گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

مهروی من بخواست به عزم شکار اسب

خیز ای غلام گفت، به زین اندر آر اسب

گفتم که نیک مستی و مخمور از شراب

آخر همی چه خواهی اندر خمار اسب؟

برداشت باز و گفت: برای شکار کبک

لختی بتاخت خواهم در کوهسار اسب

گفتی برای پای و رکاب وی آفرید

چون زلف او ز باد وزان، بیقرار اسب

چون برق و چون براق همی رفت در هوا

اندر هوای آن بت سیمین عذار اسب

صد جان شکار چنگل باز دو زلف او

او زیر ران کشیده ز بهر شکار اسب

میراند او و عقل همی گفت از پسش

کآخر برای بنده زمانی بدار اسب

نشنید این حدیث و همی راند چون ظفر

اندر رکاب صدر و سر روزگار اسب

عادل، ضیاء دولت و دین آنکه افگند

در هر مصاف هر دم بر صد سوار اسب

زنگی که در عجم چو برآرد حسام کین

دشمن ازو بتابد در زنگبار اسب

گشته ز دست او به عطا نامدار جود

مانده ز خصم او به وغا یادگار اسب

ای صفدری که در طلب جان دشمنان

گردد به روز حملهٔ تو جان سپار اسب

اندر دخان آتش غم حاسدت شود

پنهان چنانکه وقت تک اندر غبار اسب

گر ز آتش نبرد به گردون رسد شرار

رانی تو چون سیاوش اندر شراره اسب

روزی که بیقرار شود از نشاط جنگ

در زیر تو ز تیغ چو سوزنده نار اسب

بر یکدگر یلان و دلیران هر دو صف

تا زنده همچو رستم و اسفندیار اسب

آن لحظه برزنی به صف دشمن و کنی

حالی به تیغ مفرد جنگی هزار اسب

اسب تو پیل‌وار شود پیش خصم باز

و اینجا روا بود که رود پیل‌وار اسب

در پیش تیغ تیز تو باشد عدو به جنگ

چون پیش شیر گرسنه در مرغزار اسب

بهر هزیمت از فزع تیغ تو عدو

گوید به مرگ خویش سبکتر بیار اسب

پیکان ز روی ناخن تو چون گذشت او

آن دم که می دوانی اندر غبار اسب؟

در جوشن بتاخته دشمن چنان فتد

کافتد ز رنج ناخنه در اضطرار اسب

یا رب ز اسب تو که نکرده‌ست هیچ وقت

مانند او بر ایوان صورت نگار اسب

شبدیز و رخش و اعوج و یحموم روز جنگ

حیران شوند در تکش این هر چهار اسب

ور خصم در حصار شود از نهیب تو

حالی تو در جهانی اندر حصار اسب

بر درگه عدوی تو از بیم تیغ تو

پیوسته دم بریده و همواره خوار اسب

صدرا بدین قصیده که هست امتحان سزد

گر تا به روز حشر کند افتخار اسب

از اهل فضل و طبع به میدان این ردیف

هرگز نرانده بود یکی نامدار اسب

جز من که رام کردم خاطر برین چنانک

رایض کند ز روی هنر راهور اسب

لکن چه فایده که ز بخت بدم مدام

مهمل به گرد عالم چون بی فسار اسب

دانش چو خوار باشد ناید به کار فضل

میدان چو تنگ باشد ناید به کار اسب

تا در نشاط آید و شادی کند به طبع

در سبزه چون بگردد وقت بهار اسب

اندر بهار فتح چنان بادیا مدام

کز خون خصم رانی در لاله زار اسب

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه