گنجور

 
۱۱۴۱

کمال‌الدین اسماعیل » قطعات » شمارهٔ ۱۵۵ - وله ایضا

 

... خاصه با ما قصدهای لاابالی می کند

نیست از ما منقطع اسباب ناکامی از آنک

جو رها چون دورها هم بر توالی می کند ...

... گر تو از دستش بنالی ور ننالی می کند

هردم از بهر نثار سم اسب هر خری

از سرشک چشم من عقد لالی می کند ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۱۱۴۲

کمال‌الدین اسماعیل » قطعات » شمارهٔ ۱۵۸ - وله ایضا

 

... چو لفظ من شکرست و معانیم گوهر

قصب کجا شد و خارا چو اسب و زین ندهند

فرود لایق من باشد ار بهر بیتم ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۱۱۴۳

کمال‌الدین اسماعیل » قطعات » شمارهٔ ۱۶۸ - وله ایضا

 

... آغشته بد به دردی و خاشاک گفتیی

در بول اسب ریزۀ سرکین ترید بود

گفتم همین زمان بر او باز برهلا ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۱۱۴۴

کمال‌الدین اسماعیل » قطعات » شمارهٔ ۲۵۴ - ایضا له

 

... تخت مریخ شاه می جویم

اسب آتش سوار می خواهم

وین هم از غایت خری منست ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۱۱۴۵

کمال‌الدین اسماعیل » قطعات » شمارهٔ ۲۵۵ - ایضاً له

 

... زان لب لعل فام می خواهم

می خرم اسب و می فروشم خر

چه کنم بانگ و نام می خواهم ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۱۱۴۶

کمال‌الدین اسماعیل » قطعات » شمارهٔ ۲۵۶ - وله ایضا

 

... گر تو گویی بخواه می خواهم

اسب بیچاره سخت درمانده ست

بهر او از تو کاه می خواهم ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۱۱۴۷

کمال‌الدین اسماعیل » قطعات » شمارهٔ ۳۱۱ - وله ایضا

 

... نه همچو این دگرانم به مزد مدح سرای

سه اسبه لشکر غم بر سرم همی تازد

گرم تو دست نگیری چگونه دارم پای ...

... چو رهزنان ز چه محبوس مانده اند چنین

نکرده هیچ گناه اسبکان ره پیمای

گرسنه بسته بر آخورنه کاه و نه سبزه ...

... تعرض خر حلآج کس چو می نکند

بر اسب بنده تطاول چراست بهر خدای

کمال‌الدین اسماعیل
 
۱۱۴۸

کمال‌الدین اسماعیل » ملحقات » شمارهٔ ۱ - اسب

 

