گنجور

 
نجم‌الدین رازی

قال الله تعالی: «ما کان محمد ابا احد من رجا لکم و لکن رسول الله و خاتم النبیین».

و قال النبی صلی‌الله علیه و سلم: «فضلت علی الانبیا بست جعلت لی الارض مسجد اوتر بها طهورا واحلت لی الغنائم و نصرت بالرعب واعطیت اشفاعه و بعثت الی الخلق کافه و ختم بی‌النبیون».

بدانک حضرت جلت از ععنایت بی علت خواجه علیه السلام نسبت از آدم و آدمیان منقطع میکند و نسبت او با عالم نبوت و رسالت درست میگرداند که «ما کان محمد ابا احد من رجالکم و لکن رسول الله و خاتم النبیین». محمد نه از شما و عالم شما بود ولکن رسول خدا و خاتم انبیا بود همه عالم را از نور او روشنایی است او را با عالم آب و گل چه آشنایی است آدم طفیل محمد بود تو مپندار که محمد طفیل آدم بود.

تا ظن نبری که ما ز آدم بودیم

کان دم که نبود آدم آن دم بودیم

بی‌زحمت عین و شین و قاف و گل و دل

معشوقه و ما عشق همدم بودیم

اگر شهبازی بر دست شاهی پر باز کند و در طلب صیدی پرواز کند در میانه ساعتی از بهر استراحتی بر کنار دیوار پیر زنی نشیند باز پادشاه بدان سبب ملک پیر زن نگردد. هر چند دیر بماند چون آواز طبل یا صفیر بشنود پرواز کنان بدست شه باز آید. بیت.۰

با شمع رخت دمی چو دمساز شوم

پروانه مستمند جانباز شوم

و ان روز که این قفص بباید پرداخت

چون شهبازی بدست شه‌باز شوم

خواجه میگفت: «مالی و للدنیا انما مثلی کمثل راکب راح فی‌یوم صائف فنزل و استراح فی ظل شجره ثم رکب و راح». من از کجا و دنیا از کجا؟ من آنم که در مقام سدره هر چ در خزانه غیب جواهر و نفایس ملک و ملکوت بود جمله بر من عرضه کردند بگوشه چشم همت بهیچ چیز باز ننگریستم که «اذیغشی السدره ما یغشی مازاغ البصر و ماطغی» [ بلک نقد وجود نیز در ان قمار خانه که زدم و پرواز کنان از دروازه عدم بآشیان اصلی «اوادنی» باز شدم. شیخ فرماید رضی الله عنه.

بازی بودم پریده از عالم ناز

تابوک برم ز شیب صیدی بفر از

اینجا نیافتم کسی محرم راز

زان در که در آمدم بدر رفتم باز

هم شیخ فرماید رضی‌الله عنه».

آن روز که کار وصل را ساز آید

وین مرغ ازین قفص بپرواز آید

از شه‌چو صفیر «ارجعی» روح شیند

پرواز کنان بدست شه باز آید

من نسبت خود از دنیا و آخرت و هشت بهشت آن روز بریدم که نسب «انامن‌الله» درست کردم لاجرم هر نسب که بحدوث تعلق دارد منقطع شود و نسب من باقی ماند که «کل حسب و نسب ینقطع الاحسبی و نسبی» و دیگران را میفرمود «فلا انساب بینهم یومئذ و لا یتسائلون». گوی اولیت و مسابقت در هر میدان من ربوده‌ام اگر در فطرت اولی بود اول نوباوه‌ای که بر شجره فطرت پدید آمد من بودم که «اول ما خلق الله نوری» و اگر بر دشت قیامت باشد اول گوهر که سر از صدف خاک بر آرد من باشم «انا اول من تنشق عنه الارض یوم القیامه» اگر در مقام شفاعت‌جویی اول کسی که غرقه گشتگان دریای معصیت را بشفاعت دستگیری کند من باشم که «انا اول شافع و مشفع»و اگر بپیشروی و پیشوایی صراط گویی اول کسی که قدم بر تیز نای صراط نهد من باشم که «انا اول من یجوز الصراط» و اگر بصاحب منصبی صدر جنت خواهی اول کسی که بر مشاهده او در بهشت گشایند من باشم که «انا اول من یفتح له ابواب الجنه» و اگر بسروری عاشقان و مقتدایی مشتاقان نگری اول عاشقی صادق که دولت وصال معشوق یابد من باشم که «انا اول من یتجلی له الرب». این طرفه که اینهمه من باشم و مرا خود من نباشم «اما انا فلا اقول انا». بیت.

چو آمدم روی مهرویم که باشم من باشم

که آنگه خوش بوم با او که من بی خویشتن باشم

مرا گرمایه‌ای بینی بدان کان مایه او باشد

برو گر سایه‌ای بینی بدان کان سایه من باشم

آنک شنیده‌ای که خواجه را سایه نبود راست است از دو وجه: یکی وجه آنک خواجه آفتاب بود که «و سراجا منیرا» و آفتاب را سایه نباشد [ دوم وجه آنک او سلطان دین بود و سلطان خود سایه حق باشد که «السلطان ظل الله» و سایه را سایه نباشد] چون سر و کار او با خلق بودی آفتاب نور بخش بودی خلق اولین و آخرین را از نور او آفریدند. و چون با حضرت عزت افتادی سایه آن حضرت بودی تا سر گشتگان تیه ضلالت چون خواستندی که در حق گریزند در پناه دولت و مطاوعت او گریختندی که «من یطع الرسول فقد اطاع الله» و هر وقت که با خود افتادی از خود بگریختی و در سایه حق گریختی که «لی مع الله وقت لا یسعنی فیه ملک مقرب و لانبی مرسل» بیت.

چون سایه دویدم ز پسش روزی چند

وز صحبت او بسایه او خرسند

امروز چو آفتاب معلومم شد

کو سایه برین کار نخواهد افکند

خواجه اگر چه آفتاب عالمیان بود اما سایه پرورد «ابیت عند ربی» بود نواله از خوان «یطعمنی» میخورد شراب از جام «یسقینی» مینوشید [ جمال الدین عبدالرزاق گوید].

خوان تو «ابیت عند ربی»

خواب تو «ولا ینام قلبی»

ای کرده بزیر پای کونین

بگذشته ز حد «قاب قوسین»

خاک قدم تو اهل عالم

زیر علم تو نسل آدم

طاووس ملایکه بر یدت

سر خیل مقربان مریدت

چون نیست بضاعتی ز طاعت

از ما گنه و ز تو شفاعت

اگر چه انبیا علیهم‌الصلوه و السلم هر یک قافله سالار کاروان امتی بودند که «تلک الرسل فضلنا بعضهم علی بعض» همه گزیدگان بودند و بعضی را بر بعضی بر گزیدند تا پیشروی امتی کنند و بعرصات از راه دین و دروازه یقین در آورند.

اما خواجه علیه‌الصلوه و السلام قافله سالاری بود که اول از کتم عدم قدم بیرون نهاد و کاروان موجودات را پیشروی کرد و بصحرای وجود آورد «نحن الآ خرون السابقون» و چون وقت باز گشتن کاروان آمد آنک پیشرو بود دمدار شد که «وختم بی‌النبیون».

فرمود که «فضلت علی الانبیا بست» مرا بر انبیا فضیلت دادند بشش چیز [ اول آنک هر پیغامبری را مسجدی معین بود که نماز در آن مسجد کردندی و جای دیگر نماز نشایستی کرد چون نوبت بمن رسید همه بساط زمین را از بهر من مسجد کردند تا هر کجا من و امت من نماز خواهیم کنیم. این چه اشارت است مسجد موضع سجده باشد انبیا دیگر را آن قدر طول و عرض ولایت بود که مقدار یک مسجد را از کیمیا گری نور نبوت مقدس کردندی و زمین دیناوی را روضه اخروی ساختندی. و دیگر آنک تنی چند معین را از امت هر کسی در زیر پر و بال نبوت پرورش داددندی تا هر پیغامبری بقومی معین بودی. و دیگر آنک تصرف کیمیای نبوت بدان کمال نبود هیچ کس را که مال نجس کافر را چون غنیمت شدی حلال و پاک کردی. و دیگر آنک هیچ پیغامبر از حجاب نفس خویش بکلی خلاص نیافته بود تا بشفاعت دیگری پردازد بل که جمله نفسی زنند. و دیگر آنک قوت و شوکت هر یک از انبیا چندان بود که چون در مقابله خصم افتادندی دفع خصم بکردندی ولیکن چون خصم دورتر افتادی او را هزیمت نتوانستندی کردن و دیگر آنک قوت نبوت چندان بودی هر کس را که در حال حیات رهبری امت کنند بعد از وفات بپیغمبری دیگر حاجت افتادی تا رهبری کنند.

ولیکن چون نبوت را نوبت بخواجه صلی‌الله علیه و سلم رسید که محبوب ازل وابد بود کیمیای نبوت او بکمال قوتی بود که تصرف آن چنان نفوذ یافت که جمله زمین دنیا را که اقطاع شیطان و نامنظور رحمن بود که «ما نظر الله الی الدنیا منذ خلقها بغضا لها» خانه خدای و مساجد عبادالرحمن گردانید که «جعلت لی‌الارض مسجدا» و خاک تیره را بمرتبه آب طهور رسانید که «وترابها طهورا» و غنیمت نجس کفار را مال حلال پاک کرد که «واحلت لی الغنایم» ورایت شفاعت را بدست کفایت او داد که «واعطیت الشفاعه» و هر خلق که تا منقرض عالم خواهد آمد جمله را امت او گردانید که «وبعثت الی الخلق کافه» و یک ماهه راه خصمان را از سطوات خوف و صدمات رعب او هزیمت کرد که «ونصرت بلرعب مسیره شهر»].

و چنانکه در اول خطبه نبوت در آسمانها بنام او بود که «کنت نبیا و آدم بین الما و الطین» بآخر در جمله زمین سکه ختم نبوت بنام او زدند. آری چه عجب که ختم نبوت بدو باشد پیش ازین شرح داده‌ایم که خواجه هم تخم شجره آفرینش بود هم ثمره آن شجره‌ و انبیا شاخ و برگ آن شجره بودند شاخ و برگ چندان بیرون آید که ثمره بیرون نیامده باشد چون ثمره بیرون آمد و بکمال خود رسید دیگر هیچ شاخ و برگ بیرون نیاید ثمره خاتم جمله باشد ختم برو بود.

اما اگر جهودان و ترسایان مارا سوال کنند و گویند بچه دلیل محمد پیغامبرست و اگر پیغامبری او ثابت شود چرا دین او باید که ناسخ ادیان بود وچه لازم است که هر قومی دین نبی خویش رها کنند و متابعت او کنند چون هر پیغامبری کتابی دارد از خدای چرا باید که منسوخ گردد [ و جمله دینها برافتد تا این یک دین باشد] و چرا نشاید که هر قومی متابعت دین خویش کنند چون عهد دیگر انبیا تا جمله دینها و کتابها بر قرار ماند؟ جواب آن از دو وجه است: معقول و تحقیق.

اما معقول آن است که گوئیم که همین سوال بر شما وارد است شما بچه دلیل دانستید که موسی و عیسی علیهما الصلوه و السلم پیغامبر بودند و شما ایشان را و معجزات ایشان را ندیدید. جواب ایشان از دو وجه بیرون نباشد: یا گویند بتواتر خبر معجزات ایشان بما رسید و تواتر موجب علم است و معجزه دلیل صحت نبوت باشد یا گویند تصدیق دل که نتیجه نور ایمان است حاصل آمد محتاج هیچ دلیل دیگر نگشتیم. گوئیم همین بعینه دلیل ماست که ما نیز معجزات محمد علیه‌الصلوه و السلم بتواتر معلوم کرده‌ایم دیگر تصدیق دل که نتیجه نور ایمان است بحقیقت ما را حاصل است که بجملگی انبیا و کتب ایشان ایمان داریم نه چنانک شما را که ببعضی انبیا ایمان دارید و ببعضی کتابها و ببعضی ایمان ندارید. چنانک جهودان بعیسی علیه‌الصلوه و السلم و کتاب او ایمان ندارند. و ترسایان بموسی علیه‌الصلوه و السلم و کتاب او ایمان ندارند و عیسی را فرزند خدای و ثالث و ثلاثه گویند «تعالی الله عما یقول الظالمون علو اکبیرا».

[و دیگر آنک معجزه هر پیغامبر در عهد او بود و چون او برفت معجزه با خود ببرد و خاصیت دین محمدی آن است که بعد از و معجزه قرآن که یکی از معجزات اوست تا منقرض عالم باقی خواهد ماند و اعجاز قرآن آن است که از عهد خواجه علیه‌الصلوه و السلم الی یومنا هذا جمله فصحا عرب و عجم که معاندان بودند عاجز بودند از مثل آن آوردن چنانک هم از معجزه قرآن خبر میدهد که «قل لئن اجتمعت الانس علی‌ ان یاتوا مثل هذا القرآن لایاتون بمثله و لو کان بعضهم لبعض ظهیرا».

معجزه ازین شگرف‌تر چگونه بود که با وجود چندین خصمان و معاندان که در شرق و غرب بودند و فصحا و بلغا عرب و عجم از اهل کتاب و فلاسفه و حکمای ز نادقه که عالم قدیم گفتند و حشر و نشر را منکر بودند و قرآن سخن محمد دانستند؛ دعوی بدین عظیمی بکرد و خبری چنین باز داد که تا مدت ششصد و اند سال کسی این دعوی باطل نتوانست کرد و چنین کتابی نتوانستند آورد نه بتنهائی نه بموافقت و مظاهرت یکدیگر.

و صدق این اخبار که عین معجزه است حال را هر چه ظاهر‌ترست تا بدیگر اخبارات چه رسد که خواجه علیه الصلوه و السلم فرموده است و یک بیک ظاهر میشود. خصوصا واقعه کفار ملاعین تتار- دمر هم‌الله- که فرموده است قیامت بر نیاید تا قتال نکنند امت من با قومی ترکان که چشمهای کوچک دارند و بینیهای پهن و رویهای فراخ چون سپر پوست در کشیده و قتلی بسیار بباشد. این معنی ظاهر شد.

و هنوز ایمن نمی‌توان بود که حدیث خواجه علیه‌الصلوه و السلم اشارتهای دیگرست که هنوز ظاهر نشده اللهم انا نسالک العفو و العافیه و المعافات فی‌‌الدین و الدنیا و الخاتمه المرضیه بجودک و کرمک].

پس اهل کتاب همچنانک نبوت عیسی و موسی بخبر تواتر معجزات ایشان قبول کردند اگر عناد نکنند بایستی که نبوت محمد بهتر قبول کردندی که عهد قریب‌ترست و اخبار متواتر ترست از کذب دورتر باشد و معجزه قرآن و اخبارات خواجه هر چه ظاهر‌ترست.

ولکن ایمان جهودان وترسایان نه از نتیجه نظر عقل و نور تصدیق دل است بل که از مادر و پدر بتقلید یافته‌اند بی‌برهان واضح چنانک فرمود‌ «انا وجدنا آبا نا علی امه و انا علی آثارهم مهتدون». و خواجه خبر داد که «کل مولود یولد علی الفطره فابواه یهودانه و ینصرانه و یمجسانه» و دین که [ از مادر و پدر] بتقلید گیرند بی‌نور ایمان و نظر عقل [آن را اعتباری نباشد و ]کفر بود.

اما جواب آنک چون نبوت محمد علیه‌الصلوه السلم ثابت شود و مسلم داریم چرا دین او باید که ناسخ ادیان دیگر گردد گوئیم چون نبوت او مسلم داشتید او را صادق القول باید دانستن و کتاب او را قبول باید کرد در قرآن مجید که کتاب اوست چنین فرمود که «هوالذی ارسل رسوله بالهدی و دین الحق لیظهره علی‌الدین کله و لو کره المشرکون» [ از بهر آنک آنچه در جمله کتب انبیا بود در کتاب او هست و آنچ در جمله شرایع بود در شریعت او داخل است ولیکن آنچه در کتاب و شریعت او بود از کمالات دین در کتب و شرایع ایشان نیست] یعنی بدین او جمله ادیان منسوخ شود نسخ ادیان و کتب دیگر نه بدان معنی است که آنها را بکلی باطل کند و حق ندانند و بدان ایمان نیارند [ بلک چون حقایقی که در کتب دیگر بود و اسراری که در شرایع مختلف متفرق بود در قرآن و شریعت محمد علیه‌الصلوه و السلم جمع کند]

که «ولا رطب و لایابس الا فی‌کتاب مبین» و آنچ تمامی نعمت دین است که بروش خاص محمدی تعلق داشت با آن ضم کند که «واتممت علیکم نعمتی و رضیت لکم الاسلام دینا» تا اگر هر امتی اقتدا بیک نبی داشتند و برخورداری از متابعت یک صاحب دولت یافتند این امت اقتدا بجمله انبیا کنند و برخوردار متابعت همه شوند که «اولئک الذین هدی الله فبهد یهم اقتده»

[مثال نبوت خواجه علیه‌الصلوه و السلم با دیگر انبیا مثال آفتاب بود و ستارگان ابتدا که دین هنوز کمال نیافته بود خلایق در شب دین بودند هر امتی در هر قرنی بستاره نبوتی دیگر راه می‌یافتند که «وبالنجم هم یهتدون» چون کار دین بکمال «الیوم اکملت لکم دینکم» رسید آفتاب وجود محمدی را آفتاب صفت بکافه خلایق عالم فرستادند که «وما ارسلناک الا کافه للناس» شب دین بروز دین مبدل شد، صفت «مالک یوم الدین» آشکارا گشت، لاجرم دلیلی و رهبری ستارگان چندان باشد که آفتاب طالع نشده است «اذا طلع الصباح استغنی عن المصباح» چون شاه‌ ستارگان جمال بنماید سر ضیا ستارگان بتیغ اشعه برباید. بیت

هر کجا آفتاب طالع شد

ماه در حال مهره برچیند]

[مثال این چنان است که پادشاهی خواهد تا جهانگیری کند و آثار معدلت و احکام سلطنت خویش بجملگی بلاد و عباد ممالک برساند و کافه رعایا را از انعام و اکرام و اعزاز و اجلال شاهانه محظوظ و ممتع گرداند بهر دیار و هر قوم رسولی فرستد. و فراخور ایشان نامه‌ای نویسد و تهدید و عید کند و وعده و طمع دهد و با هر طایفه سخن فراخور عقل و استعداد ایشان راند بعضی را باستمالت و لطف بحضرت خواند و بعضی را بکراهیت و عنف که مزاجها مختلف است آن را که مستحق عنف باشد اگر بلطف خوانند قدر آن نداند و آن را که شایسته لطف باشد اگر بعنف خوانند از ان دولت محروم ماند «ولوکنت فظا غلیظ القلب لانفظوا من حولک» و طایفه‌ای را فرمود «واغلظ علیهم».

پس هر رسولی بطرفی رفتند و با هر قومی بزبان حال ایشان سخن گفتند و بتدریج احکام سلطنت در پیش ایشان نهادند تا خلق خوی فرابندگی پادشاه کردند و ممتثل فرمان شدند و مشتاق جمال پادشاه گشتند.

پادشاه از کمال عاطفت شاهی خواست تا جملگی خلایق از کمال انعام و احسان او برخوردار شوند و آنچ ابتدا هر طایفه از نوعی انعام او نصیبه یافتند و نوعی بندگی کردند اکنون از جمله نصیبه یابند و با نواع عبودیت قیام نمایند و روی بحضرت نهند و بشرف قربت پادشاه مشرف شوند. رسولی دیگر فرستد بهمه جهان نامه‌ای نویسد و جمله احکام که در نامه‌های دیگر بود در ان جمع کند و جمله را بواسطه آن رسول و آن نامه بحضرت خواند و آنچ تا اکنون از کمالات عبودیت بریشان ننهاده بود بنهد و آن قربت که بواسطه دیگر رسولان ایشان را نداده بود بدهد. ابتدا چندین رسول میبایست تا ایشان را مستعد قبول این کمالات گردانند والا چون بیگانه بودندی در بدایت بکمال عبودیت قیام ننمودندی و جملگی احکام سلطنت قبول نکردندی و بدرجه قربت نرسیدندی و شایستگی ملازمت خدمت و منادمت حضرت نیافتندی و مستحق نیابت و خلافت نشدندی.

همچنین خداوند تعالی خواست تا برین مشتی خاک نظر فضل خداوندی کند و هر یک را بشرف خلافت «وجعلکم خلایف الارض» مشرف گرداند در هر عصر بهر قوم رسولی فرستاد و احکام شریعت در کتاب ایشان فراخور همت آن قوم بیان فرمود و از بعضی کمالات دین شرح داد تا هر قومی بنوعی عبودیت قیام نمودند و از مرتبه‌ای از مراتب دین برخوددار گشتند و از بیگانگی کفر بآشنایی دین آمدند و از تاریکی طبع بروشنایی شرع پیوستند.

آنگه محمد را علیه الصلوه و السلام از جمله انبیا بر کشید و بر همه بر گزید و قرآن مجید را بدوفرستاد و جمله احکام که در کتب متفرق بود درو جمع کرد که «ولارطب ولایابس الا فی کتاب مبین».

و او برسالت بکافه خلق فرستاد «و ما ارسلناک الا کافه للناس» تا اگر دیگر انبیا دعوت خلق بهشت کردند او دعوت خلق بخدا کند که «وداعیا الی الله باذنه» و رهبر و دلیل جمله باشد بحضرت «وسراجا منیرا» و دیگر مراتب دینی که بواسطه او بکمال خواست پیوست بدیشان رساند و نعمت دین را بدیشان تمام گرداند که «واتممت علیکم نعمتی» و ایشان را باعلا درجه اسلام که مرضیه حق است دلالت کند که «ورضیت لکم الاسلام دینا». چه بحقیقت دین کامل در حضرت عزت اسلام است چنانک فرمود «ان الدین عندالله الاسلام» الآیه و هر چه جز دین اسلام است مردود است که «ومن یبتغ غیر الاسلام دینا فلن یقبل منه و هو فی‌الاخره من الخاسرین».

و اما از وجه تحقیق بدانک مقصود از آفریدن موجودات وجود انسان بود و مقصود از وجود انسان معرفت بود و آنچ حق تعالی آن را امانت خواند معرفت است. و قابل تحمل بار امانت انسان آمد و معرفت در دین تعبیه است. چندانک آدمی را از دین بر خورداری بیش است او را معرفت زیادت است و هرکه را از دین نصیبه نیست از معرفت بی نصیب است و آنچ بار کمال دین است انسان مطلق متحمل آن توانست بود نه یک شخص معین چنانک شجره تواند متحمل ثمره بودن نه یک شاخ ابتداکه یک شاخ از زمین بر آید ثمره برو پدید نیاید تا آنگه که شجره شود ثمره بر شجره پدید آید بر هر شاخ.

پس شخص انسانی در عالم یکی است و هر شخص معین چون عضوی برای شخص انسانی و انبیا علیهم الصلوه و السلم اعضای رئیسه‌اند بر آن شخص و اعضا رئیسه آن باشدکه بی آن حیات شخص مستحیل بود چون سر و دل و جگر و سپرز و شش و غیر آن. و محمد علیه‌الصلوه و السلم از انبیا بمثابت دل بود بر شخص انسانی و دل خلاصه وجود شخص انسانی است زیرا که در آدمی محلی که مظهر انوار روح است و جسمانیت دارد دل است.

اگر چه دل بتنهایی دین برزیی که مثمر معرفت است نتواند کرد و بمدد و معاونت جمله اعضا حاجت افتد اما آنچ ثمره دین است از معرفت در دل پدید آید و برخورداری بکمال از معرفت دل را بود اگر چه هر عضوی را بنسبت حال خویش بر خورداری بود.

و دل را خاصیتی دیگرست که هیچ عضو را نیست آنک دل را جانی خاص هست و از آن جان که هر عضو را بدان حیاتی هست دل را هم هست. دیگر آنک صورت دل را از خلاصه عالم اجسام ساختند و جان دل را از خلاصه عالم ارواح پرداختند چنانک هرچه لطافت اجسام مفرد و مرکب بود بستدند و از آن غذای نباتیات ساختند، و هرچه لطافت نباتیات بود بستدند و غذای حیوانات ساختند و هر چ لطافت حیوانات بود بستدند و غذای آدمی ساختند و هر چ لطافت غذا بود بستدند و از ان تن آدمی ساختند و هر چ لطافت تن بود بستدند و از ان صورت دل ساختند.

و همچنین ارواح انسانی از لطافت ارواح ملکی بود و ارواح ملکی از لطافت ارواح جن بود و ارواح جن از لطافت ملکوتیات مختلف بود. آنچ لطافت روح انسانی بود بستدند و از ان جان دل ساختند.

پس دل خلاصه هر دو عالم جسمانی و روحانی آمد لاجرم مظهر معرفت دل آمد. ازینجا فرمود «کتب فی قلوبهم الایمان» از انسان هیچ محل قابل کتابت حق نیامد الا دل و هیچ موضع شایستگی «مقربین الاصبعین» نیافت الادل.

و چون خواجه علیه‌السلام بمثابت دل بود بر شخص انسانی و انبیا دیگر اعضا استحقاق «فاوحی الی عبده ما اوحی» او یافت که بمثابت «کتب فی قلوبهم الایمان» بود و تشریف قرب «اوادنی» او را حاصل شد که بمثابت «مقربین الاصبعین» است.

پس چنانک در معرفت جمله اعضا تبع دل آمد و همچنین در نبوت انبیا تبع محمد باشند. ازینجا میفرمود «لوکان موسی و عیسی حیا لما و سعهما الا اتباعی» اگرچه جمله انبیا در دین پروری بر کار بودند اما کمال دین را مظهر عهد نبوت خواجه علیه‌السلام بود.

حق تعالی از کمال حکمت خداوندی آنچ حقیقت دین بود در تصرف پرورش انبیا انداخت. چون گندم که تا نان شود بر دست چندین خلق گذر کند و هر کس صنعت خویش برومینماید: یکی گندم پاک کند یکی آرد کند یکی خمیر کند یکی نواله کند یکی پهن کند‌یکی در تنور بندد نان تمام بر دست او شود اما آن همه بر کار می‌بایستند.

از عهد آدم تا وقت عیسی هر یک از انبیا بر خمیره مایه دین دستکاری دیگر میکردند اما تنور تافته پر آتش محبت محمد را بود علیه‌الصلوه چون آن نواله پرورده صد و بیست و اندهزار نقطه نبوت بدست او دادند که «اولئک الذین هدی الله فبهد یهم اقتده» در تنور محبت بست و نان دین در مدت بیست و سه سال نبوت بکمال رسید که «الیوم اکملت لکم دینکم» از تنور محبت بر آورد و بر در دکان دعوت «بعثت علی الاحمر و الاسود» نهاد. تا گرسنگان قحط زده «علی فتره من الرسل» در بهای آن نان جان و مال بذل میکنند که «وجاهدوا باموالکم وانفسکم فی‌سبیل‌الله» و آن نان پخته دین که چندین هزار امت در آرزوی آن جان بدادند صاحب دولتان «کنتم خیر امه» بدان محظوظ میشوند.

اگرچه انبیا علیهم‌السلام که برین نان کار میکردند ازان عهد که گندم بود تا این غایت هر کس ازین نصیبه خویش بکار میبردند و قوم خویش را از ان میدادند از بهر بقای حیات اما هر طایفه‌ای از ان میخوردند که بران کار میکردند. چون اول کار کننده آدم بود علیه‌السلام و در آن عهد این نان هنوز گندم بود او بگندمی بخورد تشنیع «وعصی آدم» در ملکوت برو زدند. این چه سر بود؟ از بهر آنک آن گندم تا آن روز در دست دهقانان و مزارعان ملایکه بوده بود و در زمین بهشت بکشته بودند و پرورش میدادند تا بوقت آدم در پرورش بود تا حق تعالی آب و گل آدم را در میان مکه وطایف پرورش میداد از بهر غذای او ملایکه آن گندم در زمین بهشت کشته بودند و پرورش میدادند.

چون آدم تمام شد غذای او هم تمام شده بود امتحانی بکردند تا او خود غذای خود باز خواهد شناخت؟ گفتند: ای آدم درین بهشت رو و هر چه خواهی میخور ولکن گرد آن درخت مگرد. او بفرمان گرد آن درخت نمیگشت اما نفس او با هیچ طعام انس نمیگرفت ومیلش همه بدان میبود.

همچنانک اسب را توبره‌ای جو از دور بنهند و قدری کاه در پیش او کنند که این میخور و گرد توبره جو مگرد. او بحکم ضرورت کاه میخورد و همگی میل و قصد او سوی جو باشد و او را پای بند بر نهاده باشند نتواند که بنزدیک جو شود تا آنگه که کسی بیاید بند ازو بردارد.

آدم را اگر چه نعیم هشت بهشت در پیش نهاده بودند اما نسبت با آن گندم همه کاه بود و پابند «ولاتقر با هذه الشجره» بر پای داشت.

تا ابلیس بیامد و گفت «هل ادلک علی شجره الخلد و ملک لایبلی» آدم گفت من آن را می‌شناسم مرا بمعلمی تو حاجت نیست که نه من ملایکه‌ام تا چون تو معلمی بایدم من در مکتب «و علم آدم الاسما کلها» آموخته‌ام که آن درخت کدام است و آن را چه نام است؟ تو راست می‌بینی که شجره الخلد و واسطه ملک ابدی است ولکن از سر دشمنی و کژی میگوئی تا مرا در مخالفت فرمان اندازی. مرا بدل و جان آرزوی آن است ولکن مانع پای بند فرمان است. ابلیس دست بسوگند برد و بدستبرد سوگند «و قاسمهما انی لکما لمن الناصحین» پای بند فرمان از پای آدم باز گشود.

آدم از سلامت دل خویش بدونگریست گمان نبرد که کسی بعظمت و کبریای حق سوگند بدروغ خورد هم از غایت نیکو دلی چون نام خدای و صفات خدای شنید بخدای فریفته شد. نشان عاشقان این است که بمهر دو جهان فریفته نشوند بمعشوق فریفته شوند «من خدعنا بالله انخدعنا».

باز خوغاست حق تعالی از آدم نه از بهر گندم بود که آن خود از بهر او آفریده بود اگرچه ملایکه پروردند اما غذا خواره آن نبودند آدم غذاخواره آن بود ولیکن بازخواست بدان بود که بفرمان ابلیس خورد ندای «وعصی آدم» بجهان دردادند حق تعالی را دران سرها و حکمتهای دیگر بود همانا این سر تا این غایت مکنون غیب بود اما ملایکه نمیدانستند.

ایشان را نظر بر آن بود که چنین درختی چندین هزار سال است تا میپروریم تا درختی بدین لطیفی ببود که آرایش هشت بهشت از جمال اوست.

این طفل نارسیده در آمد وبی فرمانی کرد و کودکانه شاخ آن بشکست و بخورد و ناچیز کرد. و ما راست دیده بودیم که «اتجعل فیها من یفسد فیها» اثر فساد اینجا ظاهر کرد که آن گندم را اگر بنخوردی هر دانه‌ای شایستگی آن داشت که چون بکاشتندی درختی دیگر ازو بر آمدی. ندانستند که چون بکاری درختی شود و چون بخوری مردی شود. و این سر بزرگ است فهم هر کس اینجا نرسد.

غرض آنک تشنیع بر آدم از بهر آن بود که آن گندم دین تا در عهد او در پرورش بود و هنوز کسی از آن تناول نکرده بود. چون آدم را بر آن دستکاری خویش می‌بایست نمود تا دیگر انبیا هر کسی دستکاری خویش بنمایند تا چون وقت پختن در آید به دست استادی محمد دهند. هر کس را هم از آن قوت خویش می‌بایست ساخت. در مثل گویند که «هر که گل کند گل خورد». آدم که بر گندم کار کرد از گندم خورد و دیگران که آرد کردند از ان آرد خوردند و آنها که خمیر کردند خمیر خوردند تا نان پخته محمد و محمدیان خوردند که از تنور محبت محمدی پخته بر آمده بود.

پس آن نان دین که پخته آتش محبت بود بر در دوکان دعوت محمد نهادند و منادی در دادند که هر را نان دین پخته به آتش محبت می‌باید تا بخورد محبوب حضرت گردد به در دوکان محمد علیه‌السلام آید «قل ان کنتم تحبون الله فاتبعونی یحببکم الله» تا انبیا نیز اگر خواهند که نان ایشان پخته شود هم به در این دوکان آیند فردای قیامت که «الناس یحتاجون الی شفاعتی یوم القیامه حتی ابراهیم».

پس تربیت دین چون بمطلق انسان حاصل میشد هر یک از انبیا که عضوی بودند بر شخص انسانی بر خمیر مایه دین دستکاری خویش بکمال مینمودند تا کار بمحمد علیه‌السلام رسید که دل شخص انسانی بود بران دستکاری بنمود دین بکمال خویش رسید محتاج تصرف هیچ مربی نگشت. زیراک کمالیت «الیوم اکملت دینکم» دین بهیچ عهد نیافته بودالا بعهد خواجه‌علیه‌السلام و هر زیادتی که بر کمال افزایی نقصان بود «الزیاده علی‌الکمال نقصان» و خواجه ازینجا میفرمود «من احدث فی‌دیننا مالیس منه فهورد» و میفرمود «ایاکم و المحدثات فان کل محدث بدعه و کل بدعه ضلاله».

دین را صفات بسیارست هر صفتی را یکی از انبیا میبایست تا بکمال رساند چنانک آدم صفت صفوت بکمال رسانید و نوح صفت دعوت و ابراهیم صفت خلت و موسی صفت مکالمت و ایوب صفت صبر و یعقوب صفت حزن و یوسف صفت صدق و داود صفت تلاوت و سلیمان صفت شکر و یحیی صفت خوف و عیسی صفت رجا و همچنین دیگر انبیا هر یک پرورش یک صفت بکمال رسانیدند اگرچه پرورش دیگر صفات دادند اما هر یک پرورش یک صفت غالب آمد.

اما آنچ دره‌التاج و واسطه العقداین همه بود صفت محبت بود و این صفت دین را محمد علیه‌السلام بکمال رسانید از بهرآنک او دل شخص انسانی بود و محبت پروردن جز کار دل نیست.

[و کمالیت دین در کمالیت محبت است و تشریف «فسوف یاتی الله بقوم یحبهم و یحبونه» قبایی بود بر قد این امت دوخته و کرامت «وجوه یومئذ ناضره الی ربها ناظره» شمعی بود برای این خرمن سوختگان پروانه صفت افروخته. قوم موسی را اگر من و سلوی دادند و قوم عیسی را اگر از آسمان مائده فرستادند «ذرهم یاکلوا و یتمتعوا» این درد نوشان ژنده پوش را و رندان خانه فروش را تجرع آن شراب شهود بس که ساقی «و سیقهم ربهم» از جام جمال در کام وجود ایشان می‌ریزد هر چند از تصرف آن شراب عربده «انا الحق» و «سبحانی» می‌خیزد لیکن خانه وجود برانداختن قبایی است که جز بر قد این مقامران پشولیده حال چست نمی‌آید و بر شمع شهود جان باختن جز ازین پروانگان شکسته بال درست نمی‌آید لاجرم هر دو جهان باقطاع بامتان دیگر می‌دهند و خرگاه عزت در بارگاه دولت این گدایان می‌زنند که انا عندالمنکسره قلوبهم من احلی و [حضرت] عزت بر زبان این گدا میگوید. بیت:

گفتا هر دل بعشق ما بینا نیست

هر جان صدف گوهر عشق ما نیست

سودای وصال ما تراتنها نیست

لیکن قد این قبا بهر بالا نیست

چون کمالیت دین موقوف کمالیت صفت محبت بود و آن بواسطه خواجه که دل شخص انسانی بود باتمام پیوست] خواجه حبیب الله آمد و خاتم انبیا هر کرا دین بکمال می‌باید و مرتبه محبوبی سر بر خط متابعت او نهد که «قل ان کنتم تحبون الله فاتبعونی یحببکم الله»

و چون کمال درین دین آمد دینهای دیگر منسوخ گشت که هر کجا آب آمد تیمم بخاک نتوان کرد. شرح داده‌ایم که در عهد دیگر انبیا گندم و آرد و خمیر میبایست خورد اکنون که نان پخته شد خوردن آنها منسوخ گشت بل که آن انبیا علیهم‌السلام فردا جمله رو بدر این دوکان نهند و نان هم از نانوای ما برند که «آدم و من دونه تحت لوائی یوم القیمه ولافخر». و از فراخ حوصلگی و بلند همتی خواجه علیه‌السلام هنوز بدین نان و ناتوایی سیر نمیشود و سر فرو نمیآرد که میگوید: «انا سید ولد آدم و لافخر».

این چه اشارت است؟ اشارتی سخت لطیف و لطیفه‌ای سخت ظریف است یعنی این همه نانوایی و سیادت و رایت‌داری و پیشوایی نصیبه خلایق است از من که «وما ارسلناک الارحمه للعالمین» پس این همه محل تفاخر ایشان است که چون من سروری و پیشوایی و شفیعی و مقتدایی و دلیلی و رهنمایی دارند.

اما آنچ نصیبه من است در بی‌نصیبی است و کام من در ناکامی و مراد من در نامرادی و هستی من در نیستی و توانگری و فخر من در فقرست «الفقر فخری» این ضعیف میگوید:

ما را نه خراسان نه عراق است مراد

وز یار نه وصل و نه فراق است مراد

با هیچ مراد جفت نتوانم شد

طاقم ز مرادها که طاق است مراد

ای محمد این چه سر است که تفاخر بپیشوایی و سروری انبیا نمیکنی و بفقر فخر میکنی زیرا که راه‌ها بر عشق و محبت است و این راه بنیستی توان رفت و پیشوائی و سروری و نبوت همه هستی است. بیت

این آن راه است که جز بکم نتوان زد

تا کم نشوی درو قدم نتوان زد

روزی صد ره ترا درین ره بکشند

کاندر طلب قصاص دم نتوان زد

جماعت کفار لب و دندان خواجه علیه السلام بسنگ ابتلا میشکستند خواست تا بدعا دندانی بدیشان نماید هنوز لب نجنبانیده بود که خرسنگ خطاب «لیس لک من الامرشی» در پایش انداختند. عجب کاری است! بانوح ازین معامله هیچ نرفته بود میگفت «رب لاتذر علی الارض من الکافرین دیارا». در حال طوفان بهمه جهان‌ بر آورد و جمله را هلاک کرد. آری نوح مظهر صفت قهر بود راه خویش میرفت «قل کل یعمل علی شا کلته‌» محمد علیه السلام مظهر صفت لطف و محبت بود راه او رعایت حق نصیبه دیگران است بعد از آنک سنگ میزدند خواجه میگفت «اللهم اهد قومی فانهم لایعلمون».

این چه تصرف بود؟ خواجه را راه کم زدن و نیستی در پیش می‌نهادند تاهستی در نیستی بازد. بیت

تا کم نشوی و کمتر از کم نشوی

اندر صف عاشقان تو محرم نشوی

که با وجود هستی مجازی از وجود هستی حقیقی برخورداری بکمال نتوان یافت الا بدان مقدار که بذل هستی مجازی کنی در راه هستی حقیقی.

هیزم را از آتش بر خورداری بوجود هستی هیزمی تواند بود ولکن بقدر آنک از هستی هیزمی فدای هستی آتشی میکند برخورداری بکمال وقتی یابد که جملگی هستی هیزمی فدای آتشی کند تا هیزم کثیف ظلمانی سفلی آتش لطیف نورانی علوی گردد و تا از هستی هیزم چیزی باقی ماند هنوز دودی میکند. آن دود چیست؟ طلب آتش میکند که هیزم ذوق آتش باز یافته است بهیزمی‌ خویش راضی نمیشود میخواهد همه وجود آتش گردد. بیت.

این مرتبه یارب چه حد مشتاقی است

کامروز او حریف و هم او ساقی است

هان ای ساقی باده فرا افزون کن

کز هستی ما هنوز چیزی باقی است

پس درین حال هر آتش که هیزم یابد اورا از بهر خود یابد چیزی بدیگران نتوان داد. بیت

قدر سوز تو چه دانند ازین مشتی خام

هم مرا سوز که صدبار دگر سوخته‌ام

و چون هیزم تمام فدای آتش گشت بعد ازین وجود خویش و هر آتش که یابد از بهر وجود هیزمهای دیگر خواهد.

این سری بزرگ است. صدو بیست واند هزار نقطه نبوت هیزم وجود بشری را فدای آتش محبت و تجلی صفات حق کرده بودند ولیکن از هر کسی نیمسوخته‌ای بازمانده بود تا فردای قیامت ازیشان دود نفسی نفسی بر میآید.

اما محمد علیه‌السلام پروانه صفت بر شمع جلال احدیت همگی وجود درباخته بود و جملگی وجود محمدی را فدای ز فانه آتش محبت شمع جلال احدیت ساخته لاجرم امتی امتی میزند و زبانه شمع جلال احدیت زبان او شده و باجملگی فرزندان آدم در انقطاع نسب میگفت «ماکان محمد ابا احد من رجالکم ولکن رسول‌الله و خاتم النبین» این ضعیف راست بیت.

ماییم ز خود وجود پرداختگان

واتش بوجود خود در انداختگان

پیش رخ چون شمع تو شبهای وصال

پروانه صفت وجود خود باختگان

آنک شنوده‌ای که محمد را علیه السلام سایه نبود ازینجاست که او همه نور شده بود که «یا ایها الناس قدجاءکم نور من ربکم» و نور را سایه نباشد چون خواجه علیه‌السلام از سایه خویش خلاص یافته‌ بود همه عالم در پناه نور او گریختندد که «آدم و من دو نه تحت لوائی یوم القیمه و لافخر». نور محمدی خود اول سر حد وجود گرفته بود که «اول ما خلق الله نوری» اکنون سر حد ابد بگرفت که «لانبی بعدی».

بعد ازین که آفتاب دولت محمدی طلوع کرد ستارگان ولایت انبیا رخت بر گرفتند آیت شب ادیان دیگر منسوخ گشت زیرا که آیت «مالک یوم الدین» آمد بروز این را چراغی می‌نباید «اذاطلع الصباح استغنی عن المصباح». بیچاره آن نابینا که با وجود این همه نور از روشنایی محروم است.بیت

خرشید بر آمد ای نگارین دیرست

بر بنده اگر نتابد از ادبارست

اگرچه آفتاب صورت من بمغرب «کل نفس ذائقه الموت» فروشود اما آفتاب دولت دین من تا منقرض عالم بواسطه علمای دین پرور حق گستر باقی مانده که «لایزال طایفه من قائمین علی‌ الحق» بعد ازین بانبیا چه حاجت که هر یک از ان علما بمثابت پیغمبرثی اند که «علما امتی کانبیا بنی‌اسرائیل».

دین را ظاهری است و باطنی ظاهر دین بواسطه علم علمای متقی محفوظ میماند و باطن دین بواسطه مشایخ راه رفته راهبر ملوک میماند که «الشیخ فی قومه کالنبی فی‌امته» و خداوند تعالی در ذمت کرم خویش محافظت دین بواسطه این هر دو طایفه واجب گردانید که «انا نحن نزلنا الذکر و انا له لحافظون».

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode