گنجور

 
ملا مسیح

شنیدم کز حسد با آن گل اندام

ز خردی بود دشمن خواهر رام

چو خار آمیخته دایم به گلبن

همی جستی به حرفش جای ناخن

زبان را داد روزی نرمی دل

به جان اظهار کرده گرمی دل

سخن از جا به جا جنباند با وی

حدیث شهر لنکا راند با وی

ز پرکاری به حور ساده دل گفت

که ای در حسن طاق و در وفا جفت !

شنیدم از عوام کوی و برزن

که ده سر بیست بازو داشت راون

دلم را اعتبار این سخن نیست

به ده سر در سه عالم هیچ تن نیست

تو او را دیده ای حور یگانه

بگو کین واقعه بوده است یا نه

صنم از ساده لوحیها به آن زن

بگفت آری چنین بود است راون

فریبش را دگر ره خصم پر کار

مکرر کرد پیشش حرف انکار

که اصلاَ نیست معقول این به دل نقل

بدینسان نقل باور کی کند عقل

محال عقل را بهتان شمارم

حدیثت نیز در خاطر نیارم

تو اندر قول خود هستی اگر راست

برین کاغذ که دادم بی کم و کاست

شبیه او به من بنویس و بنمای

و یا رنگ سخن زین پس میارای

ز غفلت بی تامل ماه در حال

به روی کاغذی بنگاشت تمثال

به نقشش بر کشیده آن وفا کیش

که از سر زنده کرده کشتهٔ خویش

به دستش داد آن کاغذ که می بین

ازین پس گو مکن انکار چندین

نه کاغذ در کفش آن حور زن داد

خط فتوای خون خویشتن داد

گرفته مدعی آن مدعا را

گرو کرده به دست خود جفا را

به نزد رام برد آن صورت دیو

به گوشش گفت پنهان گفتهٔ ریو

که سیتا صورت راون کشیده

به سوگش خون همی بارد ز دیده

پرستد روز و شب چون بت برهمن

بود ورد زبانش نام راون

تو او را پاک دامان می نهی نام

چه بی غیرت کسی ای بیخبر رام!

از آن صورت پرستی داغ شد رام

چو خصم بت پرستان ، اهل اسلام

به جوش آمد به دل کین مهر جو را

که بهر کشتنم جان داد او را

دمادم خون دل در جام می کرد

ولیکن شرم ننگ و نام می کرد

تامل را به دل شد کارفرما

نکرد آشفتگی چون خشم خود را

دلش داده شهادتها دمادم

که از تهمت چو جان پاکست مریم

کزینسان کار از سیتا نیاید

که مومن بت پرستی را نشاید

ولی غیرت رگ جانش بیفشرد

دلش را موکشان در موج خون برد

چنین تا مدتی می بود خاموش

بسی خوننابه می زد از دلش جوش

به حیرت بود کارش صب ح تا شام

دهان و دیده بست از خواب و آشام

ز غیرت خون دل می خورد هر دم

شبی صبرش شده بی طاقت از غم