گنجور

 
سعدالدین وراوینی

ملک گفت: شنیدم که بازرگانی پسری داشت مقبل طالع، مقبول طلعت، عالی همّت، تمام آفرینش، بویِ رشد و نجابت از حرکاتِ او فایح و رنگِ فرّ و فرهنگ بر وجناتِ او لایح. روزی پدر در اثناء نصایح با او گفت: ای فرزند، از هرچه مردم در دنیا بدان نیاز دارند و هنگام آنکه روزگار حاجتی فراز آرد، به‌کار آید، دوست اولی‌تر. هزار دینار از مال من برگیر و سفری کن و دوستی خالص به‌دست آر و چون قمر گرد کرهٔ زمین برآی، باشد که در منازلِ سیر به مشتری سیرتی رسی که به نظرِ مودت‌ ترا سعادتی بخشد که‌آنرا ذخیرهٔ عمر خود گردانی و او را از بهرِ گشایش بندِ حوادث و مرهمِ زخم روزگار نگه داری.

اَخَاکَ اَخَاکَ اِنَّ مَن لَا اَخَالَهُ

کَسَاعٍ اِلَی الهَیجَا بِغَیرِ سِلَاحٍ

و شبهت نیست که اینجا مراد از برادر دوستی باشد موافق و یاری مخالص و مصادق والّا برادرِ صلبی که از مهر و موافقت دور بوَد، از اخوّتِ او چه حاصل؟ و ازینجا گفته‌اند: رُبَّ اَخٍ لَم تَلِدهُ أُمُّکَ ؛ پس به حکم فرمان پدر مال برگرفت و برفت و به اندک روزگاری باز آمد. پدر گفت: اگرچه خرق و فجور از طبعِ تو دورست و نزاهتِ نهاد تو از آلایشِ فسق مشهور، امّا می‌دانم که به کودکی و کار ناآزمودگی صرفِ مال نه در مصبِّ صواب کرده‌ای که بدین زودی از مقصد باز گشتی و آمدی. اکنون بگوی تا چون مال از دست دادی و دوست چون به دست آوردی‌؟ پسر گفت: پنجاه دوست که هر یک به صد هنر سر آمدهٔ جهانی‌ست، اندوخته‌ام و وام نصیحتِ تو از ذمّت عقل خویش توخته. پدر گفت: می‌ترسم که داستان دوستان تو بدان دهقان مانَد. پسر گفت: چون بود آن داستان‌؟