گنجور

 
یغمای جندقی

نبودی ای ز تو فرخنده روزم

برادر جان برادر

که بینی تن به زیر نیم سوزم

برادر جان برادر

مرا آن کوژپشت افکند و افتاد

به رویم وه که بنهاد

فلک غوزی عجب بالای غوزم

برادر جان برادر

در آغاز بهار زندگانی

دویم فصل جوانی

چمن بفسرد از این بردالعجوزم

برادر جان برادر

ز بس کز نیم سوز آذر اندود

زماهی شد به مه دود

سیه گشت اختر گیتی فروزم

برادر جان برادر

زلیخا آتشین چنگ آهنین مشت

چنانم کوفت بر کشت

که باور نیست جان بردن هنوزم

برادر جان برادر

ز حلق و مشت، نوری وتماشا

خدایا توبه حاشا

بهم مالید گردون پک و پوزم

برادر جان برادر

شبی آوردم آهو بر سر تیر

به روباهانه تزویر

برون برد از کمند آن سگ چو یوزم

برادر جان برادر

به شاهد راست کردم ناف بر ناف

دریغ آن هر دو سر قاف

ندادم فرصتی کش در سپوزم

برادر جان برادر

اگر صد ذی ذکر چون من زمایه

شدی آن چار خایه

به کون خنبک زنان گفتی به چوزم

برادر جان برادر

ز کفش و گیوه روز سنگ باران

گمان کردند یاران

که من استاد صنف پاره دوزم

برادر جان برادر

زچشمم گرد جولان عجب ناز

همی شد نور پرداز

زرافشان ساخت کر از عروگوزم

برادر جان برادر

کمر تا غوزکم از نیم سوزان

تنور آسا فروزان

مپرس از درد و سوز بی بروزم

برادر جان برادر

 
sunny dark_mode