گنجور

 
۸۸۱

خواجه عبدالله انصاری » مناجات پیر انصار » شمارهٔ ۲۲۱

 

سر سروران بسته دام تو

دل دلبران دفتر نام تو

بیک دم دو صد جان آزاد را

کند بنده یک دانه از دام تو

بسا عقل آسوده دل را که کرد ...

خواجه عبدالله انصاری
 
۸۸۲

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۱

 

چه جرمست اینکه هر ساعت ز روی نیلگون دریا

زمین را سایبان بندد بپیش گنبد خضرا

چو در بالا بود باشد بچشمش آب در پستی ...

... ببوی خلقش از آتش ببوید عنبر سارا

و گر از خلخ و یغما نه او را بند گانندی

جهان نشناسدی خلخ فلک نستایدی یغما ...

... شدی گنجور تو کسری بدی دربان تو دارا

اگر قیصر بروم اندرز خشمت بنگرد هیبت

و گر خاقان بچین اندر زنامت بشنود آوا ...

... سر تیغت بپیراید دل دیوانة شیدا

سپاهت را چو بنمایی ره پیکارو کین جستن

زمین چون آسمان گردد زشخص دشمنان بالا

عنان اندر عنان بندند خیل صاعقه حمله

زمین از نعلشان ارقش سپهر از زخمشان زرقا ...

... سبک دستی اگر جویند پیش لشکر اعدا

بزخم تیر بستانند نور از دیدۀ روشن

بنوک نیزه بگشایند آب از چشم نابینا

سپاه یکدل و یکتا چو در میدان بود جنگی ...

ازرقی هروی
 
۸۸۳

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۲

 

... بشاخ سوسن نازک قریب شد قمری

ز برگ گلبن چابک غریب گشت غراب

چو دست مردم غواص دست باد صبا ...

... بجای خوی زمسامش برون دمید شراب

به رنگ عنبر نا بست شاخ او بدرست

اگر شدست شرابش ببوی عنبر ناب ...

... چو بخت خواجه عمید آمدست روشن و شاب

ابوالحسن علی بن محمد آنکه بدوست

بلند نعمت و بخت و ستوده حشمت و آب ...

... تمام ذات صیانت شدست و عین صواب

گر آب ابر بگیرد صدف بنام عدوش

خسک کند بگلودر چو لؤلؤ خوشاب ...

... همی سخا و فعال ترا بلفظ فصیح

مدیح خواند نا بسته نطفه در اصلاب

ستارۀ عدوی تو زسهم و هیبت تو ...

... به زیور سخن آراستست در هر باب

نه بنده کرد که تأثیر مدحتت کردست

که در معانی و لفظش خرد کند اعجاب ...

... هزار سال بمان در مراد خویش رهین

موافقان بنعیم و مخالفان بعذاب

ازرقی هروی
 
۸۸۴

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۳

 

... خطت کشیده دایرۀ شب بر آفتاب

زلف چو مشک ناب ترا بنده مشک ناب

روی چو آفتاب ترا چاکر آفتاب

آنجا که زلف تست همه یکسره شبست

و آنجا که روی تست همه یکسر آفتاب

باغیست چهرۀ تو که دارد بنفشه بار

سرویست قامت تو که دارد بر آفتاب ...

... در حلقه ماه دارد و در چنبر آفتاب

خالیست بر رخ تو بنام ایزد آن چنانک

نارد همی بخویشتن از زیور آفتاب ...

... و ز ماه رایت تو کند افسر آفتاب

نام شب از صحیفۀ ایام بسترد

از رای تو اجازت یابد گر آفتاب ...

... گویی همی بر آید از خاور آفتاب

با بند گانت پای ندارند سرکشان

بر او سپاه شب چو کشد معجر آفتاب ...

... ای چاکری جاه ترا لایق آسمان

وی بندگی رای ترا در خور آفتاب

بر شعر آفتاب که نبود برین نمط ...

ازرقی هروی
 
۸۸۵

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۴

 

... جام های گازری آرد ز صندوق عدم

از برای خواب اندازد چو بستر ماهتاب

ماه سیمین ترگ را چون با کله دید از هوس ...

... امتزاج مشک و کافوری ز نور و سایه کرد

بر در کیخسرو ابن المظفر ماهتاب

بنگر آخر بر در عالیش هر شب تا بروز

از جبین با خاک در چون شد مجاور ماهتاب ...

ازرقی هروی
 
۸۸۶

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۸

 

... کنون هر پیکری دارد ز شاخ کهربا زیور

شمال زرفشان هر روز طاوسان بستان را

نهد زرچوبه در منقار و مالد زعفران برپر ...

... تو گویی ذرۀ سیمین بزیر گنبد گردون

بیاشوبند هر ساعت همی بر رغم یک دیگر

دهان ابر لؤلؤ بیز عنبر سای هر ساعت

ز مینا بر کشد لؤلؤ بنیل اندر دمد عنبر

چو برگ عبهر از عنبر نماید چرخ بر صحرا ...

... مبارک کهف امت را طغانشاه آیت مفخر

خداوندیکه گر خواهد بیک ساعت فرو بندد

خدنگش خانه بر خاقان سنانش قصر بر قیصر ...

... بتاب خشمش ار خواهی ز آذریون کنی آذر

قدم بر آسمان بنهاد پای همتش روزی

ز جرم آسمان بگشاد در حین چشمۀ کوثر ...

... زمین از زخم گرز تو همی خواهد که بگریزد

ولیکن راه او بسته است ازین گردون پهناور

هر آن گوهر کز آب و خاک پیدا شد ببخشیدی ...

... تو آن شبرنگ تازی را بمیدان چون برانگیزی

عدو را روز بنوردی بدان تیغ بلا گستر

ز بیم خنجر و پیکان مبارز پیش زخم تو ...

ازرقی هروی
 
۸۸۷

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۹

 

... بخوبی چو رخسارة یار دلبر

یکی برکۀ ژرف در صحن بستان

چو جان خردمند و طبع سخنور ...

... خداوند شمشیر و دیهیم و افسر

بشمشیر او باز بستست گیتی

عرض باز بستست لابد بجوهر

باندیشه اندر نگنجد مدیحش ...

... اگر نام خود بر نگاری بخنجر

بنام خلاف تو گر گل نشانند

سنان جگر دوز و خنجر دهد بر ...

... شود دیده و مغز پر مشک اذفر

بلطف روان و بنور ستاره

ببوی گلاب و برنگ معصفر ...

... بدل ناصح ملک پیروز دولت

بجان بندۀ شاه پیروز اختر

ایا شهریاری کجا تیغ عدلت ...

... کجا آب حیوان برآید ز اخگر

فلک را بجز بندۀ خویش مشناس

زمین جز به کام دل خویش مسپر

ازرقی هروی
 
۸۸۸

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۱۰

 

ابر سیمابی اگر سیماب ریزد بر کمر

دود سیماب از کمر ناگاه بنماید اثر

ور ز سرما آبدان قارورۀ شامی شدست ...

... عالمی از فر و آیین نو پدید ارد بهار

گر زمستان بستدست از عالم این آیین و فر

باد خوارزمی چو سنگین دل پجشک دست کار ...

... از نفیر زاغ چندان ماند مدت بر چنار

کز سپاه بلبل آید بر سر گلبن نفر

تخت سقلاطون گشاید ابر تاری در چمن ...

... سوسن آزاد را عارض بیاراید نسیم

ارغوان زرد را پیرایه ای بندد ز زر

هر تلی را لاله زاری روی بنماید فراخ

هر گلی را زند وافی تنگ برگیرد ببر ...

... عاشقان را در حدیث آرد چو طوطی را شکر

غرقه گردد بامدادان هر ستاک گلبنی

بر مثال خاطر مداح میر اندر گهر

میر میرانشاه بن قاورد بن جغری که اوست

در جهان دولت ارکان بر سپهر دادخور ...

... آن جواد بی ریا آن پادشاه بی مکر

گرچه نیکو سیرتی را بر خرد باشد بنا

سیرت آموزد خرد از خلق آن نیکو سیر ...

... ای ستوده چون دیانت وی گرامی همچو دین

ای بپاکی چون هدایت وی بنیکی چون هنر

ای مبارک چون علوم و ای محقق چون خرد ...

... عالمی باشد ز علم اندر بیانی مختصر

چون قوافی را بنام تو بنظم اندر کشم

پرده بندد از معانی بر قوافی صد حشر

آن کسی جوید ترا کو جست خواهد جاه و نام ...

... از جهان خیر جودت نام فقر و بخل و شر

خدمت مستقبل من بنده زین بهتر بود

خدمت حالیت این زینسان که آمد مختصر ...

ازرقی هروی
 
۸۸۹

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۱۲

 

... چنانکه یار کنی سند روس با عنبر

بنات نعش تو گفتی که باشگونه همی

نمود صورت صادی ز هفت دانه گهر ...

... کزین دو نوع ستاره کدام عالی تر

فکر چو بستۀ آن حال طرفه کرد مرا

ببست خواب سحر بر دلم مجال فکر

بخواب دیدم کز آسمان همی گفتند

مرا بلفظ دری مشتری و شمس و قمر

که ای بجان و بتن بندۀ شهی که ازوست

فروغ تاج ونگین و جمال جاه و خطر ...

... که این جمال بیابیم در کمال مگر

میان بخدمت شه بسته ایم و دربندیم

اگر بخدمت باشیم شاه را در خور ...

... کس از شهان و بزرگان ببد نداشت سفر

بآب دریا بنگر که تاز موضع خویش

سفر نکرد نیامد ازو پدید گهر ...

... چهار بار شدی سوی بلخ و هر باری

بنوع طرفه شود مانعت قضا و قدر

یقین بدان که درین بار خیر مانع نیست ...

... وگر ز تنگی دستت عذر تو ظاهر

خدای بر تو نبندد همی بروزی در

وگر درازی را هست عذر و دشخواری ...

... گشاده کن دل و این بیهده غمان بگذار

میان ببند و بدرگاه شهریار گذر

ابوالفوارس خسرو طغانشه آن ملکی ...

... چو عیش خرم خواهی مدیح او بگزین

چو حال فرخ خواهی بروی او بنگر

هزار عقل تمامست در یکی صورت ...

... یکی در آن شده مدغم یکی درین مضمر

بدان سبب که بناگاه خون نریزد شاه

صفیر تیرش گوید بدشمنان که حذر ...

... که نعمت تو کند خاک خشک لؤلؤ تر

ز نوک کلک تو یابند نادرات خرد

ز زخم تیغ تو گیرند کیمیای ظفر ...

... ز بیم نوحه کند برسر گوان مغفر

بنعره مریخ اندر فلک همی گوید

زهی طغانشه الپ ارسلان شیر شکر

خدایگانا این هشت ماه بندۀ تو

چنان گذاشت که از خویشتن نداشت خبر ...

... دلم بر آتش غم هر زمان که تفته شود

بآب دیده یکی بنگرم در آن دفتر

چو نام شاه ببینم چنان شوم گویی ...

ازرقی هروی
 
۸۹۰

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۱۳

 

... خجسته باد بر شاه مظفر

امیر انشاه بن قاورد جغری

جمال دین و دین را پشت و یاور ...

... بجای سبزه روید از زمین زر

بدربند بجستان آنچه او کرد

مثالی کرده بد حیدر بخیبر

حنا و کوهۀ زین داشت شش ماه

بجای خوابگه بالین و بستر

درین شش مه زمانی برنیاسود ...

... ز خون در خنجرت سیراب گوهر

ز خفتان معصفر بند بگشای

ز ساقی باده ای بستان معصفر

بجای جوشن اندر پوش قاقم ...

... بر افروز آتشی چون چشم عبهر

اگر بستان آزاری بیفسرد

ز آذر بوستانی کن در آذر ...

... فرو بارد ز عنبر عقد گوهر

وزان باریدن گوهر بنیسان

بخندد باغ و بر بالا صنوبر ...

ازرقی هروی
 
۸۹۱

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۱۴

 

... بروی ماه بر از تیره شب نموده نگار

بسیم خام بر از زر پخته بسته کمر

بزلف وجعد کمندی نمود در زرهی ...

... پری بمهرۀ لبلاب در گرفت گذر

بزیر درقۀ پر کوکب اندرون بنهفت

ز بیم چشم بد آن روی چون گل پربر ...

... کز آب و آتش نقصان نیافت شوشۀ زر

خیال عبهر مشکینتای صنم بنمود

در آتش دل من بوستان پر عبهر ...

... چنانکه دانش خواهد ز رای خواجه نظر

ابوالحسن علی بن محمد آنکه ازوست

کمال دولت واصل سخا و قدر خطر ...

... از آن جهت که بپیکر ترا اسجود برند

بنور عالی همراه جان سزد پیکر

طبایع ار نه بترکیب تو شریف شدی ...

... بسان ناقه برون آید از میان حجر

ببین سه میخ بنعلش در ار ندیدستی

بروی ماه نو اندر نشانده دو پیکر ...

ازرقی هروی
 
۸۹۲

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۱۶

 

بار دیگر بر ستاک گلبن بی برگ و بار

افسر زرین بر آرد ابر مروارید بار ...

... گاه مرجان زیور آرد زو عروس مرغزار

غنچه سازد باغ را پر گلبن از مینا و زر

لاله سازد کوه را پر پشته از شنگرف وقار

دست سوسن نقرۀ نا پخته دارد دست بند

گوش گلبن لولوی ناسفته دارد گوشوار

در ع قطران حلقه از دریا بپوشد آسمان

برگ مرجان کوکب از خارا بر آرد کوهسار

لشکر انجم نهاد لاله بنماید ز سنگ

رایت خورشید پیکر گل برون آرد ز خار ...

... بر شکتست از چمن یا بردمیدست از چنار

از بنفشه مشکبوی ولالۀ لؤلؤ نسب

قطره سازد چشم عاشق حلقه گیرد زلف یار ...

... مرکز ملت ظهیر ملک کافی شهریار

معدن احسان سعید بن محمد کز دلش

مایۀتدبیر برخیزد چو از دریا بخار ...

... دست تدبیرت خداونداعروس ملک را

بس نو آیین ز یوری بستست خوب و ساز وار

چو بطبع اندر مروت چون بعقل اندر هنر ...

... چون کند وقت سخن اندیشه دارد اعتبار

تا بهار از شاخ مرجان لاله بنماید بباغ

تا خزان از عقد لؤلؤ دانه رویاند ز نار ...

ازرقی هروی
 
۸۹۳

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۱۷

 

عید مبارک آمدو بر بست روزه بار

زان گونه بست بار که پیرار بست و پار

در طبع روزه دار گه آمد که هر زمان ...

... صحرای نو بهار نماید چو قندهار

زلف بنفشه تاب در آرد ببوستان

گه زار زار مرغ بنالد بمرغزار

گه پوی پوی پر در آرد ببوستان ...

... کورا گزید دولت و دین کرد اختیار

میرانشه بن قاورد آن خسروی کزوست

میری و خسروی طرب افزای و نامدار ...

... در رای او براعت و در طبع او وقار

ای روزگار بندۀ رای تو روز عزم

وی آفتاب چاکر روی تو روز بار ...

... تا بر عنان چگونه کنی دست استوار

گر زتو بندنایبه بگشاید از فلک

تیر تو برج کنگره بردارد از حصار ...

... از حلقۀ کمر بهراسد دل سوار

در شعر چون بنام تو بندند قافیت

فارغ شود سخن ز مجازات و استعار ...

... بیجادۀ معنبر و مرجان لاله کار

تا تاج و بند تلخ و خوش آید برخرد

تا تخت و دار نیک و بد آید بهوشیار

با تاج باد ناصح تو بر فراز تخت

با بند باد حاسد تو بر فراز دار

ازرقی هروی
 
۸۹۴

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۱۸

 

... کای جان لهو و کام دل و سعد روزگار

آگه نه ای که عید همایون ببندگیست

درگوش چرخ کرد زر اندوده گوشوار ...

... ز ایدر عنان بتاب و بدو بر پیام من

بنشین بگو و بشنو برگرد و پاسخ آر

ز اول زمین ببوس و ثنا خوان و پس بگوی ...

... بخرام سوی من که ز بهر خرام تو

بستم هزار قبه ز کشمیر و قندهار

با تختهای جامۀ دیبای شوشتر ...

... بر سایۀ سر تو بهر جا که بگذری

چتری زنم بنفش ز دیبای سبزکار

مشک سرشته در دل بیجاده افکند ...

... خورشید تیغ بر کشد از تیغ کوهسار

بخرام تا پگاه بآیین بندگی

هر دو بهم رویم بدرگاه شهریار ...

... این مملکت گرفتن و این ملک داشتن

در گوهر شریف تو بنهاد کردگار

زخم درشت باید و پیکان سنگ سنب

تیغ بنفش خواهد و بازوی کامگار

سعهد سپهر مرکز شاهی و قطب ملک ...

... چون روی لاله باد بشوید بچشم ابر

در هم زند بنفشه سر زلف تابدار

بلبل همی بنالد بر هجر یار سخت

قمری همی بگرید بی آب دیده زار ...

... از دست دلبری که بود سوی و روی او

بر مشتری بنفشه و بر ماه لاله زار

تا پنجۀ هزبر نگردد سرین گور

تا سینۀ صدف نشود پشت سوسمار

گیر و ببوس و بشنو و بستان بنه کنون

زلف و لب و سماع و می از سر غم خمار ...

ازرقی هروی
 
۸۹۵

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۱۹

 

... و یا بلند همم سرور بلند آثار

ایا بنزد تو عاقل بلند و جاهل پست

و یا بپیش تو دانش عزیز و خواسته خوار ...

... بخاصیت شکند ز خمش استخوان سوار

چنان ببندد سهم تو خصم را گویی

که گشت موی تنش بر مسام او مسمار ...

... روان خصم ز منقار او بگونۀ قار

مرکبست ز بلغار و هند ز آنکه همی

سرش ز هند پدید آید و تن از بلغار ...

... بزخم غرم و بصید گوزن روز شکار

بنزد عقل چو هنجار زخم خواهد جست

چو نور عقل در آید براه بی هنجار ...

... طلسم ساخت سکندر که مال گیتی را

بقهر بستد و در خشک خاک کرد انبار

اگر بسد سکندر درون بود زر تو ...

... بدانچه داده بد او را هزار دیناری

بنا وجوب بهم کرده از صغار و کبار

تو در هری بشبی خسروا ببخشدی ...

... بملکت اندر فغفور و رای و قیصر و شار

همیشه تا که جوانی و ملک بستایند

تو بادیا ز جوانی و ملک برخوردار

نگاهدار تو بادا خدای عزوجل

بسال و ماه و بنیک و بد و بلیل و نهار

باعتقاد من ای شاه و سوخته دل من ...

ازرقی هروی
 
۸۹۶

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۲۰

 

... باده ای یابی و هم در خور او باده گسار

ور بنقل و می و بازی دل تو میل کند

می و شطرنج بدست آید و اسباب قمار ...

... که زند آتش غم در عدوی خواجه شرار

شرف الدوله علی بن محمد که بدوست

قوت دولت و جاه حق و تمدیح فخار ...

... که ببیچارگی خویش عدو کرد اقرار

گر بخامه بنگارند صفت دست ترا

شود از صورت او خامه پر از رنگ و نگار ...

... چه بدی کرد بجای تو ندانم دینار

فخر عالم همه در جمع درم بسته بود

وین عجب تر که تو از جمع درم داری عار ...

ازرقی هروی
 
۸۹۷

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۲۵

 

... از عشق نام شاه نگین عزیز مصر

خون شد ز غبن او و پذیرفتن نگار

هر روز بی اجازت رأی خدایگان ...

... آخر بجمله دولت پاینده را بطوع

پیش بقای شاه نهادند بنده وار

او هست خسروی که سلاطینش بوده اند ...

... عزمیست استوار فلک را چنانکه چرخ

دارد بنای ملک بر آن عزم استوار

تا آسمان عدل بری ماند از خلل ...

... کان جا فلک نبود کفایت بکارزار

دست و بنانش مایۀ تیغ آمد و قلم

بأس و امانش مایۀ لیل آمد و نهار ...

... ای رفته چون سکندر و از تیغ سد گشای

بربسته پیش لشکر یأجوج رهگذار

بر کشوری زده که فلک بر فراز او ...

... یا بردۀ اجل شد یا بردۀ سپاه

یا خستۀ یمین شد یا بستۀ یسار

آنست امید بخت تو کز خشم و بأس تو

از لشکر عراق برآرد کنون دمار

بگشاید آن ولایت و بربندد آن طریق

بنوردد آن رسوم و بپردازد آن شعار

از ملک بی زوال تو و بخت بی ملال ...

ازرقی هروی
 
۸۹۸

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۲۸

 

ای دست منت تو بمن بنده در دراز

درگاه تو ز حادثه من بنده را جواز

درهای رنج بسته بمن بر سخای تو

بر من در سرای تو بیگاه و گاه باز ...

... جان در میان آتش و دل در دهان گاز

از غبن روزگار پر از آب هر دو چشم

اندر ستاره دوخته شبهای دیر یاز ...

... جان من از تفکر و شخص من از گداز

چون اعتقاد بنده شناسی خود این بسست

ابرام گشت بی حد و گفتار شد دراز

ازرقی هروی
 
۸۹۹

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۳۱

 

... گزیده شمس دول شهریار کهف امم

طغانشه بن محمد طبایع فرهنگ

رکاب مرکب او بر کرانۀ خورشید ...

... زمانه کوته وافلاک خرد و دریا تنگ

بدان سبب که ورا بندگان ز چین آرند

بشبه مردم روید بحد چین سترنگ ...

... تویی که پیش تو شیر ژیان چنان باشد

که پیش شیر ژیان دست بسته رو به لنگ

خدنگ پر مکش اندر کمان که گاه کشاد ...

... ز هند تا بلغار و ز روم تا کیرنگ

تویی که ناز مخالف کنی بنیزه نیاز

تویی که شهد معادی کنی بکینه شرنگ ...

ازرقی هروی
 
۹۰۰

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۳۵

 

... آتش هیبت تو تا ز هری دور شدست

بندگان تو چنانند که بر آتش نال

خون به قیفال در از بیم بیفسرد همی ...

... در حریم تو اگر نقش شود صورت شیر

بند پولاد شود پنجۀ او را دنبال

به خدای متعال ای ملک روی زمین ...

... اگر از باختن و تاختن گوی و کمیت

روزکی چند شدی بسته آسایش و هال

آب سیل ار چه کند قوت و با سهم رود ...

... اندرین عالم تغییر پذیرست احوال

مشتری را که همه سعد جهان بسته بدوست

هم تغیر رسد از جرم سپهر و اشکال ...

... گه بود در درخشان و گهی چفته هلال

سیر اعمال چو بر مرد شود بسته سپهر

هم از آن بستگی او را بگشاید اعمال

اثرش راست چو صنعتگر محتال شدست ...

... بکند از لگد گرز و ز چنگال اشکال

زو یکی پاره سفالی بنماید که شود

چاشنی گیر چو تو خسرو آن پاره سفال ...

... طبع من تیره بدان گونه که در طبع ملال

من درین شهر یکی مرغم در بند قفس

مرغ اقبال مرا کنده زمانه پر و بال ...

ازرقی هروی
 
 
۱
۴۳
۴۴
۴۵
۴۶
۴۷
۵۵۱