بود در شهری فقیری خارکن
تیشه ای بودش ز دنیا و رسن
بینوایی خالیش از کف کفاف
خاک فرشش بود و گردونش لحاف
نی جمیل و نی حسیب و نی نسیب
نی جمال و نی کمال او را نصیب
بهره اش از حق وجودی بود و بس
از همه اکوانش بودی بود و بس
آمدی روزی به شهر از طرف دشت
با دلی پرخون از این وارونه طشت
پشته ی خاری به دوش انباشته
هر قدم با صد الم برداشته
ناگهان آمد به گوشش هایهو
صوت چاووشان و بانگ طرقو
دید فوجی گلرخان را در نقاب
همچو ماه چارده اندر سحاب
آفتاب اندر حجاب از رویشان
کوه و صحرا عطرگین از بویشان
ماهها اندر نقاب پرنیان
مهرها در ابر چادرها نهان
در یمین و در یسار اهل قرق
در قرق از این افق تا آن افق
طرقوگویان غلامان هر طرف
پیش کاران پیش و پس بربسته صف
خارکش از هر طرف در اضطراب
تا به یک سویی گریزد باشتاب
ناگهان با صبا از طرف دشت
بر صف آن نازنینان برگذشت
برقع از رخسار ایشان دور کرد
دشت را از نور کوه طور کرد
یک نسیم آمد گلستانها شگفت
صد گل سوری برآمد از نهفت
بادی آمد شد پراکنده سحاب
از سحاب آمد برون صد آفتاب
کوه و صحرا گشت مالامال نور
از فروغ رویشان گم گشت هور
دشت و هامون عطر نسترون گرفت
مصر و کنعان بوی پیراهن گرفت
ناگهان افتاد چشم خار کن
بر یکی زان گلرخان گلبدن
چهره ی قاصر ز تعریفش بیان
خامه مانده اقطع و ابکم زبان
بود آن یک در صف آن دختوران
همچو خورشید و دگرها اختوران
بود او شاه و رعیت انجمن
او گل سرخ و همه دیگر سمن
چشمی و آهو ز دنبالش روان
ابرویی خم گشته در پیشش کمان
یک دهانی آب حیوان مرده اش
چهره ی خورشید گردون برده اش
قامت سرو از برایش پا به گل
لعلی و یاقوت از آن صد خون به دل
گیسوی عالم به یکتایش اسیر
کاکلی و یک جهان زو پر عبیر
غبغبی چاهی پر از آب حیات
خنده ی محیی العظام البالیات
غمزه ای دلهای پاکانش نشان
چهره ای بر بر و بحر آتش فشان
دید چون آن روی زیبا آن جوان
دیدن آن بود و ز پا رفتن همان
از سرش هوش و ز دستش کار رفت
هم ز پایش قوت رفتار رفت
صیحه ای زد اوفتاد و شد ز هوش
در ره و آن پشته ی خارش بدوش
او میان ره فتادی بیخبر
کآمدندش آن قرقساران بسر
کای جوان برخیز و از ره دور شو
چون پری از دیده ها مستور شو
دختر شه می رسد ای خارکش
خیز و خود را در کناری بازکش
با تبرزینها رسیدند آن گروه
با نهیب بحر و با اشکوه کوه
هان و هان ای خارکش از جای خیز
خار را بگذار و از یکسو گریز
نی جوابی داد و نی بر پای شد
نی از آن شور و نهیب از جای شد
نی بسر هوشی که فهمد نیک و بد
نی توانایی که خود یکسو کشد
نی به دل با کی ز تیغ و خنجرش
نی بجز سودای جانان بر سرش
آن یکی گفتا که این مسکین ز بیم
در درون سینه اش دل شد دو نیم
آمد آن سرهنگ و گفت ای جان گداز
نیست باکی زهره ی خود را مباز
این بگفتند و برفتند از برش
او بماند و شور عالم بر سرش
گفت با خود خیز از اینجا دور شو
دور از این منزلگه پرشور شو
گر غم و سوزی ست بر جان من است
آتشی گر هست بر جان من است
دل دو نیم اینجا ز حسرت ساختی
زهره ی خود را در اینجا باختی
باز با خود گفت از اینجا چون روم
چون از این غرقاب غم بیرون روم
فتنه ای گر هست در دوری بود
باکی ار باشد زمهجوری بود
دل دو نیمستم ولی از اشتیاق
زهره ام چاکست لیکن از فراق
من نمی خواهم کناری ای مهان
افکنیدم افکنیدم در میان
در میان آتش ابراهیم وار
افکنیدم زود زود از این کنار
آتش این آتشین رخسارها
نار این سروان پستان نارها
شعله ای هست اندرین آتشکده
کاتشم در جان و در ایمان زده
وادی ایمن و یا صحراست این
نخل طور این یا قد رعناست این
شعله این یا چهره ی زیبای دوست
نور ربانی و یا رخسار اوست
دعوی انی انا الله می کند
زاهد صدساله گمره می کند
این بگفت و لنگ لنگان شد روان
با فراق شاه خوبان جهان
آمد اندر شهر با صد درد و سوز
روز آوردی بشب شب را بروز
یکدو روزی با غم و اندوه ساخت
روزها می سوخت شبها می گداخت
عقلش از سر برگ رفتن ساز کرد
صحتش از تن سفر آغاز کرد
پایش از رفتار و دست از کار ماند
جای سبحه بر کفش زنار ماند
عشق را خود این نخستین کار نیست
کو دلی کز دست عشق افکار نیست
رشته ی تسبیح بس زنار کرد
عابد صدساله را خمار کرد
عشق اندر هر دلی مأوا کند
شور محشر اندر آن برپا کند
عشق کوه قاف را از جا کند
آتش سوزنده در دریا زند
عشق در گنجینه آید خاتم است
چون به میدان پا گذارد رستم است
خویش را بر مس زند زر می کند
خاک را گوگرد احمر می کند
نزد بیماران رسد عیسی استی
پیش فرعونان ید و بیضاستی
سنگ باشد موم اندر دست عشق
می شکافد چرخ تیر شست عشق
می نداند عشق سلطان و گدا
می نفهمد این روا آن ناروا
ناروا هم گر ز عشق آید رواست
آری آری عشق جانان کیمیاست
کار آن بیچاره چون از جان گذشت
سر نهاد از بیخودی در کوه و دشت
گه بن خاری خزیدی خار خار
پای سنگی گه فتادی زار زار
بر دل تنگست شهر و خانه تنگ
خلق را بیند همی با خود به جنگ
دید او را عاقبت دانشوری
پرده پوشی آگهی نیک اختری
شد چه از حال درونش با خبر
پندها دادش نکرد او را اثر
پس نصیحت دادش و سودی نداشت
پیش عاشق پندها باد است باد
گفت با او چون ندارد پند سود
رو به محراب عبادت آر زود
نی نسب باشد تورا نی زور وزر
نی جمالی نی کمال نی هنر
من نمی بینم غمت را چاره ای
جز نماز و خلوت و سی پاره ای
روی اندر مسجد و محراب کن
طعمه اندر نان جو کشک آبکن
دست اندر دامن سجاده زن
رشته ی تسبیح در گردن فکن
خرقه صد وصله و تحت الحنک
بوریای کهنه و نان و نمک
تا مگر بفریبی از این عامه ای
گرم سازی بهر خود هنگامه ای
هیچ دام و دانه از بهر شکار
بهتر از تسبیح و سجاده میار
بهتر از سجاده دامی نزد کیست
دانه به از دانه تسبیح چیست
کو کمندی محکم و جذاب چون
رشته تحت الحنک ای ذوفنون
عاشق مسکین شنید این پند گشت
سوی شهرستان روان از کوه و دشت
مسجدی ویران برون شهر بود
آمد و سجاده در آنجا گشود
روزها در روزه شبها در نماز
در دعا گه آشکار و گه به راز
خرقه اش پشمینه و نانش جوین
از سجودش داغها بس بر جبین
جز رکوع و جز سجودش کار نه
جز ضرورت باکسش گفتار نه
اندک اندک شد حدیث آن جوان
پهن اندر هر کنار و هر میان
ذکر خیرش آیه ی هر محفلی
طالب او هرکجا اهل دلی
شد دعایش دردمندان را دوا
منزلش بیچارگان را مرتجا
کلبه اش شد قبله ی حاجات خلق
او همی خندید بر خود زیر دلق
می شدی در کوی او غوغای عام
او نمی گفتی کلامی جز سلام
خاک پایش ارمغان عامه شد
بهر آب دست او هنگامه شد
تا شد آگه پادشاه از کار او
شد ز هر سو طالب دیدار او
راه جوید هرکسی چون سوی حق
می رود هرجا که آید بوی حق
هرکجا پیدا شود گردی ز دور
سوی او تازند با عیش و سرور
کین غبار موکب شاهنشاه است
شاه شاهان را گذر در این ره است
ای بسا غولان رهزن ای رفیق
گرد افشان می روند از این طریق
رو بهر گردی نشاید رفت زود
ای بسا کس خویشتن را آزمود
این عوامی را که بینی سربسر
جمله کورانند اندر رهگذر
جمله نابینا و یک بینا طلب
می کنند از بهر خود در روز و شب
هر که گوید هی بده دستم به دست
زانکه من بینا و چشمم روشن است
کورکورانه همه گویند هین
هین بگیر این دست من این است این
می دهندش دست و دنبالش روند
عالمی کور از پی هم می روند
کوری از پیش و دو صد کورش ز پی
دست داده جملگی بر دست وی
چونکه رفتند از پی او یکدو گام
روی هم افتند مأموم و امام
نی نشان دارد ز مقصد نی ز راه
گه خورد بر کوه و گه افتد بچاه
سایر کوران هم از دنبال او
حالشان صد بدتر از احوال او
از هلاکت گر یکی زیشان بجست
کور دیگر دست او گیرد به دست
کورکورانه همی رفت آن جوان
عامه اش جوینده پیدا و نهان
طالب دیدار او شاه و گدا
تا مگر فیضی رسدشان از خدا
شاه روزی شد برون بهر شکار
کلبه ی عابد فتادش رهگذار
آمد و دید آن جوان را در نماز
عالمی بر گرد او با صد نیاز
محو طاعت گشته چون عشاق مست
ملتفت نی تا که رفت و که نشست
بر سرش مو افسر و خاکش سریر
نی خبر از شاه او را نی وزیر
جلوه کرد اندر برشه حال او
مرغ جانش شد اسیر چال او
گاه و بیگاهش زیارت می نمود
وز زیارت بر خلوصش می فزود
تا ره صحبت بر او باز کرد
گفتگو از هر طرف آغاز کرد
عاقبت گفتا که ای زیبا جوان
ای تورا در قاف طاعت آشیان
هرچه آداب سنن شد از تو راست
غیر یک سنت که تا اکنون به جاست
مصطفی گفت النکاح سنتی
من رغب عن سنتی لاامتی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در یک شهر فقیر، مردی خارکن زندگی میکرد که در فقر و تنگدستی به سر میبرد. یک روز بهطور اتفاقی به شهری رفت و با جمعی از جوانان زیبا و درخشان روبهرو شد. زیبایی یکی از آن دختران به قدری او را مسحور کرد که به شدت عاشق او شد و از هوش رفت. اما هنگامی که به خود آمد، متوجه شد که در یک وضعیت دشوار قرار دارد و باید فرار کند، زیرا خانواده دختر نزد او آمده بودند. در کشمکش بین عشق و ترس از عواقب، به خودش وعده داد که فرار کند، اما به جای آن تصمیم به عاشق شدن گرفت و در راه عشق حرکت کرد.
او به عبادت پرداخته و به خدمت به دیگران مشغول شد تا عشقش را فراموش کند. روزها در دعای خالص و شبها در نماز به سر میبرد. با گذشت زمان، محبوبیت او در میان مردم افزایش یافت و بسیاری برای دعا و کمک به او مراجعه میکردند. همچنین، در بین مردم در گفتگو و همدلی آنها مورد احترام قرار گرفت. اما در نهایت، زمانی که شاه آن شهر او را دید و از طاعت و عبادتش تحت تأثیر قرار گرفت، از او درخواست کرد که سنت ازدواج را برپا دارد.
در این بخش، عشق و تعهد به عبادت و خدمت به مردم، بهعنوان یک موهبت و مسئولیت کلیدی به تصویر کشیده شده است. شخصیت اصلی داستان با شور و شوق به دنبال عشق و خدمت به دیگران است و در این مسیر به درک عمیقتری از زندگی و محبت میرسد.
هوش مصنوعی: در شهری یک فقیر زندگی میکرد که شغف او کندن خارها بود و تیشهای در دست داشت، او به دنیا و مادیات بیاعتنا بود.
هوش مصنوعی: در اینجا میگوید که شخصی در فقر و تنگدستی به سر میبرد، به طوری که نداشتههایش از حداقلها هم کمتر است. فرش او فقط به اندازهٔ خاک زیر پا میباشد و آسمان به عنوان لحاف، او را در بر گرفته است. به نوعی، وضعیت او نشاندهندهٔ فقر عمیق و محرومیت از امکانات زندگی است.
هوش مصنوعی: نه نی جاذبهای دارد، نه نسبتی برتر و نه زیبایی و کمالی که به او تعلق گیرد.
هوش مصنوعی: او تنها از حق و حقیقت بهرهمند است و تمامی وجودش فقط از آن حقیقت سرچشمه میگیرد.
هوش مصنوعی: روزی به شهر آمدی از سمت دشت و دلت پر از غم و درد بود به خاطر اتفاقات ناگوار و عوضی که رخ داده است.
هوش مصنوعی: شخصی در حال حرکت است که بار سنگینی بر دوش دارد و هر قدمی که برمیدارد، به شدت و با زحمت همراه است.
هوش مصنوعی: ناگهان صدای هیاهو و بانگ شیپورچیان به گوشش رسید.
هوش مصنوعی: من انبوهی از زیباییها را درپوشیدهای چون ماه کامل که در میان ابرهاست، دیدم.
هوش مصنوعی: خورشید به خاطر چهرههای آنها پنهان است و کوهها و دشتها از عطر و بوی آنها معطر شدهاند.
هوش مصنوعی: در اینجا به تصویری زیبا از ماه اشاره میشود که در زیر نقابی از پارچه نرم پنهان شده و همچنین در آسمان ابرهایی وجود دارد که چون چادرهایی بر روی ستارهها سایه افکندهاند. این تصورات، حس زیبایی و رازآلودگی شب را به تصویر میکشند.
هوش مصنوعی: در هر دو سو، چپ و راست، انسانها در محاصرهای هستند که از اینجا تا آنجا ادامه دارد.
هوش مصنوعی: گفتگوکنندگان، در هر طرف، همچون غلامانی هستند که به خدمتکاران نزدیک شده و در صفی منظم ایستادهاند.
هوش مصنوعی: خارکن از هر سو نگران و مضطرب است، تا اینکه به سرعت به یک سمت فرار کند.
هوش مصنوعی: ناگهان نسیم ملایمی از سمت دشت به سوی آن عزیزان وزید.
هوش مصنوعی: پوشش چهرهی آنها باری به دشت زد و همانند نور کوه طور درخشید.
هوش مصنوعی: یک نسیم ملایم به باغها وزید و بهطرز شگفتانگیزی، صد گل سرخ از پنهانگاه خود بیرون آمدند.
هوش مصنوعی: بادی وزید و ابرها را در هم ریخت، و از دل ابرها صدها خورشید بیرون آمدند.
هوش مصنوعی: کوه و دشت پر از نور شد و درخشش چهرهی آنها باعث شد که پرتو خورشید ناپدید شود.
هوش مصنوعی: دشت و زمینهای بیابانی بوی خوش گلها را به خود جذب کرده و سرزمینهای مصر و کنعان هم بوی عطر پیراهن را احساس میکنند.
هوش مصنوعی: ناگهان چشمت به یکی از آن دختران زیبا و گلگونرو میافتد.
هوش مصنوعی: چهرهای که نمیتوان به درستی آن را توصیف کرد، قلم در بیان آن ناتوان و زبان از گفتن عاجز است.
هوش مصنوعی: در میان آن دختری که مانند خورشید درخشان بود، دیگر دختران مانند ستارههای کمنور به نظر میرسیدند.
هوش مصنوعی: او مانند شاه است و مردمان همچون انجمنی هستند که او را احاطه کردهاند، او مانند گل سرخ است و باقی افراد مانند سایر گلها هستند.
هوش مصنوعی: چشم تو مانند آهو در حال حرکت است و ابرویت که به شکل کمانی خم شده، جلوهای زیبا به چهرهات بخشیده است.
هوش مصنوعی: آب دهان یک حیوان مرده، چهره خورشید آسمان را پژمرده کرده است.
هوش مصنوعی: او به قد بلندی چون سرو دارد و گلهای زیبا و قیمتی مانند یاقوت و لعاب، که این زیبایی و شکوهش قلبها را پر از حسرت و longing میکند.
