گنجور

 
۸۲۱

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۱۷

 

عید مبارک آمدو بر بست روزه بار

زان گونه بست بار که پیرار بست و پار

در طبع روزه دار گه آمد که هر زمان ...

... با هجر یاربهره ندارم ز نو بهار

خودکام و بردبار دلی دارم ای عجب

فریاد و جور ازین دل خودکام بردبار

صدبار گفتمش که چو کار تو نیست عشق

ره باز جوی و رخت بپرداز و سر مخار ...

... ای روزگار بندۀ رای تو روز عزم

وی آفتاب چاکر روی تو روز بار

از جود دست تو عجب آید مرا همی ...

... ز آسیب نعل خنگ تو اندر زمین جنگ

بر آسمان زمین دگر سازد از غبار

از بهر آنکه مار بپیچد چو رمح تو ...

... زان می ستان کجا شود از رنگ و بوی او

باد هوا و خاک زمین لعل مشکبار

در طبع تو ز رنگ و فروغ از ره خرد ...

ازرقی هروی
 
۸۲۲

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۱۸

 

... با تختهای جامۀ دیبای شوشتر

با عقدهای لؤلؤ دریای زنگبار

بر گرد گرد قبه گروه از پی گروه ...

... بیجاده حقه حقه بسایم ببوستان

پیروزه حلقه حلقه بر آرم ز جویبار

هم چهره های سرخ برون آرم از چمن ...

... شنگرف چون عقیق بر آرم ز شاخسار

زنگار و سیم خام فشانم زبار و برگ

کافور و زر پخته نمایم ز برگ و بار

بر سایۀ سر تو بهر جا که بگذری ...

... ای آفتاب بخشش و شادی بروز بزم

وی آسمان همت و رادی بروز بار

تا ز آب رنگ تیغ تو الماس بر دمید ...

... از چنبر سپهر بخدمت فرو نشست

بر گوشۀ کلاه تو خورشید چند بار

وز فر خدمت تو کنون از شعاع او ...

... شیری که گرد اسب تو بر سوی او نشست

هر چند گاه گیرد نافش بمشک بار

گر اشک دشمن تو بلؤلؤ صفت کنند ...

... شاخ گیای زرد شود کیمیای زر

کز نعل مرکب تو نشنید برو غبار

ساز نشاط باید و آیین خسروی ...

ازرقی هروی
 
۸۲۳

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۱۹

 

... چو میغ گوشۀ چتر سیه برافرازد

بآسمان کبود از میان دریا بار

خدنگ بارد بر آسمان جوشن پوش

ز دامن زره زنگیان تیغ گزار

ز عکس لاله و از عکس سبزه بزخیزد

دو نیم دایره از روی ابر باران بار

گمان بری که ز بس سبزی و ز بس سرخی ...

... که گشت موی تنش بر مسام او مسمار

هزار بار بهر لحظه ای فزون خواهد

ز شیر رایت تو شیر آسمان زنهار ...

... طلسم ساخت سکندر که مال گیتی را

بقهر بستد و در خشک خاک کرد انبار

اگر بسد سکندر درون بود زر تو ...

... شعاع دیدۀ آن کیمیای زر گردد

که دست راد تو بیند بخواب در یک بار

از آن جهت ملکا زرد گشت گونۀ زر ...

... بدانچه داده بد او را هزار دیناری

بنا وجوب بهم کرده از صغار و کبار

تو در هری بشبی خسروا ببخشدی

زر مدور صافی دو بار بیست هزار

سخا و فضل و شجاعت ز تو جدا نشود ...

... برنج و سختی یک سال روز بشمردم

بغیبت تو در ای عالی آفتاب تبار

رهی ز دانش خواهیم یافت سخت آسان ...

... ببینم آخر کز نعل سم مرکب تو

رسد ز خاک فراوان سوی ستاره غبار

هزار قبه شود بر مثال کوه بلند ...

... خجسته روی چو خورشید تو همی بینم

گهی بمجلس بزم و گهی بصفۀ بار

همیشه تا نشود خاک چون سپهر لطیف ...

ازرقی هروی
 
۸۲۴

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۲۰

 

... از خم زلفش برگ سمنش غالیه پوش

سر زلفینش بر برگ سمن غالیه بار

رنگ نو دیدم بر عارض رنگینش دویست

بوی نو یافتم از زلفک مشکینش هزار

لاله باروی درفشان وی اندر وحشت

مشک با زلف پریشان وی اندر پیکار ...

... آخته قدش و رویش چو بدیدم گفتم

که همی سرو روان ماه تمام آرد بار

گفتم این بار غم عشق تو آن کرد بمن

که نکردست بر آن گونه غم یار بیار ...

... مر ترا سیم عزیزست و مرا بوسه عزیز

اندرین باره ترا راست نبینم هنجار

عشق بازی و خود از بی درمی رنجه شوی ...

... هر دلی کو نه باقبال تو شادست فلک

زند از آهن ادبار بر آن دل مسمار

بر عدو چارۀ بخت تو چنان قوت کرد ...

ازرقی هروی
 
۸۲۵

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۲۲

 

بوقت صبح یکی نامه ای نوشت بهار

بدست ابر بسوی صبای عنبر بار

شگفت و خوب یکی نامه ای که هر حرفی ...

... چو ما کرانۀ چتر سیه برافروزیم

بر آسمان کبود از میان دریا بار

خدنگ بارد ابر از مدار جوشن پوش

ز دامن زره زنگیان تیغ گزار ...

... من آن خویش بیارم تو آن خویش بیار

ستاره بار و زمرد فشان و گر خواهی

ستاره ساز ز شاخ و زمرد آر ز بار

ستاره ای که زمه وقت نور دارد ننگ ...

ازرقی هروی
 
۸۲۶

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۲۳

 

... لفظ و دیدارش اندوه بر وشادی بخش

دست و انگشتش دینار ده و گوهر بار

خصل زوار درش هیچ نگردد محسوس ...

... آسمان قدر شوی گر ز پیش جویی قدر

سو زیان بار شویگر ز درش جویی بار

حسن دانایان را هیچ نگردد محسوس ...

... چون عطایی را خدمت کند آن خدمت او

شرم دارد که عطایی بدهد دیگر بار

نگذاردش تواضع که نشیند بر صدر ...

... آلت حشمت چندان و تواضع چندین

آری افکنده بود شاخ که بیش آرد بار

ای بهار خرد از رای تو با تابش و فر ...

... دست ابطال فرو کوفته با حربه بحرب

چو بجنگ اندر اسب تو بر انگیخت غبار

آن چه گر ز دست کزو گرد و هبا گردد کوه ...

... بر دل دشمن تاریک کنی روز دغا

ز آنکه تن باشد بی جان جسد جان او بار

ساخته کار قوی گشته ترا کار آموز ...

ازرقی هروی
 
۸۲۷

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۲۴

 

... گریان شود سحاب چو یعقوب تا که گل

خندان رود ز چاه چو یوسف بتخت بار

چون گل بتخت بر شود از روی تهنیت

بلبل بیک زبانش گیرد هزار بار

وانگاه در کشد دم ودم چون شنید و دید ...

... خیل ستاره زود نیارد شد آشکار

کفش غبار از چه نشاند از رخ امید

آری چنان سحاب نشاند چنین غبار

زان هم چو سیم و ز رشد خاک درش عزیز ...

... گشته ز یمن مدح تو پردر شاهوار

روزی هزار بار بگویم اگر نه بیش

کای من غلام مدح تو روزی هزار بار

دعوی همی کنم من و معنیش ظاهرست ...

ازرقی هروی
 
۸۲۸

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۲۵

 

... تا آسمان عدل بری ماند از خلل

تا آفتاب ملک صمی باشد از غبار

رای بلند او بوزیری سپرده ملک ...

... روزی که چون سلیمان اهل زمانه را

از روی فخر دادی بر پشت باد بار

در خدمت رکاب تو سربر زمین نهاد

خورشید ز آسمان چهارم هزار بار

آن زلزله زبأس تو اندر جهان فتاد ...

... کاندر همه خراسان تخمی نکرد بیخ

وندر همه عراق نهالی نداد بار

از سختی کمند بلند تو گشت پست ...

... هر چند دل رمیده و آسیمه سر شدست

از دست گنج پاش تو آن ابر گنج بار

ای رفته چون سکندر و از تیغ سد گشای ...

... ابری ز گرد لشکر سر بر هوا نهاد

بر فرق آن گروه ببارید ذوالفقار

از غار بر فراخت سر موج خون بکوه ...

ازرقی هروی
 
۸۲۹

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۲۶

 

... مرکز خاک آهنین شد پاک و مستولی شدست

بر زر گردون سرب سیما سحاب سیم بار

گر بود از سیم پشت هر کسی گرم از چه رو

عالمی لرزان شدند از بیم او سیماب وار

چرخ چرخه ابر پنبه رشتۀ باران کناغ

دوک ریسی طرفه پیش آورد زال روزگار ...

... ز آفتاب آسمان کر دست ما را بی نیاز

یک نظر از آفتاب جود مخدوم کبار

مخلص این جا کرده بودم ختم بازار سخن ...

... آن یکی مر شاخ گل را خاک سازد در زمان

وین دگر بر چهره اندر حال گل آرد ببار

ما در آن تاک و کرده خویشتن آنرا غذا ...

... حاسدان ار معتبر بودند دیدم جایشان

احمق آن باشد که نکند جایشان را اعتبار

ای خداوندآشنای خدمت در گاه تو ...

... جز تن لاغر ندارد در جهان دستور خاص

جز دل غمگین ندارد در زمین دستور بار

با چنین برگ و نوا اندر زمستانی چنین ...

ازرقی هروی
 
۸۳۰

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۲۷

 

... تا بود در پیش دیده آفتاب سیم بر

کی هراسد خاطر کس از سحاب سیم بار

یار را حاضر کنی در دی بهارت حاضرست ...

... ساخت باید از شبه در صحن مجلس کان لعل

چونکه افسرده شود آب روان در جویبار

تودۀ اخگر بر آتشدان سیمین در میان ...

... ابر آن باشد بخاری ابر این یک دست شاه

ابر آن باران فشاند ابر این زر عیار

گرچه شد امروز این مجلس میسر بنده را ...

... دوش اندر چنگ سرما قصه ها کردست سر

دوش اندر زیر باران ناله ها کردست زار

ابر می بارید سیم و بنده با روی چو زر

بود لرزان تا بصبح از بی زری سیماب وار ...

ازرقی هروی
 
۸۳۱

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۴۳

 

... ستاره ای شود اندر سپهر جان روشن

ایا گزیده خصالی که برد باری را

بزیر طبع تو یزدان پدید کرد وطن ...

... ایا سپهر بزرگی چه عذر دانم خو است

که سیرت تو گران کرد بار من بر من

گرم زمانه تهی دست کرد پر دارم ...

ازرقی هروی
 
۸۳۲

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۴۶

 

... این لاله قطره گردد و آن ارغوان دخان

شنگرف بارد از دل زنگار چهره تیغ

بیجاده ریزد از سر پیروزه گون سنان ...

... بر درع لاله کارد و بر جوشن ارغوان

از هیبت استخوان مبارز چنان شود

کز خوردنش همای کند قصد زعفران ...

... خواهی که موی بر تن سایل شود زبان

هرکس که بر زبان نیاز از تو بار خواست

او را زجاه وجود تو بودست ترجمان ...

ازرقی هروی
 
۸۳۳

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۴۷

 

المنه لله که خورشید خراسان

از برج شرف گشت دگر باره درخشان

المنه لله که آراست دگر بار

دیوان خراسان بسزاوار خراسان ...

... محتاج بزرگان بتو چون دهر بخورشید

ممتاز کریمان بتو چون کشت بباران

ازرقی هروی
 
۸۳۴

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۵۶

 

... شیرین و آبدار نبیند چون او جوان

از آفتاب و از نم باران شگفت نیست

گر همچو شاخ گل بدمد شاخ خیزران ...

... وز میغ تیره کوه برافگند طیلسان

از بس بنفشه چون کف نیل است جویبار

وز بس شکوفه چون تل سیم است آبدان ...

... اندر مصاف لشکر و در بزم کس ندید

مانند او مبارز و چالاک میزبان

ده سال بر ولی اگر او میزبان بود ...

... یا رب تو این مراد به زودی به من رسان

ای خسرو مبارک و صدر بزرگوار

وی شاه بنده پرور و میر ستوده سان ...

... زخم زره سیاه کند روی رزم جوی

بار سلیح چفته کند پشت رزم ران

شاطر پسر فتاده به پیش پدر نگون

مشق پدر فگنده به پیش پسر سنان

از گرد جنگ دیدۀ خورشید با غبار

وز زخم کوس تارک مریخ با فغان ...

... هر روز بامداد بیایم ز راه دور

نزدیک شاه در گل و باران بی کران

بر دامنم پشیزه ز گل های تیره رنگ ...

ازرقی هروی
 
۸۳۵

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۶۴

 

... نامدی در خلقت فرزند آدم لاغری

بوسه ای بخشی و زو صدبار بر گیری شمار

صد هزاران بد کنی روزی بیک بد نشمری ...

... بحر آتش موج داری نام تا با جوشنی

ابر گوهر بار داری نام تا با ساغری

هر زمانی فکرت اندر مدح تو حیران شود ...

ازرقی هروی
 
۸۳۶

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۶۶

 

... ز بد خوبی نگارا فرید ایامی

چنانکه بار خدای من از نکوسیری

کسی که طبع من اندر مدیح او دارد ...

ازرقی هروی
 
۸۳۷

ازرقی هروی » مقطعات » شمارهٔ ۴

 

منت تو گردن من بنده را

سخت به یک بار گران بار کرد

بنده مدیح تو به مقدار گفت ...

ازرقی هروی
 
۸۳۸

ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۹

 

سوز دل من ز بهر بار غم تست

اشک چشمم بهر نثار غم تست ...

ازرقی هروی
 
۸۳۹

ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۱۸

 

دل بر کندم زین تن بیمار ای دوست

بازم خرازین بلطف یک بار ای دوست

مگذار مرا بردر پندار ای دوست ...

ازرقی هروی
 
۸۴۰

ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۳۷

 

... خورشید ز رشک گوید ای سرو بلند

چون خندیدی باز دگر بار بخند

ازرقی هروی
 
 
۱
۴۰
۴۱
۴۲
۴۳
۴۴
۶۵۵