را تمکینی تمام کن تا کارها و شغل و مملکت تو فرو بسته نماند {و اگر پیر باشی یا جوان وزیر پیر دار و جوان را وزارت مده از آنکه گفته اند اندرین باب ع

بجز پیر سالار لشکر مباد ...

... حکایت چنانکه سلطان طغرل بیک خواست که از وزرای خراسان کسی را وزارت دهد دانشمندی را اختیار کردند و آن دانشمند را ریشی تا به ناف بود سخت طویل و عریض او را حاضر کردند و پیغام سلطان به وی دادند که وزارت خویش نامزد تو کردیم باید کدخدایی ما به دست گیری از تو شایسته تر کسی را نمی بینم درین وزارت دانشمند گفت خداوند عالم را بگویید که ترا هزار سال بقا باد وزارت پیشه ای ست که آنرا بسیار آلت به کار همی باید و از همه آلت با بنده جز ریش نیست خداوند به ریش بندۂ دعا گو غره نشود و این خدمت کسی دیگر را فرماید

و با او و با پیوستگان او نیکویی کن در معاش دادن و خوبی کردن تقصیر مکن اما خویشان و پیوستگان وزیر را هیچ عمل مفرمای که یک باره ببه به گربه نتوان سپرد که وی به هیچ حال حساب پیوستگان خویش به حق نکند و از بهر مال تو خویشان خود را نیازارد و نیز کسان وزیر به قوت وزیر صد بیدادی کنند بر مردمان که بیگانه از آن صد یکی نکند وزیر از کسان خویش امضا کند و از بیگانه نکند و بر دزد رحمت مکن و عفو کردن خونی روا مدار که اگر مستحق خون نباشد تو نیز به قیامت گرفتار باشی اما بر چاکران خود به رحمت باش و ایشان را از بد نگاه نان باش که خداوند چون شبان باشد و کهتر چون رمه اگر شبان بر رمه خویش بی رحمت بود و ایشان را از سباع نگاه ندارد زود هلاک شوند و هر کسی را قسطی پیدا کن و اعتماد بر آن مکن که بدید کرده باشی و هر کسی را شغلی فرمای و شغلی ازیشان باز مدار تا آن نفع که از آن شغل بیابند با قسط خویش مضاف کنند و بی تقصیرتر زیند و تو در باب ایشان بی اندیشه تر باشی که چاکر ان از بهر شغل دارند ولیکن چون تو چاکری را شغلی دهی نیک بنگر و شغل را به سزاوار شغل ده و کسی که نه مستحق شغل باشد وی را مفرمای چنانک کسی شراب داری را شاید فراشی مفرمای و آنک خزینه داری را شاید حاجبی مده و هر کاری را به کسی نتوان داد که گفته اند لکل عمل رجال تا زبان طاعنان در تو دراز نگردد و در شغل خلل درنیارد از بهر آنک چون چاکری را کاری فرمایی و او نداند و برای نفع خویش به هیچ حال نگوید که نمی دانم و می کند و لیکن شغل با فساد باشد پس کار به کاردان سپار تا از درد سر رسته باشی بیت

ترا توفیق خواهم در دعا تا ...

... پس اگر ترا در حق کسی عنایتی باشد و خواهی که او را محتشم گردانی بی عمل او را نعمت و حشمت توان دادن بی آنک او را شغلی نا واجب فرمایی تا بر نادانی خویش گواهی نداده باشی و در پادشاهی خویش مگذار که کسی فرمان ترا خوار دارد که ترا خوار داشته باشد که در پادشاهی راحت در فرمان دادن است و اگر نه صورت پادشاه با رعیت برابر است و فرق میان پادشاه و رعیت آنست که وی فرمان ده است و رعیت فرمان بردار

حکایت ای پسر شنودم که به روزگار جد تو سلطان محمود را عاملی بود ابوالفتح بستی گفتندی عاملی نساء به وی داده بودند از نسا مردی را بگرفت و نعمتی از وی بستاند و ضیاع وی را موقوف کرد و مرد را زندان کرد بعد ازین مرد حیلتی کرد و از زندان بگریخت و می رفت تا به غزنین و پیش سلطان راه جست و داد خواست سلطان فرمود تا وی را نامه دیوانی نوشتند مرد می آمد تا نسا و نامه عرضه کرد این عامل گفت که این مرد دگر باره به غزنین نرود و سلطان را نبیند آن ضیاع وی باز نداد و به نامه هیچ کار نکرد مرد دیگر باره راه غزنین پیش گرفت و می رفت چون به غزنین برسید هر روز به در سرای سلطان محمود رفتی تا عاقبت یک روز سلطان از باغ بیرون می آمد فریاد برداشت و از عامل نسا بنالید سلطان دیگر باره نامه فرمود مرد گفت یک بار آمدم و نامه بردم به نامه کار نمی کند سلطان دلتنگ شد و در آن ساعت دل مشغول بود و دلتنگ بود سلطان گفت بر من نامه دادن ست اگر فرمان نکنند من چه کنم برو و خاک بر سر کن مرد گفت ای پادشاه عامل تو به فرمان تو کار نکند مرا خاک بر سر باید کرد سلطان محمود گفت نه ای خواجه غلط گفتم مرا خاک بر سر باید کرد در حال دو غلام سرایی را نام زد کرد تا به نسا رفتند و شحنه نواحی را حاضر کردند و آن نامه در گردن ابوالفتح آویختند و بر در دیه بر دار کردند و منادی کردند که این سزای آنکس است که به فرمان خداوندگار خود کار نکند بعد از آن هیچ کس را زهره نبود که به فرمان خداوندگار کار نکند و امر ها نافذ گشت و مردمان در راحت افتادند

حکایت بدان ای پسر که چون مسعود به پادشاهی نشست طریق شجاعت و مردانگی بر دست بگرفت اما طریق ملک داشتن هیچ نمی دانست و از پادشاهی با کنیزکان عشرت اختیار کرد چون لشکر و عمال دیدند که او به چه مشغول می باشد طریق نافرمانی بر دست گرفتند و شغل های مردمان فرو بسته شد و لشکر و رعیت دلیر شدند تا روزی از رباط فراوه زنی مظلومه بیآمد و بنالید از عامل آن ولایت سلطان مسعود او را نامه داد عامل بدان کار نکرد و گفت این پیرزن دیگر باره به غزنین نشود پیرزن دیگر باره به غزنین رفت و به مظالم شد و بار خواست و داد خواست سلطان مسعود او را نامه ای فرمود پیرزن گفت یک بار نامه بردم کار نمی کند مسعود گفت من چه توانم کردن پیرزن گفت ولایت چندان دار که به نامه تو کار کنند و دیگر رها کن تا کسی دارد که به نامه او کار کنند و تو هم چنین بر سر عشرت همی باشی تا بندگان خدای تعالی در بلاء ظلم عمال تو نمانند مسعود سخت خجل شد بفرمود تا داد آن پیرزن بدادند و آن عامل را به دروازه بیاویختند پس از آن از خواب غفلت بیدار شد و کسی را زهره نبود که در فرمان او تقصیر کردی

پس پادشاه که فرمان او روان نباشد نه پادشاه باشد هم چنانک میان او و میان مردمان فرق ست میان فرمان او و فرمان دیگران فرق باید که نظام ملک در روانی فرمان ست و روانی فرمان جز به سیاست نباشد پس در سیاست نمودن تقصیر نباید کرد تا امرها روان باشد و شغل ها بی تقصیر و دیگر سپاه را نگاهدار و بر سر رعیت مسلط مکن هم چنانک مصلحت لشکر نگاهداری مصلحت رعیت نیز نگاهدار از بهر آنکه پادشاه چون آفتاب ست نشاید که بر یکی تابد و بر یکی نتابد و نیز رعیت به عدل توان داشت و رعیت از عدل آبادان باشد که دخل از رعیت حاصل می شود پس بیداد را در مملکت راه مده که خانه ملکان از داد بر جای باشد و قدیم گردد و خانه بیدادگر ان زود نیست شود از بهر آنک داد آبادانی بود و بیداد ویرانی و آبادانی که بر داد بود بماند و ویرانی به بی دادی زود ویران شود چنانک حکما گفته اند چشمه خرمی عالم پادشاه عادل است و چشمه دژمی پادشاه ظالم است و بر درد بندگان خداوند تعالی صبور مباش و پیوسته خلوت دوست مدار که چون تو از لشکر و مردم نفور باشی لشکر از تو نفور گردند و در نیکو داشتن لشکر و رعیت تقصیر مکن که اگر تقصیر کنی آن تقصیر توفیر دشمنان باشد اما لشکر همه از یک جنس مدار که هر پادشاهی را که لشکر یک جنس باشد همیشه اسیر لشکر باشد و دایم زبون لشکر خویش باشد از بهر آنک یک جنس متفق یکدیگر باشند و ایشان را به یکدیگر نتوان مالید چون از هر جنس باشد این جنس را بدان جنس بمالند و آن جنس را بدین جنس مالش دهند تا آن قوم از بیم این قوم و این قوم از بیم آن قوم بی طاعتی نتوانند کردن و فرمان تو بر لشکر تو روان باشد و خداوند جد تو سلطان محمود چهار هزار غلام ترک داشت و هزار هندو و دایم هندوان را به ترکان مالیدی و ترکان را به هندو ان تا هر دو جنس مطیع او بودندی و هر وقتی لشکر خویش را به نان و نبیذ خوان و با ایشان نکویی کن به خلعت و صلت و امیدها و دلگرمی ها نمودن ولیکن چون کسی را صلتی خواهی فرمودن چون اندکی باشد به زفان خویش بر سر ملا مگوی در نهان کسی را بگوی تا پروانه باشد تا دون همتی نباشد بدان چیز که نه در خور ملوک باشد و دیگر آنک خویشتن را بر سر مردمان معلوم کرده باشی بدون همتی که من هشت سال به غزنین بودم ندیم سلطان بود مودود نام هرگز از وی سه چیز ندیدم اول آنک هر صلتی که کم از دویست دینار بودی بر سر ملا نگفتی مگر به پروانه دوم آنک هرگز چنان نخندیدی که دندان او پیدا آمدی سیوم آنک چون در خشم شدی هرگز کس را دشنام ندادی و این سه عادت سخت نیکو بود و شنیدم که ملک روم هم این عادت دارد اما ایشان را رسمی هست که ملوک عجم و عرب را نیست چنانک اگر ملوک روم کسی را به دست خویش بزنند هرگز کسی را زهره آن نباشد که آن مرد را بزند و تا زنده بود گویند که او را ملک به دست خویش زده است همچون او ملکی باید تا او را بزند اکنون باز به سخن خود آمدم دیگر به حدیث سخا ترا نتوانم گفت که بستم سخی باش و اگر از سرشت خویش باز نتوانی ایستاد باری چنین که گفتم بر سر ملا همت خویش به مردمان منمای که اگر سخاوت نکنی همه خلق دشمن تو گردند اگر در وقت با تو چیزی نتوانند کردن چون دشمنی پیدا آید جان خویش فدای تو نکنند و دوست دشمن تو باشند اما جهد کن تا از شراب پادشاهی مست نشوی و در شش خصلت تقصیر مکن و نگاهدار هیبت و داد و دهش و حفاظ و آهستگی و راست گویی اگر پادشاه از این شش خصلت یکی دوری کند نزدیک شود به مستی پادشاهی و هر پادشاهی که از پادشاهی مست شود هشیاری {او} در رفتن پادشاهی بود و اندر پادشاهی غافل مباش از آگاه بودن احوال ملوک عالم چنین باید که هیچ پادشاهی نفس نزند که تو آگاه نباشی

حکایت من از امیر ماضی پدرم رحمه الله و طول بقاک یا ولدی شنودم که فخرالدوله از برادر خویش عضدالدوله بگریخت و به هیچ جای مقام نتوانست کردن به درگاه پدر من آمد ملک قابوس به زنهار و جد من او را امان داد و بپذیرفت و بجای او بسیار اکرام کرد و عمه مرا به وی داد و در آن نکاح از حد گذشته خرمی کردند از آنک جده من خاله فخرالدوله بود و پدر من و فخرالدوله هر دو دختر زاده حسن فیروزان بودند پس عضدالدوله رسولی فرستاد به نزدیک شمس المعالی و نامه ای بداد و در تحمید نامه گفته بود که عضدالدوله بسیار سلام می فرستد و می گوید که برادرم امیرعلی آنجا آمده ست و تو دانی که میان ما و شما برادری و دوستی چگونه است و خانواده هر دو یکی است و این برادر من دشمن من ست باید که او را به نزدیک من فرستی تا من مکافات این از ولایت خویش هر ناحیت که خواهی به تو باز گذارم و دوستی ما مؤکد باشد پس اگر نخواهی که این بدنامی بر خویشتن نهی همانجا او را زهر ده تا غرض من به حاصل آید و ترا بدنامی نباشد و آن ناحیت که تو خواهی ترا حاصل شود امیر شمس المعالی گفت سبحان الله چه واجب کند چنان محتشمی را با چون منی چنین سخن گفتن که ممکن نباشد که کاری کنم که تا قیامت بدنامی در گردن من بماند پس رسول گفت مکن ای خداوند و عضدالدوله را برای امیرعلی میازار یعنی فخرالدوله که ملک ما ترا از برادر هم زاد دوستر دارد و چنین و چنین سوگند خورد که آن روز که ملک مرا تحمید می کرد و گسیل می کرد در میانه سخن بوقت گفت خدای داند که من شمس المعالی را چون دوست دارم تا بدانجا که شنیدم که فلان روز شنبه چندین روز از ماه فلان گذشته بود شمس المعالی در گرمابه شد در خانه میانگین پای وی بلغزید و بیفتاد من دلتنگ شدم و گفتم مگر از پس چهل و هفت سال او را چنین پیری دریافت و قوت ساقط شد و رسول را غرض آن بود که تا شمس المعالی بداند که خداوند ما بر احوال وی چگونه مطلع است و این تعلیم عضدالدوله بود شمس المعالی گفت بقاش باد منت آن داشتیم بدین شفقت که نمود ولکن از غم خوردن بیشتر من او را بیاگاهان که آن روز سه شنبه که ترا گسیل کرد از ماه چندین شده بود آن شب در فلان نشستگاه شراب خورد و فلان جای بخفت و با نوشتکین ساقی خلوت کرد و نیم شب از آنجا برخاست و در سرای زنان آهنگ رفتن کرد و بر بام شد و به حجره حیران عواده نام شد و با وی نیز خلوت کرد چون از بام فرود آمد پایش بلغزید و از پایه نردبان فرود افتاد من نیز از جهت او دل مشغول شدم و گفتم مردی چهل و دو ساله در عقل وی چندین خلل و نقصان افتاد و شراب چندان چرا باید خوردن که از بام نتواند فرود آمدن و نیم شب از بستر چرا نقل باید کرد تا چنان حادثه نیفتد و آن رسول را نیز از آگاه بودن حال خود معلوم کرد

و چنانک از پادشاهان عالم خبر داری بر ولایت خویش و بر حال لشکر و رعیت خویش نیز باید که واقف باشی که چگونه است

حکایت بدان ای پسر که به روزگار خال تو مودود بن مسعود در غزنین بود من به غزنین شدم مرا اعزاز و اکرام کرد چون چندگاه برآمد مرا بدید و بیآزمود مرا منادمت خاص داد و ندیم خاص آن بود که هیچ روز از مجلس او غایب نباشد پس به وقت طعام و شراب مرا حاضر بایستی بود پیوسته اگر ندیمان دیگر بودندی یا نی روزی بامداد پگاه صبوحی کرده بود و هم چنان در نبیذ لشکر را بار داد و خلق درآمدند و خدمت کردند و بازگشتند خواجه بزرگ عبدالرزاق بن حسن المیمندی اندر آمد وزیر او بود او را نیز بار گرفت چون زمانی بود مشرف درگاه درآمد و خدمت کرد و ملطفه {ای} على بن ربیع خادم را داد و خادم به سلطان داد وی همی خواند پس روی سوی وزیر کرد و گفت این منهی را پانصد چوب ادب فرمای تا دیگر بار آنها شرح کند که در این خط نبشته است که دوش در غزنی به دوازده هزار خانه سماق یافته اند و من ندانم که آن خانه کی بود و به کدام محلت ها بود هر چند خواهی باش وزیر گفت بقاء خداوند باد برای تخفیف به جمع گفته است که اگر به شرح گفتی کتابی شدی که درو به یک دو روز خوانده نیامدی اگر خداوند رحمت کند و این را عفو فرماید تا بگویم که بار دیگر به تفصیل نویسد گفت این بار عفو کردم بار دیگر چنان باید که بنویسد که خواجه می گوید

پس باید که از حال لشکر و رعیت نیک آگاه باشی و از حال مملکت خویش بی خبر نباشی خاصه از حال وزیر خود و باید که وزیر تو آب خورد تو بدانی که خان ومان خود بدو سپرده ای اگر از وی غافل باشی از خان ومان خود غافل بوده باشی نه از کار و حال وزیر خویش و با پادشاهان عالم که همسران تو باشند اگر دوستی کنی نیم دوست مباش و اگر دشمنی کنی دشمن ظاهر باش و به آشکارا دشمنی توانی نمود با هم شکل خویش پنهان دشمنی مکن از آنچ ...

عنصرالمعالی
 
۱۱۶۳

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب چهل و سیوم: در آیین و رسم دهقانی و هر پیشه که دانی

 

بدان ای پسر که اگر دهقان باشی شناسنده وقت باش و هر چیزی که خواهی کشت مگذار که از وقت خویش بگذرد اگر ده روز پیش از وقت کاری بهتر که یک روز پس از وقت کاری و آلت و جفت گاو ساخته دار و گاوان نیک خر و بعلف نیکو دار و باید که جفتی گاو خوب همیشه زیادتی در گله تو باشد تا اگر گاوی را علتی رسد تو در وقت از کار فرونمانی و کشت تو از وقت درنگذرد چون وقت درودن و کشتن باشد پیوسته از زمین شکافتن غافل مباش و تدبیر کشت سال دیگر امسال می کن و همیشه کشت در زمینی کن که خویشتن پوش باشد ترا نیز بپوشد و هر زمینی که خویشتن را نپوشد ترا نیز نپوشد و چنان کن که دایم بعمارت کردن مشغول باشی تا از دهقانی برخوری و اگر پیشه ور باشی از جمله پیشه وران بازار در هر پیشه که باشی زود کار و ستوده کار باش تا خریدار بسیار باشد و کار به از آن کن که هم نشینان تو کنند و بکم مایه سود قناعت کن تا بیک بار ده یازده کنی دو باز نیم ده کرده باشی پس خریدار مگریزان بمکاس و لجاج بسیار تا در پیشه وری مزروق باشی و بیشتر مردم ستد و داد با تو کنند تا چیزی همی فروشی با خریدار بجان و دوست و برادر و بار خدای سخن گوی و در تواضع کردن مقصر باش که بلطف و لطیفی از تو چیزی بخرند و به نحسی و ترش رویی و سفیهی مقصود بحاصل نشود و چون چنین کنی بسیار خریدار باشی ناچاره محسود دیگر پیشه وران گردی و در بازار معروف تر و مشهورتر از جمله پیشه وران باشی اما راست گفتن عادت کن خاصه بر خریده و از بخل بپرهیز و لیکن تصرف نگاه دار و بر فرودست تر ببخشای و بدانک برتر از تو باشد و نیازمند باشی شکوه دار و زبون گیر مباش و با زنان و کودکان در معامله فزونی مجوی و از غریبان بیشی مخواه و با شرمگین بسیار مکاس مکن و مستحق را نیکو دار و با پادشاه راستی کن و بخدمت پادشاه حریص مباش و با لشکریان مخالفت مکن و با صوفیان صوفی صافی باش و سنگ و ترازو راست دار و با عیال خود دو دل و دو کیسه مباش و با همبازان خود خیانت مکن و صناعتی که کنی از بهر کارشناس و ناکارشناس یکسان کن و متقی باش اگر دستگاهت بود قرض دادن بغنیمت دان و سوگند بدروغ مخور و نه بر ماست و از ربوا خوردن دور باش و سخت معامله مباش {و اگر بدرویشی وامی دادی چون دانی که بی طاقت است پیوسته تقاضا مکن و پیوسته تقاضا مباش} نیک دل باش تا نیک بین باشی تا حق تعالی بر کسب و کار تو برکة بخشد و هر پیشه ور که برین جمله باشد جوانمردتر از همه جوانمردان باشد و از جمله پیشه وران هر قومی را در صناعتی که باشد در جوانمردی طریقی است آنچ شرط این قوم است گفته آمد در باب آخر جوانمردی هر جنس بحسب طاقت خویش بگویم انشاءالله تعالی

عنصرالمعالی
 
۱۱۶۴

باباطاهر » دوبیتی‌ها » دوبیتی شمارهٔ ۵۵

 

دیم آلاله ای در دامن خار

واتم آلالیا کی چینمت بار

بگفتا باغبان معذور می دار

درخت دوستی دیر آورد بار

باباطاهر
 
۱۱۶۵

باباطاهر » دوبیتی‌ها » دوبیتی شمارهٔ ۷۰

 

... درازی شب از بیمار واپرس

خلایق هر یکی صد بار پرسند

تو که جان و دلی یکبار واپرس

باباطاهر
 
۱۱۶۶

باباطاهر » دوبیتی‌ها » دوبیتی شمارهٔ ۲۶۴

 

... گلم گر نیستی خارم چرایی

ته که باری ز دوشم بر نداری

میان بار سربارم چرایی

باباطاهر
 
۱۱۶۷

باباطاهر » دوبیتی‌ها » دوبیتی شمارهٔ ۳۰۱

 

... درونم چون درخت پی بگل بی

خونابه بار دیرم ارغوان وار

درخت نهله بارش خون دل بی

باباطاهر
 
۱۱۶۸

باباطاهر » دوبیتی‌ها » دوبیتی شمارهٔ ۳۰۲

 

قدم دایم ز بار غصه خم بی

چو مو محنت کشی در دهر کم بی ...

باباطاهر
 
۱۱۶۹

باباطاهر » قصیده

 

... به هفتاد و دو ملت کافرستم

اگر روزی دو صد بارت بوینم

هنی مشتاق بار دیگرستم

فراق لاله رویان سوته دیلم ...

... اگر خرسند گردم کافرستم

چو شمعم گر سراندازند صدبار

فروزنده تر و روشن ترستم ...

باباطاهر
 
۱۱۷۰

سرایندهٔ فرامرزنامه » فرامرزنامه » بخش ۶ - داستان رستم پور زال در هفت ده سالگی و جنگ کردن او با ببر بیان قسمت اول

 

... لبانت به هم دوختن بهتر است

که تا بار دیگر نگویی چنین

میان بزرگان ایران زمین ...

... ندانم چه گویم بر زال زر

بگفت این و بر بارگی بر نشست

کمر بست نیزه گرفته به دست ...

... سواره شد و نیزه را در ربود

برانگیخت باره گو جنگ خواه

زپشت سپه شد به پیش سپاه ...

... به چندان که زد پاشنه زال سام

دگر باره پایش نه بنهاد گام

شد اندوهگین زال سام سوار ...

سرایندهٔ فرامرزنامه
 
۱۱۷۱

سرایندهٔ فرامرزنامه » فرامرزنامه » بخش ۷ - داستان رستم پور زال در هفت ده سالگی و جنگ کردن او با ببر بیان قسمت دوم

 

... به زین اندر آمد یل کامیاب

همی راند باره به دشت نبرد

که ناگه بیامد یکی تیره گرد ...

... زجا باد پایان برانگیختند

زپیکار باره برآویختند

برآشفت پتیاره همچون نهنگ ...

... بزد گردن اسب کشواد گرد

بیفتاد باره همان دم بمرد

ز قلابه سنگ دگر بر گرفت

ابر اسب قارن بزد بر شگفت

که باره به خاک اندر افتاد پست

گرفت او سبک سنگ دیگر به دست ...

... گریزنده هر یک سراسیمه حال

برانگیخت باره برآمد به جوش

بیامد به نزد گلیمینه گوش ...

... سپر بر سرآورد زال سوار

برآورد پتیاره باره به کار

چو البرز از این گونه احوال دید ...

... گو آهنین دل گو دل نهاد

فرود آمد از باره چون پیل مست

ز دامان گره بر کمرگاه بست ...

... ندانست کس این دلیر از کجاست

در این دشت باران جنگش چراست

گو شیر دل پهلو دیوبند ...

... که راضی شد از هدیه و این پیام

سرا پرده کندند و کردند بار

برفتند تا زان سوی هندبار

بگفتند با شاه هندوستان ...

... که ای نامور پهلو بی همال

نبرد اول بار گردن مراست

چو من مانده گشتم پس آنگه تراست

چو بشنید البرز گفتار راست

نبرد اول بار گردن شماست

چنین گفت با دیده بان زال زر ...

... بگفتند با زال ببراست آن

که آتش همی بارد اندر دهان

برآمد به زین زال چون پیل مست ...

... نکوش اندر این بحر از آزار من

مشو بار من چون نیی یار من

برو گر کنم روی هامون بنفش ...

... بدین سان که شد تیر او را نکشت

فرود آمد از بارگی دیوبند

در خانه آهنین برفکند ...

... ستاده برش گرد لشکر نپای

چمان و چران باره پیل تن

خروشان و جوشان و کف بر دهن ...

سرایندهٔ فرامرزنامه
 
۱۱۷۲

سرایندهٔ فرامرزنامه » فرامرزنامه » بخش ۸ - آغاز داستان فرامرز پور رستم زال و بانو گشسب خواهر او

 

به فرمان دادار فیروزگر

ز رستم بشد دخت شه بارور

یکی پور زاد آنگهی دخت شاه ...

... چو هر وقت با خود شکار افکنیم

در این بیشه باید که بار افکنیم

فرامرز گفتا هزار آفرین ...

سرایندهٔ فرامرزنامه
 
۱۱۷۳

سرایندهٔ فرامرزنامه » فرامرزنامه » بخش ۹ - ملاقات کردن فرامرز و بانوگشسب

 

... هم اکنون برآید زتن هوش تو

منم بار آن تازه فرخ درخت

کزو تازه گردد سر تاج و تخت ...

سرایندهٔ فرامرزنامه
 
۱۱۷۴

سرایندهٔ فرامرزنامه » فرامرزنامه » بخش ۱۱ - باز نمودن راز خود، فرامرز و بانو گشسب با رستم زال و جنگ کردن ایشان

 

... که امروز دارید گویا ملال

غبار از چه بنشسته بر رویتان

پریشان چرا گشته این مویتان ...

... ربودند سر پنجه بر یکدگر

که از روی صحرا بر آمد غبار

یکی نعره زد همچو ابر بهار ...

... زپیلان ندارم گه جنگ باک

فرامرز پاسخ چنین داد بار

که ای گرد کردنکش نامدار ...

... چو شیر ژیان اندر آمد به جنگ

دگر بار گرزی برانگیختند

به پیکار کین با هم آمیختند ...

سرایندهٔ فرامرزنامه
 
۱۱۷۵

سرایندهٔ فرامرزنامه » فرامرزنامه » بخش ۳۴ - رسیدن نامه نوشاد هندی به نزدیک شاه کیکاوس

 

که ناگه در آمد یکی نامدار

که می بار خواهد بر شهریار

به دربان چنین گفت کای نامدار ...

... چنان دان که در وادی مرغزار

یکی چشمه ساریست خوش جویبار

درختی در آن مرز شاخ بلند ...

... سزد گر در این رنج یاری کند

دگر آنکه در خطه هند بار

یکی شهریار است بس نامدار ...

... شماره ز پیلان جنگی مکن

قلم درکش و بار سنگین مکن

به گردون همی برفرازد کلاه ...

... جهانگیر و جنگ آور و مرد شیر

هم او را سزد شاهی هندبار

که جنگ آورست و قوی نامدار ...

سرایندهٔ فرامرزنامه
 
۱۱۷۶

سرایندهٔ فرامرزنامه » فرامرزنامه » بخش ۳۶ - وداع کردن فرامرز از نزد کاوس و تأسف خوردن رستم و پند دادن رستم،فرامرز را

 

پسر بار کرد و چو بربست کوس

سطخر گزین گشت چون آبنوس ...

... درختی بود نامور شهریار

همیشه ورا حنظل و شهدبار

کسی را که داند سزاوار زهر ...

... چو دردی که پر مغز گلشن نهی

چه بایسته رازی که بارش تهی

چو گنجت فزونست بیشش مکن ...

سرایندهٔ فرامرزنامه
 
۱۱۷۷

سرایندهٔ فرامرزنامه » فرامرزنامه » بخش ۴۰ - رفتن فرامرز به جنگ گرگ گویا با بیژن و سوار شدن بیژن برگرگ (و) رفتن در کوه و کشته شدن گرگ به دست بیژن

 

... به تک آهوان در کبابت دهد

بفرمود بستن گرانمایه بار

کشیدن بنه سوی آن مرغزار ...

... ازو بیژن گیو شد در شگفت

بدان دیو بر تیرباران گرفت

رسیده پس آن گرگ نیرویمند ...

... به نومید آمد سوی مرغزار

بزد خیمه بر دامن جویبار

چو ابر بهاران بریزنده نم ...

سرایندهٔ فرامرزنامه
 
۱۱۷۸

سرایندهٔ فرامرزنامه » فرامرزنامه » بخش ۴۳ - خواندن نصیحت نامه نوش زاد بن جمشید

 

... جهان پر زر و سیم در سنگ گاه

تو باری فروزان میان گوان

که ما بی تن و جان شدیم و روان ...

... دو رخساره همچون دل دردمند

بسی گشته ام بر لب جویبار

بغلطید چون آب در مرغزار ...

... صراحی که بد پر چه در خوشاب

زچیزی که بد یک سره بار کرد

جهان پر زر و رخت و دینار کرد ...

سرایندهٔ فرامرزنامه
 
۱۱۷۹

سرایندهٔ فرامرزنامه » فرامرزنامه » بخش ۴۵ - رفتن فرامرز و ایرانیان به جنگ کرگدن و کشته شدن کرگدن به دست فرامرز

 

... فرامرز گفت ای سرموبدان

چوبینی همین کار و بار ددان

همه این چنین تا به هند اندرون ...

... از آن برجهان جمله بی غم شدند

چنان بد همه کار و بار جهان

وز آن پس تو را باشد اندر جهان ...

سرایندهٔ فرامرزنامه
 
۱۱۸۰

سرایندهٔ فرامرزنامه » فرامرزنامه » بخش ۴۷ - گفتار اندر نامه نوشتن فرامرز برکید هندی(و) رفتن گستهم در هند

 

... نشسته دو روزم درین مرغزار

تفرج کنان بر لب جویبار

زمانت دهم تا پیمبر رسد ...

... فرستاده چون شد هم از گرد را

بیامد به نزدیک سالار بار

یکایک ببردش سوی شهریار ...

... به رزم اندرون شیر مردان که اند

بدو گفت کای خسرو هندبار

مر او را دلیران بود ده هزار ...

... سمن رخ بدو گفت کای پارسی

چو تو کشته ام نیزه در بار سی

سمن رخ منم دختر شاه کید ...

سرایندهٔ فرامرزنامه
 
 
۱
۵۷
۵۸
۵۹
۶۰
۶۱
۶۵۵