گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

اسبی دارم که دور از اسبت

همواره در آرزوی کاهست

می خسبد روز همچو شب زانک

آفاق بچشم او سیاهست

در خاک ز بهر قوت، خاشاک

می جوید ازین سبب دو تا هست

پوشیده پلاس و خاک بر سر

پیوسته ز جوع داد خواهست

آسوده بماند پشتش از زین

زانکش شکم تهی پنا هست

زین پس نرود پیاده یک گام

کان گوشه نشین نه مرد را هست

در تک ببرد سبق بر این اسب

چو بین اسبی که جفت شاهست

بد تر جایی بمذهب او

در زیر سپهر پایگا هست

نه کاه در و ، نه جو، نه سبزه

این آخر او چه جایگاهست؟

افسانۀ جو فرامشش شد

زیرا که ندید دیر گا هست

این حال جوست و بی تکلف

تا کاه نخورد یک دو ما هست

تا روزه بشب بدان گشاید

ترتیب ببرگش آب چا هست

تیغی یمنی بخورد روزی

... ا هست

دندان گیرد ز روی من زانک

با کاه بر نگش اشتبا هست

عالم همه تا بگاه دیوار

بر گرسنگی او گوا هست

فریادش اگر رسی کنون رس

کش حال ز حد برون تبا هست

تو غره مشو که می زند دم

یک دم باشد زنیست تا هست

یک بار الحمد و تو بری کاه

در کارش کن که بی گنا هست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode