گنجور

 
ملا مسیح

که فرزندان ! شما شهزادگانید

چو من خود را ز درویشان ندانید

به جان بندید دل در افسر و تخت

که درویشی بود کار عجب سخت

نیارد کرد سوزن کار شمشیر

به کَه قانع چو آهوکی شود شیر

نه بازیچه است ترک نعمت و ناز

حواس از آرزوها داشتن باز

شکم را جای لقمه سنگ دادن

هوا را دل به نومیدی نهادن

ز روی نازنینان دیده بستن

ز موی مه جبینان دل شکستن

نظر در دیده جان در تن فشردن

که چون در زندگی بی مرگ مردن

شکستن خارها در چشم پرخواب

ز نغمه ریختن در گوش سیماب

دماغ از بوی گل آشفته ماندن

چمن زار هوس نشکفته ماندن

شما را حق جوانمرد آفریده است

برای تخت و افسر آفرید ه است

چو بی محنت نصیب کس شود گنج

چرا بیهوده باید بردنش رنج

دل طفلان به گفتن کرد ارشاد

به دست هر یکی ، تیر و کمان داد

که این فن بهتر از طاعت شماراست

ریاضت پیشگی زیبنده ماراست

سلاح زاهدان زهد و صلاح است

صلاح پادشاهان از سلاح است

بگیرید این کمانها را ز دستم

که پشت د شمنانتان بر شکستم

دعا کردم که از شست شما تیر

شود همچون دعایم آسمان گیر

خدنگ آن کم از تیر قضا نیست

که مر تیر دعایم را خطا نیست

قدم خم نه خم تان بس کمان است

که کحل از دیده، وسمه ز ابروان است

کمان بگرفته در پایش فتادند

چو ابرو بر سر دیده نهادند

کمان ابرو جوانان کمانها

چو چار ابرو نمایان بی گمانها

کمانها داد و دادش علم آن یاد

چو آدم را شده جبریل استاد

به تیر انداختن ممتاز گشتند

چو ترک غمزه حکم انداز گشتند

به شادی هر دو فارغ دل ز اندوه

همی گشتند صید افکن دران کوه

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode