گنجور

 
ازرقی هروی

عید مبارک آمدو بر بست روزه بار

زان گونه بست بار که پیرار بست و پار

در طبع روزه دار گه آمد که هر زمان

میل شراب دار کند طبع روزه دار

بی شک بطبع عید خوش آیدش آنکه او

در باغ گل نماید و در راغ لاله زار

در دست ازو ستاره و دو چشم ازو فروغ

در طبع ازو سخاوت و در مغز ازو بخار

بی نو بهار بیند ازو دیدۀ طرب

در باغ جام تازه گل سرخ کامگار

بر دست لاله کارد و بر رخ زند فروغ

در طبع آتش آرد و بر سر زند شرار

باد بهار چونکه ازین پس بروز چند

صحرای نو بهار نماید چو قندهار

زلف بنفشه تاب در آرد ببوستان

گه زار زار مرغ بنالد بمرغزار

گه پوی پوی پر در آرد ببوستان

رخسار لاله رنگ برآورد بکوهسار

مرجان فروغ لاله برون آید از چمن

مینا نهاد برگ برون آید از چنار

در بوستان نهند بهر جای مجلسی

چون طبع عشق پرور و چون خان شاد خوار

غلتان میان تودة گل عاشقان مست

از غم کنار کرده و معشوق در کنار

گه لب بسوی باده و گه دست سوی گل

گه گوش سوی بربط گه چشم سوی یار

دانم که نوبهار چنینست و بیش ازین

با هجر یاربهره ندارم ز نو بهار

خودکام و بردبار دلی دارم ، ای عجب

فریاد و جور ازین دل خودکام بردبار

صدبار گفتمش که ، چو کار تو نیست عشق

ره باز جوی و رخت بپرداز و سر مخار

امروز مهر بیشتر آرد همی ز دی

و امسال عشق بیشتر آرد همی ز پار

ای دل ، بعاشقی چه شتابی ؟ عنان بکش

و آن عشوه های عشق بیک ره فروگذار

تا کی هوا ؟ حدیث مه نیکوان ببر

تا کی غزل ؟ مدیح سر خسروان بیار

زیبا همام دولت و فرخ جمال دین

کورا گزید دولت و دین کرد اختیار

میرانشه بن قاورد ، آن خسروی کزوست

میری و خسروی طرب افزای و نامدار

بر طبع ورای اوست کم و بیش راگذر

بر خشم و حلم اوست بد و نیک را گذار

در خشم او سیاست و بر عفو او امید

در رای او براعت و در طبع او وقار

ای روزگار بندۀ رای تو روز عزم

وی آفتاب چاکر روی تو روز بار

از جود دست تو عجب آید مرا همی

تا بر عنان چگونه کنی دست استوار ؟

گر زتو بندنایبه بگشاید از فلک

تیر تو برج کنگره بردارد از حصار

مانند تو سوار ندیدست روز جنگ

الماس آب چهره و شبرنگ را هوار

در دامن فنا ز نهیب تو گم شوند

گردان کار دیده و شاهان کامگار

مر دشمن ترا دو لقب داد آسمان

دون همت نگونه و بدبخت خاکسار

ز آسیب نعل خنگ تو اندر زمین جنگ

بر آسمان زمین دگر سازد از غبار

از بهر آنکه مار بپیچد چو رمح تو

در طبع و جان سرشت خداوند سهم مار

خصم تو و کمان تو بر یکدگر بجنگ

بیدل دو عاشقند بهجران بسنده کار

ورنه چرا گمان تو بر دست تو بدو

پیکان آبداده فرستد بیاد گار؟

گور افکند بباد و سوار افکند بعکس

تیغ تو در نبرد و سنان تو در شکار

گردافکنی که با تو بمیدان برون شود

بر وعده گاه مرگ نهد جان بانتظار

با سهم جنگ تو ز نهیب کمند تو

از حلقۀ کمر بهراسد دل سوار

در شعر چون بنام تو بندند قافیت

فارغ شود سخن ز مجازات و استعار

گر عکس تیغ تو بهوا روشنی دهد

ارواح کشتگان شود اندر هوا فگار

ای آفتاب گاه سعادت که جاه را

دوران آسمان چو تو ننمود شهریار

در جشن روز عید می لعل فام خواه

بگزار در مراد چنین جشن صد هزار

زان می ستان کجا شود از رنگ و بوی او

باد هوا و خاک زمین لعل مشکبار

در طبع تو ز رنگ و فروغ از ره خرد

دارد چهار چیز درو نسبت از چهار

یاقوت گل فروغ و گل ارغوان نسب

بیجادۀ معنبر و مرجان لاله کار

تا تاج و بند تلخ و خوش آید برخرد

تا تخت و دار نیک و بد آید بهوشیار

با تاج باد ناصح تو بر فراز تخت

با بند باد حاسد تو بر فراز دار