گنجور

 
ازرقی هروی

ابر سیمابی اگر سیماب ریزد بر کمر

دود سیماب از کمر ناگاه بنماید اثر

ور ز سرما آبدان قارورۀ شامی شدست

باز بگدازد همی قاروره را قاروره گر

ور سیاه و خشک شد بادام تر ، بیباک نیست

چون بجنبد لشکر نوروز گردد سبز و تر

کوهسار ششتری پوش ار حواصل پوش گشت

زان حواصل آید اکنون سینۀ طاوس نر

ور درختان همچو حجاجان شدند اندر حرم

خلعت فردوسیانشان داد خواهد دادگر

آب ار اکنون در شمر چون تختۀ سیماب شد

گونة یاقوت و روی در گیرد در شمر

ورستاک گلستان چون پای طاوسان شدست

تا کم از ماهی بپای اند کشد طاوس پر

آب گویی سالخورده پیر سست اندام شد

زان بیاساید بهر ده گام لختی برگذر

عالمی از فر و آیین نو پدید ارد بهار

گر زمستان بستدست از عالم این آیین و فر

باد خوارزمی چو سنگین دل پجشک دست کار

دست دارد پر ستاره آستین پر نیشتر

از نفیر زاغ چندان ماند مدت بر چنار

کز سپاه بلبل آید بر سر گلبن نفر

تخت سقلاطون گشاید ابر تاری در چمن

فرش بوقلمون نماید باد مشکین بر کمر

سوسن آزاد را عارض بیاراید نسیم

ارغوان زرد را پیرایه ای بندد ز زر

هر تلی را لاله زاری روی بنماید فراخ

هر گلی را زند وافی تنگ برگیرد ببر

بر فرازد پیلگوش از بوستان سیمین سنان

در سر آرد گلستان از زرد گل زرین سپر

باد عنبر پاش گردد و اندران عنبر عبیر

شاخ مینا پوش گردد وندر آن مینا درر

در لب هر جویباری نزهتی بینی جدا

زیر هر شاخ درختی مجلسی یابی دگر

باغها بینی سپهری گشته پر اجرام نور

دشت ها بینی بهشتی گشته بی دیوار و در

عود و عنبر حبه سازد باد مشکین در هوا

در و مینا بر فشاند ابر باران بر شجر

دشت طوطی رنگ و یاد لعبت شکرفشان

عاشقان را در حدیث آرد چو طوطی را شکر

غرقه گردد بامدادان هر ستاک گلبنی

بر مثال خاطر مداح میر اندر گهر

میر میرانشاه بن قاورد بن جغری که اوست

در جهان دولت ارکان ، بر سپهر دادخور

آن کریم باتوان ، آن چیره دست بردبار

آن جواد بی ریا ، آن پادشاه بی مکر

گرچه نیکو سیرتی را بر خرد باشد بنا

سیرت آموزد خرد از خلق آن نیکو سیر

گر بخواب و خور نبودی پیکر او را نیاز

از ملایک حکم کردندی مرو را نز بشر

همت عالیش پنداری اثر دارد همی

چون دعای مستجاب اندر قضا و در قدر

جود حاتم را در اخبار و سمر خوانم همی

رتبت لفظ حقیقت نیست جاری در ممر

جود او را نی بچشم سر عیان بینی همی

یک عیان نزدیک من فاظل تر از سیصد خبر

گرچه بر هر نیک و بد پیروز باشد روزگار

روزگار از رای او خواهد بپیروزی نظر

گر بیاد مهر او صورت بسنگ اندر کنی

بی گمان از یاد مهرش جان پذیر آید صور

قدر او را در علو با آسمان کردم قبای

آسمان در زیر دیدم قدر او را بر زبر

ای رزانت را زمین و ای سخاوت را سحاب

ای لطافت را روان و ای شجاعت را جگر

ای ستوده چون دیانت وی گرامی همچو دین

ای بپاکی چون هدایت وی بنیکی چون هنر

ای مبارک چون علوم و ای محقق چون خرد

ای خجسته چون سخاوت وی همایون چون ظفر

ای حیا را همچو عثمان وی شجاعت را علی

ای دیانت را چو بوبکر ، ای صلابت را عمر

ای نموداری زیک لفظ وفاق تو بهشت

وی نشانداری زیک حرف خلاف تو سقر

اندر آن وقتی که باشد پرخطر ناوردگاه

از سنان نیزۀ خطی روانها در خطر

از بسی اعلام گردان بیشه ای گردد هوا

جانور کردار شیران اندرو ناجانور

آن پسر کو را پدر پرورده باشد در کنار

گر بکشتن دست یابد دست یازد بر پدر

نم بگیرد چشم مرد از شرم چون گوهر و لیک

خون چنان راند که در شمشیر نم گیرد گهر

بر کمرگاه سواران بگذراند شست تو

هر خدنگی کان بهیجا بر کشیدی از کمر

چون سراپای اندر آهن دید خصمت مر ترا

پای ننهد پیش و دیگر پای نشناسد ز سر

در سخاوت آفتابی ، در توانش روزگار

در کفایت چون سپهری در سعادت چون قمر

کمترین شرحی که در نوعی براند لفظ تو

عالمی باشد ز علم اندر بیانی مختصر

چون قوافی را بنام تو بنظم اندر کشم

پرده بندد از معانی بر قوافی صد حشر

آن کسی جوید ترا کو جست خواهد جاه و نام

کز درخت خدمت تو نام و جاه آید ثمر

گاه را شایسته ای مانند عقل اندر دماغ

جاه را بایسته ای مانند نور اندر بصر

عنبر آگین گردد از خلق تو فکرت در دماغ

گوهر آگین گردد از مدح تو معنی در فکر

از غرایب وز غرر در مجلس ار لفظی رود

از غرایب لفظ تو خالی نباشد وز غرر

ای خداوندی که برگیرد همی یک بارگی

از جهان خیر جودت نام فقر و بخل و شر

خدمت مستقبل من بنده زین بهتر بود

خدمت حالیت این زینسان که آمد مختصر

تا همی گردد زمان و تا همی پاید زمین

تا همی گرید سحاب و تا همی خندد خضر

کام یاب و کام ران و شادباش و شادزی

زی خوش انگشتان بپوی وزی دل افروزان نگر

جشن نوروز و سر سال نوت فرخنده باد

سال و ماه و روز و شب از یکدگر فرخنده تر