هوش مصنوعی: عشق و زیبایی خاصی در خصوصیت یک فرد، همه را مجذوب خود کرده است. این جذبه و دلربایی به قدری قوی است که تمامی دنیا تحتتأثیر آن قرار گرفته و مملو از عطر و طراوت شده است.
هوش مصنوعی: در چاهی پر از آب زندگی، صدای خندهای مانند خندهی کسی که روح تازهای به اجساد میبخشد، شنیده میشود.
هوش مصنوعی: نگاهی که او به دلهای پاکان میاندازد، نشانی از چهرهای دارد که مانند دریا و آتش فوران میکند.
هوش مصنوعی: وقتی آن جوان زیبا را دید، آنچه دیدنش بود، همین که از شوق و زیبایی او بیتاب و بیخود شد.
هوش مصنوعی: او از شدت فکر و اضطراب، هوش و حواسش را از دست داده و قدرت حرکت و ایستادن را نیز از پاهایش گرفته است.
هوش مصنوعی: او فریادی کشید و بیهوش افتاد در راه و آن بار سنگین را بر دوش داشت.
هوش مصنوعی: او در میانه راه بیخبر از همه چیز به زمین افتاد و پرندگان شکاری بر سرش آمدهاند.
هوش مصنوعی: ای جوان، بر خیز و از این راه دور شو، مانند پری که از چشم ها پنهان میشود.
هوش مصنوعی: دختر شاه در حال نزدیک شدن است، ای کسی که خارها را از میان برمیداری، بیدار شو و خود را در گوشهای آماده کن.
هوش مصنوعی: آن گروه با صدای بلند و پر قدرت، مانند امواج دریا و با شکوه کوهها، بهسرعت نزدیک شدند و با تبرزینهای خود به هدف رسیدند.
هوش مصنوعی: ای خارکش، به خود بیا و از جایت بلند شو، خاری که در دست داری را رها کن و به یک سمت برو.
هوش مصنوعی: او نه پاسخی داد و نه برخاست، و از آن شور و هیجان، حتی از جایی حرکت نکرد.
هوش مصنوعی: کسی که هوشیاری دارد میتواند نیک و بد را درک کند، اما کسی که توانایی ندارد، نمیتواند به تنهایی از خود دفاع کند.
هوش مصنوعی: در دل نی هیچکس جز محبوبش نیست و هیچچیز دیگری برای او اهمیت ندارد؛ نه زخمها و نه تهدیدها.
هوش مصنوعی: یکی گفت که این بیچاره از ترس، دلش در سینهاش به دو نیم شده است.
هوش مصنوعی: سرهنگ آمد و گفت: ای عزیز، نگران نباش و از جان خود مواظب باش.
هوش مصنوعی: این را گفتند و رفتند، اما او تنها ماند و دنیا پر از اضطراب و آشفتگی بر سرش آوار شد.
هوش مصنوعی: با خودم گفتم که باید از اینجا بروم و دورتر شوم، دور از این مکان پر از شوق و شور.
هوش مصنوعی: اگر در دل من اندوه و دردهایی وجود دارد، همه اینها ناشی از آتشی است که در وجود من شعلهور است.
هوش مصنوعی: دل من از حسرت دو نیم شده و تو هم در اینجا باختی شجاعت و مقام خود را.
هوش مصنوعی: او دوباره با خود فکر کرد که از اینجا چگونه برود، چگونه از این دریای عمیق غم خارج شود.
هوش مصنوعی: اگر در دوری از محبوب فتنهای وجود دارد، نگران نباش؛ زیرا اگر عشق واقعی باشد، تحمل سختیها آسانتر خواهد بود.
هوش مصنوعی: دل من از عشق شکست میخورد و به دو قسمت تقسیم شده، هرچند که قلبم از شدت اشتیاق متلاشی است، اما دوری محبوب باعث غم و درد زیاد در من شده است.
هوش مصنوعی: من نمیخواهم که شما مرا در حاشیه قرار دهید، بلکه میخواهم در مرکز توجه باشید.
هوش مصنوعی: به سرعت و بدون تردید در این سو از آتش عبور میکنم، مانند ابراهیم که در آتش بود.
هوش مصنوعی: آتش زیبایی این چهرههای آتشین، آتش زندهی این جوانانِ دلیر است.
هوش مصنوعی: در این آتشکده، شعلهای وجود دارد که به جان و ایمان من نفوذ کرده است.
هوش مصنوعی: اینجا مکان امن و آرامی است، مانند بیابان و یا کوه طور، این نخل به عنوان نشانهای از زیبایی و لطافت به نظر میرسد.
هوش مصنوعی: شعله این آتش یا چهره زیبا و نورانی دوست، نشانهای از نور الهی است که در وجود او میدرخشد.
هوش مصنوعی: زاهدی که صد سال عبادت کرده، ادعا میکند که خداوند است و این ادعا او را به بیراهه میکشاند.
هوش مصنوعی: او این را گفت و با گامهای ناساز خود به راه افتاد، در حالی که از دوری و جدایی شاه زیبا به شدت ناراحت و غمگین بود.
هوش مصنوعی: شخصی با درد و رنج بسیار به شهر وارد شده و روز را به شب میآورد، بهگونهای که شب به روز شبیه میشود.
هوش مصنوعی: چند روزی را با ناراحتی و غصه سپری کردم، روزها به سختی گذشت و شبها در دل طوفانی از اندوه بود.
هوش مصنوعی: فکر و تدبیر او چنان پرواز کرده که به ساز و نوازش پرداخته و تندرستی و سلامتیاش را از دوردستها و سفرها آغاز کرده است.
هوش مصنوعی: پاهایش از حرکت ایستاد و دستانش از کار کردن بازماند، فقط نشان سبحهای روی پایش باقی ماند.
هوش مصنوعی: عشق خودش کاری نو نیست، بلکه دلیل این که دل از عشق خالی است، افکار و برداشتهای دیگر است.
هوش مصنوعی: عابد صدساله با تسبیح خود درگیر شد و به حالت نشئگی و غفلت افتاد.
هوش مصنوعی: عشق در دل هر کسی جا میگیرد و باعث میشود که در آن دل شور و هیجان زیادی ایجاد شود.
هوش مصنوعی: عشق قادر است که حتی کوههای بلند را جابجا کند و شعلههای سوزان آن میتواند در آب دریا نیز تاثیر بگذارد.
هوش مصنوعی: عشق به مانند یک گنجینه ارزشمند است که وقتی نمایان شود، مانند رستم در میدان نبرد قدرتمند و شجاع جلوه میکند.
هوش مصنوعی: انسان با تلاش و زحمت خود، میتواند از چیزهای بیارزش و معمولی، دنیایی از ارزش و زیبایی بسازد. او میتواند به وسیله کوشش و خلاقیت، شرایط خود را تغییر دهد و از خاک، طلا بسازد.
هوش مصنوعی: حضرت عیسی به بیماران کمک میکند و درمانشان میکند، در حالی که فرعونها به دلیل قدرت و سلطه خود در شرایطی سخت و بیرحم قرار دارند.
هوش مصنوعی: عشق قدرتی دارد که میتواند سختترین موانع را از بین ببرد، مثل اینکه سنگ را به راحتی تغییر دهد. عشق مانند یک تیر است که هدف را با دقت نشانه میگیرد و به هدف میرسد.
هوش مصنوعی: عشق فرقی بین ثروتمند و فقیر نمیگذارد و نمیداند که چه چیزی درست و چه چیزی نادرست است.
هوش مصنوعی: هر نادرستی که به خاطر عشق انجام شود، قابل قبول است. بله، عشق به معشوق همانند گنجی با ارزش است.
هوش مصنوعی: کار آن فرد بیچاره وقتی به آخر رسید که از جانش گذشت و دیگر تحمل درد و رنج را نداشت، به گونهای که در بیخودیش، در کوه و دشت سر به زمین نهاد.
هوش مصنوعی: گاهی به خاطر مشکلات و دشواریها به شدت نگران و ناراحت میشویم و گاهی نیز با آرامش و سرسختی در برابر سختیها مقاومت میکنیم. این اثری از ناپایداری و تغییرات زندگی است که انسانها در طول زمان با آن روبهرو میشوند و باید یاد بگیرند که چگونه با آن کنار بیایند.
هوش مصنوعی: دل این شاعر از تنگی و محدودیت چهارچوبهای زندگی رنج میبرد. او احساس میکند که همه چیز در اطرافش، از جمله شهر و خانه، بسیار محدود و کوچک شدهاند و این وضعیت باعث درگیری درونیش با دیگران میشود. او نمیتواند آرامش بیابد و به نوعی در حال مبارزه با ناکامیها و مشکلات زندگی است.
هوش مصنوعی: سرانجام، او را که دانشمند و با تدبیر بود، با پردهای از آگاهی و نیکاختری آشکار دیدم.
هوش مصنوعی: حال درونی او در تغییر است، اما پند و اندرزهایی که به او داده شده، تأثیری بر او نداشته است.
هوش مصنوعی: پس به او نصیحت کرد، ولی برای عاشق فایدهای نداشت، زیرا پندها همچون بادی بیاثر است.
هوش مصنوعی: اگر با او مشورت نمیکنی و به خوبیهای زندگی توجه نداری، پس هر چه زودتر به عبادت و نماز اهمیت بده و خود را به خانه خدا نزدیک کن.
هوش مصنوعی: تو نه نسبی داری، نه قدرت و ثروتی، نه زیبایی و کمالی، و نه هنری.
هوش مصنوعی: من نمیتوانم برای غمت راهی غیر از نماز و تنهایی و نوشتن پیدا کنم.
هوش مصنوعی: در مکانی مقدس و عبادتگاه، به مروت و نیکی رفتار کن و به دیگران کمک کن، مانند این که مایه دلخواه دیگران را فراهم کنی و برایشان خیر و برکت به ارمغان آوری.
هوش مصنوعی: دستت را به دامن سجاده بزن و تسبیحت را به گردنت بیفکن.
هوش مصنوعی: لباس من که پر از وصله است و گردنبند کهنهام، با نان و نمک همراه است.
هوش مصنوعی: شاید به این فکر کنی که با تظاهر و ایجاد هیاهو میتوانی دیگران را فریب بدهی و برای خود جمعیتی فراهم کنی.
هوش مصنوعی: هرگز چیزی برای شکار بهتر از تسبیح و سجاده نیاورید.
هوش مصنوعی: بهتر از سجاده، جایی برای شکار و تلهگذاری وجود ندارد و دانهای که میپاشید، از دانههای تسبیح ارزش بیشتری دارد.
هوش مصنوعی: عزیزم، شبیه به یک کمند محکمی هستی که جذابیتش مثل رشتهای است که در زیر چانه سفت شده است.
هوش مصنوعی: عاشق بیچاره این نصیحت را شنید و به سمت شهر حرکت کرد، از میان کوهها و دشتها میگذشت.
هوش مصنوعی: در حومه شهر، مسجدی ویران وجود داشت که شخصی در آنجا سجاده خود را گستراند و نماز خواند.
هوش مصنوعی: در طول روزها در حال روزهداری هستم و در شبها دلم به نماز خواندن مشغول است. گاهی این حالات و احساسات برای دیگران نمایان میشود و گاهی در خلوت و به دور از چشم دیگران از درگاه خداوند درخواست میکنم.
هوش مصنوعی: لباس او از پشم و غذای او نانی است که از جو تهیه شده. بر اثر عبادت و خاکساریاش، بر پیشانیاش نشانههای بیشماری نمایان شده است.
هوش مصنوعی: به جز رکوع و سجده، هیچچیز دیگری در کارش نیست و فقط در مواقع ضروری چیزی میگوید.
هوش مصنوعی: کمکم داستان آن جوان در هر گوشه و میانجا پخش شد.
هوش مصنوعی: هر جا که صحبت خیر و خوبی از او باشد، همه اهل دل و حقیقتجویان به دنبالش هستند.
هوش مصنوعی: دعای او، درمانی برای درد کشیدگان است و خانهاش، مأمنی برای بیچارگان.
هوش مصنوعی: کلبهاش محل برآورده شدن خواستههای مردم شده و او با لباس کثیفش به خودش میخندید.
هوش مصنوعی: در کوچهاش، شور و شوق زیادی برپا میشد، اما تو فقط با سلامی به او پاسخ میدادی و چیزی دیگر نمیگفتی.
هوش مصنوعی: خاک پای او در دسترس عموم قرار گرفت و به خاطر آبگیری از او، شور و هیاهویی به پا شد.
هوش مصنوعی: وقتی پادشاه از کار او مطلع شد، از هر طرف تقاضای ملاقات با او را داشتند.
هوش مصنوعی: هر کسی که در جستجوی حقیقت باشد، در هر مکانی که برود، بوی حقیقت را حس میکند.
هوش مصنوعی: هر جا که نشانهای از او باشد، شادی و خوشحالی به سمت او میآید.
هوش مصنوعی: این گرد و غبار، نشانهای از حضور پادشاه بزرگ است. در این مسیر، راهی برای عبور از پادشاهان دیگر وجود دارد.
هوش مصنوعی: بسیاری از دزدان و غولهای خطرناک در این مسیر وجود دارند، ای همراه، پس با احتیاط قدم بردار.
هوش مصنوعی: به خاطر یک چرخش زودتر از موعد نباید اقدام کرد، زیرا افراد زیادی بودهاند که خود را در این آزمون سنجیدهاند.
هوش مصنوعی: این مردم معمولا نادان هستند و در مسیر زندگی مانند انسانهای نابینا حرکت میکنند.
هوش مصنوعی: همه افراد ناتوان و بیخبر از حقایق زندگی، به دنبال یک فرد آگاه و بینا هستند تا آنها را در روز و شب هدایت کند و راه درست را نشان دهد.
هوش مصنوعی: هر کسی که بگوید دستم را بگیر، بدان که من بینا هستم و چشمم روشن است.
هوش مصنوعی: همه به صورت ناآگاهانه و بدون تفکر میگویند: "بگیر که این دست من است!" و در واقع درک درستی از آنچه میگویند ندارند.
هوش مصنوعی: به او اجازه میدهند که برود و مردم نادان و ناآگاه بیهدف و بیفکر او را دنبال میکنند.
هوش مصنوعی: بیت به این معناست که شخصی در ابتدا ناتوان و کور بوده، اما با وجود اینکه خودش از خود بیخبر است، دیگران نیز به او اعتماد کرده و همه به دنبال او هستند، در حالی که او قادر به هدایت آنها نیست.
هوش مصنوعی: وقتی که آنها به دنبال او رفتند، دو نفر به هم نزدیک شدند و در واقعیت، پیرو و پیشوای همدیگر شدند.
هوش مصنوعی: نی به نشانهای از هدفش اشاره دارد، نه از مسیرش. گاهی به کوه بلند میرسد و گاهی به چاه پایین میافتد.
هوش مصنوعی: سایر کوران نیز که به دنبال او هستند، وضعیتشان حتی از او هم بدتر است.
هوش مصنوعی: اگر یکی از آنها از خطر نجات یابد، کور دیگری او را به دست میگیرد.
هوش مصنوعی: جوانی که به طور ناآگاهانه در حال حرکت بود، به دنبال چیزهایی بود که هم در ظاهر و هم در باطن وجود داشتند.
هوش مصنوعی: هر کسی، چه شاه و چه گدا، به دنبال دیدار اوست تا شاید از الطاف و نعمتهای الهی بهرهمند شوند.
هوش مصنوعی: روزی شاهی برای شکار به بیرون رفت و در مسیرش به کلبه ای برخورد که متعلق به یک عابد بود.
هوش مصنوعی: او آمد و دید که آن جوان در حال نماز است و در اطراف او عدهای از مردم با نیازهای فراوان گرد آمدهاند.
هوش مصنوعی: شخصی که در حال خدمت به معشوق است، مانند عاشقانی مست از خود بیخبر شده و توجهی به اطرافش ندارد که چه کسی میرود و چه کسی مینشیند.
هوش مصنوعی: او بر روی سرش تاجی از مو دارد و زیر پایش فرشی از خاک است. نه از شاه خبری دارد و نه از وزیر.
هوش مصنوعی: در اینجا، زیبایی و جذابیت در چهرهای خاص مورد توجه قرار گرفته است که باعث میشود روح و جان شخص به شدت تحت تأثیر قرار گیرد و مانند پرندهای در دام آن زیبایی گرفتار شود.
هوش مصنوعی: او به طور دورهای به زیارت میرفت و هر بار که آن زیارت را انجام میداد، خلوص و صفای دلش بیشتر میشد.
هوش مصنوعی: وقتی که فرصتی برای صحبت کردن با او مهیا شد، بحث و گفتگو از هر سو شروع شد.
هوش مصنوعی: سرانجام گفتند: ای جوان زیبا، تو را در جمع بندگی و عبادت جایگاهی خاص است.
هوش مصنوعی: هر آنچه آداب و رسوم صحیحی که از تو برآمده، همه به درستی از توست، جز یک سنت که هنوز به قوت خود باقی مانده است.
هوش مصنوعی: پیام این بیت این است که ازدواج بخشی از سنت من است و هر کس از این سنت روی گردان شود، از امت من نیست.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.