گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

هنگام آنکه صبح صف آسمان شکست

اول نفس که زد دم شب در دهان شکست

هر بیضه ای که بود برین آشیان سبز

مرغ سپیده دم همه در آشیان شکست

شب دید و من که تیر نفسهای سالکان

پیکان سفته در جگر آسمان شکست

هر دو کان ز مجمر دلها برون پرید

بر روی صبح طره عنبر فشان شکست

دلهای شبروان ز رقیبان پرده در

گوهر ز سنگ چون شکند آنچنان شکست

من جام جم گرفته و با خود درین سخن

کین جامخانه فلکی چون توان شکست؟

آخر زمان به کین من آمد مگر منم

اول کسی که شیشه آخر زمان شکست

زوبین آه بر سپر شب چنان زدم

کز باد حمله تیر فلک در کمان شکست

دل عزم آستان عدم داشت عقل گفت

بس یار آبگینه که این آستان شکست

من گرم کرده اسب سخن با برید سر

خوشید سر بزد سخنم در دهان شکست

دل گفت کای مجیر هم از راه باز گرد

کان اسب در سر آمد و آن نردبان شکست

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
قدسی مشهدی

افروختی ز باده و رنگ بتان شکست

یک گل شکفت و رونق صد گلستان شکست

دادی چو دل ز دست، رهایی طمع مدار

عشق آن طلسم نیست که آن را توان شکست

آذر بیگدلی

واحسرتا، که رونق این بوستان شکست

چون نشکند دلم؟! که دل دوستان شکست!

شمع طرب، بمحفل اهل زمانه مرد؛

جام نشاط، د رکف خلق جهان شکست

افگند رخنه یی فلک، اندر سواد خاک؛

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه