گنجور

 
سرایندهٔ فرامرزنامه

یکی هفته زان گونه بد شادکام

برآن بستر از گرگ بردند نام

به نوشاد گفت ار بگویی رواست

که ماوای آن گرگ گویا کجاست

بدو گفت از ایدر سه روزه برون

یکی بیشه ای نام او مرزغون

همیشه در آن مرغزار آید او

به هامون ز بهر شکار آید او

زآسیب او شیر از آن مرغزار

گریزان شود بر سر کوهسار

پلنگان ز دندان او خسته دل

بسا مرزبان گرگ بشکسته دل

سخن هرچه گویی جوابت دهد

به تک آهوان در کبابت دهد

بفرمود بستن گرانمایه بار

کشیدن بنه سوی آن مرغزار

چو شد سوی هامون شبان و رمه

به تندی بگردید یک یک همه

زهامون همان گرگ پیدا نبود

نگه کرد و جایی هویدا نبود

بفرمود تا برکشیدند نای

چو بشنید ناگه درآمد زجای

بغرید آمد به سوی سپاه

پراکنده شد لشکر هندوشاه

بماندند ایرانیان در میان

بیامد به کردار شیرژیان

پذیره شدش بیژن تیزچنگ

رها کرد وآمد بسان نهنگ

کمان را بپیچید و بفشرد شصت

بپیوست با او خدنگ درشت

بزد بر برو سینه گرگ پیر

وزو غرقه شد یکسره چوب تیر

بدو گفت گرگ ای بد بدهنر

تو زین گرگ گویا نداری خبر

که نالند پیلان ز دندان من

نپویند پهلوی میدان من

زنهصد همانا که سالست بیش

که تا من برآوردم این یال خویش

به پیکار من کس در این مرغزار

نیامد نگردید در وی شکار

شما را همانا رسیدست مرگ

بدین سان بیایید با تیغ و ترک

ازو بیژن گیو شد در شگفت

بدان دیو بر تیرباران گرفت

رسیده پس آن گرگ نیرویمند

سمند جوان را به دندان فکند

چو دید از سر زین گو نامدار

چو مرغی برآن دیو بر شد سوار

بدان پیکرش دید چون خارموی

بجست و گرفتش یکایک سروی

گرفتش به دست دلاور سرون

به دست دگر خنجر آبگون

بزد بر سرکتف آن دیو زوش

زگردان لشکر برآمد خروش

چو از خنجر تیز بیداد کرد

تن دیو از آن درد فریادکرد

به یاری رسیدش فرامرز گو

به شمشیر سام اندر آورد غو

چو از زخم او سست شد نره دیو

بیاورد سوی بیابان غریو

پس اندر دمان پهلوان و سپاه

هوا شد ز گرد دلیران سیاه

همان دیوبد سوی کهسار شد

از آن انجمن ناپدیدار شد

زگردان لشکر برآمد دریغ

که شد دیو از آن دشت می خورد تیغ

دریغ آن چنان بیژن گیو گرد

که بر دیو بنشست و بادش ببرد

هر آن کس که بر دیو گردد سوار

ندانم که چون باشد انجام کار

که داند که این جادوی جنگجوی

کجا رفت بیژن چه سازد بدوی

فرامرز یل دامن کوهسار

نگه کرد و آمد سوی دشت و غار

به هردشت و غاری که بد بنگرید

ز گرگ و ز بیژن نشانی ندید

به نومید آمد سوی مرغزار

بزد خیمه بر دامن جویبار

چو ابر بهاران بریزنده نم

که برگیو شیر از من آمد ستم

اگر گیو گودرز زان آگهی

بیابد شود تن ز جانش تهی

از آن سو که بیژن بدو شد سوار

چو باز آمد آن دیو بر کوهسار

چو دیو اندر آمد به گرد دره

یکی غار بد سهمناک و نزه

بدان غار در شد همان دیو زوش

بایستاد برجای و بر زد خروش

بدو گفت کای بیژن زورمند

فرود آی و بنشین به جای بلند

چو افزون شده مر تو را خون من

چو خستی در این چهره گلگون من

تو را من یکی پای مزد آورم

به دیده زمین پیش تو بسپرم

که من سالیان تا در این دشت کین

بدین سان به تنها سپارم زمین

چو جمشید را بود انگشتری

به فرمان او مرغ و دیو و پری

بفرمود کاخی در این تیره غار

به الماس کردند در این سنگ قار

به فرمان او چون که شد کرده کاخ

بیاورد گنج از جهان فراخ

در این تیره کهسار کرد او نهان

وز آن پس به استخر رفت از جهان

مرا پاسبان کرده بر تیره کوه

بدان تا نگهدارمش از گروه

مرا گفت از ایدر تو بیدار باش

شب و روز در کوه هشیار باش

شنیده بدو گفت ز اختر شناس

که این دیو گردد ز درد و هراس

که آن روز آید یکی سرفراز

بدین دیو سازد نبرد دراز

براین گرگ شیری سواره شود

وز الماس او دیو پاره شود

بدان کان برآرنده گنج ماست

گر او را نمایی یکی ره سزاست

فرود آی در غار و بردار پی

ببر گنج بر سوی کاوس کی

کنون بشنو و پاسبان را مزن

که آهوت گویند هر انجمن

بدو گفت بیژن که افسون مکن

که برمن نگیرد بدین سان سخن

به خنجر ببرم تو را یال و پشت

بدارم سرویت بدین سان به مشت

بدین تیز خنجر نمایمت رنج

اگر خود به دستت هزارست گنج

به افسون نیاری به در برد جان

هم اکنون ازینت برآرم روان

بدوگفت گرگ ای گو دلپذیر

تو این گفته من به بازی مگیر

زجمشید زین سان بسی بود گنج

رها کن مرا در سرای سپنج

در این غار در شو شگفتی بین

که نالد ز گنج دلیران زمین

از او خیره شد بیژن جنگجوی

چنین گفت کای زشت ناخوب روی

زگنج ار سخن راست گویی چنین

بدین کار کردی نکویی همین

همیدون سوارم سوی گنج بر

بکاف آن در گنج بردار سر

دگر چون تو را رای آویزی است

سوار تو را خنجر تیزی است

بدارم به دستت یکایک سروی

ببرم همی یالت از چارسوی

به غار اندرون رفت دیو بلند

به چنگل یکی سنگ خواره بکند

یکی مغفر آهنین برگرفت

گرانمایه بیژن چو دید آن شگفت

به خنجر سرش را ببرید خوار

بیفتاد آن دیو در غار تار

از آن دیو پتیاره یک سو جهید

به غار اندرون گرگ شد ناپدید

فروشد بدان نردبان نامور

فرو کرده دید او ز خارا دو در

گرانمایه بیژن چو در باز کرد

به نام خدا رفتن آغاز کرد

یکی چار صفه برآورده دید

تو گفتی خدایش چنان آفرید

درو زر به خرمن فرو ریخته

ز هر سو چراغی درآویخته

یکایک بدو رشته زر ناب

فروهشته یکسر به در خوشاب

جواهر چو آتش فروزان دروی

وزآن گوهران خیره شد جنگجوی

ز زرپاره تخته نهاده به هم

نهاده بر آن تخته هم تاج جم

فروهشته زان تاج زر گوشوار

همه دانه گوهر شاهوار

برآن تخت زیبا ده انگشتری

چو رخساره زهره و مشتری

کمرهای زرین فزون از هزار

به هرگوشه بد جامه شاهوار

ز مشک و ز عنبر ز کافور ناب

ز فیروزه و لعل و در خوشاب

چنان بد کز اندازه و حد برون

نهاده به سر تاج گوهر نگار

دو شمشیر زرین کشید از نیام

دو انگشتری لعل خورشید فام

سه جام مرصع به در یتیم

برآورد از آن گنج بی رنج و بیم

کیانی کمر بر میان بست شیر

برون آمد از گنج خانه دلیر