گنجور

 
۸۴۱

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۳

 

... ساز زنی است مطربه در زیر چادرش

تا همچو اسب ناخنه برداشتست باز

او ناخنی نگشته به گوهر ز استرش ...

مجیرالدین بیلقانی
 
۸۴۲

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۱

 

... میدان عجب است و گوی زرین

من کودک و اسب عمر توسن

شادم که شدست گردن دهر ...

مجیرالدین بیلقانی
 
۸۴۳

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹

 

... شب بال بر آورد و سحرگاه پر افگند

با لاله همی خواست مجیر اسب طرب تاخت

یک حادثه پیش آمد و صد دفع در افگند ...

مجیرالدین بیلقانی
 
۸۴۴

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » شکوائیه » شمارهٔ ۱۱

 

... بس یار آبگینه که این آستان شکست

من گرم کرده اسب سخن با برید سر

خوشید سر بزد سخنم در دهان شکست

دل گفت کای مجیر هم از راه باز گرد

کان اسب در سر آمد و آن نردبان شکست

مجیرالدین بیلقانی
 
۸۴۵

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » شکوائیه » شمارهٔ ۳۵

 

... انگشت نمای این و آنیم

گر گوی زنیم و اسب تازیم

ور باده خوریم و عیش رانیم ...

مجیرالدین بیلقانی
 
۸۴۶

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۲۲

 

... گه به راه کهکشان در دانه انجم بکاشت

کاشتر و اسب من از دیروز باز از کاه و جو

جز که راه کهکشان و سنبله گردون نداشت ...

مجیرالدین بیلقانی
 
۸۴۷

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۸۳

 

... مال مظلومکان به قهر و ستم

بر سر اسب و استر افشانی

بارنامه کنی که من میرم ...

مجیرالدین بیلقانی
 
۸۴۸

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب اول - در ابتداء حالت شیخ » بخش ۲۴

 

و در حکایت شیخ درست گشته است کی در آن وقت کی شیخ بوسعید استاد بوعلی دقاق را بدید قدس الله روحهما العزیز یک روز نشسته بودند شیخ از استاد بوعلی سؤال کرد کی ای استاد این حدیث بر دوام بود استاد گفت نه شیخ سر در پیش افکند ساعتی بود سر برآورده و دیگر بار گرفت کی ای استاد این حدیث بر دوام بود استاد گفت نه شیخ باز سر در پیش افکند چون ساعتی بگذشت باز سر برآورد و گفت ای استاد این حدیث بر دوام بود استاد بوعلی گفت اگر بود نادر بود شیخ دست بر هم زد و می گفت این از آن نادرهاست این از آن نادرهاست و گاه گاه شیخ ما را بعد ازین حالات قبضی بودی نه از راه حجاب بل که از راه قبض بشریت هر کسی را طلب می کردی و از هر کسی سخنی می پرسیدی تا بر کدام سخن بسط پدید آمدی چنانک آورده اند کی روزی شیخ را قدس الله روحه العزیز قبضی بود هر کسی را طلب می فرمود و سخنی می پرسید بسطی نمی بود خادم را فرمود بدین در بیرون شو هر کرا بینی درآر خادم بیرون آمد یکی را دید کی می گذشت گفت ترا شیخ می خواند آن مرد درآمد و سلام کرد شیخ گفت ما را سخنی بگوی گفت ای شیخ سخن من سمع مبارک شیخ را نشاید و من سخنی ندانم که شما را بر توان گفت شیخ گفت آنچ فراز آید بگوی مرد گفت از حال خویش حکایتی بگویم گفت وقتی مرا در خاطر افتاد کی این شیخ بوسعید همچون ما آدمیست این کشف که او را پدید آمده است نتیجۀ مجاهدت و عبادتست اکنون من نیز روی به عبادت و ریاضت آرم و انواع ریاضت و مجاهدت بجای می آوردم پس در خیال من متمکن گشت کی من به مقامی رسیدم کی هرآینه دعای مرا اجابتی باشد و بهیچ نوع رد نگردد با خود اندیشه کردم که از حق سبحانه و تعالی درخواهم تا از جهت من سنگ را زر گرداند کی من باقی عمر در رفاهیت روزگار گذرانم و مرادها باتمام رسانم و برفتم و مبلغی سنگ بیاوردم در گوشۀ خانۀ کی عبادت گاه من بود بریختم و شبی بزرگوار اختیار کردم و غسل کردم و همه شب نماز گزاردم تا سحرگاه که وقت اجابت دعا باشد دست برداشتم و باعتقادی و یقینی هرچ صادق تر گفتم خداوندا این سنگها را زر گردان چون چند بار بگفتم از گوشۀ خانه آوازی شنیدم که نهمار بروتش ری چون آن مرد این کلمه بگفت حالی شیخ ما را بسطی پدید آمد و وقت شیخ خوش گشت و بر پای خاست و آستین می جنبانید و می گفت نهمار بروتش ری حالتی خوش پدید آمد و آن قبض با بسط بدل شد

هر وقت کی قبض زیادت بودی قصد خاک پیر بوالفضل کردی به سرخس خواجه بوطاهر پسر بزرگتر شیخ قدس الله روحه العزیز گفت روزی شیخ ما مجلس می گفت و آن روز در قبض بود شیخ در میان مجلس گریان شد و جملۀ جمع گریان شدند شیخ گفت هر وقت کی ما را قبضی باشد بخاک پیر بوالفضل حسن تمسک سازیم تا ببسط بدل گردد ستور زین کنید اسب شیخ بیاوردند و شیخ ما برنشست و جمع باوی برفتند چون به صحرا شدند شیخ خوش گشت و وقت به بسط بدل شد و شیخ را سخن می رفت و جمع به یکبار نعره و فریاد برآوردند چون به سرخس رسیدند و از قوال درخواست

معدن شادیست این معدن جود و کرم ...

محمد بن منور
 
۸۴۹

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۱

 

... فصل اول - در حکایاتی کی از کرامات شیخ ما قدس الله روحه العزیز مشهورست و درست شده است

درآن وقت کی شیخ بوسعید قدس الله روحه العزیز ازین ریاضت و مجاهدت فارغ شد و بمیهنه باز آمد و حالت و کشف به کمال رسید عزم نشابور کرد چون به شهر طوس رسید از دیه باژکه بر دو فرسنگی شهرست درویشی را پیش فرستاد و گفت به شهر باید شد به نزدیک معشوق و گفت کی دستوری هست کی تا در ولایت تو آییم و شیخ هرگز کس را نگفته است کی چنین کن یا چنان مکن چنین گفته است کی چنین باید کرد و چنان نباید کرد و این معشوق از عقلاء مجانین بوده است و سخت بزرگوار و صاحب حالتی به کمال و نشست او به طوس بوده است و خاکش آنجاست چون آن درویش برفت شیخ بفرمود تا اسب زین کردندوبر اثر برفت و جمع صوفیان در خدمت شیخ چون بیک فرسنگی شهر رسید به موضعی کی آنرا دو برادران گویند دو بالاست که از آنجا شهر بتوان دید اسب شیخ باستاد و جمع جمله بایستادند چون آن درویش پیش معشوق رسید و آنچ شیخ فرموده بود بگفت معشوق تبسمی کرد و گفت بگوی تا درآید چون معشوق در شهر این سخن بگفت شیخ از آنجا اسب براند و جمع برفتند تا در راه آن درویش به شیخ رسید و سخن معشوق برسانید و شیخ هم از راه پیش معشوق آمد و او شیخ را استقبال کرد و دربرگرفت و گفت فارغ باش که این نوبت که اینجا می زنند و جایهای دیگر روزی چند را همه بدرگاه تو خواهند آورد پس شیخ از اینجای بازگشت و به خانقاه استاد بواحمد کی قدمگاه بونصر سراج بود فروآمد و استاد بواحمد شیخ ما را مراعات و خدمتها بجای آورد و چند روز او رادر طوس نگاه داشت و شیخ را در خانقاه خویش نوبت مجلس نهاد و اهل طوس چون سخن شیخ بشنودند و آن کرامات ظاهر او بدیدند مرید شیخ شدند و قبولها یافت و از امیرامام عزالدین ایلباشی طول الله عمره شنودم که گفت از امیر سید بوعلی عرض شنودم کی گفت در آن وقت کی شیخ بوسعید قدس الله روحه العزیز به طوس آمد و در خانۀ استاد ابواحمد مجلس می گفت و من هنوز کودک و جوان بودم با پدر بهم به مجلس شدم و خلق بسیار جمع آمده بودند چنانک بر در و بام جای نبود کودکی خرد از بام از کنار مادر بیفتاد شیخ را چشم بر وی افتاد گفت بگیرش دو دست در هوا پدید آمد وآن کودک را از هوا بگرفت و بر زمین نهاد چنانک هیچ الم بوی نرسید و جملۀ اهل مجلس بدیدند و فریاد از خلق برآمد و حالتها رفت بوعلی سوگند خورد که من بچشم خویش دیدم

محمد بن منور
 
۸۵۰

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۲۴

 

بوسعید خشاب گفت کی خادم خاص شیخ قدس الله روحه العزیز بود که روزی شیخ از خانقاه کوی عدنی کویان بیرون آمد تا به گرمابه شود عمید خراسان می شد ساختی بر اسب افگنده و هنوز عمید خراسان نبود هم حاجب محمدش گفتندی چون چشم بر شیخ افگند از اسب بزیر آمد و خدمت کرد و گفت بدستوری سخنی بگویم شیخ گفت بگوی عمید گفت می باید کی شیخ مرا در دل خود جای دهد شیخ گفت دادیم اوخدمت کرد و برفت و شیخ به گرمابه رفت و آن حدیث با من صحبت می داشت خویشتن نگاه نتوانستم داشت گفتم ای شیخ آن مرد چنان سخنی بگفت و تو اجابت کردی او را چه محل آن بود شیخ گفت او را باحق تعالی سری است عجب نبود که آنچ جوید بیابد از آن روز باز کار او بالا گرفت تا بعد از آن به مدتی نزدیک خواجه بوالفتح شیخ گفت روزی پیش شیخ استاده بودم و عمید خراسان احمد دهستانی بود و این حاجب محمد حاجب او بود روزی به زیارت شیخ درآمدند حاجب محمد پیش می آمد جوانی صاحب جمال بود درآمد و خدمت کرد شیخ گفت درآی ای عمید خراسان او گفت اینک عمید خراسان می آید و احمد دهستانی بر اثر او می آمد شیخ گفت نه عمید خراسان تویی او سگیست سگانش بدرند و شیخ احمد دهستانی را که عمید بود هیچ التفات نکرد احمد دهستانی را بکشتند و پاره پاره کردند و حاجب محمد عمید خراسان گشت و شصت سال خراج خراسان بید کفایت او بود و پیوسته به تفاخر بازگفتی که نصب کردۀ شیخ ام در عمیدی خراسان

محمد بن منور
 
۸۵۱

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۲۷

 

آورده اند کی در آن وقت کی شیخ بوسعید قدس الله روحه العزیز بنشابور بود آنجا امامی بود از اصحاب بوعبدالله کرام او را بوالحسین تونی گفتندی و شیخ ما را منکر بودی و انکار وی بدرجۀ بود که هروقت پیش او سخن شیخ گفتندی او لعنت کردی و تا شیخ در نشابور بود او بکوی عدنی کویان که خانقاه شیخ در آنجا بود نگذشته بود روزی شیخ گفت اسب زین کنید تا به زیارت بوالحسین تونی شویم جمعی صوفیان و مریدان بدل بر شیخ اعتراض کردند که بزیارت کسی می رود که سخن وی پیش او نمی توان گفت و اگر نام او شنود لعن می کند شیخ برنشست بامریدان در راه رافضتی از خانه بیرون آمد شیخ را دید با جمع لعنت آغاز کرد جماعت قصد زخم او کردند شیخ گفت آرام گیرید باشد که بدان لعنت بروی رحمت کنند جمع گفتند چگونه رحمت کنند بر کسی کی بر چون تویی لعنت کند شیخ گفت معاذالله او لعنت بر ما نمی کند او پندارد کی ما بر باطلیم و او برحق او لعنت برآن باطل می کند برای خدایرا و آن مرد ایستاده بود و آن سخن کی شیخ می گفت می شنود حالی در پای اسب شیخ افتاد و گفت ای شیخ توبه کردم بر حق تویی و بر باطل من اسلام عرضه کن تا بنو مسلمان شوم شیخ مریدان را گفت دیدی که لعنتی که برای خدای کنی چه اثر دارد چون فراتر شدند حسن مؤدب درویشی را پیش فرستاد تا امام بوالحسین را خبر کند که شیخ به سلام تومی آید آن درویش ابوالسحین را خبر کرد او شیخ را نفرین کرد و گفت او به نزدیک ما چه کار دارد اورا به کلیسای ترسایان باید شد چون درویش بشنید نزدیک حسن آمد وآنچ بود بگفت اتفاق را روز یکشنبه بود شیخ را خود آگاهی بود از آنچ رفت گفت یا حسن چه می رود حسن آنچ شنید بازنمود شیخ گفت اکنون پیر آنچ فرموده است بجای آریم روی به کلیسا نهاد و گفت بسم الله الرحمن الرحیم چنان باید کرد کی پیر می فرماید چون به کلیسا رسید ترسایان جمع بودندو به کار خود مشغول چون شیخ را بدیدند همه گرد وی درآمدند و در وی نظاره می کردند تا بچه کار آمده است و ایشان در پیش کلیسا صفۀ کرده بودند و صورت عیسی و مریم در دیوار صفه کرده و روی بدان آورده و آنرا سجده می کردند شیخ بدنبالۀ چشم بدان صورتها باز نگریست و گفت ءانت قلت للناس اتخذونی وامی الهین من دون الله تویی که می گویی مرا و مادر مرا بخدایی گیرید اگر محمد و دین محمد حق است درین لحظه حق را سبحانه و تعالی سجود کنید چون شیخ این سخن بگفت آن هر دو صورت درحال بزمین افتادند چنانک رویهاشان از سوی کعبه بود چون ترسایان آن بدیدند فریاد برآوردند و چهل تن ازیشان زنار ببریدند و مسلمان شدند و مرقعها درپوشیدند و غسل آوردند شیخ روی بجمع متصوفه آورد و گفت هرک بر اشارت پیران رود چنین بود و این همه از برکة اشارت آن پیر بود و این خبر پیش ابوالحسین تونی بردند که شیخ را چه رفت و او چه گفت امام بوالحسین را حالتی پدید آمد و گفت آن چوب پاره بیارید یعنی محفه و او رادر محفه نشاندند چون به خانقاه شیخ رسید گفت مرا از محفه بیرون آرید او را بیرون آوردند و از در خانقاه شیخ به پهلو می گشت ونعره می زد تا پیش تخت شیخ و در دست و پای شیخ افتاد و جمع را حالتها پدید آمد و او جامه خرقه کرد و شیخ و جمع موافقت نمودند و او از کرده استغفار کرد و از مریدان شیخ گشت

محمد بن منور
 
۸۵۲

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۳۳

 

... کجا معاینه آمد خبر چه سود کند

آنگاه گفت در خبر می آید کی پهنای لوح محفوظ چندانست کی به چهار هزار سال اسب تازی می تازی و باریک تر از موی یک خط است ازآن همه کی بدین خلق بیرون داده است از آدم تا رستخیز همه درآن مانده اند از دیگران خود خبر ندارد

محمد بن منور
 
۸۵۳

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۵۹

 

خواجه اسمعیل مکرم گفت که روزی در راهی می رفتم در نشابور شیخ بوسعید مرا پیش آمد سلام گفت جواب خوش باز داد من برعقب وی می رفتم و در پای و رکاب او نگاه می کردم به خاطرم بگذشت که کاشکی شیخ مرا دستوری دادی تا بوسی بر پای او دادمی در حال شیخ عنان اسب بازکشید تا در وی رسیدم شیخ پای از رکاب بیرون کرد و در پیش من داشت بوسی بر پای شیخ دادم پس اسب براند و من برفتم

محمد بن منور
 
۸۵۴

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۷۱

 

... خیزم بچنم که گل چدن کار منست

شیخ را دو اسب بود یکی مرکب وی ودیگری رخت کش نزد قوال فرستاد کی آن اسب به حکم تواست چون نماز شام بکردند ستور خواست و خواجه بوطاهر را گفت صوفیان را بصلوة آری و این دیهی است بجانب خراسان و شیخ برآمد و گفت همۀ شما فردا بر اثر روانه شوید حسن مؤدب با شیخ برفت و رکاب دار و یک درویش دیگر چون به دروازه رسیدند دروازه بسته بود و قفل زده و کلید بسرای امیر بشهر بود دربان گفت جواز باید و حسن را گفت قفل برکش حسن قفل را برکشید پرۀ قفل بیفتاد و دروازه بگشادند و بیرون آمدند چون به صحرا آمدند هنوز تاریک ماه بود و روزگار با تشویق بود شیخ گفت یا حسن چیزی برگوی حسن گفت این بیتها می گفتم شیخ با سر سماع شد و نعره زدن آغاز کرد و بیتها اینست

وعد البدو لی الزیارة لیلی ...

محمد بن منور
 
۸۵۵

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۷۲

 

خواجه بوالفتح شیخ گفت رحمة الله علیه که آخرین باز آمدن بمیهنه شیخ را از نشابور ازینجا خاست که از مریدان شیخ دو کس با یکدیگر صداع کردند و شیخ را عادت چنان بودی که اگر میان دو کس نقاری بودی شیخ خاموش می بودی تا ایشان سینها بپرداختندی بعد از آن کلمۀ بگفتی و میان ایشان فراهم آوردی چون برآن قرار کلمۀ بگفت شیخ در میان ایشان آن صلح فراهم آمد و مدتی بود کی فرزندان و نبیرگان شیخ خرد و بزرگ همه در نشابور بودند و می خواستند کی بامیهنه آیند شیخ بوطاهر را گفت برخیز و شغل کودکان راست کن که ما را دل تنگ شد تا بمیهنه شویم بوطاهر برخاست و همۀ شغلهای ایشان راست گردانید وچهل درازگوش و چهل تنبلیت بجهت چهل درویش تا هر درویشی با یک تنبلیت بود وگوش با آن دارد و هشت درویش را بفرمود تا از راه خبری بشیخ می آرند و اهل نشابور مددها کردند و گفتند ما شیخ را این ساعت بهتر توانیم دید که فرزندان و اشغال رفته اند آن روز که ایشان را روانه کرد بر اسب نشست فرجی در پشت کرده و مزدوجۀ بر سر نهاده تا بدر دروازۀ بیامد و آنجا مقام کرد تا یک یک تنبلیت پیش او می گذرانیدند و گفتی این از آن کیست و راکب تنبلیت را وصیت کردی کی زینهار چگونه باشی تا همه بروی بگذشتند خواجه بوالفتح گفت من در قدر هژده سالگی بودم بخدمت شیخ آمدم شیخ گفت تنبلیت تو کدام است گفتم من پیاده خواهم رفتن پس شیخ گفت والده را از ما سلام برسان و بگوی که فرزندان را عزیز می دار که ما روز چهلم را با شما باشیم ان شاء الله من روی خویش را بر پشت پای شیخ مالیدم و برفتم خواجه بوالفتح گفت تا این غایت صاحب واقعه من بودم چون شیخ بمیهنه آمد باقی این حکایت را از خادمان خاص شیخ شنیدم خواجه بوالفتح گفت پدرم خواجه بوطاهر با ما نیامد و از وداع با شیخ بازگشت و بشهر نشابور آمد چون بخانقاه رسید آن روز مجلس نگفت دیگر روز به مجلس بنشست و فرزندان شیخ بر تخت شیخ بر دست راست بنشستندی و شیخ را سنت چنان بودی که از خانه به آفتاب بیرون آمدی این روز شیخ بیرون آمد چشمش بر جای فرزندان افتاد گفت اولادنا اکبادنا فرزندان جگرگوشگان ما اند ما جای ایشان بی حضور ایشان نمی توانیم دید بوطاهر را قرضی افتاده است آن وام او باز باید داد تا ما بر اثر ایشان برویم اهل نشابور ازین دل تنگ شدند و غیبت شیخ نمی خواستند پس تدبیر وام بساختند و ترتیب راه بکردند شیخ هم برآن میعاد که نهاده بود می بایست که بازخواند وامها باز داده شد و شغلها راست کرده آمد چون همه برگها راست کرد و عزیمت رفتن درست گردانید جملۀ بزرگان و ایمه و درویشان شهر نشابور به شفاعت آمدندهیچ فایده حاصل نیامد چون برفتن نزدیک شد شیخ محمد جوینی و استاد امام اسمعیل صابونی هر دو بشفاعت آمدند شیخ در برابر در خانقاه بر تخت نشسته بود سلام گفتند شیخ یکی را برین دست و یکی را بران دست نشاند و هر سه سر را فراهم بردند و بسیار اسرار بگفتند شیخ گفت آری اینجا نیازمندانند و آنجا نیازمندان اند ما خویشتن را تسلیم کرده ایم تا دست که چرب تر آید گفتند ای شیخ از هرگونه کی هست میهنه بس مختصر جاییست ما را ترا بمیهنه می دریغ آید شیخ گفت ما را شما را بدین جهان و بدان جهان می دریغ آید ایشان خجل شدند شیخ شغلها راست کرد و برفت و درآن وقت کی اسب شیخ زین کردند بر در خانقاه دکانی بود شیخ بیرون آمد برین دکان بیستاد و مقیمان خانقاه را گفت ما این بقعه را چنانک یافتیم هم چنان بگذاشتیم و هیچ تصرف نکردیم آنگاه این بیت را گفت

