گنجور

 
۹۲۱

ملا احمد نراقی » مثنوی طاقدیس » بخش ۱۳۵ - «سبوح قدوس رب الملائکة والروح» گفتن جبرئیل و بیهوش شدن ابراهیم خلیل

 

... جملگی عباس دوسند ای رفیق

آن خریداران عور کفش دزد

از تو خواهند آش و نان و کار مزد ...

ملا احمد نراقی
 
۹۲۲

ملا احمد نراقی » مثنوی طاقدیس » بخش ۱۶۴ - حکایت مردی ظالم که عامل اهل بازار بود

 

... جان سپرد و رفت تا دیگر سرای

کفشهایش را درآورد آن نیا

جان فدای آن نیای خوش لقا ...

ملا احمد نراقی
 
۹۲۳

ملا احمد نراقی » مثنوی طاقدیس » بخش ۱۶۶ - صیادی که با رفیق خود از پی صید رفتند

 

... بهر صیدی تیر و پیکانشان بکف

گرچه بر کفشان کمان تیر بود

مرغ دلشان صید هر نخجیر بود ...

ملا احمد نراقی
 
۹۲۴

ملا احمد نراقی » مثنوی طاقدیس » بخش ۲۱۳ - در بیان فریب دادن نفس اماره آدمی را

 

... دزد راه توست نفست ای فتی

از کفش در کش زمام ناقه را

ره خطرناکست و پر دزد و دغل ...

ملا احمد نراقی
 
۹۲۵

ملا احمد نراقی » مثنوی طاقدیس » بخش ۲۲۰ - بی نوایی که عاشق دختر پادشاه شد

 

... پایش از رفتار و دست از کار ماند

جای سبحه بر کفش زنار ماند

عشق را خود این نخستین کار نیست ...

ملا احمد نراقی
 
۹۲۶

ملا احمد نراقی » مثنوی طاقدیس » بخش ۲۳۸ - روز عاشورا و حالات اصحاب آن حضرت

 

... جمله بوسیدند پایی را که ماه

بوسه دادی بر کفش هر شامگاه

کان فدایت هم سر و هم جان ما ...

ملا احمد نراقی
 
۹۲۷

ملا احمد نراقی » دیوان اشعار » منتخب غزلیات و قطعات » شمارهٔ ۱۱

 

... رند خراب طی کند این راه پرخطر

تا شیخ فکر کفش و عصا و ردا کند

مفتی بخورد خون یتیمان شهر و باز ...

ملا احمد نراقی
 
۹۲۸

ملا احمد نراقی » معراج السعادة » باب چهارم » فایده - مذموم بودن ذلت و خواری

 

سابق بر این مذکور شد که هر صفت فضیلتی وسط است و دو طرف افراط و تفریط آن مهلک و مذموم است پس صفت تواضع حد وسط است و طرف افراط آن صفت کبر است و طرف تفریط آن ذلت و پستی است پس همچنان که کبر مذموم است همچنین خوار و ذلیل کردن خود نیز مذموم و مهلک است زیرا که از برای مومن جایز نیست که خود را ذلیل و پست کند پس اگر عالمی مطاع کفشدوزی بر او وارد شود آن عالم از جای خود برخیزد و او را در مکان خود بنشاند و درس و تعلیم را به جهت حرمت او ترک کند و چون برخیزد تا در خانه در عقب او بدود خود را ذلیل و خوار کرده است و از طریقه مستقیمه تجاوز نموده است و طریقه محموده و عدالت آن است که به طریقی که مذکور شد تواضع کند از برای امثال و اقران خود و کسانی که مرتبه ایشان نزدیک به اوست و اما تواضع عالم از برای بازاری آن است که با او بنشیند و نیک سخن گوید و به طریق مهربانی با او تکلم کند و دعوت او را اجابت کند و در قضای حاجت او سعی کند و خود را بهتر از او نداند به جهت خط خاتمه و امثال اینها

و مخفی نماند که آنچه مذکور شد از مدح تواضع و فروتنی نسبت به کسانی است که متکبر نباشند اما کسی که متکبر باشد بهتر آن است که تواضع او را نکنند زیرا که فروتنی و ذلت از برای کسی که متکبر باشد موجب پستی و ذلت خود است و باعث گمراهی آن متکبر و زیادتی تکبر او می شود و بسا باشد که اگر مردم تواضع او را نکنند و بر او تکبر کنند متنبه شود و تکبر را ترک کند ...

ملا احمد نراقی
 
۹۲۹

ملا احمد نراقی » معراج السعادة » باب چهارم » فصل - شکر نعمت و کفران به اموری که در اختیار انسان است

 

... چیزی از آداب که انبیا و اولیا ملاحظه می نموده اند مسامحه نمی کنند

حتی اینکه نقل شده است که یکی از نیکان را دیدند که گندمی تحصیل نموده و آن را تصدق می کند از سبب آن پرسیدند گفت یک دفعه کفش پا می کردم سهوا ابتدا پای چپ را داخل کفش کردم خواستم تلافی آن را به تصدق کنم

ملا احمد نراقی
 
۹۳۰

خالد نقشبندی » قصاید » در وصف حضرت رضا (علیه السلام) هنگام زیارت

 

... کسری شکسته دل پی طاق مکسر است

بهر نگاهبانی کفش مسافران

بر درگهش هزار چو خاقان و قیصر و است ...

خالد نقشبندی
 
۹۳۱

خالد نقشبندی » قصاید » هنگام دیدن کوه‌های مدینه منوره

 

... ز جودش ابر اگر بر خویش گرید جای آن دارد

کفش را صد هزاران خنده بر ابحار می آید

اگر برچکد یک قطره از دریای احسانش ...

خالد نقشبندی
 
۹۳۲

خالد نقشبندی » قصاید » در مدح یکی از امیران

 

... آنکه در رزم دلش خنده کند بر فولاد

وانکه در بزم کفش طعنه زند بر ابحار

آنکه در منقبتش ایزد بی چون گویاست ...

خالد نقشبندی
 
۹۳۳

قائم مقام فراهانی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۱۱ - قطعه ای است که قائم مقام از جانب میرزاذره گفته

 

... بهر هر بی چاره در هر ساعتی بر پا کنند

یک دو جوز پوچ اگر آید به کفشان از نشاط

پای کوبان کف زنان صد فخر بر جوزا کنند ...

قائم مقام فراهانی
 
۹۳۴

قائم مقام فراهانی » جلایرنامه » بخش ۳

 

... شود بیگلربیگی در شهر خدمت

ز چرم ساغری درپاکند کفش

برون آرد ز پا هر جا بود فرش

قائم مقام فراهانی
 
۹۳۵

یغمای جندقی » دیوان اشعار » مثنویات » خلاصة الافتضاح » بخش ۲ - نوحه

 

... برادر جان برادر

ز کفش و گیوه روز سنگ باران

گمان کردند یاران ...

یغمای جندقی
 
۹۳۶

یغمای جندقی » دیوان اشعار » سرداریه » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۱

 

... خود را به مکافات عمل راضی کن

خواهی بکنی چکمه و کفشت نبرند

کلاه خویشتن قاضی کن

یغمای جندقی
 
۹۳۷

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۵ - به یکی از دوستان نگاشته

 

... خشک و تر در سپرد خواه در این خواه در آن

سرکار والا بامدادان پگاه وی و بستگاه را آنچه باید و خواهد اسب سواری و استر باری فرستاده اند و آرزوهای دل را به دیدار جان پرورش گزارشی آرام سوز و شتاب آویز داده بی سخن پاس فرمان و بویه بزم بهشت آذین شاهزاده را از آن گسترش های نغز و رنگین و خورش های چرب و شیرین لاله های سپهر پیکر و شماله های ستاره گوهر ساده های فرشتی روی و باده های بهشتی جوی رودهای سرود آویز و سرودهای درودانگیز و دیگر خواسته ها و آراسته ها که سراینده را از گفتن گرفت آید و نیوشنده را از شنفتن شگفت فزاید بی هیچ فروگذاشت خواهد گذشت اینک بدرود یار و یاران و کاشانه و کالا وانداز حصارک و جماران و نماز فرگاه والا را کفش از کلاه نداند و شناخت چاه از راه نتواند مصرع پای تا سر دیده گرد آماده دیدار باش

اندوه گران خیز از این نوید سرا پا امید تا ز رمیدن گرفت و جان پراکنده روز از پریشانی ها ساز آرمیدن دل از آسیمه سری ها فراهم شست و گلگون سرشک از دو اسبه دویدن ها لگام تکاپوی در چید رنگ ریزی راغ ها لاله بی داغ رست و روی خون پالود باغ ها سوری سیراب دمید چهر نیازم آستان ستایش سودن آورد و پای امیدم به نیروی این مژده بی دستیاری دستواره سنگلاخ فراخ پهنای جماران پیمودن راهی که رهی را به پایمردی راه انجام به ماهی دست سپردن نبود و بی سه چهار درنگ دیر آهنگ پای بیابان بردن پیاده با این پای گسسته پی بیکی چشم زد سپری شد و اگر راه صد چندان نیز بودی ناتوان تن همی بریاد دیدار دوست نوشتن و گذشتن همچنان یاوری می کرد نظم ...

یغمای جندقی
 
۹۳۸

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۵۹ - به میرزا ابراهیم اصفهانی در ری نگاشته

 

دوری فرخنده دیدارت که با درازی رستاخیز از یک پستان شیرخورده رنج روان رست و شکنج جان انگیخت اگر با یاران اصفهان که من بنده را دیرینه خداوندند و سرکار را از در راستی و درستی خواستار و دربند به رامش روزگزاری و به آرامش شب شمار سخنی ندارم و گله نیز نمی نگارم مصرع گوارا بادت این شادی که داری روزگاری خوش

همگان را از ما درودی ستایش سرود بر سرای و از یک یک پوزش اندیش جداگانه نامه زی کاش رهی را نیز در آن خرم خرگاه رهی بود تا به نیروی بستگی ها رسته از همه رستگان گدای شاهنشهی گشتی و اگر همچنان در بند سرکار کامران شاهی و کنکاش اندیش نارجیل و کلاه پیداست یک لاجامه چون تو بازیانی چونان سخت که پیراهن تاب توانگران درد و از اندام شکیب درویشان هزار میخه هستی بر کشد کفش از کلاه ندانی و سپید از سیاه نه من تنها که جای هیچ کس نیست و راه پرواز شاهین تا مگس کنون که ناچار در افتادی و بر پای سخت رویی ایستادی بکوش تا بگیری یا خدای ناخواسته بمیری چنانچه نه آنجا بسته گفتگویی و نه اینجا خسته جستجو پس کجایی و انباز و دمساز کدام آشنا ما را هم که از جهان رسته ایم و از جان دل به مهرت بسته در این مرز ویران که خاکش خرزهره روید و بادش تب لرزه زاید به خود راهی ده و در سایه آن دوستان که به دیدار هم در بوستانید بار نشست و نگاهی بخش و اگر به یکی از اینان که سرودم و نمودم گذارت نیست پس چیست که همچنان دور دور نشینی و نزدیکان را همی دیر دیربینی گاه و بیگاهی نگذری و سال و ماهی ننگری

سخن بسیار است و شیون بی شمار ولی به پاس درویشی نگریم و به کیش دل ریشان نمویم گله سازی کاریله گردان ده دله است و گله تازی شیوه گرگان بی تله مهر و پیوند و پیمان و سوگند خود را بر این چار رشته گوهر که شرم رشته پروین و اختر است و رشک بسته نسرین کوتاه کردم و از درد دل و جان مستمندت آگاه بیت ...

یغمای جندقی
 
۹۳۹

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۶۸ - به میرزا ابراهیم دستان پسر خود نگاشته

 

اگرت پند دانا پسند من در مغز سندان گوهر و گوش پولاد پیشانی راه کرده بود این سه چهار ماهه خرسک بازی و سه شیر سازی که پیشه کودکان است نه شیوه ستودگان دستت به کلاه دوزی که در سامان ما بهین دست آویز روزیست درست آشنا می شد و شهروای گوهر ناهنرمندت به فراین پیشه در رستای پذیرش و پسند آشنا و بیگانه شرم سیم سره و زر شهروا می گشت و پسر سرکار میرزا ابراهیم که به زادگی از تو بیش است و در شایستگی کم بی چون و چندو آموزگاری و پند راز هنراندوزی خواند و آزاد از اندیشه نام و ننگ و بیغاره دشمن و دوست رخت بر تخت کفش دوزی کشید اینک استادی کاردان است و دو سال دیگر بی دستیاری بیگانه و پایمردی خویش دارای ساز و خداوند سامان

این نگارش نازیبا که تراست اگر با گزارشی شیوا جفت آید و کلک شبه انگیزت به سال ها نگارندگی گهر سفت همچنان پیرایه خواهد بود نه سرمایه فرمان آسمانی که آورده پاک پیمبر و پرورده بار خداست در شهر ری با آن نگارش خوش و گزارش هیچ مانند دست فروشان گران جان را رایگان رایگان گرد کوچه و بازار همی گردانند و اگر هفته و ماهی یک یا دو به راهی رها گردد سپاس و ستایش رانند در پنج هزار روز بازار و از صد هزارش یک خریدار نیست و پیداست که افسانه بندی های ریشخندی یوسفی را اگر خود پرورده شمس تبریزی و نگاشته اوستاد نیریزی باشد چه ارزش و کدام بها خواهد بود بیت ...

یغمای جندقی
 
۹۴۰

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۸۲ - به میرزا احمد صفائی نگاشته

 

نزدیک سفارش ها کردم و از دور نگارش ها که سالی دو ابره خوش تار و پود خوری باف به سرکار میر ابوجعفر فرست و نیز همواره پاس اندیش پیک و پیام باش دو سال یکبار جفتی گرگابی که سختی چرم و نرمی تیماجش پا در کفش دو بندی میر مدینه و چکمه میر حاج یارد کرد نیز انباز نیاز سازی خوشترچنان می دانستم همه ساله نیاز گزاری و همه روزه نامه نگار این روزها در ری نوشته ای از وی رسید که بارها پاس سفارش های ترا به صفایی نگارش ها کرده ام و پوشیده های راز و نیاز دل را که خامه روشنگر و ترجمان است گزارش ها باری پیامی نداد و اگر همه دشنامی باشد پاسخی نفرستاد اگر از این پس گرمی ها را سردی زاید و یگانگی را بیگانگی فزاید گناه از من مدان و آستین بیزاری میفشان چرا چون تو جوانی تازه بازار که در رسته کیهانت هزار کار است و هنوزت خریداری نیست و کالای پذیرش را روز بازاری نبایستی چنین سست شناخت و کم نواخت باشد ابره و خرمای این دوست نه آنست که دل بهانه سگالد و لب فسانه سراید هر کس را پایگاهی دگرگون است و شمار یاران یکدل از هنجار بیگانه ساران صد دله بیرون یکی گویان از دو پرستان جدا کن و سایه از آفتاب بازشناس اگر تا اکنون نیاز را ساز داده ای و به سر کارش نفرستاده ای نامه پوزش نگار انباز نوا داشته اگر همه بر دست ابر و باد است فرستادن خواه و آینده پشت بر هنجار گذشته به یک پای پاداش ایستادن چرخ های رنگین و کوزه های سنگین که در چنگ آقا رضا و از سنگ آقا رجب سوده ماند از وی بخواه

گرامی سرور آقا ابوالحسن پنج تومان من و بهای ابره های ترا اگر در پای برد خون از سپهر نخواهد ریخت و آذر از زمین نخواهد رست با دوستان از جان و سر دریغی نیست تا به سیم و زر چه رسد مگر به خواهش کوزه و کاسه تلواس و تاسه آز باز نشانی نامه پارسی گوهر فرزندی میرزا جعفر به مشهدی برادر خود نگاشت پس از رسیدن وخواندن بستان و نگاهدار او مرد این بازار و آن فرومایه کالا را خریدار نیست در تماشای تبت و توحید و باغ هنر و آبگیر آب بندان و جوی حرمتی و دشت نوبهار از من براندیش و در آبادی و پاسداری هر یک کیش و کوشش پیش آور اگر این بار از سرکار سید نامه خرسندی نرسد دل زود رنج را از تو رنجشی دیر پای خواهد رست به گفت نازیبا و نگار ناشیوا تا کی روز خود و روزگار یاران توان برد مصرع من گویم و خودتو نشنوی شوردنگی

یغمای جندقی
 
 
۱
۴۵
۴۶
۴۷
۴۸
۴۹
۵۶