مه روی من بخواست بعزم شکار اسب

خیز ای غلام گفت بزین اندر آر اسب

گفتم که نیک مستی و مخمور از شراب

آخر همی چه خواهی اندر خمار اسب

برداشت باز و گفت برای شکار کبک

لختی بتاخت خواهم در کوهسار اسب

گفتی برای پای و رکاب وی آفرید

چون زلف او زبادوزان بیقرار اسب

چون برق و چون براق همی رفت در هوا

اندر هوای آن بت سیمین عذار اسب

صدجان شکار چنگل باز دوز لف او

او زیر ران کشیده زبهر شکار اسب

میراند او و عقل همی گفت از پسش

کآخر برای بنده زمانی بدار اسب

نشنید این حدیث و همی راند چون ظفر

اندر رکاب صدر و سر روزگار اسب

عادل ضیاء دولت و دین آنکه افگند

در هر مصاف هر دم بر صد سوار اسب

زنگی که در عجم چو برآرد حسام کین

دشمن ازو بتابد در زنگبار اسب

گشته ز دست او بعطا نام دار جود

مانده زخصم او بوغا یادگار اسب

ای صفدری که در طلب جان دشمنان

گردد بروز حملۀ تو جان سپار اسب

اندر دخان آتش غم حاسدت شود

پنهان چنانکه وقت تک اندر غبار اسب

گر ز آتش نبرد بگردون رسد شرار

رانی تو چون سیاوش اندر شراره اسب

روزی که بیقرار شود از نشاط جنگ

در زیر تو ز تیغ چو سوزنده نار اسب

بر یکدگر یلان و دلیران هر دو صف

تا زنده همچو رستم و اسفندیار اسب

آن لحظه بر زنی بصف دشمن و کنی

حالی بتیغ مفرد جنگی هزار اسب

اسب تو پیل وار شود پیش خصم باز

و اینجا روا بود که رود پیل وار اسب

در پیش تیغ تیز تو باشد عدو بجنگ

چون پیش شیر گرسنه در مرغزار اسب

بهر هزیمت از فزع تیغ تو عدو

گوید بمرگ خویش سبکتر بیار اسب

پیکان ز روی ناخن تو چون گذشت او

آن دم که می دوانی اندر غبار اسب

در جوشن بتاخته دشمن چنان فتد

کافتد ز رنج ناخنه در اضطرار اسب

یا رب ز اسب تو که نکردست هیچ وقت

مانند او بر ایوان صورت نگار اسب

شبدیز و رخش و اعوج و یحموم روز جنگ

حیران شوند در تکش این هر چهار اسب

ور خصم در حصار شود از نهیب تو

حالی تو در جهانی اندر حصار اسب

بر درگه عدوی تو از بیم تیغ تو

پیوسته دم بریده و همواره خوار اسب

صدرا بدین قصیده که هست امتحان سزد

گر تا بروز حشر کند افتخار اسب

از اهل فضل و طبع بمیدان این ردیف

هرگز نرانده بود یکی نامدار اسب

جز من که رام کردم خاطر برین چنانک

رایض کند ز روی هنر راهور اسب

لکن چه فایده که ز بخت بدم مدام

مهمل بگرد عالم چون بی فسار اسب

دانش چو خوار باشد ناید بکار فضل

میدان چو تنگ باشد ناید بکار اسب

تا در نشاط آید و شادی کند بطبع

در سبزه چون بگردد وقت بهار اسب

اندر بهار فتح چنان باد یا مدام

کز خون خصم رانی در لاله زار اسب

کمال‌الدین اسماعیل
 
۱۱۴۹

کمال‌الدین اسماعیل » ملحقات » شمارهٔ ۳ - وله ایضا

 

اسبی دارم که دور از اسبت

همواره در آرزوی کاهست ...

... کان گوشه نشین نه مرد را هست

در تک ببرد سبق بر این اسب

چو بین اسبی که جفت شاهست

بد تر جایی بمذهب او ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۱۱۵۰

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب دوم » فصل پنجم

 

... پس سرابلیس پرتلبیس آن روز بربستند که از میان جمله ملایکه گستاخی کرد و بی اجازت بکارخانه غیب در رفت و مخالفت فرمان لاندخلوا بیوت النبی الا ان یوذن لکم کرد لاجرم به رسن قهر سرش بربستند تا سجده آدم نتوانست کرد که الا ابلیس ابی و استکبر و خلق چنان پندارند که ابا و استکبار در وقت سجده بود بلی صورت آن بوقت سجده بود که بمثابت ثمره شجره است اما حقیقت آن ابا و استکبار که بمثابت تخم است آن روز در زمین شقاوت افتاد که از رعایت ادب ابا کرد و بی اجازت در کارخانه غیب رفت و چون بیرون آمد استکبار کرد وگفت خلق مجوفا لا یتمالک بچشم بزرگی بخود نگریست و بچشم حقارت بخلیفه حق آن تخمش بروزگار پرورش یافت ثمره آن ابا واستکبار آمد بوقت سجده لاجرم هم بران رسن شقاوت بدار لعنتش بر کشیدند که و ان علیک لعنتی الی یوم الدین و برین دار تا قیام الساعه بسیاست بگذاشتند بل که تا ابدالاباد ازین دار فرو نگیرند تا بعد ازین در جمله ممالک کس زهره ندارد که با خلیفه حق قدم بیحرمتی نهد و هر انک متابعت ابلیس درین مملکت کند اورا با او هم در یک سلک کشند و بدوزخ فرستند که لا ملان جهنم منمک و ممن تبعک منهم اجمعین

آورده اند که چون روح بقالب آدم درآمد در حال گرد جملگی ممالک بدن برگشت خانه ای بس ظلمانی و با وحشت یافت بنای آن بر چهار اصل متضادنهاده دانست که آن را بقایی نباشد خانه ای تنگ و تاریک دید چندین هزار هزار حشرات و موذیات از حیات و عقارب و ثعابین و انواع سباع از شیر و یوز و پلنگ و خرس و خوک و از انواع بهایم خر و گاو و اسب و استر و اشتر و جملگی حیوانات بیکدیگر برمی آمدند هریک بدو حملتی بردند و از هر جانب هر یکی زخمی میزدند و بوجهی ایذایی میکردند و نفس سگ صفت غریب دشمنی آغاز نهاد و چون گرگ در وی می افتاد

روح پاک که چندین هزار سال در جوار قرب رب العالمین بصدهزار ناز پرورش یافته بود از آن وحشتها نیک مستوحش گشت قدر انس حضرت عزت که تا این ساعت نمیدانست بدانست نعمت وصال را که همیشه مستغرق آن بود و ذوق آن نمی یافت و حق آن نمیشناخت بشناخت آتش فراق در جانش مشتعل شد دود هجران بسرش برآمد گفت بیت ...

نجم‌الدین رازی
 
۱۱۵۱

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل چهارم

 

... چون آدم تمام شد غذای او هم تمام شده بود امتحانی بکردند تا او خود غذای خود باز خواهد شناخت گفتند ای آدم درین بهشت رو و هر چه خواهی میخور ولکن گرد آن درخت مگرد او بفرمان گرد آن درخت نمیگشت اما نفس او با هیچ طعام انس نمیگرفت ومیلش همه بدان میبود

همچنانک اسب را توبره ای جو از دور بنهند و قدری کاه در پیش او کنند که این میخور و گرد توبره جو مگرد او بحکم ضرورت کاه میخورد و همگی میل و قصد او سوی جو باشد و او را پای بند بر نهاده باشند نتواند که بنزدیک جو شود تا آنگه که کسی بیاید بند ازو بردارد

آدم را اگر چه نعیم هشت بهشت در پیش نهاده بودند اما نسبت با آن گندم همه کاه بود و پابند ولاتقر با هذه الشجره بر پای داشت ...

نجم‌الدین رازی
 
۱۱۵۲

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل ششم

 

... پس نفس انسانی بقا ازین وجه یافت بخلاف نفوس حیوانات که زاده عناصر و افلاک اند و از روحانیت در ایشان هیچ چاشنی نیست لاجرم فناپذیرندچون مادر وپدر خویش

و اگر چه در ابتدا نفس آدم بودکه از ازدواج روح وقالب برخاست ولیکن در نفس آدم ذرات نفوس فرزندان او تعبیه بود چنانک در خاک قالب آدم ذرات وجود ذریات او تعبیه بود تادر عهد و اذ اخذ ربک من بنی آدم من ظهور هم ذریتهم هر ذره ذریتی را که بیرون آوردند از صلب آدم ذره خاک قالب فرزندی بود و ذره نفس آن فرزند در آن ذره تعبیه آنگه در مقابله ارواح در صفوف مختلف بداشتند چنانک اختلاف صفوف ارواح بود تا هر روحی بمناسبتی که با آن ذره داشت که در مقابله او افتاده بود بدان ذره التفات کرد در آن ذره اهلیت استماع خطاب الست بربکم پدید آمد و شایستگی جواب بلی ظاهر شد و بیرون آوردن ذرات را از صلب آدم این فایده بود تا در پرتو ارواح افتد و الا حق تعالی در صلب آدم هم سوال توانستی کردن اما چون ایشان را از ارواح تعلق نظری نبودی استماع خطاب وجواب میسر نشدی

پس آن ذرات را با صلب آدم فرستاد تا منقرض عالم بفضل خداوندی محافظت آن میکند و در اصلاب آبا و ارحام امهات نگاه میدارد تا از صلب بصلب و رحم برحم می پیوندد تا بوقت ایجاد هریک آن ذره را دو نیمه کند یکی در نطفه پدر تعبیه میکند یکی در نطفه مادر و بصلب پدر و سینه مادر فرستد چنانک فرمود یخرج من بین الصلب و الترایب و بوقت صحبت هر دو بهم پیوندد و در رحم مادر و بهم بیامیزد که انا خلقناه من نطفه امشاج نبتلیه پس نطفه علقه شود و علقه مضغه گردد بار بعینات که بر وی می گذرد چون سه اربعین بر وی گذشت استحقاق آن یابد که آن روح که در عالم ارواح بدان ذره نظر کرده بود بآن مضغه تعلق گیرد که ثم انشاناه خلقاآخر

و چندانک در رحم آن ذره را که منشأ قالب طفل است پرورش میدهند آن ذره نفس که در و تعبیه است بمناسبت پرورش می یابد تا طفل در وجود آید و بحد بلاغت رسد نفس بکمال نفسی رسیده باشد بعد از آن شایستگی تحمل تکالیف شرع گیرد

و اگر پیش ازین خطاب شرع بدو پیوستی چون او پرورش بکمال حاصل نکرده بودی قابل تحمل تکالیف نیامدی چه از راه صورت چه از راه معنی اما از راه صورت بشرایط نماز و روزه و حج قیام نتوانستی نمود که این اعمال بدنی است و آن را قوتی جسمانی بباید اما از راه معنی تا قالب و نفس بکمال نرسند دل که محل عقل و معدن ایمان و نظرگاه حق است شایستگی آن نگیرد که مظهر نور عقل و ایمان و نظر حق گردد زیرا که تمام خلقت نباشد اگر چه هر وقت ازین انوار چیزی در وی پدید می آید بتدریج ولیکن آنگه راست و تمام قابل شود که بعد بلاغت رسد و عقل ظاهر گردد چنانک شرح آن در فصل تربیت دل گفته آید انشاء الله تعالی ...

... فلاسفه را ازینجا غلط افتاد پنداشتند صفات هوا و غضب و شهوت و دیگر صفات ذمیمه بکلی محو میباید کرد بسالها رنج بردند و آن بکلی محو نشد ولیکن نقصان پذیرفت و از آن نقصان صفات ذمیمه دیگر پدید آمد چنانک در نفی هوا انوثت و خنوثت و فرومایگی و دنایت همت پدید آمد و از نقصان غضب بی حمیتی و سستی در دین و بی غیرتی و دیویی و جبانی پدید امد

خاصیت شریعت و کیمیاگری دین آن است که هریک ازین صفات را بحد اعتدال بازآورد و در مقام خویش صرف کند و چنان کند که او برین صفات غالب باشد و این صفات او را چون اسب رام باشد هر کجا خواهد راند نه چنانک این صفات بر وی غالب باشد تا هر کجا میل نفس باشد او را اسیر کند چون اسب توسن که سر بکشد و بی اختیار خود را و سوار را در چاهی اندازد یا بر دیواری زند و هر دو هلاک شوند

پس هر وقت که بتصرف اکسیر شرع و تقوی صفت هوا و غضب در نفس باعتدال بازآمد که او را بخوددرین صفات تصرفی نماند الابشرع در نفس صفات حمیده پدید آید چون حیا و جود و سخاوت و شجاعت و حلم و تواضع و مروت و قناعت و صبر و شکر و دیگر اخلاق حمیده و نفس از مقام امارگی بمقام مطمینگی رسد و مطیه روح پاک گردد و در قطع منازل و مراحل سفلی و علوی براق صفت روح را بمعارج اعلی علیین و مدارج قاب قوسین رساند و مستحق خطاب ارجعی الی ربک راضیه مرضیه شوداین ضعیف عاجز گوید ...

نجم‌الدین رازی
 
۱۱۵۳

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب پنجم » فصل هشتم

 

... بدانک حرفت و صنعت نتیجه علم و قدرت و شناخت روح است که تا این شایت دروی بقوت بوده است اکنون بواسطه استعمال آلات و ادوات جسمانی بکار فرمایی عقل که وزیر روح است و نایب او از قوت بفعل میآید و از غیب بشهادت میپیوندد

عاقل صاحب بصیرت بدین دریچه بصانعی و صنع تواند نگریست تا همچنان که ذات روح خویش را بدین صفات موصوف شناخت و دانست که روح او حی بود که اگر حی نبودی فعل ازو صادر نشدی و دانست که عالم است که اگر عالم نبودی این صنعتهای لطیف مناسب ازو در وجود نیامدی و دانست که مرید است که بی ارادت فعل از فاعل در وجود نیاید خاصه در زمانی دون زمانی تخصیص زمان در ایجاد فعل از فاعل اختیار و ارادت اثبات کند نه چنانک فلسفی سرگشته گوید که صانع عالم را در ایجاد فعل ارادت و اختیار نیست کفری بدین صریحی و جهلی بدین غایت و دلیری و گستاخیی بدین عظیمی علیهم لعاین الله و علی محبیهم و مستبعیهم الی یوم الدین و دانست که روح سمیع و بصیر و متکلم است و اگر نه این صفات در قالب پدید نیامدی و دانست که قادرست که بی قدرت فعل محال بود و دانست که باقی است که بقای قالب نتیجه بقای روح است

و چون این هشت صفت ذاتی روح شناخت واثر این صفات در قالب خویش مشاهده کرد و از نتیجه این صفات قالب خودرا متحرک و متصرف دید تا چندین حرفت های لطیف و صنعتهای ظریف از وی در وجود میاید و روح را هر روز علمی میافزاید بداند که روح را مکملی باید وجود او بدو نیست و او نبود پس ببود و او را موجدی باید که او را از عدم بوجود آورد و آن موجد حضرت خداوندی است جل وعلا ...

... همچنین اهل دنیا که عمله خانقاه جهانند اگر دران حرفت و صنعت خویش هریک نیت چنان کند که این شغل از برای بندگان خدای میکنم که بدین حرفت محتاج باشند تا قضای حاجت مسلمانی براید و مطیعی بفراغت بحق مشغول شود که اگر هر کسی بمایحتاج خویش از حرفتها و صنعتها مشغول شد از کار دین و دنیا بازماندی دنیا خراب گشتی و کس را فراغت طاعت و جمعیت مخلصانه نماندی

حضرت خداوندی از کمال حکمت و غایت قدرت هر شخصی را بخدمتی و حرفتی نصب کرده است که پنجاه سال و صد سال بدان خدمت و حرفت مشغول باشند که زهره ندارند که یک روز کاری دیگر کنند و چون اهل هر حرفت و صنعت که درین خانقاه بدان خدمت قیام مینماید آنچ کند بر وفق فرمان شیخ کند که حضرت جلت است و بدلالت و هدایت و ارشاد خادم که محمد رسول الله است صلی الله علیه و سلم و شفقت و امانت و دیانت بجای آرد ودر کل احوال بر جاده شریعت ثابت قدم باشد و کسب خویش را از مال حرام و مال با شبهت محفوظ دارد چنانک زیادت نستاند و کم ندهد و با کسی که مال او حرام باشد معامله نکند مگر که نداند و هرگز در حرفت و صنعت خویش کار معیوب و روی کشیده نکند وانصاف نگاه دارد و چون کسی را یابد که در ان حرفت نداند و بهای آن متاع نشناسد بر وی اسب ندواند و بقیمت افزون بدو نفروشد الا بهمان که بشناسنده فروشد و از غل و غش نیک احتراز کند که خواجه علیه السلام روزی در بازار میرفت قدری گندم دید ریخته و میفروختند دست مبارک در میان گندم برآورد دستش تر ببود گفت این چیست صاحب گندم گفت یا رسول الله بارانش رسیده است خواجه علیه الصلوه فرمود چرا آنچ تر بود بر روی نکردی تا همه کس بدیدی آنگه فرمود که من غشنا فلیس منا یعنی هر که با امتان من خیانت اندیشید و کار مغشوش کند از امت من نیست

و در آن کوشد که از دسترنج و کسب او نصیبی بعزیزی و راحتی بدرویشی رسد در روایت میآید که داود علیه السلام با حق تعالی مناجات کرد گفت خداوندا میخواهم که همنشین خویش را در بهشت ببینم حق تعالی فرمود فردا از شهر بیرون رو اول کسی که ترا پیش آید او بود چون داود علیه السلام بیرون رفت شخصی را دید که پشتواری هیزم در پشت میامد بر وی سلام کرد و از احوال پرسید که معامله تو با حضرت خداوندی چه چیز است که بدان وسیلت مرتبه مرافقت و مجالست انبیا یافته ای در بهشت گفت من هر روز ازین پشتواری هیزم بدست خویش جمع کنم و بر پشت بشهر آرم و بیک درم بفروشم مادری دارم ودودانگ در وجه نفقه اونهم و دودانگ در وجه نفقه عیال و دودانگ بر درویشان و محتاجان صرف کنم داود علیه السلام گفت برو که حق است ترا که رفیق انبیا باشی پس داود علیه السلام گفت بیا بنزدیک من می باش تامن هر روز یک درم بتو میدهم و تو چنانک در بهشت رفیق من خواهی بود اینجا هم رفیق من باشی ...

... یا موی کشان ترا بر شیخ برد

یا او بدواسبه روی سوی تو نهد

اللهم اجعلنا من عبادک الصالحین و خواصک المقربین الهادین المهدیین و انزلنا حظیره قدسک مع اهل انسک من الانبیاء و المرسلین و اختم لنا ولامه محمد علیه الصلوه السلام بخاتمه الفایزین و صلی الله علی محمد و آله اجمعین آمین رب العالمین

نجم‌الدین رازی
 
۱۱۵۴

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب اول » بخش ۱۱ - خطاب ملک زاده با دستور

 

ملک زاده گفت دستور از استماع این سخن که اجماع امم و اتفاق عقلاء عالم بر آنست درین خصومت و پیکار بدان اسب حرون ماند که تا زخم تازیانه نخورد حرونی پیدا نکند و بدان کودک که در مکتب باشد از بیم دوال معلم پای در دامن تأدب کشیده دارد و چون بیرون آید عقال عقل بگسلد و باز با خوی کودکی شود و بدان خرلنگ که در علفزار آسودگی می چرد و بر مربط بی کاری می آساید درست نماید و چون اندک رنجی از تحمل بار اوقار بیند عیب لنگی پدید آرد تا اکنون که کشف القناع احوال او نرفته بود همه رزانت و ثبات می نمود و چون قدمی از حد آزرم فراتر نهادیم مزاج تأبی که بر آن تربی یافتست پدید آورد و ما چون راه تسامح و تصالح بربستیم سخن گشاده تر بگوییم کارداران پادشاه که شرفی دیگر صفاتی و ذاتی بیرون از سمت خدمت پادشاه ندارند چون ایشان را بروز عطلت و عزلت بنشانند بدان زن متجمل متکحل مانند که چون پیرایه عاریت ازو فرو گشایند زشتی روی خویش پیدا کند و بدان دیوار نگاریده که عکس تصاویر آن چشم را خیره گرداند و چون باندک آبی فرو شویی جز گل تیره نبینی و گفته اند لا تمدحن خسیسا بمرتبه نالها من غیر استحقاق فانها تحطه عما کان علیه و لکن بعد ان کثرت ذنوبه و ظهرت عیوبه و صارمو الیه معادیا و مادحه هاجیا و پادشاه که از مقابح افعال کارداران و مخازی احوال ایشان رفاده تعامی بر دیده بصیرت خویش بندد و خواهد که بتحمل و تعلل کار بسر برد بدان شگال خر سوار ماند که بنادانی کشته شد شهریار گفت چون بود آن داستان

سعدالدین وراوینی
 
۱۱۵۵

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب دوم » داستان شهریارِ بابل با شهریارزاده

 

ملک زاده گفت شنیدم که بزمین بابل پادشاهی بود فرزندی خرد داشت بوقت آنکه متقاضی اجل دامن و گریبان امل او بگرفت هنگام نزول قضا و نقل او از سرای فنا بدار بقا فراز رسید برادر را بخواند و در اقامت کار پادشاهی قایم مقام خود بداشت و بترقیح و تمشیت حال ملک و ترشیح و تربیت فرزند خویش او را مولی و موصی گردانید و گفت من زمام قبض و بسط و عنان تولی و تملک در مجاری امور ملک بتو سپردم مربوط و مشروط بشرطی که چون فرزند من بمرتبه بلوغ و درایت رسد و حکم تحکم و قید ولایت ازو برخیزد و بایناس رشد و تهدی بادید آید او را در صدر استقلال بنشانی و خویشتن را زیردست و فرمان پذیردانی و حکم او بر خود اجحاف نشمری و از طاعت او استنکاف ننمایی و اگر وقتی شیطان حرص ترا بوسوسه خیانتی هتک پرده دیانت فرماید خطاب ان الله یأمرکم ان تؤدوا الأمانات الی اهلها پیش خاطر داری برین نسق عهدی و پیمانی مستوسق بستند پدر درگذشت پسر بالیده گشت و بمقام مزاحمت و مطالبت ملک رسید پادشاه را عشق مملکت با سیصد و شصت رگ جان پیوند گرفته بود و لذت آن دولت و فرمانروایی را با مذاق طبع آمیختگی تمام حاصل آمده اندیشید که این پسر رتبت پدری گرفت و دربت کاردانی یافت عن قریب باسترداد حکم مملکت برخیزد و سودای استبداد در دماغش نشیند اگر من بروی ممانعت و مدافعت پیش آیم سروران و گردنکشان ملک در اطراف و حواشی ولایت از من تحاشی نمایند و بهیچ دستان و نیرنگ ایشان را هم داستان و یکرنگ نتوانم کرد چاره همانست که چنانک من به هلاک او متهم نباشم زحمت وجودش از پیش برگیرم روزی بعزم شکار بیرون رفت و شهریارزاده را نیز با خود ببرد و چون به شکارگاه رسیدند و لشکر از هر جانب بپراکند در موضعی خالی افتادند شاهزاده را از اسب فرود آورد و بدست خویش هردو چشم جهان بین او برکند و از آنجا بازگشت بیچاره را اگرچ دیده ظاهر از مطالعه عالم محسوسات دربستند بدیده باطن صحایف اسرار قدر می خواند و شرح دست کاری قدم بردست اعجاز عیسی مریم میدید و در پرده ممکنات قدرت ندای و أبری الأیمه و الأبرص و احیی الموتی بسمع خرد می شنید و میگفت

و لاتیاسن من صنع ربک اننی ...

سعدالدین وراوینی
 
۱۱۵۶

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب سیوم » داستان سه انبازِ راهزن با یکدیگر

 

... هرک خواهد گر سلیمانست و گر قارون گداست

و دوم عهده مسیولیست که ترا در دیوان محاسبت بر پای دارند کلکم راع و کلکم مسیول عن رعیته و سرزده خجلت می باید بود و لو تری اذا المجرمون ناکسوا رؤسهم و بدانک ترا عقل بر هفت ولایت تن امیرست و حس معین عقل و شهوت خادم تن مگذار که هیچ یک قدم از مقام خویش فراتر نهند نگه دار معین عقل را تا اعانت شهوت نکند و خادم تو امیر تو نگردد و بدانک زخارف و زهرات دنیا اگرچه سخت فریبنده و چشم افسای خردست اما چون مرد خواهد که خود را از مطلوبات و مرغوبات طبع باز دارد نیک در منکرات آن نگرد تا بلطایف حیل و تدرج ازو دور شود مثلا چنانک می خواره هرگه که از تلخی می و ترشی پیشانی خود و نفرت طبیعت و قذف و تلوث جامه از آن و دردسر سحرگاهی و ندامت حرکات و عربده شبانه و شکستن پیاله و جام و دست جنگی و دشنام و تقدیم ملهیات و تأخیر مهمات و رنج خمار و کارهای نه بهنجار و خجالت از آن و شناعت بر آن یاد آرد بشاعت آن در مذاق خرد اثر کند و هر زمان صورت آن پیش چشم دل آرد اندک اندک قدم باز پس نهد و باز ایستد و همچنین شکار دوست که ازهنگام دوانیدن اسب بر پی صید از مخاطره بر عثره اسب و سقطه خویش که مظنه هلاکست بیندیشد و معرت تعرض نخچیر و خوف زخم پنجه پلنگ و دندان گراز و غصه گریختن یوز و بازو تضییع روزگار خویش پیش خاطر آرد و مضرت بسیار در مقابله منفعتی اندک نهد لاشک بر دل او سرد گردد و بترک کلی انجامد و از موقع خطر خود را در پناه عقل برد وای ملک در ایام طراوت شباب که نوبهار عمرست از ذبول پیری که خزان عیش و برگ ریز املست یاد میدار

تمتع من شمیم عرار نجد ...

سعدالدین وراوینی
 
۱۱۵۷

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب هفتم » داستان سوار نخچیر‌گیر

 

روباه گفت شنیدم که جوانی بود شکار دوست چابک سوار که اگر عنان رها کردی گوی مسابقت از وهم بربودی و ادراک در گرد گام سمندش نرسیدی از شام تا شبگیر همه شب با خیال نخچیر در عشق بازی بودی همه اندیشه آن کردی که فردا سگ نفس را از پهلوی حیوانی چگونه سیر کنم ضعیفی را در پنجه پلنگ طبیعت چون اندازم سگی داشت از باد دونده تر و از برق جهنده تر ماننده دیوی مسوجر و دیوانه مسلسل چون گشاده شدی خواستی که در آسمان جهد و چنگال در عین الثور و قلب الاسد اندازد و بکلبتین ذراعین دندان کلب اکبر و دب اصغر بیرون کشد عیاران دشت را از سیخ کارد دندان او همیشه جگر کباب بودی و مخدرات بیشه را از هیبت نباح او چون خرگوش خون حیض بگشودی در متصید آن صحرا از مزاحمت او طعمه بهیچ سبعی نمی رسید تا گوشت مردار بر گرگ مباح شد و گراز باستخوان دندان خویش قناعت کرد روزی این مرد در خانه نشسته بود بنجشکی از روزن در پرید گربه از گوشه خانه بجست او را بگرفت مرد از غایت حرص شکار بمشاهدت آن حال سخت شاد شد با خود گفت بعد الیوم این گربه را نکو باید داشت که در صید بدین چستی و چالاکی هیچ سگی را ندیدم فردا بدو امتحان کنم تا خود چه می گیرد بامداد پیش از آنک سلطان یک سواره مشرق پای بدین سبز خنگ جهان نورد آورد برخاست و بقاعده هر روز بر نشست گربه را در بغل نهاد و سگ را زیر دست گرفت چون بشکارگاه آمد کبکی از زیر خاربنی برخاست گربه را از بغل برو انداخت گربه سگ را دید از نهیب او خواست که در بغل سوار جهد بر سر و پیشانی اسب افتاد اسب از خراشش چنگال او بطپید و مرد را بر زمین زد و هلاک کرد این فسانه از بهر آن گفتم تا تو همه را اهل کار ندانی و بدانی که سپاه ما را با سپاه پیل تاب مقاومت و مطاردت نیست و کار شبیخون که پلنگ تقریر میکند مرتکب آن خطر و مرتقب آن ظفر نتوان شد مگر آنگه که خصم از اندیشه او غافل و ذاهل باشد و می شاید که او خود متوقی و متحفظ نشسته باشد و بتبییت اندیشه و ترتیب کاری دیگر مشغول چنانک شتربان کرد با شتر شیر گفت چون بود آن داستان

سعدالدین وراوینی
 
۱۱۵۸

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب هشتم » داستان خسرو با مرد زشت‌روی

 

... بر بسته همه شکار دولت

اتفاقا همان جایگاه رسید که آن مرد را یافته بود مرد از دور آواز برآورد که مرا سؤالی ست در پرده نصیحت اگر یک ساعت خسرو عنان عظمت کشیده دارد و از ذروه کبریا قدمی فروتر نهد و سمع قبول بدان دهد از فایده خالی نباشد خسرو عنان اسب باز داشت و گفت ای شیخ بیا تا چه داری گفت ای ملک امروز تماشای شکارت چگونه بود گفت هر چه به مرادتر و نیکوتر گفت خزانه و اسباب پادشاهی ات برقرار هست گفت بلی گفت از هیچ جانب خبری ناموافق شنیده ای گفت نشنیدم گفت ازین خیل و خدم که در رکاب خدمت تواند هیچ یک را از حوادث آسیبی رسیده گفت نرسید گفت پس مرا بدان اذلال و استهانت چرا دور فرمودی کردن گفت زیرا که دیدار امثال تو بر مردم شوم گرفته اند گفت بدین حساب دیدار خسرو بر من شوم بوده باشد نه دیدار من بر خسرو خسرو از آنجا که کمال دانش و انصاف او بود تسلیم کرد و عذرها خواست این فسانه از بهر آن گفتم تا دیدار من بر هرکه آید مبارک آید و بمیامن آن تفأل نمایند پس شتر را زمام اختیار رها کردند تا به مراد خویش می چرید و می چمید و در آن ریاض راحت بی ریاضت هیچ بار کلفت می بود و به الفت شیر پیوند می گرفت و سوگند عظیم به نعمت او می خورد تا قدم صدق او در طلب مراضی شیر معلوم شد و مساعی مشکور و مقامات مبرور از نیک بندگی و پاک روشی او در راه خدمت محقق آمد و به حسن التفات ملک ملحوظ و به انواع کرامات محظوظ گشت تا به حدی که خرس را بر مقام تقدم او رشک بیفزود اما اظهار کردن صلاح ندانست و در آن فایده ای نشناخت ظاهرا دست برادری با او داد و با او صحبت و آمیختگی به تکلف و آمد شدی به تملق می کرد و مداجاتی در پرده مدارات می نمود و چون او را چنان فربه و آگنده بال و تمام گوشت می دید که از نشاط در پوست نمی گنجید خرس را دندان طمع تیز می شد و زیر زبان می گفت اخذت البعیر اسلحتها تدبیر شکستن این شتر چیست و طریقی که مفضی باشد به هلاک او کدام تواند بود جز آنک شیر را برو آغالم و سببی شگالم که بر دست شیر کشته شود بعد از قتل او خون و گوشت او خوردن تقربی بزرگ باشد به خدمت شیر

سعدالدین وراوینی
 
۱۱۵۹

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب نهم » داستانِ پیاده و سوار

 

راسو گفت شنیدم که وقتی مردی جامه فروش رزمه ای جامه دربست و بر دوش نهاد تا به دیهی برد فروختن را سواری اتفاقا با او همراه افتاد مرد از کشیدن پشتواره به ستوه آمد و خستگی در او اثر کرد به سوار گفت ای جوانمرد اگر این پشتواره من ساعتی در پیش گیری چندانک من پاره ای بیاسایم از قضیت کرم و فتوت دور نباشد سوار گفت شک نیست که تخفیف کردن از متحملان بار کلفت در میزان حسنات وزنی تمام دارد و از آن به بهشت باقی توان رسید فاما من ثقلت موازینه فهو فی عیشه راضیه اما این بارگیر من دوش را لب هر روزه جو نیافته ست و تیمار به قاعده ندیده امروز قوت آن ندارد که او را به تکلیف زیادت شاید رنجانید درین میان خرگوشی برخاست سوار اسب را در پی او برانگیخت و بدوانید چون میدانی دو سه برفت اندیشه کرد که اسبی چنین دارم چرا جامه های آن مرد نستدم و از گوشه ای بیرون نرفتم والحق جامه فروش نیز از همین اندیشه خالی نبود که اگر این سوار جامه های من برده بودی و دوانیده به گردش کجا رسیدمی سوار به نزدیک او باز آمد و گفت هلا جامه ها به من ده تا لحظه ای بیاسایی مرد جامه فروش گفت برو که آنچ تو اندیشیده ای من هم از آن غافل نبوده ام این بگفت و زاغ را فرو شکست و بخورد این فسانه از بهر آن گفتم تا تو از جهت عقاب همه نیکو نیندیشی و از خطفه صواعق او ایمن نباشی و رفتن بدان مقام و دریافتن آن مطلب چنان سهل المأخذ ندانی که نصیبه هر قدمی از آستان قصر این تمنی جز قصور نیست

یعدمن انجم الافلاک موطنها ...

سعدالدین وراوینی
 
۱۱۶۰

امامی هروی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۷ - تجدید مطلع

 

... از در حجره ام در آمد و گفت

کای بر اسب سخن چو روح سوار

گرچه امروز در بساط زمین ...

امامی هروی
 
 
۱
۵۶
۵۷
۵۸
۵۹
۶۰
۱۱۷