گنجور

 
۸۲۱

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب دوم » داستان بازرگان با دوست دانا

 

... کساع الی الهیجا بغیر سلاح

و شبهت نیست که اینجا مراد از برادر دوستی باشد موافق و یاری مخالص و مصادق والا برادر صلبی که از مهر و موافقت دور بود از اخوت او چه حاصل و ازینجا گفته اند رب اخ لم تلده أمک پس به حکم فرمان پدر مال برگرفت و برفت و به اندک روزگاری باز آمد پدر گفت اگرچه خرق و فجور از طبع تو دورست و نزاهت نهاد تو از آلایش فسق مشهور اما می دانم که به کودکی و کار ناآزمودگی صرف مال نه در مصب صواب کرده ای که بدین زودی از مقصد باز گشتی و آمدی اکنون بگوی تا چون مال از دست دادی و دوست چون به دست آوردی پسر گفت پنجاه دوست که هر یک به صد هنر سر آمده جهانی ست اندوخته ام و وام نصیحت تو از ذمت عقل خویش توخته پدر گفت می ترسم که داستان دوستان تو بدان دهقان ماند پسر گفت چون بود آن داستان

سعدالدین وراوینی
 
۸۲۲

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب دوم » داستان دهقان با پسر خود

 

... یکسو ننهی حدیث عشق از تو خطاست

ترجیح جانب دوستان و ترقیح احوال ایشان بر هرچ مصالح و مناجح آمال و امانی این جهانی ست در مذهب فتوت و شریعت کرم واجب است و امتناع از تلافی خللی که به کار دوستان متطرق شود پیش مفتی خرد محظور و چون دوستان و برادر خواندگان امروز از یکدیگر منتفع نشوند آن روز که یوم یفر المرء من اخیه و أمه و ابیه نقد حال گردد از یکدیگر چه فایده تصور توان کرد هیچ اندیشه و انکسار به خاطر راه نباید داد که اگرچه قوت بشریت عن کتمان ما یقتضی الکتمان قاصر ست

فلا انا عما استودعونی بذاهل ...

... به از دوست مردی که نادان بود

من نیز ترا بدان دوست دانا رهنمونی کردم تا اگر روزی غریم حوادث دست در گریبان تو آویزد به ذیل عصمت او اعتصام نمایی و رای او را در مداخلت کارها مقتدای خویش گردانی یا اگر میان شما برادران ذات البینی افتد در اصلاح آن دستبرد کفایت بنماید و موارد الفت و اخوت شما را از شوایب منازعت صافی دارد

ری للزایرین اذا اتوه ...

سعدالدین وراوینی
 
۸۲۳

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب پنجم » در دادمه و داستان

 

... لاجرم بر ارتفاع درجه جاه و منزلت ایشان حسد بردی و پیوسته با خود گفتی مرا چاره این کار می باید اندیشید و چشم بر بهانه نهاد که ایشان را از چشم عنایت ملک بیندازم و ذات البینی در میانه افکنم که انثلام آنرا اصلاح و التیام ممکن نگردد روزی ملک بر قاعده معهود تکیه استراحت زده بود و خوش خفته و هر دو بر بالین او نشسته افسانه می گفتند و افسون شکر خواب فراغت بر وی می دمیدند درین میان ملک را بادی از مخرج معتاد رها شد دادمه را خنده ناگهان بیامد چنانک سمع ملک حس آن دریافت بیدار شد و به تناوم و تصامم خویش را بر جای می داشت و خفته فرا می نمود تا ازیشان چه شنود داستان گفت بر ملک چرا می خندی نه واقعه بدیع و نه شکلی شنیع دیدی که ازو صادر آمده این ضحکه بارد و این استهزاء ناوارد بر کجا می آید

ای برادر گر مزاج از فضله خالی آمدی

ای برادر گر مزاج از فضله خالی آمدی

ور قوای ماسک و دافع نبودی در بدن ...

سعدالدین وراوینی
 
۸۲۴

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب پنجم » داستانِ بزورجمهر با خسرو

 

... اعد لهم فی کل یوم جهنما

و شبهت نیست که ترا از موحشات این کلمات در باب دادمه غرض آنست تا دیگر طوایف خدم در راه گستاخی جز به حسن ادب قدم ننهند و بر ارتکاب جرایم جرأت ننمایند و از جستن معایب که نفس آدمی منبع و منشأ آنست زبان کشیده دارند اکنون شما را از مشاحنت و مداهنت دور می باید شدن و تبصبص و چاپلوسی و مراوغت و عیب جویی نیز بگذاشتن و حقیقت دانستن که اگر دور افلاک و سیر انجم را باختلاف رجوع و استقامت که دارند اتفاقی دیگر نبودی و طبایع ارکان با همه مضادت نه به سازگاری ترکیب و تداخل اجزا بامیان آمدندی قلم مشتری و عطارد یک زبان نبودی و تیغ خرشید و بهرام در یک غلاف نگنجیدی و آب با خاک دست در گردن موافقت نیاوردی و هوا فتراک مجاورت آتش نگرفتی صنعت آفرینش بتمامی نرسیدی و سلک این نظام درهم نیفتادی صحن این رباط سفلی و سقف این ساباط علوی عمارت نپذیرفتی چنانک در نفی شرک و اثبات و حدانیت آمدست لو کان فیهما آلهه الا الله لفسدتا و خرس چون عنایت ملک را با دادمه برین عیار دید از هرچ گفته بود پشیمان شد گوش غرامت طبع مالیدن و انگشت ندامت عقل خاییدن گرفت گفتار شهریار را تسلیم گونه بکرد و از خود استسلامی بنمود و بتصویب و تذنیب سخن مشغول گشت و در پرده لعب الخجل از پیش شهریار برخاست و به خانه رفت متفکر و غمناک بنشست هم از خلاص دادمه و هم از تجاسری که در قصد او پیوسته بود و دشمنانگی اظهار کرده دانست که سر ضمیر خویش از پرده کتمان بیرون افکندن بدان وجه زخمه ناساز بود و آن تیر از قبضه کفایت خطا رفت با خود گفت اگر از پس این مکاشحت در مصالحت زنم اضطراری باشد در لباس اختیار پوشیده و تمحلی در طبع به تکلف آورده و تکحلی از عین الرضا نموده تدارک این واقعه بچه طریق توان کرد در مضطرب این حال خرگوشی فرخ زاد نام دوست و برادر خوانده داشت به فطانت ذهن و رزانت رای مشهور و به کاردانی و پیش اندیشی دستور و پیشوای دوستان و یاران کار افتاده از ابناء جنس خویش این بجده رشد و کیاست نهادی همه حدس و فراست ناگاه از در او باز آمد او را بدان صفت مضطرب و در آتش اندوه ملتهب یافت پرسید که این توحش و پریشانی و گره تعبس بر پیشانی چیست خرس کیفیت حال در میان نهاد و نفثه المصدوری که از ودایع صدور احرار باشد از دل بیرون داد و از هرچ رفته بود حکایت باز راند فرخ زاد گفت هرک در جام گیتی نمای خرد فرجام کارها ننگرد و در مطلع اندیشه از مخلص یاد نکند همیشه پراکنده دل و آسیمه سر و بی سامان کار باشد نیک نیفتاد تو پنداشتی که رأی ملک با دادمه چنان تغیر پذیرفت که وقیعت تو در موقع قبول نشیند و او چنان افتاد که هرگز برنخیزد هیهات استسمنت الورم و نفخت فی غیر ضرم و هیچ حسرت ورای آن نیست که از کرده خود به مردم رسد مرد نیکو رای پاکیزه فکرت زیرک دل سلیم فطرت تا اشتمال سخن بر منفعتی محض نبیند از گفتن مجتنب باشد و اگر در سخن مضرتی ممکن الوقوع داند از آن ممتنع شدن واجب شناسد و تا ضرورتی حامل نباشد خود را در تحمل اعباء آن سخن نیفکند من حسن اسلام المرء ترکه ما لایعنیه و عاقل تا تواند دشمنی بر دوستی نگزیند و بیگانگی بر آشنایی ترجیح ننهد و گفته اند دشمن را چنان باید داشت که آن گوی بلورین که در حقه نهند و هر وقت بیرون گیرند و پاک بشویند و هرچ در احتیاط و عزیز داشت آن گنجد بجای آرند تا روزی که جایی سنگ خاره سخت بینند بر آن سنگ زنند و خرد بشکنند چنانک ترکیب و تألیف اجزاء آن بیش در امکان نیاید و هرک عنان مرکوب هوی کشیده دارد و پای در رکاب صبر استوار کند عاقبت خرمی و نشاط همعنان او آید چنانک آن مرد بازرگان را افتاد با زن خویش خرس گفت چون بود آن داستان

سعدالدین وراوینی
 
۸۲۵

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب ششم » داستانِ موش با گربه

 

... حمل جفونی ثقل النوم

دانم که سبب ضعف و انکسار تو انقطاع مدد غذاست نه ماده علتی دیگر این عجاله الوقت ترتیب دادم و بعد الیوم این رواتب خدمت یوما فیوما روان میدارم و هر روز از آنچ مقدور باشد حملی مرتب میدارم تا سعادت تناول میکنی و آثار سلامتی پدید می آید گربه گفت شک نیست که اگر خواهی بدین مواعدت و پذیرفتگاری و فانمایی و آنچ در اندیشه داری مقارن عمل شود و از قول بفعل آید در امتنان این خیر و احسان ترا با فضیلت ید علیا معجزه ید بیضا بمعالجه این داء معضل که بمن رسیدست پیدا گردد و حدیث حب الهره من الایمان در شأن تو نزول بحق یابد موش گفت اکنون اگرچ بر حسن طریقت تو واثقم و از درون بی غایله تو آگاه اما رکون نفس و سکون دل را میخواهم که بأیمان غلاظ ایمان مرا در حسن العهد خویش تازه گردانی و درین التماس درمن شکی نیفکنی که درخواست خلیل الله با منقبت نبوت و کمال خلت آنجا که از استاد قدر صنعت دستکاری احیاء مره بعد اخری می خواهد تا معاینه در آیینه حس او جلوه دهد همین بود تا گفت اولم تؤمن قال بلی و لکن ییطمین قلبی و با خداوند جان بخش جسم پیوند در خود عهد کنی که چون مزاج شریف و نفس عزیز را ازین بیماری برءی حاصل آید و صحت و اعتدال روی نماید و قوای طبیعی بقرار اصل باز آید تو از قرار این پیمان نگردی و عیار مهربانی واشفاق بشایبه شقاق نبهره نگردانی که از سعادت اوفوا بعهدی اوف بعهدکم بی بهره نمانی گربه گفت بخدایی که خانه ظلمانی بشریت را بنور معرفت روشن کرد و ایمان عریان را بزیور حسن عهد مزین گردانید آنجا که توسط لطف او بتألیف شوارد دلهای رمیده برخیزد میان موش و گربه مهر مادری و فرزندی نشیند و وقتی که کرامت رفق او باصلاح ذات البین قدم در میان نهد گرگ را با میش الفت خواهر برادری دهد از خارستان نفاق گلهای وفاق بشکفاند و در وحشت آباد تناکر نهال تعارف نشاند لو انفقت ما فی الارض جمیعا ما الفت بین قلوبهم و لکن الله الف بینهم که بعد ازین از درون دلها درن عداوت و خباثت دخلت با یکدیگر پاک گردانیم و عقد موالات و مؤاخات را واهی نگردانیم و در مجال تیسر و مضیق تعسر یکدیگر را دست گیر باشم و پای مردی و معاونت و مظاهرت واجب دانیم و ظاهر و باطن بر عایت حقوق صحبت مراقب و مراعی گردانیم و اگر ازین بگذریم و قضیه شرع و رسم مهمل گذاریم نقض عهد و ایمان کرده باشیم و حدود اوامر حق را باطل داشته الذین ینقضون عهد الله من بعد میثاقه و یقطعون ما امر الله به ان یوصل و یفسدون فی الارض اولیک هم الخاسرون برین نمط معاهدت کردند گربه را که چون چنگ از لاغری در پس زانو نشسته بود رگ جان برقص طرب آمد و نای حلقی که دم از نالهای بی نوایی زدی بنوید آن نوالها خوش گردانید و بانجاز مواعید آن فواید و عواید آن مواید خرمی و نشاط و تبجح و اغتباط افزود موش را گفت چون تو اساس موافقت افکندی و سلسله مصادقت می پیوندی و با آنک بغض و عداوت همیشه در ضمایر ما و شما منزوی باشد و انحاء دل و احناء سینه بر کینه و ضغینه یکدیگر منطوی غایت کفایت وکمال درایت تو بر آن باعث میباشد که درین محنت زدگی و کار افتادگی که من نه در مقام خوفم و نه در معرض طمع باهداء این تحف و هدایا این لطف افتتاح کردی و قدم تو در حلبه مسابقت فضل تقدم یافت اگر بحق گزاری و سپاس داری قیام ننمایم و تا قیام ساعت رهین این اریحیت و رفیق این حریت نباشم سگ که اخس و انجس حیواناتست بر من که گربه ام و زبان نبوت بیادکرد ما این تشریف دادست که انها من الطوافین علیکم و الطوافات شرف دارد برین مخالصت و ملاطفت از یکدیگر جدا شدند موش برفت و بترتیب راتبه فردایین میان تشمر چست کرد و همچنان تا مدتی وظایف غداوت و عشوات مضبوط و مرتب داشت و یکچندی این طریقه در میانه معمول بماند گربه را شکم از نعمت او چهار پهلو شد و از پهلوی او آگنده یال و فربه سرین گشت مگر خروسی همنشین او بود که در سراء و ضراء نهان و آشکارا با هم اختلاط داشتندی و جز بهوای یکدیگر دم نزدندی خروس چون اختصاص موش بمجالست و مؤانست با گربه مشاهدت کرد اندیشید که گربه را موافقت او از مصادقت من مستغنی خواهد گردانید و چون استغناء یافت مرا ازو برخورداری طمع نباید داشت چه عاشق نیز ناز معشوق چندان کشد که نیازمند او بود و با او چندان پیوندد که دل در مهر دیگری نبندد

و کانت لوعه ثم استقرت ...

... و ملبسه بیض اخری جناحا

هرچ او گوید در حساب عقل محسوب باشد و در کتاب دانش مکتوب اما من از علامات کار چیزی استعلام کنم تا خود چه میگوید پس گفت ای برادر طمأنینت من بر صدق این سخن از کجا باشد خروس گفت یعرف المجرمون بسیماهم اگر در لوح ناصیه او نگاه کنی لوایح این امارات ازو مطالعه توانی کرد چون پیش تو می آید سرافکنده و خایف می نشیند و چون متحرزی متحذر چشم از هر سو می اندازد و لحظه فلحظه آفتی را که از تو بیند منتظر می باشد

فلا تصحب اخا حمق ...

سعدالدین وراوینی
 
۸۲۶

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب هفتم » در شیر و شاه پیلان

 

... بمن انت بعد العامریه مولع

شاه پیلان را دو برادر دستور بودند یکی هنج نام جهان دیده کار آزموده و صلاح جوی و صواب گوی و دیگری زنج نام خون ریز شورانگیز فتنه انداز و فساد اندوز بی باک و ناپاک

علی کاسمه ابدا علی ...

سعدالدین وراوینی
 
۸۲۷

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب هفتم » داستان شتر با شتربان

 

... که مرا با تو و یاد تو فراوان کارست

از آنگه که حوایل فراق در میان آمد و جبایل وصال به انقطاع رسید به گوشه ای از میان هم نفسان صدق افتاده ام و در کنجی از زوایای انزوا و وحشت حیث لا مذاکر و لا انیس و لا مسامر و لا جلیس نشیمن ساخته و پیوسته جاذبه ی اشتیاق تو محرک سلسله خاطر بودست و داعیه طلب حلقه تقاضای لقای مبارک و روای عزیز تو جنبانیده پس نیک در شتر نگه کرد او را سخت زار و نزار و ضعیف و نحیف یافت گفت ای برادر من ترا از فربهی کوه پیکری دیدم که از ممخضه کوهانت همه روغن چکیدی و به هیچ روغن اندودن ادیم جلد تو محتاج نبودی مگر از بس آرد سر علف که بطواحن و نواجذت فرو می رفت خمیر منسم را مدد می دادی که بغل به گرده کلکل چنان آگنده داشتی به شانه پشت و آینه زانو همه ساله مشاطه گری شحم و لحم می کردی ضلیعی بودی که از مقوس اضلاعت بر چهار قوایم یک فرجه مفصل از سمن خالی نبودی زنده پیلان زنجیر گل را از عربده مستی تو سنگ در دندان می آمد هدیر حنجره تو زییر زمجره شیر در گلو می شکست امروز می بینمت اثر قوت و نشاط از ذروه سنام در حضیض تراجع آمده و مهره پشت از زخم ضرب حوادث در گشاد افتاده و از بی طاقتی جراب کوهان بنهاده جرب بر گرفته بجای صوف مزین و شعر ملون در شعار سرابیل قطران رفته روزگار آن همه پنبه تخم در غراره شکمت پیموده این همه پشم بیرون داده چه افتادست که چون شاگرد رسن تاب باز پس می شوی مگر هم ازین پشم است که چنبر گردنت بدین باریکی می ریسد و یکباره مسخ گشته ای و قلم نسخ در جریده احوالت کشیده آخر مزاج شریف و طبع کریم را چه رسیدست که سبب تبدل حال و موجب زوال آن کمال آمد شتر گفت از کرم شیم و حسن شمایل تو همین پرسش و تفقد چشم دارم اکنون که پرسیدی

سماع عجیب لمن یستمع ...

سعدالدین وراوینی
 
۸۲۸

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب هفتم » داستانِ موشِ خایه‌دزد با کدخدای

 

... کما اسلم العظم المهیض جبایره

پس آهنگ دیدن عقرب کرد و چون بدو رسید بانواع خدمت و اتضاع و نمودن اشتیاق و نزاع پیش رفت و حکایت حال مهمان که بر دست کدخدای هلاک یافت باز گفت و شرح داد که مرا بوفات او وفوات سعادت الفتی که میان ما مؤکد بود چه تأثر و تحسر حاصلست و گفت ای برادر امروز چندانکه می نگرم از همه یاران بکار آمده از بهر یاران کار افتاده ترا می بینم که ازو چشم معاونت و مساعدت توان داشت و از مخایل حسن شمایل او در تدارک چنین وقایع توقع موافقتی توان کرد بحمدالله تو همیشه با قامت رسوم مکارم میان بسته بوده و جعبه حمیت بحمایت دوستان پر تیر جفاء دشمنان کرده اگر امروز با من قاعده دوست پروری و دشمن شکنی که ترا عادتست اعادت کنی و باندیشه اقتصاص قدم جرأت در پیش نهی و داد آن مظلوم مرحوم ازو بستانی و باشافی فضلات خویش تشفی این مصیبت رسیده حاصل کنی و بأسلات سر نیش تسلی این فراق زده بجویی سر جمله حسنات را شاید و زیبد که از آن تاریخ روزگار سازند عقرب گفت هر چند مریخ دار همه تن غضب شده بخانه خویش آمده آسوده باش اگرچ آینه دل عزیزت بآه اندوه زنگ برآورده و گوشه جگر بحرقت این آتش فرقت کباب کرده بنشینم

چون کار بنام آید و ننگ

بر آتش چون کباب و بر تیغ چوزنگ

اومیدوارم که چاره خون خواهی آن بیچاره بسازم و بادراک ثار او آثار دست برد خویش بزمره یاران و رفقه دوستان نمایم و آنچ از برادران و خویشان درین باب آید تقدیم کنم تا مصداق آن قول که گفته اند الأقارب کالعقارب این جا پدید آید پس موش و عقرب هر دو چون زحل و مریخ باتفاق در یک خانه خبث قران کردند و در تجاویف سوراخ موش بگوشه که آنجا مطرح نظر مردم بهیچ وجه نبودی عقرب را بنشاند و سه عدد زر با سیم سره در کار هلاک کدخدای کردند و کدام سر که در چنبرسیم نمی آید یا کدام گردن که از طوق زر بیرونست زرست که ازار عصمت از گریبان جان مردم می گشاید سیمست که سمت جهالت بر ناصیه عقل آدمی زاد می نهد حرص بدین دو مشت خاک رنگین دیده دانش را کور می تواند کرد آز بدین دو پاره سنگ مموه جام جهان نمای خرد را چون آبگینه خرد می تواند شکست

ولی بسیم چو سیماب گوشت آگنده است ...

... تو این جمال حقیقت کجا توانی دید

فی الجمله موش عددی زر میانه خانه انداخت و یکی بنزدیک سوراخ نهاد و دیگری چنان بر کنار سوراخ استوار کرد که یک نیمه بیرون و یک نیمه درون داشت چون کدخدای را چشم بر درست زر افتاد و آن فتوح ناگهان یافت خیره شد و بدستی همه نیاز و اهتزاز آنرا برگرفت چون درست دوم بیافت هر دو برابر دو دیده دل او آمد تا از مشاهده مکر موش و قصد عقربش حجابی تاریک پیش دیده بداشت در آن تاریکی دست طمع دراز کرد بسوراخ برد عقرب مبضع نیش زهرآلود بر دست او زد و خونی که از دست او دردل موش هیجان گرفته بود از رگ جان او بگشود این فسانه از بهر آن گفتم تا بدانی که چون موش با همه صغار و مهانت خویش از مشرع چنان کاری عظیم بدر می آید اولیتر که ما با این مکنت و مکانت چون دست در حبال توفیق زنیم و استعصام بعروه تأیید آسمانی کنیم جواب این خصم توانیم داد و بکوشش و اجتهاد بجایی رسانید اما هنوز مقام رسالتی دیگر باقیست که بدو فرستیم تا هم از آن ذواق شربتی تلخ که بما فرستاد بمذاق او رسانیده باشد که چون مرهم لطف سود نداشت داغ عنف سود دارد و آخر الدواء الکی پس گرگ را بخدمت شیر حاضر کرد و این نامه را بشاه پیلان اصدار فرمود و افتتاح بدین تخویف نصیحت آمیز کرد که ای برادر بصرک الله بعیوب النفس و نصرک علی جنودها

مکن آنکه هرگز نکردست کس ...

سعدالدین وراوینی
 
۸۲۹

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب هشتم » آغاز مکایدتی که خرس با اشتر کرد

 

پس روزی خرس اشتر را گفت ای برادر مرا با تو رازیست که مضرت و منفعت آن بنفس عزیز تو تعلق می دارد و ثمره خیر و شر آن جز بخاصه ذات شریف تو باز نخواهد داد لکن تو شخصی ساده دلی و درونی که ودیعت اسرار را شاید نداری و در آن حال که زبانت را کلمه فراز آید اندیشه بر حفظ آن گماشتن بر تو متعذر باشد و گفته اند راز با مرد ساده دل و بسیار گوی و می خواره و پراکنده صحبت مگوی که این طایفه از مردم بر تحفظ و کتمان آن قادر نباشند مبادا که ناگاه از وعای خاطر او ترشحی پدید آید و زبان که سفیر ضمیرست بی دستوری او کلمه که نباید گفتن بگوید و سبب هلاک قومی گردد و کم انسان اهلکه لسان و کم حرف ادی الی حتف شتر گفت بگوی که بدین احتیاط محتاج نه و اگر اعتماد نداری آنرا بعقود سوگندهای عظیم بند باید کردن و مهر مواثیق عهود برو نهادن پس معاهده در میان برفت که هیچ کس را از دوست و دشمن بر آن سخن اطلاع ندهند و از آنجا بخلوت خانه رفتند و جای از نامحرم خالی کردند خرس گفت شک نیست که شیر بشعار دین و تحنف و قناعت و تعفف که ملابس آنست بر همه ملوک سباع فضیلت شایع دارد و عنان دواعی لذات و شهوات با دست گرفتست و بر صهوات آرزوهای نفسانی پای نهاده و جموح طبیعت را بزواجر شریعت بند کرده و اما گفته اند اخلاق مردم بگردش روزگار بگردد و بانتقال او منتقل شود و هر وقت و هر هنگام آنرا در نفوس آدمی زاد بخیر و شر تأثیری دیگرست و خاصیتی تازه نماید و گویی احوال مردم را در ظرف زمان همان صفتست که آب را در اناهای ملون چنانک گفته اند

در چشم توام سخن بنیرنگ بود ...

سعدالدین وراوینی
 
۸۳۰

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب هشتم » داستانِ برزگر با گرگ و مار

 

... گل بوی بدان یافت که با خار بساخت

خرس گفت سره می گویی اما عاقلان که عیار عبرت کارها گرفته اند و حقایق امور بترازوی خبرت برکشیده چنین گفته اند المتأنی فی علاج الداء بعد ان عرف وجه الدواء کالمتأنی فی اطفاء النار و قد اخذت بحواشی ثیابه هر کرا دردی پدید آید که وجه مداوات آن شناسد و بتعلل روزگار برد و باصلاح بدن و تعدیل مزاج مشغول نگردد بدان کس ماند که همه اعطاف و اطراف جامه او شعله آتش سوزان فرو گیرد و او متفکر و متأنی تا خود دفع آن چونه تواند کرد و هرک حدیث پیش بینان نشنود اگر پس از آن پشیمانی خورد بدان سزاوار باشد اطعم اخاک تمره فأن ابی فجمره شتر گفت بدام صعوه مرغابی نتوان گرفت مرا با درفش پنجه شیر تپانچه زدن وقاحتی شنیع باشد و اگر نیز توانایی آن داشتمی هم سلاح قدرت در پای عجز ریختن و با او نیاویختن اختیار کردمی و تعرض کسی که گوشت بر استخوان و خون در رگ از مدد نعمت و ماده تربیت او دارم روا نداشتمی و چون ذات البین بندگی و خداوندی این صورت گرفت آن به که پیش از خرده حرکتی که در میان آید و بجان غرامت باید کشید باسر حرفه اول روم و این لقمه چرب بگذارم و بهمان آرد مجرد که از اجرت عمل راتب هر روزه من بود قانع شوم و آنچ بمزد چهار حمال اخفاف بستانم وجه کفاف سازم و ان اطیب ما یأکل الرجل من کسب یده و گفته اند هرک زندگانی بآسانی کند مرگش هم بآسانی بود و فی المثل المعاشره ترک المعسره و ای برادر آن هنگام که من در آرامگاه کنام با برادران صحبت هم هور و هم خواب بودم روزخار میکندم و شب بار میبردم و بالحان خارکنی از حداء حادیان وقت خویش خوش می داشتم و پهلو بر بستر امن و آسایش می نهادم و پای در دامن گلیم که باندازه خویش بود می کشیدم و خوش می خوردم و در مرابض طرب می چریدم و بر مضاجع فراغت می غلتیدم نه اندیشه بدی مواکل نه هراس ددی موکل

خارم اندر گرد دامن خوبتر بود از سمن ...

... ید کاهل الارض منها اخف

پس گفت ای ملک من از بس که در بدایت و نهایت کار نگرم و بر چپ و راست احوال چشم اندازم و غوامض امور باز جویم همیشه فکور و رنجور باشم و آثار آن فکرت بر ظواهر من پدید آید شک نیست که بدین سبب اندک مایه سوءظنی بجانب تو داشتم اگر بدین قدر مؤاخذتی فرمایی حکم حکم شهریارست شیر گفت نیک آمد اکنون بگوی تا این بدگمانی از فعل ما بود یا از قول دیگران اشتر اینجا فرو ماند و سر در پیش افکند زاغ گفت ای برادر درین مقام جز راست گفتن سود ندارد و اگر تو نگویی ملک بتجسس رای و تفرس خاطر خود معلوم کند و نام تو از جریده راست گویان محو شود مگر خارپشتی درین حال بگوشه نشسته بود سر در گریبان تغافل کشیده این سخن اصغا کرد از آنجا پیش خرس رفت و او را از مجازی کار و ماجرای حال آگاهی داد خرس همان زمان بنزدیک شیر آمد شتر را سرافکنده و خاموش و متوقف ایستاده بود اندیشه کرد که خاموشی دلیلست بر آنک افشاء سر من خواهد کرد رأی آنست که گوی مخالست این فرصت من از پیش ببرم روی بشتر آورد که چرا این مهر سکوت آنروز بر زبان ننهادی که عرض ملک را عرضه مساوی و مخازی گردانیدی و قصد جان عزیز او اندیشیدی شیر از آن مکابرت عجب بماند و بر آتش غیظ مصابرت را کار فرمود تا خود جواب شتر چیست که مقام شبهتی بزرگ افتادست اختلط الخایر بالزباد شتر گفت ای نامنصف ناپاک وای اثیم افاک سفاک من این اندیشه بد در حق ملک با تو تنها در میان نهادم یا با کس دیگر غیر تو نیز گفته ام اگر با غیر تو نیز گفته باشم آن کس باید که همچون تو گواهی در روی من دهد و اگر جز تو کس نشنید چرا هم در حال که وقوف یافتی بندگانه این خدمت بجای نیاوردی و آنچ دانستی بر رای ملک انها نکردی و در تنبیه چنین غدری اهمال روا داشتی و حفیظتی که منشأ آن حسن حفاظ باشد دامنت نگرفت اما داستان تو با من بداستان زن درودگر ماند شهریار گفت چون بود آن داستان

سعدالدین وراوینی
 
۸۳۱

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب هشتم » داستانِ ایراجسته با خسرو

 

روباه گفت شنیدم که خسرو زنی داشت پادشاه زاده در خدر عصمت پرورده و از سرا پرده ستر بسریر مملکت او خرامیده رخش از خوبی فرسی بر آفتاب انداخته عارضش در خانه شاه ماه را مات کرده خسرو برادر و پدرش را کشته بود و سرو بوستان امانی را از جویبار جوانی فرو شکسته و آن غصن دوحه شهریاری را بر ارومه کامگاری بخون پیوند کرده خسرو اگرچ در کار عشق او سخت زار بود اما از کارزاری که با ایشان کرد همیشه اندیشناک بودی و گمان بردی که مهر برادری و پدری روزی او را بر کین شوهر محرض آید و هرگز یاد عزیزان از گوشه خاطر او نرود وقتی هر دو در خلوت خانه عشرت بر تخت شادمانی در مداعبت و ملاعست آمدند خسرو از سرنشوت نشاط دست شهوت بانبساط فراز کرد تا آن خرمن یاسمین را بکمند مشکین تنگ در کنار کشد و شکری چند از پسته تنگ و بادام فراخش بنقل برگیرد معصومه نگاه کرد پرستاران استار حضرت و پردگیان حرم خدمت اعنی کنیزکان ماه منظر و دختران زهره نظر را دید بیمین و یار تخت ایستاده چون بنات و پروین بگرد مرکز قطب صف در سف کشیده از نظاره ایشان خجلتی تمام بر وی افتاد و همان حالت پیش خاطر او نصب عین آمد که کسری انوشروان را بوقت آنک بمشاهده صاحب جمالی از منظوران فراش عشرت جاذبه رغبتش صادق شد نگاه کرد در آن خانه نر گدانی در میان سفالهای ریاحین نهاده دید پرده حیا در روی مروت مردانه کشید و گفت انی لاستحیی ان اباضع فی بیت فیه النرجس لانها تشبه العیون الناظره با خود گفت که او چون با همه عذر مردی از حضور نرگس که نابینای مادرزاد بود شرم داشت اگر با حضور یاسمین و ارغوان که از پیش من رسته اند و از نرگس در ترقب احوال من دیده ورتر مبالات ننمایم و در مغالات بضاعت بضع مبالغتی نکنم این سمن عذاران بنفشه موی سوسن وار زبان طعن در من دراز کنند و اگرچ گفته اند جدع الحلال انف الغیره مرا طاقت این تحمل و روی این آزرم نباشد در آن حالت دستی برافشاند بر روی خسرو آمد از کنار تخت درافتاد در خیال آورد که موجب و مهیج این حرکت همان کین پدر و برادرست که در درون او تمکن یافته و هر وقت ببهانه سر از گریبان فضول برمیزند و این خود مثلست که بدخواه در خانه نباید داشت فخاصه زن پس ایراجسته را که وزیر و مشیر ملک بود بخواند و بعدما که سبب خشم بر منکوحه خویش بگفت فرمود که او را ببرد و هلاک کند دستور در آن وقت که پادشاه را سورت سخط چنان در خط برده بود الا سر برخط فرمان نهادن روی ندید او را در پرده حرمت بسرای خویش برد و میان تاخیر آن کار و تقدیم اشارت ملک متردد بماند معصومه بر زبان خادمی بدستور پیغام فرستاد که ملک را بگوی که اگر من گنه کارم آخر این نطفه پاک که از صلب طهارت تو در شکم دارم گناهی ندارد هنوز آبی بسیطست و باجزاء خاک آدم که آلوده عصیانست ترکیب نیافته برو این رقم مؤاخذت کشیدن و قلم این قضا راندن لایق نیست آخر این طفل که از عالم غیب بدعوت خانه دولت تو می آید تو او را خوانده و بدعاهای شب قدوم او خواسته و باوراد ورود او استدعا کرده بگذار تا درآید و اگر اندیشه کنی که این مهمان طفل را مادر طفلیست از روی کرم طفیلی مهمان را دست منع پیش نیازند ع مکن فعلی که بر کرده پشیمان باشی ای دلبر دستور بخدمت خسرو آمد و آن حامل بار امانت را تا وقت وضع حمل امان خواست خسرو نپذیرفت و فرمود که برو و این مهم بقضا و این مثال بأمضا رسان دستور باز آمد و چندانک در روی کار نگه کرد از مفتی عقل رخصت این فعل نمی یافت و می دانست که هم روزی در درون او که بدود آتش غضب مظلم شدست مهر فرزندی بتابد و از کشتن او که سبب روشنایی چشم اوست پشیمانی خورد و مرا واسطه آن فعل داند صواب چنان دانست که جایگاهی از نظر خلق جهان پنهادن بساخت که آفتاب و ماهتاب از رخنه دیوار او را ندیدی عصمت را بپرده داری و حفظ را بپاسبانی آن سراچه که مقامگاه او بود بگماشت و هر آنچ بایست از اسباب معاش من کل ما یحتاج الیه ترتیب داد و بر وجه مصلحت ساخته گردانید چون نه مه تمام برآمد چهارده ماهی از عقده کسوف ناامیدی روی بنمود نازنینی از دوش دایگان فطرت در کنار قابله دولت آمد و همچنان در دامن حواضن بخت می پرورید تا بهفت سال رسید روزی خسرو بشکارگاه می گردید میشی با بره و نرمیشی از صحرا پیدا آمد مرکب را چون تندباری از مهب مرح و نشاط برانگیخت و بنزدیک ایشان دوانید هر سه را در عطفه کمری پیچید یاسیجی برکشید و بر پهلوی بچه راست کرد مادرش در پیش آمد تا سپر آفت شود چون تیر بر ماده راست کرد نرمیش در پیش آمد تا مگر قضاگردان ماده شود خسرو از آن حالت انگشت تعجب در دندان گرفت کمان از دست بینداخت و از صورت حال زن و هلاک کردن او با فرزندی که در شکم داشت بیاد آورد با خود گفت جایی که جانور وحشی را این مهربانی و شفقت باشد که خو را فدای بچه خویش گرداند و نر را بر ماده این دلسوزی و رأفت آید که بلا را استقبال کند تا بدو باز نخورد من جگر گوشه خود را بدست خود خون ریختم و بر جفتی که بخوبی صورت و پاکی صفت از زنان عالم طاق بود رحمت نکردم من مساغ این غصه و مرهم داغ این قصه از کجا طلبم

کسی را سر از راست پیچان شود ...

... مناط الشمس یعرض للسقاط

و گفته اند صحبت پادشاه و قربت جوار او بگرمابه گرم ماند که هرک بیرون بود بآرزو خواهد که اندرون شود و هرک ساعتی درون او نشست و از لذع حرارت آب و ناسازگاری هوای او متأذی شد خواهد که زود بیرون آید همچنین نظارگیان که از دور حضرت پادشاه و رونق حاضران بینند دست در حبایل و وسایط او زنند و اسباب و وسایل طلبند تا خود بچه حیلت و کدام وسیلت در جمله ایشان منحصر شوند و راست که غرض حاصل شده و مطلوب در واصل آمد با لطف الوجوه فاصلی جویند که میان خدمت پادشاه و ایشان حجاب بیگانگی افکند لکن چون ترا تعلق خاطر و تعمق اندیشه درین کار می بینم این راز با تو بگشایم اما باید که اسناد آن بمن حواله نفرمایی و این روایت و حکایت از من نکنی روباه رعایت آن شرایط را عهده کرد پس موش همان فصل که خرس با شتر رانده بود بتفصیل باز گفت و مهارشه خرس در فساد انگیزی و مناقشه شتر در صلاح طلبی چنانک رفت در میان نهاد و نمود که چندانک آن سلیم طبع سلس القیاد را خار تسویل حیلت و مغیلان غیلت در راه انداخت با همه ساده دلی بیک سر موی درو اثر نکرد و موارد صفای او از خبث وساوس آن شیطان مارد تیره نگشت و ماده الفتش بصورت باطل انقطاع نپذیرفت روباه چون این فصل از موش مفصل و مستوفی بشنید خوشدل و شادمان بخدمت شهریار رفت و گفت دولت دو جهانی ملک را ببقای جاودانی متصل باد چندین روز که من بنده از خدمت این آستانه محرومم و از جمال این حضرت محجوب تفحص کار خرس و شتر و تصفح حال ایشان می کردم آخر از مقام تحیر و توقف بیرون آمدم و بر حق و حقیقت مکایدت و مجاهدت هر دو اطلاع تمام یافتم اگر اشارت ملک بدان پیوندد از مخبر اصل باز بجوید و بپرسد تا اعلام دهم شیر گفت بحمدالله تا بوده در مسار و مضار اخبار از روات ثقات بوده و ما را سماع قول مجرد تو در افادت یقین بر تواتر اجماعات راجح آمده و از بحث مستغنی داشته روباه ماجرای احوال من اوله الی آخره بگوش ملک رسانید و چهره اجتهاد از نقاب شبهت بیرون آورد چنانک ملک جمال عیان در آینه خبر مشاهده کرد پس ملک روی بزاغ آورد که اکنون سزای خرس و جزای افعال نکوهیده او چیست و چه میباید کرد زاغ گفت رای آنست که ملک فرمان دهد تا مجمعی غاص باصناف خلق از عوام و خواص و صغار و کبار و اوضاع و اشراف بسازند شهریار بنشیند و در پیش بساط حضرت هر کس آنچ داند فراخور استحقاق بدکرداران بگوید و کلمه حق باز نگیرد تا بهر آنچ فرماید معذور باشد و محق آن روز بدین تدبیر و اندیشه بسر بردند روز دیگر که شکوفه انجم بباد صبحگاهی فرو ریخت و خانه خدای سپهر ازین مرغزار بنفشه گون روی بنمود شیر در بارگاه حشمت چون بنفشه طبری و گلبرگ طری تازه روی بنشست درر عبارات بالماس شقاشق لهجت سفتن گرفت و چون بهار بشقایق بهجت شکفتن آغاز کرد و گفت لفظ نبوی چنینست که لا تجتمع امتی علی الضلاله بحمدالله شما همه متورع و پرهیزگار و در ملت خدای ترسان و حق پرستانید و جمله بر طاعت خدای و رسول و لباعت من که از اولوالامرم تبعیت ورزیده اید و طریق الناس علی دین ملوکهم سپرده و اینک همه مجتمعید بگویید و بر کلمه حق یک زبان شوید که آنک با برادر همدم بر یک طریق معاشرت مدتها قدم زده باشد و در راه او همه وداد و اتحاد نموده و نطاق خلطت و عناق صحبت چنان تنگ گردانیده که میان ایشان هیچ ثالثی در اسرار دوستی و دشمنی نگنجیده ظاهر را بحلیت وفاق آراسته و باطن را بحشو حیلت و نفاق آگنده و خواسته که بتعبیه احتیال و تعمیه استجهال او را در ورطه افکند و بدام عملی گرفتار کند که گردش گردون بهیچ افسون بندابرام و احکام آن باز نتواند گشود تا مطلقا فرماید که ترا قصد جان خداوندگار مشفق و مخدوم منعم می باید اندیشید و فرصت هلاک او طلبید و چنان فرا نماید که اگر نکنی داعیه قصد او سبق گیرد و تا درنگری خود را بسته بندقضا و خسته چنگال بلای او بینی چه تغیر خاطر او با تو نه بمقامیست که در مجال فرصت توقف کردن او در هلاک تو هرگز صورت بندد و چون عقل توفیقی و بصیرت غریزی زمام انقیاد آن نیکو خصال پسندیده خلال سلیم سیرت کریم طینت از دست آن خبیث خوی مفسده جوی بستاند و براه سداد و سبیل رشاد کشد تا روی قبول از سخن او بگرداند و پشت اعراض بر کار اوکند راست که دم اختراع و فسون اختداع او درنگیرد پریشان و پشیمان شود و ترسد که پرده بر روی کرده و انداخته او دریده گردد و بخیه دو درزی نفاق او بر روی افتد و مخدوم یا بتفرس ذهن یا بتجسس از نیک خواهان مخلص و مشفقان مخالص از خباثت او آگاهی یابد آن میشوم مرجوم لعنت کالمهجوم علی الظنه بقدم تجاسر پیش آید و کالمهدر فی العنه روی مکابره در خصم نهد و سگالیده فعال و شوریده مکر خویش برو قلب کند و کم حجه تأتی علی مهجه هرگز پیش خاطذ نیارد بچه نکال سزاوار بود و مستحق کدام زخم سیاست شاید که باشد حاضران محضر همه آواز برآوردند که هرک بچنین غدری موسوم شد و انگشت نمای چنین صفتی نانحمود گشت اولیتر آنک از میان طوایف بندگان دولت بیرون رود تا بوی مکیدت و رنگ عقیدت او در دیگران نگیرد و ببلای گفتار آلوده و کردار ناستوده او مبتلی نشوند و آنک تلف نفس پادشاه اندیشد و بذات کریم اولحوق ضرری جانی خواهد و عقوقی بدین صفت پیش گیرد جنایت او را هیچ جزایی جز تیغ که اجزاء او را از هم جدا کند نشاید بود و جز بآب شمشیر چرک وجود او از اعراض دوستان این دولت زایل نتوان کرد و هر یک از گوشه شراره قدح در آن سوخته خرمن می انداختند و تیر باران ملامت از جوانب بدو روان کردند

و من دعا الناس الی ذمه ...

سعدالدین وراوینی
 
۸۳۲

خواجه نصیرالدین طوسی » اخلاق ناصری » مقالت سیم در سیاست مدن » فصل پنجم

 

... و اگر به یکی ازولات که ظالم و بدخوی بود مبتلا گردد باید که داند که او در میان دو خطر افتاده است یکی آنکه با والی سازد و بر رعیت بود و دران هلاک دین و مروت او باشد و دیگر آنکه با رعیت سازد و بر والی بود و دران هلاک دنیا و نفس او بود و وجه خلاص از این دو ورطه به یکی از دو چیز تواند بود مرگ یا مفارقت کلی و با والی غیرمرضی السیره هم جز محافظت و وفا طریق نباشد تا آنگه که خدای مفارقت و نجات روزی کند

و در آداب ابن المقفع آمده است که اگر سلطان ترا برادر گرداند تو او را خداوندگار دان و اگر در تقریب تو زیادت کند تو در تعظیم او زیادت کن و چون در خدمت او منزلتی یابی ملق لفظی مانند تضرعات متواتر و دعا در هر لفظی استعمال مکن که آن علامت وحشت و بیگانگی بود مگر بر سر جمع که آنجا در این باب تقصیر نشاید کرد و با او تقریر مده که من به نزدیک تو حقی یا سابقه خدمتی دارم بل به تجدید نصیحت و لواحق طاعت سوابق حقوق را نزدیک او تازه می دار چنانکه آخر آن اول را احیا کند چه پادشاه حقی را که آخرش از اول منقطع بود فراموش کند و رحم با همه کس مقطوع دارد

و هیچ کار سخت تر از وزارت سلطان نبود که به مکان او منافست بسیار کنند و حساد او اولیای سلطان باشند که در منازل و مداخل با او مساهم و مشارک باشند و پیوسته طامعان منصب او منتهز فرصتی حبایل باز کشیده و مترصد ایستاده و هیچ سلاح او را چون صحت و استقامت نبود چه در سر و چه در علانیت و باید که اگر وقوف یابد بر کید حاسدی یا سعایت معاندی بظاهر چنان فرانماید که او را بدان هیچ مبالات نیست و در حضرت مخدوم خشمی و کینه ای از ایشان اظهار نکند که مؤکد سخن ایشان گردد و اگر در مقام سؤال و جواب و مناظره و جدال افتد جواب به وقار و حلم و حجت گوید که غلبه همیشه حلیم را بود ...

خواجه نصیرالدین طوسی
 
۸۳۳

خواجه نصیرالدین طوسی » اخلاق ناصری » مقالت سیم در سیاست مدن » فصل هشتم

 

... مکافات کن به نیکی و درگذار از بدی یاد گیر و حفظ کن و فهم کن در هر وقتی کار خویش و تعقل حال خود کن و از هیچ کار از کارهای بزرگ این عالم ملالت منمای و در هیچ وقت توانی مکن و از خیرات تجاوز جایز مشمر و هیچ سییه را در اکتساب حسنه سرمایه مساز و از امر افضل به جهت سروری زایل اعراض مکن که از سرور دایم اعراض کرده باشی

حکمت دوست دار و سخن حکما بشنو هوای دنیا از خود دور کن و از آداب ستوده امتناع مکن درهیچ کار پیش از وقت آن کار مپیوند و چون به کار مشغول باشی از روی فهم و بصیرت به آن مشغول باش به توانگری متکبر و معجب مشو و از مصایب شکستگی و خواری به خود راه مده با دوست معامله چنان کن که به حاکم محتاج نشوی و با دشمن معامله چنان کن که در حکومت ظفر ترا بود با هیچ کس سفاهت مکن و تواضع با همه کس بکار دار و هیچ متواضع را حقیر مشمر در آنچه خود را معذور داری برادر خود را ملامت مکن به بطالت شادمان مباش و بر بخت اعتماد مکن و از فعل نیک پشیمان مشو با هیچ کس مرا مکن همیشه بر ملازمت سیرت عدل و استقامت و التزام خیرات مواظبت کن

اینست وصایای افلاطون که خواستیم که کتاب بران ختم کنیم و بعد ازین سخن قطع کنیم خدای تعالیهمگنان را توفیق اکتساب خیرات و اقتنای حسنات کرامت کناد و بر طلب مرضات خود حریص گرداناد انه اللطیف المجیب ...

خواجه نصیرالدین طوسی
 
۸۳۴

امامی هروی » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۱۰

 

آن شنیدی که خار در گلزار

گل خوشبوی را برادر خواند

راست می گفت لیکن از پی خار ...

امامی هروی
 
۸۳۵

عراقی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۹ - ایضاله

 

... یادش از بندگی بی سر و سامان آید

ای برادر چه دهم شرح که دور از تو مرا

بر دل تنگ چه غمهای فراوان آید ...

عراقی
 
۸۳۶

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۱

 

... تن بی سر شناسد کاف و نون را

یکی لحظه بنه سر ای برادر

چه باشد از برای آزمون را ...

مولانا
 
۸۳۷

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۰

 

... که بدان جاست مجاری همگی امن و امان را

گذر از خواب برادر به شب تیره چو اختر

که به شب باید جستن وطن یار نهان را ...

مولانا
 
۸۳۸

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۹

 

... کوه صفا برآ به سر کوه رخ به بیت

تکبیر کن برادر و تهلیل و هم دعا

اکنون که هفت بار طوافت قبول شد ...

مولانا
 
۸۳۹

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۴

 

... ز ناله گوش پرست از جمالش آن عینا

قرار نیست زمانی تو را برادر من

ببین که می کشدت هر طرف تقاضاها ...

مولانا
 
۸۴۰

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۹

 

... نور بر دیوار هم آغاز گیرد اضطراب

عرق جنسیت برادر جون قیامت می کند

خود تو بنگر من خموشم وهو اعلم بالصواب

مولانا
 
 
۱
۴۰
۴۱
۴۲
۴۳
۴۴
۹۵