گنجور

 
۹۰۶۱

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۶۳ - به احمد صفائی نوشته

 

دیشب اسمعیل از در آزمایش نامه دراز دامان فراخ آستین بر فرهنگ پارسی بنیاد افکند و با آنکه دست و زبانش بدان راه و روش هیچ آشنایی نداشت پاکیزه و شیوا و دوشیزه و زیبا به پایان برد فرزندی میرزا جعفر به خواهش من به کاست و فزود و بست و گشاد اینک ترا نگارش کرد این شیوه هم به کیش دانش اندوزان و هنر آموزان تازه کاری و نوبرشماری است گروهی انبوه نگارندگان قزوین و ری و گزارندگان اصفهان و جی بر این منش رخت نهاده اند و درین روش سخت ایستاده و داستان های ژرف پرداخته اند و کاخ های شگرف افراخته کاش تو هم با آن مایه گرفتاری و کار و گرانباری و تیمار از راه آزمون خم اندر پشت و خامه در انگشت می کردی

چنان پندارم در نامه سیم چارم تو نیز دنبال پوی دسته یاران و سخن ساز رسته پارسی نگاران آیی پیش از این باخطر گفت و گزاری آراسته ام و سخن چند ساخته و پرداخته از دست پخت اندیشه او خواسته من او را سنجیده به جای نیاورده ام و این خواهش از وی جز به انگیز اسعمیل نکرده اگر راستی خام یا پخته چیزی ساخته و گوهر یا پشیزی پرداخته بی دستکاری و آرایش و پیرایه گری یا پیرایش خود برنگارد و روانه دارد تا پایه و مایه پیدا و آفتاب از سایه هویدا گردد بیت

چو در بسته باشد چه داند کسی

که گوهر فروش است یا پیله ور

کارت بسیار است و دستت گرانبار چگونه سفارش های تبت و توحید را نگارش توان و پسته و هسته باغ هنر را گزارش من هم در این پایان هستی و آغاز پیری و پستی با همه افسردگی ها و دل مردگی ها شبی از درد زانو تابم بر پر هما و خوابم بر شاخ آهو بود بیشه دل سگالش رنگ رنگ افتاد و پنداری رخت نبسته اندیشه دیگر بار افکند باغ هنر را روز ماهه انجام جستم از به افتاد کار باغ هنر ماه روزه بنیاد آمد بر این هنجارش با انداز دردی که چالش جان و مالش مرگ را هما ورد بود درهم بستم و با هم پیوسته بیت

گرچه تلخ آب و زمین شور و گزوگزنه گیاه

شوره تا بیخ گلو ریگ روان تا کمر است

بر ریاض ای هنری باغ بست با همه عیب

فر این فضل که تاریخ تو باغ هنر است ...

... من مرثیه گوی دل دیوانه خویشم

سخن سرایی چیست یا شیوا درایی کدام جان باید کند نان باید جست خود خورد و به دیگران نیز خورانیدکیمیا کشت و کار است و سودش برگ و بار منی جو به از خرمنی گوهر است و از کوه سهلان کوهه تل کاهش برتر بی انبازی در آب آشنا و بیگانه و دست یازی بر خاک دانا و دیوانه بی چشم بیکار از همه با مزدی در کیش مردم از خرمن من که خوشه از خروار بخشایش بار خداست با دامن خویش به هنگام خود به فرجام خوش بر کاو و در کار در کوب و بردار باری با همه گفتن ها و نهفتن ها در کار تبت و توحید آسوده مزی و مرا که از پاک رسته ام و بدان خاک بسته فرسوده مخواه شاید جایی گردد و به فر فزایش دارو درختش از در آسایش به بخشایش یزدان سایه و شایه بر توانگر و گدایی اندازد

یغمای جندقی
 
۹۰۶۲

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۶۴ - به احمد صفائی فرزند خود نگاشته

 

کار بسیار داری و دوشی گرانبار اینگونه فرمایش هات فرسایش آرد و تیشه بر ریشه آسایش زند ولی چون راست رو و درست کاری و انجام کار مرا به نامیزد چالاک خیز و چست هنجار ناگزر هر اندیشه که از جان زاید و از دل به زبان گراید با تو رازنامه و پیام رانم و از تو ساز پایان و انجام جویم پارچه زمینی چارگوش زیر استرخ نهرود از بالا به بند استرخ از پایین به پای پرچین از آندست با جوی آب و از این سو به سامان کویر شاخ در شاخ است و دوش به دوش کهن دیواری از دیر بازش شکسته و ریخته پیوسته و گسیخته پیرامون کشیده از تلخ و شورش خار به خرمن و گز به خروار دمیده برزگرها را به سر کاری خود یا خطر بر شخم و شیار انگیز و هرچه دروی رسته با بیل و تیشه از ریشه بر کن و بر کران انداز سراپای آنرا چون دشت خیار و کشت خربزه مرز و جوی بربند و چونان که آب راست و چپ برشیب و فراز خود پای و یک دست پوید تراز کش هموار و هم بندکن گرداگرد وی چینه واری خربند پست و بلند برسازپس ارش اندر ارش از آن جسته هسته ها که رستهخوش خرما و خوش چرک است و نی های بالیده مالیده راست بالای سر و گوهر درشت استخوان و درست اندام راست و ریسمان کش درفشان و برنشان و هر دو را در آبیاری و نگاهداری نرم ودرشت و تلخ و شیرین کوب سفارش زن

امیدوارم به خواست یزدان و کوشش احمد آن مرز کبود و خاک سیاه درختستان و نی زاری گرددکه سال ها مایه روسرخی گشت و سرسبزی دشت باشد زنهار در این کار چشم سفیدی مباف که رنگ زردی روید این نیستان و درخت زار باغ کاران را دیر یا زود با روبرگی نخواهد رست و برکشت و کام و دشت هوس باران یا تگرگی نخواهد ریخت بهر دستور که سرکار موبد و آقا محمد سزا بینند و روا شناسند دو بالا مزدی چشم انباشت و نواختی سپاس انگیز برافزای و پیش از شخم و شیار و درخت و دیوار در دامن ریز و دام گردن ساز تارگ ها به کار کوشندگی نرم افتد و جان ها به تاب جوشندگی گرم گزواری شوره زار هسته خیز و نی زار کردن و از مشتی دو گل دیواری بر آوردن شایان بیش ازین بست و گشود و در خورد این مایه گفت و شنود نیست تاکی آن خاک رست خسته و آن بند سست بسته و آن هسته و نی درهم رسته و گریبان من از چنگ این تلواس رسته آید

یغمای جندقی
 
۹۰۶۳

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۶۵ - به میرزا احمد صفائی نگاشته

 

... زی پیشه کیمیاگری نگراید

باری پس از رسید نگارش و دریافت گزارش چاراسبه راه چادر گله کن و یک دله جان از تاسه و تلواس هر اندیشه یک ساز به دستیاری باغکاران و راغ شیاران پارچه زمینی خوش بوم و بر بی دار و درخت بادگذار آفتاب سپار از همه کشخوان دست گزین آر و خود کوه نشست و کاه خیز به سرکاری باز ایست تا کرته در چشم تو نیک و شایان شیار افتد و ترازوکش و سنجیده هم بند و هموار سیاه بار و دیگر خاکروبه که کوکنار را شاید را شاید هر چه گویند و باید درافکن و آن مایه تخم که سزاست مر آن پیر جوان دانش و بینای کور بینش را سپار پیمانی آسوده از ننگ فراموشی و زیان شکست بستان که به هنگام در کارد و کیش آبیاری و پرستاری بیکی چشمزد در پای تنبلی و تن آسایی نماند با تلخ گویی و تندخویی گوش کش و دل گزارش ساز که اگر در این کشت و کار چون دیگر کار و کشت ها بازی گوشی آرد و هنجار تیتال و تر فروشی کیفر کوب و کند است و باد افراه چوب و بند از جندق یا مفازه مزدوری کهن یا تازه کاردان و کاردزن که در توز تریاک و اندوز این سودش دانش و دستی است زیر سر گیر و به هنگام خود بازآور و به کار انداز هم خود سودی خواهی اندوخت و هم برزگرها را دندان شره از این شیره خون آلود خواهد شد

به خواست خدا از آن پس همه ساله این خاک سرشته و این تخم کشته خواهد گشت زیرا که اگر دریاها از ابر سیاه کاسه خشکی پذیرد و پشک گاو و گوسپند در کم یابی و پرآبی مشکی گیرد آن مایه خاشاک و آب خواهند داشت که سی نی زمین و صد پی جوی خوشیده لب و تفسیده روان نپاید پس از بخش مار و مور و ملخ و زنبور و راسو و موش آهو و خرگوش و گاو و خر و اسب و استر دهقان و لشگری بومی و گذری دزد و مزدور نزدیک و دور چرنده و پرنده درنده و خزنده ودیگر برون شد هر چه ماند چید و ریخت کوفت و بیخت برد و پخت داد و خورد به خوشه و مشت دامن آکنده دار و به خروار و خرمن بر دوست و دشمن پراکنده ساز مصرع ره چنین رو که رهروان رفتند

یغمای جندقی
 
۹۰۶۴

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۶۷ - به حاجی میر کاظم جندقی مشهور به موبد نگاشته

 

سرکار موبد را بنده ام و بنده وارش به خداوندی پرستنده ماهی دو پیش از این کج پلاسی های گردون ساز ناراستی ساخت و سامان تندرستی هنجار کاستی انگیخت انبار بستر و بالش افتادم و دمساز فریاد و نالش همچنان دل از بند آن رنج نرسته و زنجیر تن فرسای آن شکنج نشکسته درد پایی تاب شکن خواب شکر دست زور آزمایی یافت و خسته و مستمندم بر بستر جان سپاری افکند

هر که آن روز ببیند بدهد پشت گریز

گر بداند که من از وی بچه پهلو خفتم

خورد و خفت یکباره سپری شد و آرامش و توان چار اسبه زین بر رخش دربدری بست چهل شباروز آغاز شام تا انجام بام چون مور پر سوخته و مار سر کوفته پای تا سر همه پیچ و تاب بودم و پیکر دردسوز و جان کاهیده روان از اشک بی تابی و تاب بی خوابی سر تا پای در آتش و آب مرا فرمان آبشخورد درنگ در کوی خسروی داشت و ارام جای فرزندی اسمعیل و همراهان در سرای حاجی کمال هردوان را از این راه دور دور و دیدار دیر دیر کار دل به دل نگرانی همی رفت و این بار تاب اوبار بر دوش هر دو گرانی همی کرد بر هنجاری ستوده و گفتی گوش گزار رخت از تخت خسروانه به چار دیوار درویشی کشیدم یاران پی چاره اندیشی گرفتند و مرا به دستور پیشین فرسوده تن و کاسته جان سست و لاغر بر پهلوی جان سپاری و ناله گزاری خفتند علی کوچک را از برگ شام و چاشت و ساز مهمانداری و دیگر گرفتاری ها روز پرستاری تنگ بود و پای دستیاری لنگ

اسمعیل نیز بیگاه و گاه فرگاه سرکار خان خانان را بار نشست داشت و با نشستی بی خاست پیمانی هیچ شکست ناچار کار تیمار و پرستش و بار بیمارداری و نگهداشت فرزندی میرزا جعفر را بار گردن و خار دامن گشت مردانه برخاست و فرزانه کمر بست و پای درنگ افشرد و برامش من پهنه آرامش بر خود فراخ تنگ آورد کما بیش ماهی یا فراتر گامی نیاسوده و به کام اندیشی خاک را از هیچ راهی بر خود نبخشوده یک چشمزد همه شب ها از پای ننشیند و روزان دمی دو گوارش نان و گمارش آبی را نیز آرام نگزیند و همچنین و برتر از این بهر راه و روش کاری کرده و شماری آورده که جاویدان شرمنده ام و بی پاداشی چشم انبای و دسترنجی سپاس انگیز او و کسان او را آزرمگین و سرافکنده چون سرکار شما را یاری مهراندیش بینم و به دمسازی و دلسوزی خویش از همه یاران فرا پیش رنج افزا می گردم تن خواهی از کسان میرحسن خواستار است و سامان و ساخت فرزندان را در این شب نوروز بدین وام اندک کام گذار نوشته داد و خواست و نگارش سرکار آقا و نگاشته بنده زاده اسمعیلش هر سه در آستین و گزارش این سه راست خامه راستی خواست او را گواهی راستین گویا همه نزد سرکار است و دست دوست نوازت گرفتن و سپردن تنخواه را نیز پیمان سپار باری کار بر بستگان میرزا تنگ است و پا کار ده را با آز فره و روی زره و مشت گره ریش مشهدی در چنگ شعر

جای شتاب است نه گاه درنگ ...

... دست من پرداز این گروه را کوتاه است و از ری تا گرمه یکصد و بیست فرسنگ راه جز آنکه انجام این کار آسان گزار بر گردن سرکار افکنده و گوش از پوزش های پراکنده آکنده دارم چه خواهم کرد

در رسیدن نیاز نامه و آگاهی بر راز گزارش همه کارها بر کران نه و گوش از پذیرش چون ننالم و ندارم گران خواه به نرمی ساز راه آور و با گرمی بسیج اندیش تنخواه شو اگر درمانی و درمان ندانی سرکار آقا را بر پند وام گزاران بند از زبان در بر سرور مهربان آقا محمد را که با آهسته پویی و آسوده گویی مرغ از شاخ کشد و مار از سوراخ به کدخدای و کارگشایی در میان افکن

احمد و مصطفی را در کاوش و کوش ومالش و جوش از راست و چپ پایمرد و ساقدوش آور و علی اکبر میرزا و رضای هاشم را دور دور نه نزدیک نزدیک دست پیله گرایی و پای ویله درایی بازو در انداز اگر اینها نیز کاری نساخت و باری نپرداخت خاکی نرفت و سنگی نسفت بزرگ فرزند کامکار خان نایب و مهین دلبند کارگزار میرزا محمد بیگ را آگاهی فرست و به دادخواهی در خواه همراهی کن تباهی سرد است و کوتاهی خام اگر این زودی ها نامه خرسندی و سپاس ازمشهدی نرسد بیراهی از یاران خواهم دید نه کوتاهی از وام گزاران کار را باش که سود در کردار است نه گفتار کوشندگی را افزایش ده وبنده خود را از تلواس این آلایش آسایش بخش صفایی را به دستور پیشین در همه کار آموزگاری کن دیگر پسرها و بستگان را نیز برادروش و پدرسار پاس داری کاری نیز که مرا دست انجام بینی و پای فرجام برنامه آرایش ده که به خواست پاک یزدان پایان پذیر است و هر چه زودتر انداز فرمایش فرمایند همچنان دیر

یغمای جندقی
 
۹۰۶۵

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۶۹ - به میرزا احمد صفائی نوشته

 

خدا گواه است امروز داستانی که گریبان من از دست تیمار و چنگ پراکندگی باز تواند کشید جز داستان دشت تبت و کشت چل زمین و درختستان توحید نیست هزار بارت نگاشته ام و پوست کنده بر تخته گزارش گذاشته که درخت نشانی و هسته فشانی و دیگر کاشتنی ها سواره و پیاده بار آور و آزاد را گاه فرخ و هنگام پیروز اسپند و نوروز است بر جای آنکه مژده دهی که سنگ آن نوگیر کنده شد و خاک این تپه پراکنده و بلندی های جوی یزدان بخش دوارش برداشته آمد و پستی های تخته جهود به بوم و بالای کرته های یونجه به خاک انباشته دمید از باغ روح کندیم و در زمین های پشت کوه زیر و بالا پراکندیم روناس زیر میرزاخانی سبز و سرشار است و یونجه های کهن کشت از در سبزی داغ بستان و باغ بهار نهال های پیرامن تالاب شاخه های کشن دمیده و دمیدهای تبت بالایی راست و بلند کشیده یونجه ها تخته تخته از نو کاشته ایم و دشت ها کرته کرته به سبزی های خوراکی فراهم داشته و نهال های دیرین از رنج سرما رسته اند و هر شاخ نوخیز را که به مرگ از زندگی نزدیک تر بود برگ های شگرف رسته چل زمین را از گزها پزها کاست و پزدان ها را بر دست خطر گزها رست بر هر مرز ساز افزایشی است و هر بند را برگ آرایشی از هر در آسوده روان باش و آبادی آن راغ بی بر و باغ بی در را به نویدی به از این ها نگران چیزها می نگاری و ژاژها می شماری که هزار پای گوش است و مغز گزای هوش نه از آن دو در نامه نامی است و نه از باغ هنر و جاهای دیگر گزارش و پیامی زهی شگفتی و باژگونه پویی که دانی

من بدین ها خرم و شکفته ام و از آنها درهم و آشفته باز همان لا یی که جان کاهد نه آن آری که دل خواهد اگر این نگارش ها را گشوده یا دیدم و بر گزارش ها گذشته یا شنیدم لال به خاک درآیم و کور از خاک برآیم از آن دسته که دانی رسته ام و بدین رسته که خود یکی از بستگانی پیوسته سخت تر زین مخواه سوگندی

حکایت پیشینگان بیابانک همه ساله پروار می بستند و به بوی آنکه روزی خورش گردد چرب آخور پرورش می رفت و ماهی که به یاسای آن روستا در بند آنست بکشتندی و بی آنکه گربه از خون خوانی جوید یا سگ از خانه استخوانی بوید با خود سپردندی و بی خود بخوردندی بیچاره پیری تنگ روزی و تنک مایه گوشت بر روزن بست و از پی سوخت و پخت خر به برزن تافت و هیمه بر کرد و دو اسبه با سرگشت ابری سخت آویز بر رست و تگرگی مرگ آویز در ریخت در تنگی پای خر از جای در شد و به آسیب سنگی خورد درهم شکست پیر دلتنگ لنگی از هیزم به گردن هشت و لنگ لنگان راه خانه سپردن گرفت جانوری از راه روزن در تافته دید و میخ از گوشت پرداخته تیغ بر رگ بسمل یافت و دو جان گزا دردافزون از گنجایی دل با خوی خشم آلود و چشم خون پالود سر فرا گردون داشت که خدایا خر بارکش را که همی چنگ باید تا بر سنگ نلغزد سم تراشی و جانوری دزد را که سم زیبد تا به دیوار بر نیارد شد چنگ بخشی نمی دانی و نمی پرس خواهم هرگز چنین خدایی نکنی کاش تو پدر بودی و من پسر یا تو کار فرمای و من کارگر تا باز نمایم راست کاری و درست هنجاری کدام است و چاره سازی و کام پردازی را چه نام

تپه تبت تاکنون فرخنده کشتی بود و تل توحید فرخ بهشتی ندانستن و نپرسیدن نه چندان نکوهش و ننگ است و دارای ان دو نستوده خو سزاوار چوب و سنگ پس از سرودن ها و راه نمودن ها که گاو فریدون کند و خر فلاطون گوش بستن و به شوخ چشمی نشستن چرا بیش از اینهم پروای گفت و شنید و در کار آنجا با چون تو گولی تنگ مایه و گیجی سبک سایه چشم به افتاد و امید نماند

یغمای جندقی
 
۹۰۶۶

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۷۱ - به میرزا حسن کاشی نگاشته

 

هنگامی که بیداد سر دارم در فراخای ایران دربدر داشت و هر ماه و هفته پیدا ونهفته به مرزی دیگر پای فرسا و آسیمه سر سالی فرمان آبشخورم رخت آرامش از ری به اصفهان افکند در آن کشور به بوی بخشایش راهی می سپردم و به امید آسایش سال و ماهی می رفت بزرگی دانشمند و رادی دستاربند از سامان سمنان که هم از گزند سرداری رخت درنگ در نینوا داشت و دست داوری از چنگ مرگ آهنگ او بر خدای ناچارم بدیشان از کار پریشان نیاز پیک و پیام افتاد و ساز نامه و نام آمد گزارش نامی از سردار ناگزر بود چون از تاب تیمارش دلی سوخته داشتم و روانی به آذر آزار افروخته خامه بر آن خاست تا ساز نکوهش و سردسرایی گیرد و بی پرده انداز دشنام و یاوه درایی دانش پیش بین و هوش دنبال نگر دست فرا پیش داشت که نامه نه گفتاری است که به گفتن باد آید و از یاد شود سال ها افسانه هر انجمن خواهد بود گوش گزار دوست و دشمن خواهد شد دیر یا زود زیان خواهد رست و به خامی و خودکامی جان در سر زبان خواهی کرد دل از آن اندیشه باز آمد و یاری فرخ سروش دیو درون را سگالش دگرگون ساخت بر جای ژاژخایی راز ستایش و سپاس راندم و فزون از خورد گنجایی دارای نوازش و شناخت و خداوند دید و داد ستودم چنان افتاد که نامه من و رسید کاروان سمنان بدان دوست چون کردار و پاداش دوش به دوش آمد و نشست چاپار رهی در بزم وی با آن گروه انبوه گوش به گوش خاست نوشته بر سر انجمن خوانده شد و پوشیده های نگارش بی پرده نیکخواه و بد اندیش را گوش زد و هوش سپار افتاد

یکی از یاران بار که کهن یار و نوشته های مرا خام یا پخته خریدار بود نامه از دست آن دوست بستد و در آستین افکند هنگام بازگشتش در جلگه خوار با جوانمردی که از سرکار سردار پیشکاری داشت و با من پیمان یاری دیدار رست و از هر در سخن رفت پرسش روزگار من فرمود یار سمنانی هر چه دید و دانست بر گفت و گواه آگاهی را بدان نامه دست آویز انگیخت همچنان نگارش در دست و راز گزارش پیوست می رفت چاپاری از سردار بر جنبش دوست خواری در شد و از درنگش آهنگ شتاب داد نامه در چنگ بارکی خاست و چار اسبه پهنه سمنان را راه پیما گشت آنگاه رسید که سردار از گناه نبوده که بدخواه فرا من بسته بود نهاد گذشت اوبارش خسته تفته دل و آشفته روان به کاوش و کینه سرد همی گفت و گرم همی رفت سواری چند ستم باره زنهار خواره خراسانی سان دیده برتاز جندق و کوب خانه و یغمای کالا و آزار بستگان و مانند آن فرمان همی داد یار خواری که جاویدان گرامی باد بی گناهی من و روسیاهی بدخواه را فراتر شد و آن نامه را که گویی از بار خدای فرمان آزادی بود و نوید آبادی فرا پیش داشت خشم آلود بستد و زهر پالود به گزارش سرای انداخت بهر لخت اندر ستایشی دیگر دید و نیایشی از آن خوشتر یافت اندک اندک از دیو خویی بازآمده و به مردم رویی انباز گشت شرنگش شکرزاد و سنگش گهر رست بد اندیش را از در کیفر بالشی افکند و چالشی انگیخت و مالشی افزود که با سی سال افزون گذشتن همچنانش خانه ویران است و در بیغاره انگشت سای و زبان سود ایران با من نیز از آن بیش که شاید و در بند ستایش آید ساز سازش و شناخت و راز مهر و نواخت سرود دیگر هر کس هر چه گفت گوش نداد و هوش نگسترد پس از چارده سال که بخت بلندش رخت از سمنان بر تختگاه کی افکند و اختر ارجمندش از مایه سر تیپی به پایه سرداری کشید بی میانداری یاران و دستیاری دوستارانش در فرگاه بار آمدم و به اندازه کار اندیش گفت و گزار شکفته لب و گشاده رو فراپیش خواند و جای نشست نزدیک خویش نمود و کاربند نوازش های بیش از پیش آمد و با زبانی که از آغاز آفرینش تا انجام زندگانی جز به دشنام نگشتی و بر او جز نکوهش و نفرین چیزی نگذشتی در پاس آن ستایش و سپاس آسایش و بخشایش من بنده از بار خدا خواست

باری راز این داستان دور و دراز و ساز این افسانه نیک انجام بد آغاز نه از در خوب سپاسی من یا کارشناسی سردار است همه آنستی که نامه مهر گسستی کین پیوست به کارگران پایی زبردست در کوی پستی بیگانه بر دست مستی دیوانه دیدم که به هنجاری درشت همی خواند و بر آهنگی زشت گواژه همی راند هوشم بدرود آورد و گوشم اندیشه سیماب پخت این خود چه بدخویی و خودکامی است و کدام رسوایی و بی اندامی زین گل که کلک باد نوردت به آب داد اگر به مویی بویی برد آویز مغز و مشت است و انگیز کارد و کشت گزارش های زبانی باد است و به اندک روزی از یاد نگارش های کلکی پاینده است و دشمن و دوست را نهفته های دل و نگفته های جان نماینده

بارها گفتم در گفت و نگاشت پاس دل و زبان کن و از چیزی که همه کس دید و شنید نیارد بر کران زی همه باد به چنبر بستن آمد و آب به هاون سودن افتاد خامی نیازموده که خود را پرده دری خواهد کی دگران را از وی چشم پرده گری خواهد بود از گفت انگشت سود زبان بسته دار و خامه از رازی که نکوهش زاید شکسته خواه بند از گوش بر لب نه و گرانی از سر با پای بخش تا آن راز ناشایست کمتر لاید و این راه ناهموار کمتر پوید اگرت کرد و کار اینستی و راه و رفتار چنین دامن آمیزش و پیوند از من درکش و به آویز آنان که بر این هنجارت راه سازند و کورکورانه به چاه اندازند خوش زی بیت

تو مرده کوثری و من زنده می ...

یغمای جندقی
 
۹۰۶۷

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۷۲ - به میرزا محمد حسن مولانای اصفهانی نگاشته

 

در کوی یاری دیدار دایی دست داد و نشستی دراز دامان خاست در کار سرکار میرزا عبدالحسین داستانی راند اگر آورده دید و دانش اوست اندیشه بساز است و پیشه نیک انجام و خوش آغاز اگر از دیگری نیز شنیده و گوینده به افتاد کار یاران در این خوی و منش و بر این راه و روش دیده هم شماری نیکو و دانا پسند است و راهی بی آسیب و هیچ گزند جان سخن اینکه میرزا ابوالقاسم و همراهان را با نیاز نامه خوش نگار و پوزش اندیش به فرگاه معتمدی باز فرستد و خود در کوی بهرام بیک از در راست بازی نه روزگار سازی رخت درنگ باز هلد در راه و رفتار و اندیشه و گفتار و نشست و خاست و فزود و کاست شماری در خور و هنجاری از این خوشتر فرا پیش گیرد و پیرایه روزگار خویش سازد آنان نیز در اصفهان جز با بستگان سرکار خان انجمنی نجویند و با هر که نباید سخنی که بر آن خورده و گرفتی توان نشنوند و نگویند چون از آنها تباهی ندید و از اینجا نیز بدیشان به راستی و درستی آگاهی رسید با یاران بازگشته بی سخن مهربانی خواهد کرد یکباره دل و دیدش از بدگمانی باز خواهد رست زبان بد اندیشان آشوب پیشه نیز از پریشان درایی بسته خواهد ماند و نهاد سرکار خان و میرزا و ما ودیگر یاران همه از سگالش های روان پریش رسته خواهد زیست

بهرام بیک هم به دستیاری نامه و پیام بندگی های پنهان و آشکار و پرستندگی های راست و استوار میرزا را چشم نگر و گوش گزار خواهد ساخت چون مهر و پیوند و پیمان و سوگندی دیرینه در میان هست به اندک روز این گرد مهر آلای کین افزا که انگیخته بیگانگان آشنا روست و آمیخته آدمی پیکران اهریمن خو به خواست خدا پرداخته خواهد شد و کار یکرنگی به ساز و سنگ و آب و رنگی که دوستان خواهند و دشمنان کاهند ساخته خواهد گشت چون رخت کاستی بر کران است و پای راستی در میان بی سخن کشتی به کنار و بار به بنگاه خواهد رسید مرا اندیشه دایی دلپذیر است و به گوش و هوش اندر جای گیر ندانم شما و همراهان را که همه کار آگاهند و نیک خواه سگالش چیست و اندیشه کدام چنانچه جان و خرد بر درستی این گفت و راستی این کار گواهی دهد و همراهی کند از آن پیش که بداندیشان فریب پیشه از این راز نهفته و کنگاش نگفته آگاه کردند و از در دیوانگی و دغا خاری به راه و سنگی به چاه افکنند ویرا بپوییم و بجوییم و بشنویم و بگوییم مگر این راه دیر انجام پایان پذیرد و این درد توان پرداز درمان یابد بیش از این بر خردمندان شمردن به دیوانگی آب خود بردن است مصرع آنچه فرمان تو باشد آن کنیم

یغمای جندقی
 
۹۰۶۸

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۷۹ - به میرزا احمد صفائی نگاشته

 

... پاک یزدان را ستایش خدا ترسی و درست کار نه خود پرست و مردم آزار بر همان راه و روش وخوی ومنش که آیین دیرین و پیشه پیشین است با زن و مرد خانه و گروه خویش و بیگانه رفتار کن و بزرگ و کوچک را خردمند و دیوانه گفت و گزار انگیز در هر کاری ویژه کشت و کار و شخم و شیار و داد و ستد و خرید و فروش بی گفت و شنود و کاست و فزود سرکار موبد که مرا برادر مهربان است و شما را پدری کاردان پای در زشت و زیبا منه و دست بر نرم و درشت مسای هر کس با تو راه راستی پوید و سخن بی کژی و کاستی آرد در خورد دانایی و توانایی با وی یک رنگ و مهربان زی و از هنجار ناهموار و کردار ناستوار در چیده دامان باش از شیدا تا فرزانه هر مایه بد دیدی یا سرد شنیدی ناگفته پندار و نشنفته انگار

در پاس پیوند و پیمان واندرز و فرمان آقا اگر تیغ از چرخ بارد یا پیکان از خاک روید پای فرا مکش و سر باز مدزد خودداری گناه دان و هر چه جز فرمان گزاری تباه همچنین با خویشان جامه سپید تا نامه سیاه زیر دستانه زندگانی برو روان ایشان را در خورد پایه و مایه به فر نرم دلی و چرب زبانی با خود رام و مهربان ساز لب از گفت خام و خنک بسته دار و پای از پوی بی هنگام و سبک شکسته دست و کام از چرب و خشک و شیرین و تلخ دشمن و دوست فرو شوی و اگر بر خوان سور یا سوگ یا دیگر انجمن ها خوشباش آرند به گفتاری خوش و گوارا پوزش انگیز شو در خواهر خواندگی و راه آمد و شد بر رخ دور و نزدیک در بند جز مادر علیار و زن عبدالله را در خانه راه مخواه

از روستای بیابانک و جندق یا جای دیگر هر که فراز آید گشاده ابرو درش باز کن و شکفته رو این پارچه نان جوین که داده بار خداست بنده وارش بی تلواس سپاس داری نیاز آر برادرها را خرسک باز کوی و برزن ممان و به خواندن و نوشتن باره پیرامن و پای در دامن کش تاج و خواهرش از خرمای تبت و توحید همه ساله بهره و بخشی داشتند بهمان سنگ و ساز بدیشان رسان کاری دیگری نیز که از خود ساخته دانی بی کوتاهی سزا و روا شناس

برزگرهای دادکین سال گذشته پیمان دادند و نوشته سپردند که سنگلاخ پایان دشت را پاک و هموار کنند و شایان کشت و کار گویا کوتاهی رفت و بیراهی زد روزی دو برو سرکشی کن و ایشان را به خوشی بی هیچ پوزش و بهانه بکار انداز پنج تومان مزد ایشان است چون سنگ ها پریشان و پرداخته شد و کرته ها هموار و نیم ساخته پول یا جو یا خرما یا هر سه هر چه خواهند بی امروز و فردا بده و نوشته رسید در خواه آغاز شام خود و برادران و دایی در خانه رفته شب نشینی با همه کس و همه جا برچیده به و دامن از این آلودگی که جز پشیمانی سودش نیست باز کشیدن خوش در بزم خود یا میهمان خاست و نشست و گفت و شنود بر هنجار مردمی در خور و سزاوار است و شایسته و جان گوار بیش از این گفتن زبان سودن است و روان به دراز بافی فرسودن هان ای جوان که پیر شوی پند گوش کن

یغمای جندقی
 
۹۰۶۹

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۸۱ - به گرگین خان نوشته

 

پارسی گو گرچه تازی خوش تر است در نامه سرکار سید از این بی نشان نامی برده اند و کهن گرفتاران خود را از نو دامی گسترده دیگران را در کند آور که ما خود بنده ایم و بنده وارث به خداوندی پرستنده بازگشت میرزا را دست آویز راز نامه روزگار خود دیدم ولی چه نگارم که رنجی کاهد یا رامشی فزاید نگارش مهر و بندگی افسانه ای است داستانی و گزارش آرزو و پرستندگی داستانی باستانی نگفته پیداست و نهفته هویدا خوشتر آنکه شماری تازه اندیشم و دیبای نامه را به دیگر ابریشم شیرازه بندم تا هم آسوده روان یار از سرد سرایی آشفته نگردد و هم مرا راز دل و نیاز روان در گفت و گزار دیگران گفته و شنفته آید

کشور خدای سمنان سالی از در پاس کوی و کالا و نگهداشت بنگاه خواجه و لالا داروغه را فرمان داد و پیمان گرفت که شباهنگام هر که بیگاه از خانه برآید اگر همه موبد پرهیزگار است و شب خیز خورشید سوار به خواری رنجه دارند و به زاری شکنجه کنند به تیپای و زه کونی رسته رسته بر سر گردانند و همچنان از این رستا نرسته زدن زدن بر کوچه دیگر دوانند همه شب زخم کش ایستاده کشتن باشد و همه روز لاشه وش آماده کشتن

با چنین سخت گرفت که آفتاب از بیم در زمین رفتی و دیو با زخمه تیر ستاره از خاک چرخ برین گرفتی جوانی پارسا گوهر ساده دل و خوش باور پاک دامان و آسوده خام هنجار و نیازموده که دمی با آلایش آسایش نداشتی و جز با شستن روی و اندیشه نماز آرایش نجستی در آن هنگام که کار شب سپران از فراخ پویی تنگ بود و پس از نماز دیگر هر که گامی از در فراتر شدی سنگ بر سر و پای بر سنگ بیچاره زن خواست و رامش بوس و کنار و دیگر چیزها را که خواهش تن و کاهش جان است انجمن کرد پاسی از شب نرفته با هم خوابه خویش جفت آمد آلودگی آب آسودگی برد و کام یک دمه آرام شباروزی کاست تلواس شست و شو و تاسه جست و جو خاکش در دیده جفت افکند پشت بر زن و چشم بر روزن باز نشست به یک چشم زد و خوابش نبرد و تلواس گرمابه در پیچ و تابش افکند خروس همسایه خروشی بی هنگام برداشت پنداشت نوبت بام است آرامش نماند از بستر دلارام بر جست و از کام درنگ و نشستن پویه جنبش و خرام افتاد پرستارانش دامن گرفتند و از چارسو پیرامن که هنوز آغاز شام است و نوبت رامش و کام دمساز بستر نرم باش نه انباز خاکستر گرم بیت

لب از لبی چو چشم خروس ابلهی بود

بر داشتن به گفته بیهوده خروس

بالش هم خوابه جوی مالش گرمابه چیست اندرز یاران سودی ندارد و پند دوستاران بهبودی نکرد دامن از چنگ لابه گر ان در کشید و شتاب را از یوز و شاهین پوی و پر جست چندانکه از خانه گامی دو دور افتاد و به پای خویش از تخت سور به تخته گور آمد داروغه شهر با گروهی تیره هش و انبوهی خیره کش فرا رسید گردش فرو گرفتند در سنگ و خشت و چوب و چماق و سیلی و مشت و لگد فرو گذاشت نشد چندانکه گریه و زاری کرد و لابه و خاکساری در نگرفت چون روی بخشایش ندید و بوی آسایش نشنید بر سنگ و چوب تن داد و کند و کوب را گردن نهاد که زنهار مرا بکشید ازیرا که خورای زخم و کشتم نه برای سنگ و مشت گفتندش زدن و کوفتن باری کشتن و سوختن از چه گفت کسی را که بانگ بی هنگام خروسی راه زند و به آواز پسر تخم مرغ روز روشن بر خود سیاه کند نه در خورد بستن و گسستن است که برای خستن و کشتن است

داستان سرکار میرزا افسانه یار سمنانی است چون وی خردمندی پخته کار که فریب چونان بدپسندی خام خوار خورد شایسته بند و آویز است و بایسته گزند و خونریز گرگان میش جامه دریغا به ریو روباهی راهش زدند و یوسف سارش برادرانه به چاه انداختند هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند

یغمای جندقی
 
۹۰۷۰

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۸۲ - به میرزا احمد صفائی نگاشته

 

نزدیک سفارش ها کردم و از دور نگارش ها که سالی دو ابره خوش تار و پود خوری باف به سرکار میر ابوجعفر فرست و نیز همواره پاس اندیش پیک و پیام باش دو سال یکبار جفتی گرگابی که سختی چرم و نرمی تیماجش پا در کفش دو بندی میر مدینه و چکمه میر حاج یارد کرد نیز انباز نیاز سازی خوشترچنان می دانستم همه ساله نیاز گزاری و همه روزه نامه نگار این روزها در ری نوشته ای از وی رسید که بارها پاس سفارش های ترا به صفایی نگارش ها کرده ام و پوشیده های راز و نیاز دل را که خامه روشنگر و ترجمان است گزارش ها باری پیامی نداد و اگر همه دشنامی باشد پاسخی نفرستاد اگر از این پس گرمی ها را سردی زاید و یگانگی را بیگانگی فزاید گناه از من مدان و آستین بیزاری میفشان چرا چون تو جوانی تازه بازار که در رسته کیهانت هزار کار است و هنوزت خریداری نیست و کالای پذیرش را روز بازاری نبایستی چنین سست شناخت و کم نواخت باشد ابره و خرمای این دوست نه آنست که دل بهانه سگالد و لب فسانه سراید هر کس را پایگاهی دگرگون است و شمار یاران یکدل از هنجار بیگانه ساران صد دله بیرون یکی گویان از دو پرستان جدا کن و سایه از آفتاب بازشناس اگر تا اکنون نیاز را ساز داده ای و به سر کارش نفرستاده ای نامه پوزش نگار انباز نوا داشته اگر همه بر دست ابر و باد است فرستادن خواه و آینده پشت بر هنجار گذشته به یک پای پاداش ایستادن چرخ های رنگین و کوزه های سنگین که در چنگ آقا رضا و از سنگ آقا رجب سوده ماند از وی بخواه

گرامی سرور آقا ابوالحسن پنج تومان من و بهای ابره های ترا اگر در پای برد خون از سپهر نخواهد ریخت و آذر از زمین نخواهد رست با دوستان از جان و سر دریغی نیست تا به سیم و زر چه رسد مگر به خواهش کوزه و کاسه تلواس و تاسه آز باز نشانی نامه پارسی گوهر فرزندی میرزا جعفر به مشهدی برادر خود نگاشت پس از رسیدن وخواندن بستان و نگاهدار او مرد این بازار و آن فرومایه کالا را خریدار نیست در تماشای تبت و توحید و باغ هنر و آبگیر آب بندان و جوی حرمتی و دشت نوبهار از من براندیش و در آبادی و پاسداری هر یک کیش و کوشش پیش آور اگر این بار از سرکار سید نامه خرسندی نرسد دل زود رنج را از تو رنجشی دیر پای خواهد رست به گفت نازیبا و نگار ناشیوا تا کی روز خود و روزگار یاران توان برد مصرع من گویم و خودتو نشنوی شوردنگی

یغمای جندقی
 
۹۰۷۱

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۸۳ - به یکی از دوستان نگاشته

 

... امشب چشم گردون کور و دیده اختر دور به بوی آنکه در آن فرخ فرگاه غنجی سگالیم و به دست افشان و پای کوب پی بر گردن رنجی مالیم هنگام باران بدرود یاران کردم و تا پای پله بالاخانه پویه باد بهاران گرفتم جامه و جان تر آمده زار و نوان بر آمدم محمد حسن هر جا گمان داشت دویدن گرفت و از هر کس نشان پرسیدن شما را ندید و سراغی نیز نشنید فرسوده گام و نا یافته کام باز آمد و چون من با رنج دلنگرانی دمساز بازی چون بار خدا نخواهد از خواست ما جز راه بیهوده پیمودن چه کام آید و با چیردستی های سپهر و ستاره جز پای آسوده فرسودن چه دام گشاید گرفتم آمدی و در راه پویی و کام جویی فرگاه والی و آن رامش والا همداستان شدی با این ابر و باران و خلاب و خلیش راه گذران پای گسسته پی را نیروی گل مالی کوچه های ری کو و با رنجی چنان جانکاه رامش دیدار وی و پروای گمارش خون دل یا جام می کدام

آن تازه جوان کهن پیمان نیز که از بستگان دستور روس است و چهر نگارین و اندام بهارینش شایان دو کیهان کنار و بوس هم امشب از سر کار شما و من خواهش مهمانی کرده و از هر مایه خوان و خورش دربای تن آسایی و پرورش فراهم آورده لابه ها پرداختم سودی نداشت سرانجام پیمان بر آن رفت که نوبت شام خود با برادرش از در آگاهی فراز و فرود آیند و با ما همراهی نمایند کوچه ها انباشته آب و گل است و راه و رفت اگر خود خضر و الیاس پایمرد و دستیار آید خار راه و بار دل او را کدام پوزش آریم و لابه نشفتن و نارفتن را بر کدام شیوه و شمار بنوره و بنیاد گذاریم

من اینک از بنگاه سرکاری ساز خانه و پرواز آشیانه گرفتم و خواست پاک یزدان فردا تا آغاز بامدادان به دیدار سرکار والا بدرود همه کس و همه چیز گفتم در خواست از داد و دانش استادی آن است که هر هنگام خود یا فرستاده او فراز آید درش برگشایی و به مهربانی و خوش زبانی پوزش کوتاهی و نافرمانی بازرانی تا ببینم سرانجام آنچه آورده سرشت و نگاشته سرنوشت است چیست

سرکار محمد امین میرزا را نیز که رامش مغز و هوش است و چهر دلارا و گفت اندوه کاهش فروغ افزای دیده و پیرایه آرای گوش تاخت زده و تاراج شده بازآمد شنیدم هم از دید منش راز است و هم به دیدار تو نیاز هر هنگامت انداز دیدن و مهر پرسیدن وی خواست آگاهی فرست که من نیز از جان و دل همراهی خواهم کرد و جز دریافت دیدارش اگر خود فر پادشاهی باشد و فرمان ماه تا ماهی زیان و تباهی خواهم انگاشت این نگارش نا زیبا و گزارش ناشیوا را جز آنکه پارسی دشوار است و شبرنگ خامه را در سنگلاخ فرهنگ دری پای پویه سست و ناستوار پوزش های دل پسند و سخن های هوش پذیر دارم باور نداری بخواه تا بپویم و بپرس تا بگویم

یغمای جندقی
 
۹۰۷۲

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۸۴ - به یکی از بزرگان نگارش رفته

 

پس از نمازی سراپا نیاز بوسه اندیش بزم بهشت انباز می گردد که همان هنگام بدرود فرخ فرگاه سرکاری کاخ مینوفر بها را پی سپار آمدم و فرمایش های والا را که آراسته راستی بود و پیراسته کاستی پیغام گزار چون آن گناه نرفته و گزاف نگفته یاوه شاخچه بندان بود نه زاده دل و جان نیک پسندان بی آنکه گزارش بارها گفتن خواهد و راز پیام به پایان نرفته از سر گرفتن به گوش اندر آویزه سارش جای گیر افتاد و چون نوشداروی خوش گوارش دل پذیر آمد باد نیک پنداری خاشاک بدگمانی از سامان نهادش پاکیزه فرو رفت و پاک بپرداخت و رامش ساخت و سازش رخت تیمار از دل بیمار ده مرده بر در افکند و چار اسبه بر خر بست آب یکتایی خاک تویی و مایی بر باد داد و مهر بر رسته کین بر بسته از بیخ و بنیاد کند مغز از پوست پرداخته شد و دشمن از دوست شناخته شعر

شکفتن پنجه پژمردگی تافت

و زان تیمار و تب آسودگی یافت

بار خدا این پیمان سخت پیوند را شکستن نخواهد و این پیوند درست پیمان را گسستن دانای کهن دارای سخن فیلسوف راستین امیدگاه راستان اسحق انجمن همانا به فرمان پیمان که در پیشگاه والابست و به سوگند استوار افکند نیاز نامه این بی زبان هیچ ندان را که پارسی از پارسا نداند و فرهنگ دری از آهنگ درا نشناسد بر همان هنجار که اندیشه گماشته بود و پیشه گذاشته پاسخ نگاری کرد و نوید گذشت و نواخت والا را بر این کمینه لالا راز شماری فرمود در خواست آنکه بی رنج فرو گذاشت و شکنج چشمداشتم به چهره گشایی و چهرسایی آن سرافراز سازند که مر آن پروانه پهلوی پیکر و بارنامه خسروی اختر رهی را نامی تر از جامه و جام خسرو و جمشید است و گرامی تر از نشان شیر و خورشید سال گذشته همان روزها که سرکار سیف الدوله را کیوان مشکوی والا بنگاه و نشیمن بود و نیز از در انبازی و رای دم سازی مرا رامشگاه دل و آرامش جای تن شبی نوبت بامدادان میانه بیداری و خوابم این سنجیده گفت و سخته سخن همی پیرامن دل و روان گشت و بی خواست و انگیز من از جان بر زبان رفت شعر

بندگی را گر نه هندو بر در ایران خداست

آسمان بر این نشان شیر و خورشید از کجاست

چون رهی را در آیین و آهنگ ستایش گری دل و دستی نیست و بازوی گشاد و بستی اگر استاد انجمن آفتاب شهریاران و شهریار کلاهداران گردون خورشید افسر فریدون جمشید اختر را بر این آغاز ساز ستایش می ساخت و به انجام می برد ترک جوشی بی نمک از ننگ خامی می رست و زرد گیاهی همه خار و خسک انباز بسته لاله و دم ساز دسته گل می شد شعر

بر از چرخ برین باد آستانت ...

یغمای جندقی
 
۹۰۷۳

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۸۵ - به دوستی نگاشته

 

سرکار مهربان سرور میرزا ابوالحسن از زبان شما پیغام آورد که نگارشی چند از گزارش های سرد و خام مرا خواسته اند و در انجام این خواهش سفارشی سخت استوار آراسته ندانم بنیاد و بنوره آن بر چه هنجار باشد و برداشت و انداز بر کدامین شیوه و شمار گرفتم این که گفتم فرمودی و پرده از رخسار این راز نهفته گشودی دل و دستی که پخته و خامی در هم توان سرشت و نیروی گشاد و بستی که پشم و دیبایی بر هم توان بافت کو آن هنگام که روزگار جوانی بود و بامداد روز سخن رانیهرگزچیزی نیارستم که نیم پشیزش بها باشد و کلک نگارشگر یارای سروا و سرودی نداشت که به آفرین یا نفرینی در خورد نواخت یا نوا آید امروز که نوبت پریشانی و پیری است و هنگامه سردی و سیری پیداست اگر نامه فرامشت گیرم و خامه در انگشت هر چه از دل بر زبان آید مایه روسیاهی خواهد بود و چشم و گوش و مغز و هوش را از دید و شنیدش همه کاهش و تباهی خواهد رست

خوشتر که از این اندیشه باز آیند و این در که کلید گشایش آن بر بام افتاده فراز خواهند زیرا که شما را درین سودا سودی نخواهد زاد و مرا سرمایه آبرو یکسر زیان خواهد کرد جز این فرمایش هر کار از من ساخته و پرداخته باشد درباره آن گرامی فرزند انجام پذیر است زندگانی را فزایش باد و رخسار هستی را به زیب و رنگی جاوید سنگ آرایش

یغمای جندقی
 
۹۰۷۴

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۸۶ - به احمد صفائی نگاشته

 

فرزندی احمد نامه ساخت و ساز حسینعلی و تاخت و تاز بلوچ هنگامیکه من بستری بودم و دور از دید و دانست بازیچه های گنبد ششدری رسید پیش از آنکه چشم سپار من افتد دوش از دستاربندان انارک که همه کس شناس و همه جا رو و همه چیز گوی بودند بی کاست و فزود بزرگان کشور و سترگان لشکر را گوش گزار آوردند امروز که بیستم ماه است مرا از گزارش نامه و کردار ایشان آگاهی خواست پریشان شدم که از جایی دیگر گواهی نرسیده این راز افسانه هر انجمن گشت و بزم آرای هر مرد و زن

گفت و شنود خود را هر جا شاید و با هر که باید در این کار از سرکار خداوندی اعتمادالدوله خواستم زیرا که وی هم به فر سرشت و فرمان سرنوشت نیک اندیش شاه آسمان تخت است و رامش جوی مردم وارون بخت گفت آری همه جا گفتند و همگان شنفتند از پیشگاه سپهر خرگاه شهریاری کارگزاران یزد را که نگهبان آن در و دشتند و بختیاری و بلوچ را از چاه هفتاد در تا پایان نه گنبد پاس اندیش آرام و گذشت فرمان و فرستاده به چاپاری تاخت و فروماندگان را فرمایش پایمردی و دستیاری رفت تا این آشوب و آسیب را از بالا و شیب چاره ساز آیند و به جنبش توپ و تیپ این توفان دریا نهیب را رنج پرداز خرسندی راستان این فرخ آستان و به افتاد مردم آن سوی و سامان این استی که هر هنگام از تاخت و تاز بلوچ آشوبی خیزد و خس و خار گزند ایشان را رفت و روبی باید شیخ علی خان را چار اسبه پیک و پیام دوانند و از تباهی بخت و بدخواهی چرخ و بیراهی دشمن آگاهی رسانند تا میرزا حسین خان که کشنده این بار است و کننده این کار به دستی که پیمان داد و فرمان یافت آن مرز و بوم را از تاب چپاول باز رهاند و بر هر گذرگاه و چشمه و چاه و گریوه و راه که یارند گذشت نگاهبان و قراول باز نشاند از این تاریخ تا هر هنگام که خان نایین پاس اندیش تاراج بلوچ است و ریش سفیدی و فرمان روایی وی با سرکار سردار هر گاه در آن پهنه بی آب و آبادی تاخت و تازی روید و آویز و اندازی زاید کارگزاران یزد را نامه و پیام فرستند و به دستیاری ایشان خانه و خوان و جامه و جان جندق تا انارک را آسودگی و آرام جویند و اگر ناگزیر از این رهگذرها سامان ری و تختگاه کی را نیز خامه تراشیدن باید گله یا سپاس و آنچه بر این شمار تاسه و تلواس است با سرکار سردار باید نگاشت زیرا که خان نایین از بستگان آن دستگاه است و هم بر آن بزرگوارش پاداش و کیفر نیکوکاری و گناه گزارش و نگارش تا اینجا پرورده رای سرکار اعتمادی است نه آورده خوی و خواست من بی کاست و فزود از در گفتاری گرم و هنجاری نرم که پیشه زیر دستان است نه شیوه خویش پرستان یا بندگان مرزبان و دستور دانشمند وی که نیکخواه توانگر و درویشند و پاس اندیش بیگانه و خویش بر سرای و باز نمای

پس از کنکاش مرزبان و دستور تو نیز بهر چه دستوری دهند و با هر که سزا دانند چگونگی را نامه نگار آی و راز شمار نی نی خوشتر آن بینم که شما برادرها را در این کار و دیگر شمارها هیچ چیز به هیچ یک از آن مردم نباید نگاشت پاس خاموشی آرید و ساز فراموشی زبان در کام دارید و سایه پرست تا پارسا را بخود باز گذارید زیرا که با پاسداری یزدان و تیاق گزاری پادشاه و کاردانی خان و تیمار داشت دستور و دید مردم آن سامان نیازی به دانش و دید و گفت و شنید ما نیست

روان پروران گفته اند خاموشی را هفت فر و فزایش است نی که هفتاد آرام و آسایش بار خدا را پرستشی است بی رنج جوشیدن و شکنج کوشیدن گوهر هستی را آرایشی است بی سپاس آذین و زیور روی و رای را شکوهی است بی نیاز از دستگاه پادشاهی و پایگاه تخت و کلاه خوی و نهاد را پوششی است از هر مایه آک و آهو تن و جان را آسوده پناهی است بی کاهش جان و دل و تیمار خشت و گل بی نیازیی است زفت و زیبا از پوزش خام درایی و لابه سردسرایی دیو و فرشته را آسایشی است از نگارش ژاژ ناسزا و یاوه ناروا همان فرمایش سرکار خداوندی اعتماد الدوله را یکبار بی زیر و بالا و با بندگان میرزا در میان نه او خود مایه دان و پایه شناس است کوتاهی کردن یا آگاهی دادن آنچه باید و شاید خواهد فرمود تو در اندیشه کار تباه و روز سیاه خود باش

یغمای جندقی
 
۹۰۷۵

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۸۷ - به میرزا احمد صفائی فرزند خود نوشته

 

احمد نخستین نامه های ترا از گزارش من و نگارش ابراهیم دستوری و پاسخ این است بینوش و بپذیر و کارفرمای و سود اندوز علی نقی و مادرش خود از این داد و ستد گسستن خواسته اند همراه میرزا ابراهیم به شما دستوری فرستادم سود و بهبود ما در گسیختن است نه آویختن اگر جز این باشد پرده ما دیر یا زود دریده خواهد شد باور نداری در بارنامه آسمانی آویز و با پاک یزدان کنکاش کن او زیان و سود بندگان را از همه بهتر شناسد چنانچه بستگی را رستگی رست او را به هاشمی گوهری پاک زاد پیمان زنا شوهری دربند خواستن و فرستادن دایی بسیار بجا و سزاست ولی چونان بفرست که از رهگذر بستگان آسوده زید زیرا که آدمی آن پندار و اندیشه است و چون او فراجای دیگر باشد این استخوان و ریشه کوه خاک و گل است و بار جان و دل گزارش بلوچ را تنی دوانارکی زبان آور همه جا رو و همه چیز گوی شنیدند در بدر همی پویند و سر به سر همی گویند تا کیفر و پاداش حسینعلی و ایشان و دیگر نیک کرداران و بد اندیشان چه باشد ساخت و سازش با پسرهای علی اکبر بیک فرخنده همایون است و همواره با ایشان و دیگران ما را اندیشه ساخت و سازش و نواخت و نوازش بوده اگر چه دانم این میوه به کام نرسد و این مرغ به دام نیفتد ولی شما پاس اندیش پیمان و پیوند باشید شاید این بار شکسته و گسسته نگردد

داستان پانزده تومان کاش همان چهارده تومان بود و پیش از آنکه کار به گفتگو و جستجو انجامد گذشته و سفارش های مرا در گذرانیدن این کار خوار نمی گذاشتی باری افسانه چهار تومان مادر تیمور را ندانستم از چه رهگذر است و به چه کار خواهد خورد سودی که در این سودا دیده ای بر نگار آقا حسین یک جفت جوراب را بالا کشید و با دو سه بار درخواست کرشمه های خرکی کار بست و گوش بر کرکی زد مرد پوچی است دوستی را نشاید و به کار دوستان نیاید درباره ابراهیم چه نامهربانی ها دارم و کدام سرگرانی آنچه تو درباره او گفتی شنفتم باز هم افسوس و دریغی نخواهد بود راه و رفتار او بیرون از یاسای این روز و روزگار است خود نمیداند به چه پای و پایه هنجار رفتار گیرد و از آزمودگان نیز نمی پذیرد بارها راز گشودیم و نشنید و راه نمودیم و نرفت این روزها همی گرید پس از این دستوری ترا پیشوای خود خواهم ساخت راست و چپ نخواهم نگریست و از آن یاساق پس و پیش نخواهیم زیست پس از آنکه راست گوید و خرسندی من و به افتاد خویش جوید به هیچ چیز از او باز نخواهم ایستاد سررشته نوکری ندارد و نداند و آنچه سزاوار است نکند و نتواند

باز پیله وری و سوداگری و اندوختن و آموختن کاش بر این هنجار می زیست که هم توانگران را پیرایه است و هم درویشان را سرمایه و چون ویرا از در دید و دانست و پیرایه و سرمایه کاستی کاست و فزایش افزود رنجش من نیز به کلی زیان خواهد کرد و کار پدر فرزندی بدانچه تو پنداری و دیگران انگارند بارها بهتر از آن خواهد شد داد و فریاد تو و هنر غریو و غوغای ابراهیم و خطر از خویش و بیگانه و شیدا و فرزانه همه ژاژخایی است و بادپیمایی پس از آنکه میان شماها دورنگی خاست و قرشی در چشم ها زنگی نمود خود کدام آب و رنگ خواهد ماند و کدام یک ساز و سنگ خواهید داشت ناخردمند مردی جوان آرزو که خود چیزی نداند و پند پیران کهن روز و نیک خواهان دل سوز را نیز شنفتن نتواند جز خواری و زاری و بدبختی ونگونساری چه خواهد دید تا یگانه وار با هم بسته بودید و از مردم بیگانه سار رسته شرم بخشای پست و بلند بودید و آزرم افزای خوار و ارجمند چون شرم کوچک و بزرگی برخاست و کیش کهتری و مهتری بر کران زیست نیروی همگان لاغری آورد و بازوی بداندیشان فربهی افزود همه را پای گسسته پی در گل ماند و دست بی تاب و توش بر دل تا به دستور پیشینه پشت یکدیگر نگردید نرم یا درشت مشت دهن ها نتوانید شد و بدین دست که بینم یکان یکان چپ و راست پویید و جدا جدا دگرگونه داد و خواست جویید انگشت گزای مرد و زن خواهید بود و دست فرسای کوب و کشت دوست و دشمن خواهید شد بیگانگی گدایی زاید و یگانگی پادشاهی افزاید خوشتر آن بینم که سنگ پرخاش از دامن ها بریزید و برادرانه با هم برآمیزید

اسمعیل را پدر شناسید و بر کوچکی و فرمان برداری وی پسروار باز ایستید به کنکاش یکدیگر پرخاش پرداز دشمن شوید و به دستیاری هم آشتی ساز دوستان آیید با مرزبان کشور هر که باشد و پیشکار وی هر چه باشد و روی شناسان و دستاربندان و خدای شناسان تا خود پرستان به نرمی راه و رفتار آرید و به گرمی گفت و گزار بار خدا را در همه کار و همه جای پای مرد و دستیار دانید و چنان پویید و گویید که از میانه روی و داد بر کران نپایید و با ستمکاری و بیداد در میان نیایید چون راه و روش آن شد و خوی و منش این بار خدای و سایه خدا و هر گونه مردم با شما یار و دوست خواهند زیست و غرچه چند قرشمال را که با همه بی پا و سری بویه تخت و کلاه همی پزند دیر یا زود بازی چرخ تخته کلاه خواهد ساخت

بی نیازی های بی هست و بود اسمعیل و پرهیزهای بی مایه و مغز تو و دیوانگی های سرد و خام ابراهیم و کاوش های سود سوز زیان خیز خطر که در این چند ساله به فرمان آزمون دیدید چه آبها گل کرد و چه گل ها به باد داد تا بر کران نیفتد آن ساخت و سازش ونواخت و نوازش که گفتم و خواستم در میان نخواهد آمد چه در زاد و بوم خویش چه کشور و خاک بیگانه از چنگ دشمن راه رهایی نخواهد جست و با یار و دوست کام آشنایی نخواهید یافت راه این است که نمودم و راز اینکه سرودم رفتی بردی خفتی مردی تا دست مرا بازوی زد و خورد بود و پای را نیروی تک و پوی پیش از آنکه گویند و بیش از آنچه جویند و زیر و بالا دویدم و خواری خواست از پست و والا کشیدم از این پس اگر شما را سرشت آدمی است و سرنوشت مردمی در این آغاز پستی و انجام هستی به پاداش کرده ها پاس پرستاری و پرورش دارید و مرا فراخورد تاب و توان در ساز و سامان خود به اندوخته و دسترنج خویش برگ و ساز نغز و رنگین گسترش و ساز و برگ چرب و شیرین خورش کنید کوشش خود و آرام من جویید ناکامی خود و کام من در خواهید و اگر نتوانید یا مرا سزاوار ندانید باری در خواه و آرزوی این در و آن در دویدن و بار خواری این گاو یا آن خر کشیدن مدارید و به روز سیاه و کار تباه خود باز گذارید زیرا که ترکجوش همه خام خواهد شد و بامداد بهروزی همه در پرده شام خواهد تاخت

فرزند سفارش ها و نگارش های مرا در کار دو کیهان پس گوش منه و فراموش مساز که اگر سر مویی کوتاهی آری و بی راهی کنی در پیشگاه بار خدای و پاک پیمبر از هر دو یاوری خواهم خواست و دور از همه با تو داوری خواهم کرد ساز و سامان زن و فرزند زشت و زیبا هر چه دارم سپرده تست زیر باری گران رفته ای و خود را تواناتر از دگران گفته ای اگر از تن آسایی بر کران نپایی و به راستی و درستی کاربند یاسای پیشوای پیمبران نیایی سودت همه زیان خواهد کرد و بهارت برگ کام و بار خرمی نارسته کوب خزان خواهد خورد

داستان گرگابی و خرما و دیگر چیزها را ابراهیم نگارندگی و گزارندگی ساخت اگر امید گاهی حاجی محمد ابراهیم استرآبادی ترا پیامی داده یا تو وی را چیزی فرستاده ای آگاهی فرست و در انجام آنچه گفته و گوید کوتاهی مکن در بازگشت آن در کشته و ساز و سامان کارها درنگ و تن آسایی بیرون از آیین و آهنگ دید و دانش است و اگر جز این باشد بهانه جویی یا فسانه گویی دور از پیشه گفت و شنید

یغمای جندقی
 
۹۰۷۶

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۸۹ - به یکی از نزدیکان خویش نگاشته

 

... روز جدایی را رازی گله انباز ساخته آمد و رزم تنهایی را غریوی شکیب او بار پرداخته آری بر این گفته گرفت نشاید و آزموده مردم را شگفت نیاید بهم آموختگان را هم چاره هم آمیختن است نه از هم گسیختن تنها نه تو آلوده این تیره گردی و فرسوده این خیره درد دام اندیش این تنگ زندانی و مشت آزمای این سخت سندان اگر نه آنستی که در یاسای من سوگند گرایان دروغ درایانند و گواهی تراشان گزاف سرایان پاک روان بزرگان را گواه آوردمی که از آن هنگام که استادی باد شتاب بدرود ری کرد و با درنگی سهلان سنگ جای در رامشگاه جی جست گاهی بدان خرم خرگاه و فرخ فرگاه که ترا پیوسته بار نشست بود و مرا گاه و بیگاه ساز گذشت سال و ماهی راه نجستم و باز ننشستم

دل به مهر که توان بست چو شد دوست ز دست

رنگ و بوی از چه توان جست چو گل ریخت ز شاخ ...

... پیش پوی خواستاران و پیش جوی پاسداران یار دیرینه حاجی محمد اسمعیل طهرانی از سر مهربانی و دل سوزی نه پرده دری و کین توزی چهار سال افزون همی شد که از هفتاد من کاغذ نسکی پرداخته است و سنجیده و نسنجیده آورده من و پرورده دیگران را یاوه و شیوانامه ژرف ساخته و همچنین بر نام من هر چه در هر جا بیند و از هر کس هرچه نیوشد بی آنکه از در دید نگاهی گمارد و بر راست یا دروغ آن گواهی گزارد به زر و زاری و زور می رباید و بر گرد کرده های چهار ساله در می فزاید

بارها پیدا و پنهان ساز لابه ها داده ام و از سیم سره و زر سارا نیازها فرستاده مگر آن روزنامه رسوایی را بازستانم و بر آتش سوخته خود را در زیست و مرگ از نفرین و دشنام هر پخته و خام باز رهانم همه گوش از شنفتن گران دارد و هوش از پذیرفتن بر کران باری کما بیش یکصد و سی نامه نوشته های پارسی پیکر را بر نگاشته است و انباز نگارش های پیشین داشته اگر شما را از این گیاه بی آب و رنگ ناز و ننگی نیست و به دستور دیرین دل و دست دانش دوست را به نگاشتن و داشتن انداز و آهنگی هست از ایشان بخواهند مرا دل و دستی که چیزی توانم نگاشت نیست فرزندی ابراهیم هم از خواندن و نوشتن هنگامی ندارد اگر نه این بود خود بی سپاس تراشی و خواهش پاداشی بندگی می کردم زندگی که نه در راه دوستان است مرگ از آن خوشتر درود و ستایشی پاک از آلایش تیتال و آرایش تر فروشی به سرکار گرامی سرور مهربان مسکین بسته به مهربانی شما است و نغز و زیبا گفتن بر گردن کاردانی شما

یغمای جندقی
 
۹۰۷۷

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۹۱ - به یکی از دوستان نزدیک نگاشته

 

خداوندگارا خالی از خطر رخت سفر گشودیم احتمال مقاسات تعارفات مجالی به تفقد کار اسمعیل نداده ولی به قناعت زیسته است و از آغاز انجام نگریسته قرضی نیندوخته مالش نیز نسوخته نانی تا سر خرمن دارد و از قلت مایه و کثرت تکلیف بستگان را در شیون جامه و جیره نقصان نیارد چشم از ذخیره و پس افکند توان بست خدا را سپاس اگر همواره بر این نسق کار معاشق منسق ماند و امر هستی به رونق سر پرچمه شیخی به کیوان رسانم و سلطنت را از چاردیوار درویشانه خویش ایوان سازم که بار محنت خود به که بار منت خلق

عنایت پاک یزدان حضرت را نیز از بند ابنای زمان حیلتی سازد و وسیلتی پردازد که پس از عزم آهو گرفتن به پی لگد خوردن از گوسفندان حی دشوار است چون خاطر سامی از جمع یاران پریشان است و هر چه داری وقف درویشان بخشایش دوست گشایش خواهد آورد و نتایج اعمال بی ضنت و منت کریمان اساس آسایش خواهد انگیخت من بنده را بدین موهبت که دانی از التزام خدمت انکاری نیست در دیدگان جایت دهم ودامن وش به شکر تشریف بوسه بر پا شمارم

عریضتی مخلصانه نیاز مبارک شهود سرکار فلان فلان کردم ملفوف کتاب عالی است بخوان و غث و سمین مضمون عبارات را به امعان نظر دریاب اگر صواب افتاد و صلاح آمد بازرسان و در صورتی که اقبال پاسخ کردند جوابی باز فرست هر هنگام از قید ضروریات خود و زحمت یاران فراغ افتد از شرح احوال و رجوع هر گونه خدمت سرافرازم کن مختاری

یغمای جندقی
 
۹۰۷۸

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۹۲ - بعد از ورود به سمنان به یکی از عرفای طهران نگاشته

 

کعبه اغنیا قبله فقرا اگر چه مجالی نیست که احتمالی بر تفقد حال ما نیز توانی ولی چون از این بنده عرض احوالی شرط ارادت بود جسارت کردروز قربان سالما وارد سمنان شدم منسوب و منتسب دیده شد و جان از کشاکش کلفت رهیده طرفی از کوی گرفته نشسته ام و در بر روی جهان بسته اگر یاری به ملاقات آید با شرط یاری بارش کشم و با قید مغایرت خارش خورم که در طریقت ما کافری است رنجیدن امیدوارم که در سایه این همایون دولت روزی دو آسوده شویم و گذشته ها زشت یا زیبا نابوده شماریم اگر از دویدن ره به مقصد رفتی آهوی هامون شیر گردون شدی و گدای کشور شرم قارون بلی چیزی که گاه صدمه می زند حرمان خدمت سرکار و برخی یاران است و این پژمرده باغ از هر در محتاج باران خدا بر وجه لایق وصال آرد و شما را بر زحمت ما نیروی احتمال دهد

یغمای جندقی
 
۹۰۷۹

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۹۶ - به یکی نگاشته است

 

قربان مبارک وجودت شوم التفات حضرت والا نسبت به این چاکر و ارادت خاکسار نسبت به نواب اشراف از قماش الفت دیگران نیست آن غرض ها و مرض ها که معهود ابنای زمان است نداریم نه شما را از من خواهش خدمت است و نه مرا از حضرت تمنای رحمت در این صورت نه سرکار را از من منافرت خواهد بود و نه مرا با آن حضرت مغایرت این دو سه روزه خاطر و حواس خود را به قیاس التزام خدمت و جبران طغرای قسریه از هر خطره و خیالی حتی تقدیم تهنیت بزم خدام اجل امجد اکرم ولی النعم حاجی دام اقباله مصروف داشتم خود دید روز چه افتاد و شب چه حادثه زاد این دو روز هم باد و باران آن مایه مجال نداد که بر این آب و گل عبوری توان و استیفای دولت حضوری فرد

در حق ما به دردکشی ظن بدمبر

کآلوده گشته خرقه ولی پاکدامنم

تاکنون از دولت منزل خدایگانی میرزا محمد علی گامی فراتر نرفته ام و جز از استسعاد خدمت حدیثی نگفته و نشنفته هر هنگام صروف کوچه و بازار میسر باشد ادراک دولت حضور خواهم کرد و به فر شهود مسعود اشرف که مورث سلب کرب است و جلب طرب طرف رامش سرور خواهم بست در آن مطلب که خدمت نواب والا معروض آوردم با خدام اشرف امجد بهاء الدوله بگویند وبشنوند اگر در قوه خود می بینند که غایله بی التفاتی سرکار شاهزاده را کوتاه فرمایند اقدامی درست فرموده بگذرانند و منهم خاطر جمع شده در صدد پاس صفا بندگی باشم و چنانچه در مکنت خویش نمی دانند منهم به قدر مقدور چاره اندیش نگاهداری و در حفظ خود و کسان خود کوشم شش سال و کسری بیش تحمل و تجاهل نتوان کرد فرد

گردن منه ار خصم بود رستم زال ...

یغمای جندقی
 
۹۰۸۰

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۹۷ - به یکی از بزرگان نگاشته

 

قربانت شوم دستخط مبارک که دفترها نصیحت و پرده پوش هزار فضیحت بود افسر دولتم بر سر نهاد و نشره کامرانی بر بازو بست تارک افتخار بر چرخ بلند سودم و گردن دولت یاری بر البرز و الوند ترک مواصلت و برگ مفارقت را شکایتی را نده اند و روایتی خوانده نخستین روزم که حکم آبشخور در قطار بستگان آن در کشیدو خرمهره وجودم به عقد آن رشته گوهر افتاد در حقیقت از همه رسته بودم و دل با مهر جنابت پیوسته مادام هستی اندیشه جدایی نداشتم و جز با خیالت تصور آشنایی

پس از آنکه گروهی دوست روی و دشمن خوی هر روزم بی جنایت ظاهر و خیانت باهر در خدمت خدام ولی النعم به گناهی نبوده مورد عتاب سازند و به گفتی ناستوده مطرح عقاب گاهی رانده و مغضوب باشم و گاه آواره و مرهوب بیش از اینم تاب کوک و کلک نیست و طاقت چوب و فلک نه مکرر بداندیشانم به مجعولات پریشان به مقام سیاست بردند فضل خدایی حراست کرد والا عرضم هبا و خونم هدر بود و آتشم در خرمن و خاکم بر سر اگر یکبار بدین دست دست فرسود شلاق گردم و کوب آزمای چوب و چماق از جان خسته چه اثر خواهد ماند و در استخوان شکسته کدام خطر ستاره طالع را در کلف دیدم و جان را در معرض تلف جز مباینت چاره ندیدم هر جا و با هر کس باشم دعاگوی توامو اما بت به جای صمد نخواهم ساخت و دل از یوسف به گرگ نخواهم پرداخت استدعا آن است که حقوق محبت های رنگ رنگ خود را بر این ملهوف مستمند بحل و عقوق تقصیرات عمدا و سهوا ما را نیز از در رحمت آمرزگاری فرمایند پاداش بزرگی اقتضای خردی عفو از تو پسند آمد و تقصیر از ما و همچنین خواجه تاشان را از صدر خرگاه تا پایین درگاه چاکر نیک خواهم و جنایات گذشته را مستدعی بخشایش بیت ...

... ز عهد صحبت ما در میانه یاد آرند

زیاده جسارت است و معامله اوقات خوش را سوخت خسارت خداوندی سردار باسراری حورا جواری رخت اقامت به باغ کشید سرکار شما هم التزام تنقیه و دوا فرمودید از شوربختی های کوکب و روی سختی های طالع حال من از حرمان خدمت هر دو سر در تباهی نهاد و روی نشاطم روی در سیاهی کاش مرا راهی می نمودی و پای می گشودی که تکلیفم در مراودت مشخص و جان مستمندم از بند رنج و شکنج دل نگرانی مستخلص می شد با درایت سرکاری نیازی به حکایت و شکایت نیست

یغمای جندقی
 
 
۱
۴۵۲
۴۵۳
۴۵۴
۴۵۵
۴۵۶
۵۵۱