گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

تر دامنی که ننگ وجودست گوهرش

دریا نشسته خشک لب از دامن ترش

طفل سخن به شیر سگ آلود از آنگهی

کاین شوخ گربه چشم گرفتست در برش

سرگشته شد چو زیبق ناکشته کز تری

آب دهان جنسی مصرست در خورش

نشگفت اگر چو زیبق از ایدر بجست از آنک

در کوزه فقاع همی کردم اندرش

تربد به شکل زیبق و بر آبدان گریخت

زانکس که داشت آتش خاطر برابرش

آن مستحاضه خو که شب از اختر و شهاب

جز دوک و بادریسه نیاورد بر درش

با سحرم ار زبانش چو صامت گرفته شد

شاید که رنگ از آب گرفته است خنجرش

بر پای سر نهاده چو چنبر نشسته ام

تا بینم از فلک چو رسن سر به چنبرش

سیمرغ وار گر دم عزلت زند چه سود

کز بام کعبه کاه رباید کبوترش

چون کوزه کهن شده بی آب ماند از آنک

در کار آب کاسه صفت بود ساغرش

یعنی چو پشت آینه خیزد سیاه روی

گر طبع تیره آینه سازد سکندرش

در طیلسان به صورت و شکل این رباب دست

ساز زنی است مطربه در زیر چادرش

تا همچو اسب ناخنه برداشتست باز

او ناخنی نگشته به گوهر ز استرش

این سبز خیمه همچو رسن تاب می رود

تا طیلسان طناب کند گرد حنجرش

تا طبع من ز مادر روح القدس بزاد

ریح العقیم شد سخن طبع ابترش

نامش به ننگ تهمت مریم شکست از آنک

گنگ آمد از مشیمه، مسیح سخنورش

روح الامینش همچو کمان گوشه گشته یافت

زان بر خدنگ خاطر من بست شهپرش

این هندوی خصی که بجز دزدی سخن

هرگز نگشت بکر معانی مسخرش

مهر عروس عزلت اگر ملک جم دهد

هم زشت نام وزانیه خیزد ز بسترش

چون طشت زرد گوش شدست این کبود چشم

زان کافتابه زر سرخست بی مرش

بینم بزودی ار چه ز جان دست شسته ام

چون آفتابه بی سر ازین طشت اخضرش

این گربه چشم تا بد من گفت همچو سگ

می بین چو شیر با همه نامردی ابخرش

انگشتری جم نپذیرد شکست از آنک

پیروزه دروغ بر آورد عبهرش

نامردمیش عادت از آن شد که از نخست

خر مهره بود مردمک نور گسترش

عیسی نطق نیست مگر عیسوی که هست

از مهر بسته پیش بصر مهره خرش

چون نی زبان کشید ولی طوطی سخن

در لب نداشت یک شکر از طبع منکرش

و آخر چو نی شکست از آن کس که در جهان

عنابیست خانه دلها ز شکرش

خوش سوختم به آتش لفظش چو عود از آنک

یک دست دل سیه شده دیدم چو مجمرش

دستی چو دست آینه بی پنجه و اهل فضل

انگشت بر نهاده به حرف مزورش

قلاب نقد من شد و هنگام زاد ز آن

دستی بریده از پی این زاد مادرش

دادم به مار مهره عزلت دو کون از آنک

در کام زهر افعی جهلست مضمرش

حل کرده ام به آه چو یخ طلق عافیت

تا در شوم به آتش کین چون سمندرش

صفش به باد سحر بر درم که او

ذره است هم به باد درد صف لشکرش

این زرد و سرد چون زر و زیبق که از خسی

کس برنداشت رنگ مگر زیبق از زرش

ریش مرا نمک شد و گردون کاسه شکل

یک جو نمک نیافت به دیگ سخن درش

ز اول ردی و معجب و ملعونش خواست حق

زان آفرید ناقص و کوتاه و اشقرش

دعوی کند به قطبی و بینام همچو قطب

گردش نگشته کس بجز از نعش دخترش

با دست چون رباب سر از جام می بتافت

تا کرد چون قنینه فلک دست بر سرش

خون جگر دهم به جهان سپید دست

تا ندهد او به دست سیه عشوه دیگرش

با من قران کند که عطارد ز رشگ من

بگرفت دفتین و فرو شست دفترش

طفلی شکسته نام چه سنجد به نزد آنک

کمتر ز سنجدست همه ملک سنجرش

این قرص آسمان که تنور زمانه تافت

داند که من نیم ز پی نان، جری خورش

گردون که قرص ماه بسی شب خورد ز بخل

چون من کسی نواله نسازد از اخترش

دانم یقین که ثابته ناخوش کلیجه ایست

هر چند بینم از ره صورت مزعفرش

هر شب ز بهر عقد عروسان طبع من

گردد فلک سبیکه و شب گوی عنبرش

زان خون دل که دهر مرا در شکم فگند

دادم ز سینه نافه مشگ معطرش

چون ناف کعبه سینه کند بر همه جهان

آهو وشی که مشگ دهد ناف خاطرش

شش گوشه جهان سخن با منست از آنک

بگذشت پنج نوبتم از هفت کشورش

نقش سخن نخواند کس از کعبتین خاک

تا ره نیافت مهره من در مششدرش

تا شخص من چو دایره فربه شد از هنر

گردون چو خط و نقطه ز من کرد و لاغرش

چوگانی ضمیر مرا لک ببست از آنک

میدانگهی نیافت درین گوی اغبرش

خصم مرا گذشته ز زوبین و طعنه نیست

یک نکته در کیابی لفظ مبترش

بر پای خویش تیشه زند تا به رغم من

بیند زمانه همدم پور درو گرش

چون اره گر همه لب و دندان شود به نطق

بینی نهاده بر خط من سر چو مسطرش

می خواندش زمنه براهیم کعبه کن

تا خواند پور آزر شروان برادرش

گر نیست بر خلاف خلیل الله ای عجب

ریحان طبع من ز چه معنی شد آذرش

چون می بریخت آب رخش معنیی که هست

چرخ پیاله رنگ یکی جرعه ز اخضرش

یعنی امام مطلق داور نشان حق

کاندر حرم خلیفه به حق خواند داورش

خضر علوم افضل موسی صفا که هست

ملک سکندر آینه از عکس پیکرش

گوهر ز سنگ می شکند وین عجب که هست

سنگ آسیای چرخ شکسته ز گوهرش

این هفت گوژپشت خشن پوش در خطند

از چار بالش سیه و شکل محضرش

دست سیاه او شب آبستن است از آنک

انصاف زای کرد فلک تا به محشرش

زان مسندش بزرگ شکم شد که حامله است

نسبت نکرد خلق چو مریم به شوهرش

تا ذات اوست قابله این عروس شرع

عیسی صفت بود بچه ماده و ترش

هست او بلال صورت و سلطان نه فلک

در رشگ پنج نوبت الله اکبرش

خاتون شرع تا رخ خود دید و شکل او

مهرش قبول کرد که خالی است در خورش

نه مدرسه است کعبه ثانی و دست او

پیدا به صورت حجرالاسود از درش

سقفش به قدر گنبد اعظم شمر که هست

قطب و مجره رنگسه و جفت معبرش

هم کعبه هم بهشت شد از بهر آنک هست

ادریس درس گوی و محمد مجاورش

گر کعبه نیست زمزمش اندر میانه چیست؟

ور خلد نیست سدره چرا هست همرش؟

خورشید وقت صبح کشد صد هزار میل

تا توتیا برد ز تراب مطهرش

زانگه که پادشاهی حق در حریم اوست

دارالخلافه خواند سپهر مدورش

بغداد، گنجه، مدرسه دارالخلافه است

افضل ز فضل و مرتبه یحیی و جعفرش

کوثر عرق گرفته و طوبیست سرنگون

زان حوض آب و آن شجر سایه گسترش

من در عذاب دوزخم از طعنه خسان

تا دور ماندم از بر طوبی و کوثرش

سرو اندرو ز تاختن دی مسلم است

کافضل شد آفتاب و حمل شکل منبرش

منبر حمل صفت شد واو آفتاب و جمع

پروین و آن دو دوحه عالی دو پیکرش

در صحن اوست بر که مگر چشمه خضر

کز حادثات دهر نیابی مکدرش

گردد چو صبحدم همه تن حلقه و شکن

چون زلف یار من ز نسیم معطرش

چشم مرا بس آن شکن دلفریب او

گر یار نشکند سر زلف معنبرش

به بد ز عالم از پی این گشت چار سو

کامد به چشم، عالم شش سو محقرش

در صحن او به شکل مه چارده شبه است

نارنج و صحن مدرسه از لطف خاورش

کیمخت خاک هست چو نارنجی قمر

از عکس شاخهای نرنج بر آورش

یا همچو رنگ روی من اندر فراق آنک

بر من ستم کند سر زلف ستمگرش

چون مه در آب و همچو سمندر در آتشم

تا دید چشم من مه نوبر صنوبرش

پرورده ام به خون جگر تا همی خورد

خون دلم دو شکر یاقوت پرورش

در عشق او ز آتش دل فارغم از آنک

خود دیده می کشد به سرشگ مقطرش

چون چشمه خضر شود آتش بر آنکه هست

ورد زبان، ثنای امام مطهرش

مالک رکاب ملکت شرع افضل آنکه نیست

خورشید جز خریطه کش راش انورش

شاگرد فیض حق شد و در چشمه حیات

هر صبحدم معلم خضرست رهبرش

هارونی ثناش کند موسی کلیم

تا خود مجیر کیست؟ که باشد ثناگرش

شاید که جان برد نه ثنا بر درش از آن

کو یاور حق است که حق باد یاورش