و در حکایت شیخ درست گشته است کی در آن وقت کی شیخ بوسعید استاد بوعلی دقاق را بدید، قدس اللّه روحهما العزیز، یک روز نشسته بودند، شیخ از استاد بوعلی سؤال کرد کی ای استاد، این حدیث بر دوام بود؟ استاد گفت نه، شیخ سر در پیش افکند، ساعتی بود، سر برآورده و دیگر بار گرفت کی: ای استاد این حدیث بر دوام بود؟ استاد گفت نه. شیخ باز سر در پیش افکند، چون ساعتی بگذشت باز سر برآورد و گفت ای استاد این حدیث بر دوام بود؟ استاد بوعلی گفت: اگر بود نادر بود. شیخ دست بر هم زد و میگفت: این از آن نادرهاست، این از آن نادرهاست! و گاه گاه شیخ ما را بعد ازین حالات قبضی بودی، نه از راه حجاب بل که از راه قبض بشریت، هر کسی را طلب میکردی و از هر کسی سخنی میپرسیدی تا بر کدام سخن بسط پدید آمدی، چنانک آوردهاند کی روزی شیخ را قدس اللّه روحه العزیز قبضی بود، هر کسی را طلب میفرمود و سخنی میپرسید، بسطی نمیبود، خادم را فرمود بدین در بیرون شو، هر کرا بینی درآر، خادم بیرون آمد، یکی را دید کی میگذشت، گفت ترا شیخ میخواند. آن مرد درآمد و سلام کرد، شیخ گفت ما را سخنی بگوی، گفت ای شیخ سخن من سمع مبارک شیخ را نشاید و من سخنی ندانم که شما را بر توان گفت. شیخ گفت آنچ فراز آید بگوی. مرد گفت از حال خویش حکایتی بگویم: گفت وقتی مرا در خاطر افتاد کی این شیخ بوسعید همچون ما آدمیست، این کشف که او را پدید آمده است نتیجۀ مجاهدت و عبادتست. اکنون من نیز روی به عبادت و ریاضت آرم و انواع ریاضت و مجاهدت بجای میآوردم. پس در خیال من متمکن گشت کی من به مقامی رسیدم کی هرآینه دعای مرا اجابتی باشد و بهیچ نوع رد نگردد. با خود اندیشه کردم که از حقّ سبحانه و تعالی درخواهم تا از جهت من سنگ را زر گرداند، کی من باقی عمر در رفاهیت روزگار گذرانم و مرادها باتمام رسانم. و برفتم و مبلغی سنگ بیاوردم، در گوشۀ خانۀ کی عبادت گاه من بود بریختم و شبی بزرگوار اختیار کردم، و غسل کردم و همه شب نماز گزاردم، تا سحرگاه که وقت اجابت دعا باشد دست برداشتم و باعتقادی و یقینی هرچ صادقتر گفتم: خداوندا این سنگها را زر گردان! چون چند بار بگفتم از گوشۀ خانه آوازی شنیدم که: نَهمارْ بُروتش ری! چون آن مرد این کلمه بگفت حالی شیخ ما را بسطی پدید آمد و وقت شیخ خوش گشت و بر پای خاست و آستین میجنبانید و میگفت: نهمار بروتش ری! حالتی خوش پدید آمد و آن قبض با بسط بدل شد.
هر وقت کی قبض زیادت بودی، قصد خاک پیر بوالفضل کردی به سرخس خواجه بوطاهر پسر بزرگتر شیخ قدس اللّه روحه العزیز گفت روزی شیخ ما مجلس میگفت و آن روز در قبض بود. شیخ در میان مجلس گریان شد و جملۀ جمع گریان شدند. شیخ گفت هر وقت کی ما را قبضی باشد بخاک پیر بوالفضل حسن تمسک سازیم تا ببسط بدل گردد. ستور زین کنید، اسب شیخ بیاوردند و شیخ ما برنشست و جمع باوی برفتند، چون به صحرا شدند شیخ خوش گشت و وقت به بسط بدل شد و شیخ را سخن میرفت و جمع به یکبار نعره و فریاد برآوردند. چون به سرخس رسیدند و از قوّال درخواست:
معدن شادیست این معدن جود و کرم
قبلۀ ما روی یار قبلۀ هر کس حرم
قوّالان این بیت میگفتند و شیخ را دست گرفته بودند و گرد خاک پیر بوالفضل طواف میکرد و نعره میزد و درویشان سر و پای برهنه طواف میکردند و در خاک میگشتند. چون آرامی پدید آمد شیخ ما گفت این روز را تاریخی سازید کی نیز این روز نبینید و بعد از آن هر مریدی را کی اندیشۀ حج بودی شیخ او را بسر خاک پیر بوالفضل فرستادی و گفتی این خاک را زیارت باید کرد و هفت بار گرد خاک طواف باید کرد تا مقصود حاصل شود و بعد از آنک شیخ ما ازین ریاضتها فارغ گشته بود وحالت و کشف به تمامی حاصل آمده، اصحاب گفتندی کی هرگز هیچ سنت از سنن و هیچ ادب از آداب مصطفی صلوات اللّه و سلامه علیه در سفر و حضر ازو فوت نشدی و کلی بعبادت مشغول گشته چنانک اگر بخفتی از حلق او آواز میآمدی کی اللّه اللّه اللّه و خلق را بریاضت و مجاهدت شیخ قدس اللّه روحه العزیز کمتر اطلاع بوده است و آن حال شیخ از خلق پوشیده داشته مگر از جهت هدایت و رغبت مریدان برزفان راندی.
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.