گنجور

 
۸۰۶۱

ملا مسیح » رام و سیتا » بخش ۱۰۵ - آمدن رام در شهر و دیدن برادران و شادی کردن رام و جلوس او بر تخت پدر خود

 

جهان بشکفت از شادی چو گلبن

به استقبال شد برت و سترگن

صلاح موی ژولیده به سر داد

پس آنگه تاج را بر فرق بنهاد

لباس فقر بیرون ساخت از تن ...

... به شادی شد بدل غمهای دیرین

به شهر آیینه ها بستند آیین

بهار افکن رسید از راه بازار ...

... ز مادر خواست رخصت پور دلکش

که برتخت پدر بنشیندش خوش

به صد خوشنودیش مادر رضا داد

دعا و رخصت از لب توأمان زاد

به رسم هندوان بر تخت بنشست

به دست عدل پای فتنه بشکست ...

ملا مسیح
 
۸۰۶۲

ملا مسیح » رام و سیتا » بخش ۱۰۶ - بیان صحبت شدن رام با سیتا

 

... سپند از سوختن ها گشت نایاب

به هم بنشسته دو زانو به زانو

به هم پیوسته دو ابرو به ابرو ...

... ز رنگ و بوی آن ماه سمن بر

نه پژمردی به بر گلهای بستر

به شوق مهر روی آن دل افروز ...

... پری شد حامله چون غنچه گل

چو آبستن به شادی ساغر مل

سهی سروی ز طوبی بارور گشت ...

ملا مسیح
 
۸۰۶۳

ملا مسیح » رام و سیتا » بخش ۱۰۷ - حسد بردن خواهر رام بر سیتا و فریب دادن او سیتا را

 

... ز خردی بود دشمن خواهر رام

چو خار آمیخته دایم به گلبن

همی جستی به حرفش جای ناخن ...

... برین کاغذ که دادم بی کم و کاست

شبیه او به من بنویس و بنمای

و یا رنگ سخن زین پس میارای

ز غفلت بی تامل ماه در حال

به روی کاغذی بنگاشت تمثال

به نقشش بر کشیده آن وفا کیش ...

... به حیرت بود کارش صب ح تا شام

دهان و دیده بست از خواب و آشام

ز غیرت خون دل می خورد هر دم ...

ملا مسیح
 
۸۰۶۴

ملا مسیح » رام و سیتا » بخش ۱۱۳ - پیدایش کش از کاه پشته به دعای عابد

 

... ز تیر آه آن بیدل بترسید

چو بید از بند مرگ او بلرزید

گزید انگشت حی رانی به دندان ...

... به جای کودک اندر گاهواره

فراهم بست یکجا کاه پاره

به سجده سود گریان جبهه بر خاک ...

... به چشم آشفت کین جرم آمد از تو

که یک فرزند را بنماییم دو

صنم حیران ز قدرتهای یزدان ...

... شبیه یکدکر همچون دو دیده

به چشم زاهد آن طفلان دلبند

عزیز جان چو فرزندان فرزند ...

ملا مسیح
 
۸۰۶۵

ملا مسیح » رام و سیتا » بخش ۱۱۴ - منع کردن زاهد لو و کش را از ریاضت بسیار و دادن او کمانها به دست ایشان و دعا کردن او در حق ایشان

 

... چو من خود را ز درویشان ندانید

به جان بندید دل در افسر و تخت

که درویشی بود کار عجب سخت ...

... هوا را دل به نومیدی نهادن

ز روی نازنینان دیده بستن

ز موی مه جبینان دل شکستن ...

... که این فن بهتر از طاعت شماراست

ریاضت پیشگی زیبنده ماراست

سلاح زاهدان زهد و صلاح است ...

ملا مسیح
 
۸۰۶۶

ملا مسیح » رام و سیتا » بخش ۱۱۷ - جنگ لچمن با لو و کش و خسته شدن لچمن به دست ایشان

 

ز شوخیهای آن دو طفل بی باک

برت برجست و لچمن شد غضبناک

هوا خواهان میدان را رضا داد ...

... به میدان خسته افتاده است لچمن

دو طفل زاهد اسب جگ بستند

به یک حمله سپه جمله شکستند ...

... برت را با سترگن داد فرمان

که بشتابند با فوج فراوان

چو سربازان به مردی جان سپارند ...

... برت با لشکر بیرون ز تعداد

به پا افتاد پا در راه بنهاد

پری و آدمی دیو و دد و دام ...

... قوی دل رام ز استعداد لشکر

که بنمودش فلک بازی دیگر

دگر در گوش آن آوازه آمد ...

ملا مسیح
 
۸۰۶۷

ملا مسیح » رام و سیتا » بخش ۱۱۹ - آمدن رام پیش سیتا و در بستن سیتا بر رام و زاری شروع کردن رام

 

... نموده حجره در بتخانۀ خویش

چو زاهد در درون حجره بنشست

از آزار درونی در برون بست

به کار خود چو رام این بستگی دید

برون در س تاد و زار نالید ...

... به خاک پای عشقم باد سوگند

که جز عشق از دلم نگشاد کس بند

اگر من زنده مانم یا نمانم ...

... بشویم دل ز نقشت گر توانم

به جان تو کنون در بند آنم

دگر گردم کتان بی ماه رویت ...

... اگر چه کاه دل را کهربایی

ز بندت یافتم لیکن رهایی

من آهندل خلاص از هر کمندم ...

ملا مسیح
 
۸۰۶۸

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸

 

بنواز دل شکسته ای را

رحمی بنمای خسته ای را

میکن چو گذر کنی نگاهی ...

... سهلست کنی گر التفاتی

دل بر کرم تو بسته ای را

مگذار بدام نفس افتد ...

... مگذار شود بکام دشمن

دل در غم دست بسته ای را

مپسند دگر شود گرفتار ...

... وصلی از خود گسسته ای را

بسته است دل شکسته در تو

بپذیر شکسته بسته ای را

فیض کاشانی
 
۸۰۶۹

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱

 

... وز تو غمگین خاطر ناشاد ما

عشق تو آزادی در بندگی

بنده تو گردن آزاد ما

ای گشاد بندهای بسته تو

بسته تو بند ما در زاد ما

ای زتو آباد دلهای خراب ...

فیض کاشانی
 
۸۰۷۰

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹

 

... کو مراعات حق گذاری ها

پای تا سر به مهر تو بستم

یاد ایام رستگاری ها

شکوه بگذرام و بنالم زار

تا کند دوست غمگساری ها

از در عجز و مسکنت آرم

بندگی ها و اشکباری ها

شاید از رحم در دلش آرد ...

فیض کاشانی
 
۸۰۷۱

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۵

 

بده پیمانه سرشار امشب

مرا بستان زمن ای یار امشب

ندارم طاقت بار جدایی ...

... دلم را باز ده دلدار امشب

ببالینم دمی از لطف بنشین

مرا مگذار بی تیمار امشب ...

فیض کاشانی
 
۸۰۷۲

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۵

 

... نظری چنانکه دانی به زکات چشم مستت

بنوازی ار گدایی به تفقد و عطایی

نکنی ازین زیانی نرسد از آن شکستت ...

... چه شود گر التفاتی بکنی به جانب فیض

سر لطف اگر نداری ره قهر را که بستت

فیض کاشانی
 
۸۰۷۳

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۹

 

... بیک پیمانه از خود میتوان رست

حریفانرا چه حاجت با شرابست

اشارتهای ساقی میکند مست ...

... بمژگان هم دل ما می توان خست

به بستن من خوشم تو با شکستن

بنو هر لحظه عهدی میتوان بست

خوشا آن دل که از اغیار ببرید ...

... خوش آن کو از سر کونین برخواست

بخلوت خانة توحید بنشست

بامید تو افکندند بسیار ...

فیض کاشانی
 
۸۰۷۴

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۰

 

... جایی مدان که بهر شکار تو دام نیست

عرفان طلب نخست و پس آنگاه بندگی

بی معرفت عبادت عابد تمام نیست ...

... کامی مجو زدهرکه نا کامیست کام

کامی که دل درو نتوان بست کام نیست

کس را نه کام داده نه ناکام کرده اند ...

فیض کاشانی
 
۸۰۷۵

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۷

 

... باختیار گذشت و باختیار گذاشت

بدا کسی که طلب کرد و دل بدنیا بست

باختیار گرفت و باضطرار گذاشت ...

... که کار خویش بخلاق کار و بار گذاشت

چو اختیار ندادند بنده را در کار

خنک کسی که بمختار اختیار گذاشت

چو فیض هر که بدنیا نبست دل جان برد

دعای خیر زنیکان بیادگار گذاشت

فیض کاشانی
 
۸۰۷۶

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۲

 

... که سر کار زدستم عنان کار گرفت

بر آن شدم که زدهر اعتبار بستانم

چنان شدم که زمن دهر اعتبار گرفت

خیال بستم کز دل غبار بزدایم

ازین خیال که بستم دلم غبار گرفت

بیا بیا زسخن های فیض فیض ببر

که هر چه گفت و نوشت او زکردگار گرفت

زپیش خویش نگوید حدیث و بنویسد

که در طریق ادب راه هشت و چارگرفت

فیض کاشانی
 
۸۰۷۷

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۸

 

... قطع این وادی خونخوار عبث بود عبث

اشگ خونین بنگاهی بخریدند از ما

کوشش چشم گهر بار عبث بود عبث

هر چه بردیم زکردار هبا بود هبا

هر چه بستیم زگفتار عبث بود عبث

جنگ با نفس خطا پیشه خود می بایست

با کسان اینهمه پیکار عبث بود عبث

خویش را کاش در اول بخدا می بستم

از خودی این همه آزار عبث بود عبث ...

فیض کاشانی
 
۸۰۷۸

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۹

 

... هم جوان هم پیر را از جان شیرین سیر کرد

از بنی آدم چه میخواهند این قوم پری

یا رب این بیداد خوبان را که بر ما چیر کرد ...

... پادشه عشق است معشوقی کجا تقصیر کرد

روز اول پای دل را فیض میبایست بست

کار چون از دست شد کی میتوان تدبیر کرد ...

فیض کاشانی
 
۸۰۷۹

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۸

 

... رفت آن کاین دلم اندیشه فردا می کرد

گو بیا کفر من دل شده بنگر ملا

آنکه از دفتر دینم ورقی وا می کرد ...

... که پس پرده ام از پیش تماشا می کرد

بسته دید از همه سو راه رهایی بر خود

دل که گاهی هوس زلف چلیپا می کرد ...

... آنکه با ترس نظر بر لب دریا می کرد

بت پرستید و برهمن شد و زنار ببست

رفت آن فیض که او دفتر دین وا می کرد

فیض کاشانی
 
۸۰۸۰

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۴

 

بنما رخ و جان بستان یعنی بنمی ارزد

یک جان چه بود صد جان یعنی بنمی ارزد

عشق تو خریدم من بر جانش گزیدم من

عشق تو بجان ای جان یعنی بنمی ارزد

چون روی تو دیدم من از خویش بریدم من

کردم دل و جان قربان یعنی بنمی ارزد

دل شد چو غمت را جا سر رفت درین سودا

آن سود بدین خسران یعنی بنمی ارزد

دریای غم عشقت گر غرق سرشگم کرد

آن بحر بدین طوفان یعنی بنمی ارزد

گر خانه کنم ویران گنجم دهد آن سلطان

آن گنج بخان و مان یعنی بنمی ارزد

یکبوسه از آن بستان و ندر عوضش جان ده

والله که بود ارزان یعنی بنمی ارزد

خون گرچه بسی خوردم عشق تو بسر بردم

فیض این بنگر با آن یعنی بنمی ارزد

فیض کاشانی
 
 
۱
۴۰۲
۴۰۳
۴۰۴
۴۰۵
۴۰۶
۵۵۱