مرغی بسر کوه نشست و برخاست

بنگر کی از آن کوه چه افزود و چه کاست

جمع مریدان گفتند این بقعه به جمال تو مزین بود و جمع آسایشها یافتند یکی را نصب فرمای کی اگر مسافری رسد ضایع نماند شیخ گفت شما خانقاه را در باز دارید و ترتیب بجای می آرید کی هرک آید روزی با خود آرد ما شما را هیچ معلوم نگذاشتیم خدای تعالی آنچ باید کند و چنان بود که شیخ گفت هرگز آن خانقاه را هیچ معلوم نبود و از همه خانقاههای نشابور به برکت تر بود چون شیخ اسب براند و پارۀ برفت درویشی در رکاب شیخ می رفت درویش را گفت بازگرد و استخوانی در خانقاه هست بردار و بیرون انداز پس جملۀ ایمه و مشایخ نشابور کی از وداع باز می گشتند این بیت را از شیخ شنودند که بیت

آنجا کی مرا باتو همی هست دیدار

آنجا روم و روی کنم در دیوار

پس شیخ جمع را وداع کرد و بسوی عقبۀ رشک درشد چون بر صندوق شکسته رسید اسب شیخ خطا کرد و یک ران شیخ در زیر پهلوی اسب ماند و از آن خسته شد و گوشت رانش نرم شد جامه بازافگندند و شیخ را بر آن جامه خوابانیدند و چهار کس شیخ را به عقبه فرو آوردند و در آن خانۀ سنگین بنهادند درویشی از جانب شهر طوس می آمد چشم شیخ برآن درویش افتاد گفت کجا عزم داری گفت بنشابور گفت بدر خانقاه صوفیان شو سلام ما بدرویشان رسان که ایشان با ما بسیار گفتند که نباید شد و با ایشان بگوی که خطا ستور را افتاد ما را نیفتاد و شیخ را از عقبه هم بردست بطوس بردند و استاد ابوبکر در طوس بجای بود جماعتی از خانقاه دیه که آنرا رفیقان گویند شیخ را بمحفه بمیهنه بردند روزی چنددر میهنه رنجور بود تا نیک شد

محمد بن منور
 
۸۵۶

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۷۸

 

در آن وقت که آل سلجوق از نور بخارا خروج کردند و بخراسان آمدند و بطرف با ورد و میهنه بنشستند و مردم بسیار برایشان جمع آمدند و بیشتری از خراسان بگرفتند سلطان مسعود مثالی فرستاد به تهدید بدیشان ایشان جواب نبشتند که این کار بخدایست آن باشد که او خواهد شیخ را از آن حال خبر بود به کرامات چون هر دو برادر جغری و طغرل به زیارت شیخ آمدند و سلام گفتند و دست شیخ را بوسه دادند و بخدمت شیخ بیستادند شیخ لحظۀ سر در پیش افگند پس سر برآورد و گفت جغری را که ما ملک خراسان بتو دادیم و ملک عراق به طغرل دادیم هر دو خدمت کردند و بازگشتند بعد از آن سلطان مسعود لشکر برگرفت و بجنگ ایشان آمد چون بمیهنه رسید بر در حصار بنشست و شیخ و مردمان به حصار شدند و در میهنه خلق بسیار چنانک در کاروان سرای بیاع چهل کپان آویخته بودست و در حصار چهل و یک مرد حکم انداز بودند این جماعت بسیار از معارف لشکر سلطان هلاک و مجروح کردند حسن مؤدب گفت یک شب نماز خفتن بگزاردیم شیخ مرا گفت ببادنه باید شد و آن دیهیست بر دو فرسنگی میهنه و فلان پیرزن را سلام ما برسانی و بگویی کی آن خنبرۀ روغن گاو که برای ما نگاه داشتۀ بفرست حسن گفت مرا برسن از دیوار برون گذاشتندو از میان ایشان بیرون شدم چنانک کسی مرا ندید و ببادنه شدم و روغن آوردم سحرگاه بپای حصار آمدم و مرا برکشیدند بخدمت شیخ آمدم شیخ نماز بامداد گزارد و بیرون آمد و بر کرسی نشست و بفرمود که در میان کوی آتشدانها کردند و دیکها نهادند و در هر یکی پارۀ روغن در انداختند و می جوشنیدند و هیچ کس ندانستند که مقصود شیخ از آن چیست و مردمان جنگ می کردند در میان جنگ سخن صلح پدید آمد و صلح کردند و رییس میهنه بیرون آمد او را تشریف دادند و این چهل و یک مرد حکم انداز را بیرون آورد سلطان بفرمود تا هر چهل و یک را دست راست ببریدند ایشان می آمدند و دستهای بریده بران روغن جوشان می زدند و شیخ می گریست می گفت مسعود دست ملک خویش ببرید چون سلطان این سیاست نمود و کوچ کرد و بسوی مرو رفت و آل سلجوق از آمدن سلطان خبر یافت بجانب مرو رفت چون سلطان آنجا رسید مصاف کردند و سلطان را بشکستند و ملک از خاندان مسعود بآل سلجوق افتاد و جغری به پادشاهی خراسان بنشست و طغرل به پادشاهی عراق و در میان مجلسی بر زفان شیخ رفته است که روزی این امیر طغرل بمیهنه آمده بود و بدان بیابان نزول کرده بالش او زین بودو فراشش نمد زین بود کسی بدیه فرستاد کی ما مردمانیم غریب اینجا افتاده مهمانان شماییم جهت ما پارۀ آرد فرستید چون آرد آوردند از آنجا برگرفت و بسوی سرخس رفت گروهی از آن او بسرخس بودند گفت نخست از آن خویش درگیریم هرک پیش اوآمد همه را پیاده می کرد و اسب فرامی گرفت دیگران منقاد شدند آنگه سوری وی را پیغام فرستاد که این چرا می کنید ما را بدان می آرید که بیاییم و شما را بگیریم ایشان کس فرستادند که این کار نه بماست و نه بشما به خداوند است عزو جل آن باشد که او خواهد ما گفتیم این مرد را دولت دنیاوی در پیش خواهد شد اکنون چنان شد که همۀ خراسان بگرفت

محمد بن منور
 
۸۵۷

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۷۹

 

حسن مؤدب گفت که روزی شیخ در راهی بود اسب میراند و با خویش می گفت که پیرم و ضعیف فضل کن و درگذار تا شیخ این کلمه بگفت اسب شیخ خطا کرد و بسر درآمد شیخ از اسب اندر افتاد اما رنجی از آن نیافت گفت الحمدلله و کان امر الله قدرا مقدورا پس سجدۀ شکر کرد گفت الحمدلله کی آن اسب افتادن را واپس پشت کردیم حسن گفت من بدانستم کی آن تضرع کی شیخ می کرد آن بلا دیده بود

محمد بن منور
 
۸۵۸

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۹۰

 

آورده اند کی شیخ بوسعید به سرخس رفت و در خانقاه پیر بوالفضل حسن فرود آمد و خادم خانقاه در آنوقت بوالحسن نامی بود و خانقاه را هیچ معلوم نبود خادم گفت مردی بدین مرتبه و جمعی بدین بسیاری آمدند و مرا چیزی نیست کی از برای ایشان سفره نهم خادم گفت چون من این اندیشیدم شیخ مرا بخواند و گفت ای بوالحسن به بازار باید شد به دکان فلان صراف و بگوی کی بوسعید می گوید سی دینار بفرست پیش صراف رفتم و بگفتم کی شیخ سی دینار زر بخواسته است چون صراف بشنید در حال سی دینار زر نشابوری بسخت و مراروانه فرمود من به خدمت شیخ آوردم فرمود کی برو و خرج کن پس دیگر روز شیخ گفت ای بوالحسن برو پیش آن صراف و سی دینار دیگر بستان و خرج کن من چنان کردم کی شیخ فرمود سوم روز شیخ گفت هم بر آن صراف رو وسی دینار جداگانه بستان و ده دینار جدا سی دینار را خربکراگیر تا نشابور و ده دینار خرج کن من بیامدم و صراف را گفتم کی سی دینار جدا بده و ده دینار جدا صراف گفت این چیست که هر روز چنین نمی گفتی گفتم کی شیخ بنشابور می رود اگر چنانک فردا روز زر از من طلب خواهی کرد خیز و پیش از آنک شیخ برود زر طلب کن صراف با من بخدمت شیخ آمد صوفیان چهارپایان ترتیب کرده بودند و بار کرده صراف به خدمت بیستاد و شیخ هیچ نگفت و اسب برنشست و برفت صراف بر اثر شیخ می رفت تا بدروازه چون شیخ از دروازه بیرون شد صراف دل تنگ شد چون بسر راه نشابور رسیدند کاروانی دیدم که می آمد از نشابور مردی در پیش کاروان می رفت چون فرا جمع رسید سلام گفت و بپرسید کی این کیست گفتند شیخ بوسعید بوالخیرست آن مرد بخدمت شیخ آمد و سلام گفت شیخ جواب داد و برفور گفت آن صد دینارزر بدین مرد صراف برسان مرد صرۀ زر برون کرد و صد دینار بدان صراف داد صراف زر بستد با شیخ گفت از تو باز نگردم تا مرا قبول نکنی شیخ گفت پذیرفتم و کار صراف ساخته گردانید و ما از خدمت شیخ مراجعت کردیم

محمد بن منور
 
۸۵۹

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۱۰۰

 

خواجه بوعلی فارمدی گفت وقتی از طوس در خدمت شیخ بوسعید بمیهنه می آمدیم با جمعی بسیار در خدمت شیخ ماری عظیم پیش باز آمد و همه بترسیدیم و بگریختیم چون نزدیک رسید شیخ از اسب فرود آمد و آن مار در خدمت شیخ در خاک مراغه می کرد یک ساعت بود پس گفت زحمت کشیدی بازگرد آن اژدها باز گشت و روی بکوه نهاد جمع بخدمت شیخ آمدند و گفتند ای شیخ این چه بود شیخ گفت چند سال با یکدیگر صحبت داشته ایم درین کوه اکنون خبر یافت که ما گذر می کنیم بیامد و عهد تازه گردانید وان حسن العهد من الایمان پس شیخ گفت کرا خلق بود همه چیز او را بخلق پیش آید چنانک ابرهیم صلوات الله و سلامه علیه که راه او خلق بود لاجرم آتش پیش او بخلق باز آمد

محمد بن منور
 
۸۶۰

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته » حکایت شمارهٔ ۷

 

در آن وقت که شیخ بنشابور بود روزی گفت اسب زین باید کرد تا بیرون رویم ستور زین کردند شیخ برفت و جمعی بسیار در خدمت شیخ برفتند بدر نشابور بدیهی رسیدند شیخ گفت این دیه را چگویند گفتند کی در دوست شیخ آنجا نزول کرد و شیخ آنجا با جمع آن روز مقام کردند دیگر روز جمع گفتند کی ای شیخ برویم شیخ گفت بسیار قدم باید زدن تامرد بدر دوست برسد چون ما آنجا رسیدیم کجا رویم چهل روز آنجامقام کرد و کارها پدید آمد و بیشتر اهل آن دیه بر دست شیخ توبه کردند و همۀ اهل دیه مرید شیخ گشتند

محمد بن منور
 
 
۱
۴۱
۴۲
۴۳
۴۴
۴۵
۱۱۷