گنجور

 
ازرقی هروی

چون چتر روز گوشه فرو زد بکوهسار

بر زد سر علامت عید از شب آشکار

هر کوکبی بتهنیت عید بر فلک

در زیور شعاع برآمد عروس وار

چون بر فراخت عید علامت بدست شب

نوروز در رسید و علمهای نوبهار

باد صبا مقدمه بود از سپاه گل

لشکر همی کشید بهر کوه و هر قفار

چون گوشۀ علامت عید از فلک بدید

اندیشه در گرفت و فرو شد باضطرار

تافر خجسته رایت نوروز در رسید

از گرد راه با علم و خیل بی شمار

باد صبا بیامد و خدمت نمود و گفت :

کای جان لهو و کام دل و سعد روزگار

آگه نه ای که عید همایون ببندگیست

درگوش چرخ کرد زر اندوده گوشوار

گر ما بپیش لشکر او بر گذر کنیم

هم جای فتنه باشد و هم بیم کارزار

نوروز ماه گفت : مرا با خجسته عید

شرطیست مهر پرور و عهدیست استوار

ز ایدر عنان بتاب و بدو بر پیام من

بنشین ، بگو و بشنو ، برگرد و پاسخ آر

ز اول زمین ببوس و ثنا خوان و پس بگوی :

کای رایت سعادت و فهرست افتخار

بخرام سوی من ، که ز بهر خرام تو

بستم هزار قبه ز کشمیر و قندهار

با تختهای جامۀ دیبای شوشتر

با عقدهای لؤلؤ دریای زنگبار

بر گرد گرد قبه گروه از پی گروه

مرجان سلب پیاده و مینا سنان سوار

مرجان گرفته در لب و زنگار در قدم

شنگرف سوده بر رخ و در دل نهاده قار

رایاتشان ز تودۀ یاقوت شب چراغ

اعلامشان ز دانۀ لؤلؤی شاهوار

از بهر آنکه چون سوی صحرا برون روند

بر روی خاک تیره بسازند رهگذار

در سپید ابر فرو ریزد از دهن

مشک سیاه باد برافشاند از کنار

بیجاده حقه حقه بسایم ببوستان

پیروزه حلقه حلقه بر آرم ز جویبار

هم چهره های سرخ برون آرم از چمن

هم بیخهای سبز برون آرم از چنار

سیماب چون بلور فرو ریزم از هوا

شنگرف چون عقیق بر آرم ز شاخسار

زنگار و سیم خام فشانم زبار و برگ

کافور و زر پخته نمایم ز برگ و بار

بر سایۀ سر تو ، بهر جا که بگذری

چتری زنم بنفش ز دیبای سبزکار

مشک سرشته در دل بیجاده افکند

دست زمین ز بهر تو برطرف مرغزار

از بهر مدحت تو زبان سازد از عقیق

اندر دهان غنچه گل سرخ کامگار

زان پیشتر که به سر حراقۀ فلک

خورشید تیغ بر کشد از تیغ کوهسار

بخرام ، تا پگاه بآیین بندگی

هر دو بهم رویم بدرگاه شهریار

شمس دول طغانشه ، زین امم کزوست

ایام شادمانه و افلاک بختیار

از خشم اوست آتش سوزنده را شتاب

و ز حلم اوست خاک گراینده را وقار

زرین شود زمانه ، گر از بحر دست او

کمتر ز ساعتی بهوا بر شود بخار

با بوی گرد لشکر او آهوان هند

بر دشت ترک نافه همی بفگنند خوار

گر بشنود پلنگ امین خدنگ او

هر سال پوست بفکند از تن بسان مار

از بیم شیر رایت او شیر دست کش

در صورت گوزن همی گردد آشکار

ای آفتاب بخشش و شادی بروز بزم

وی آسمان همت و رادی بروز بار

تا ز آب رنگ تیغ تو الماس بر دمید

الماس جز در آب نگیرد همی قرار

این مملکت گرفتن و این ملک داشتن

در گوهر شریف تو بنهاد کردگار

زخم درشت باید و پیکان سنگ سنب

تیغ بنفش خواهد و بازوی کامگار

سعهد سپهر مرکز شاهی و قطب ملک

زین چار نگذارند و داری تو هر چهار

تیغ تو برفگند و سنان تو بر درید

بر چرخ سیر انجم و بر کوه خاره غار

از ران و ساعد تو جهان در هم افکند

آن خنگ شیر زهره و آن گرز گار سار

بحریست همت تو سخارا ، سپهر موج

ابریست فکرت تو سخن را ، ستاره یار

از چنبر سپهر بخدمت فرو نشست

بر گوشۀ کلاه تو خورشید چند بار

وز فر خدمت تو کنون از شعاع او

لعل بدیع روید و یاقوت آبدار

گر عکس تیغ تو بهوا روشنی دهد

ارواح کشتگان شود اندر هوا فگار

خونی که از عدو بچکاند سنان تو

بر خاک سطرهای مدیحت کند نگار

شیری که گرد اسب تو بر سوی او نشست

هر چند گاه گیرد نافش بمشک بار

گر اشک دشمن تو بلؤلؤ صفت کنند

بیرون دمد ز لؤلؤ ناسفته نوک خار

سیمرغ پر ز پوست بمنقار برکشد

از بهر آنکه تیر ترا برشود بکار

در سایۀ سنان تو گردد گیاه سبز

رنگین چو لعل سوده و سوزنده چون شرار

آهو کزان گیا بخورد قطره های مشک

اندر دهان نافه کند دانهای نار

گر بشنود نهنگ بدریا ز زخم تو

چون خارپشت سینه کند پیش سر حصار

جان مخالف تو بصد میل بشنود

از کوهۀ سنان تو آواز گیرو دار

دندان بپنجه در دهن شیر بشکند

آن روبهی که از تو شود رسته در شکار

کان شیشۀ بلور شود در مسام سنگ

گر رای روشن تو کند بر فلک مدار

شاخ گیای زرد شود کیمیای زر

کز نعل مرکب تو نشنید برو غبار

ساز نشاط باید و آیین خسروی

ای شاه نامجوی ، بدین جشن نامدار

از بسکه تیغ جود تو در زر گذارد زخم

و ز بسکه کرد دست تو سیم سخا نثار

سیم از دل شکوفه برآمد بجای برگ

زر در دهان غنچه فرو شد بزینهار

چون روی لاله باد بشوید بچشم ابر

در هم زند بنفشه سر زلف تابدار

بلبل همی بنالد بر هجر یار سخت

قمری همی بگرید بی آب دیده زار

چون تودۀ عقیق یمانی بدست گیر

در ساغر بلور می لعل خوشگوار

از دست دلبری ، که بود سوی و روی او

بر مشتری بنفشه و بر ماه لاله زار

تا پنجۀ هزبر نگردد سرین گور

تا سینۀ صدف نشود پشت سوسمار

گیر و ببوس و بشنو و بستان ، بنه کنون

زلف و لب و سماع و می ، از سر غم خمار

شعر و سماع خواه و طرب جوی و باده خور

دینار و بدره بخش و جهان گیر و ملک دار