گنجور

 
ازرقی هروی

از هری گر سوی اوغان شوی، ای باد شمال

باز گویی ز هری پیش ملک صورت حال

گویی: آن شهر، کجا بود دل بخت بدو

شادمان همچو دل مرد سخی وقت نوال

بی تو امروز همی نوحه کند بخت برو

هم بران سان که عرب نوحه کند بر اطلال

جمله کاشانۀ آن شهر طلالند امروز

جغد کاشانه فرو برده بر اطراف طلال

منم آن باد شمالی که ز من روح افزود

بی‌تو کس روح نیفزود ز من باد شمال

آتش هیبت تو تا ز هری دور شدست

بندگان تو چنانند که بر آتش نال

خون به قیفال در از بیم بیفسرد همی

بزد ایام ز مژگان یکایک قیفال

نه بطبع اندر شادی، نه به مغز اندر هوش

نه بشخص اندر کسوت، نه به دست اندر مال

لیکن، ای باد، چو این گفته بوی باز بگوی:

کای فلک فرۀ سیما ملک اعدا مال

تو نه یزدانی و از مال تو سوی همه خلق

همچو یزدانی تقدیر رسیدست اموال

در حریم تو، اگر نقش شود صورت شیر

بند پولاد شود پنجۀ او را دنبال

به خدای متعال، ای ملک روی زمین

که بسازد همه کار تو خدای متعال

در سر مملکت و دولت خود، با همه خلق

نیکویی کرده ای، ای پادشه نیک‌سگال

اگر از باختن و تاختن گوی و کمیت

روزکی چند شدی بستهٔ آسایش و هال

آب سیل، ار چه کند قوت و با سهم رَود

تا نیاساید جایی نشود آب زلال

ور به ناکام خود از ملکت خود دور شدی

ملکت و کام تو زآنجا رسد ای شه به کمال

شاخ باریک جداگانه درختی نشود

تا نبرّندش و جایی ننشانند نهال

وگر از حادثهٔ چرخ شدی رنجه به دل

در شادیست در آن رنج، تو از رنج منال

به دوالی، که عنانست، نیاراید دست

مرد، تا پیش معلم نخورد زخم دوال

وگر احوال تو تغییر پذیرفت، شها

اندرین عالم تغییر‌پذیرست احوال

مشتری را، که همه سعد جهان بسته بدوست

هم تغیر رسد از جرم سپهر و اشکال

گاه مسعود بود ذات وی از سعد شرف

گاه منحوس بود جرم وی از نحس وبال

ور قوامی بشد از مملکت و دولت تو

هم ز ایام قوامی بپذیرد به جمال

ماه بر جملۀ هفت اختر سیاره شهست

نیست رأی حکما را بجز این روی اقوال

گاه بر فوق سما باشد و گه تحت زمین

گه بود درّ درخشان و گهی چفته هلال

سیر اعمال چو بر مرد شود بسته، سپهر

هم از آن بستگی او را بگشاید اعمال

اثرش راست چو صنعتگر محتال شدست

که ز ناچیز همی چیز نماید محتال

مرد خزاف بچین آن گل بی‌قیمت را

بکند از لگد گرز و ز چنگال اشکال

زو یکی پاره سفالی بنماید که شود

چاشنی‌گیر چو تو خسرو آن پاره سفال

ای خداوندی کز صحبت تو خیره شود

خرد آنجا که به برهان بود الا به جدال

بیم و آمال، شها، در عقب یک دگرند

گه ز آمال رود بیم و گه از بیم آمال

آدمی، گرچه ز چنگال هژبرست به بیم

هم بزر گیرد و تعویذ کند آن چنگال

تو شهنشاه ملوکی و شهان را ز افلاک

کارهایی بجهد نادر و نادر‌ تمثال

گردد از بخت شما گوهر الماس جمد

گردد از فرّ شما دانهٔ یاقوت زکال

کارهایی که شما را ز عجایب برود

دل و اندیشهٔ ما زان بهراسد به خیال

نه چو مایید شما از ره توفیق و عمل

گرچه ماییم ز صلصال و شما از صلصال

صوف بصری و جوال، ار چه ز پشمند به اصل

صوف بصری نبود گاه بها همچو جوال

ای ثبات تو ممکّن ز همه روی ثبات

وی خصال تو مخیّر ز همه نوع خصال

نه ز جود تو زیان و نه ز عدل تو ستم

نه ز لفظ تو گزاف و نه ز طبع تو محال

اندر آن وقت که قتّال زند نعرهٔ جنگ

تیغ در بازوی قتّال در آید به قِتال

باد بر روی هوا عرضه کند قوس قزح

از بسی رایت سبز و بسی رایت آل

انجم از چرخ بر آرند دلیران به کمند

گرد بر چرخ فشانند ستوران به نعال

گر ز پنجاه‌منی پست کند مغفر و سر

تیغ الماس نسب پاره کند جوشن و یال

تیغ خون ریز، ز بس رخنه، شود سیمین‌تن

قدّ خونخوار، ز بس رنج، شود زرین نال

سله‌ای گردد میدان و در او مار کمند

بیشه‌ای گردد خفتان و در او شیر، غزال

اسب کشتی شود و حملهٔ او قوّتِ موج

دشت دریا شود و تیغ در او ماهی وال

علت صرع بود رایت تو خصمِ ترا

که چو مصروع از آن خصم بر آرد زلزال

کلکت ار نطق پذیرد چه بود صاحب ری؟

تیغت ار روح پذیرد چه بود رستم زال؟

با سر خامۀ تو جملۀ آمال قرین

با دل خنجر تو زَهرهٔ آجال محال

ابر در لفظ سخای تو چه چیزست؟ ضمین

چرخ در جنب توان تو چه چیزست؟ عیال

سهم یک حرف ز علم تو فزون تر ز بحور

وزن یک لفظ ز حلم تو گران تر ز جبال

نه ز شاهان چو تو شاهی رسد از نسل ملوک

نه ز مردان چو تو مردی بود از پشت رجال

ای خداوند، من از شدت دلتنگی خویش

بر شمارم، به عدد بیشتر آید ز رمال

مغز من خیره ، بدان گونه که در مغز، خِرد

طبع من تیره ، بدان گونه که در طبع، ملال

من درین شهر یکی مرغم در بند قفس

مرغ اقبالِ مرا کنده زمانه پر و بال

خدمت مجلست، ار بخت به من باز دهد

دولتی یابم کان را نبود روی زوال

تا چو قلزم نتوان ساختن از یک قطره

تا چو ثهلان نتوان ساختن از یک مثقال

باد نام تو چو بخت تو فزون روز به روز

باد عزم تو چو فر تو فزون سال به سال

گشت پرداخته بر فرخی این شعرِ بدیع

آخر ماه صیام اول ماهِ شوال

فال‌هایی زده‌ام خوب و حکیمان گفتند:

کز قضای ازلی جزو مهین آمد فال

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode