گنجور

 
فیض کاشانی

چو دل قرار در آن زلف بیقرار گرفت

جنون عشق زدست دل اختیار گرفت

قرارگاه بسی جستم و نشد حاصل

به بی قراری آخر دلم قرار گرفت

سپاه حسن بفن ملک دل گرفت از من

باختیار ندادم به اضطرار گرفت

زعلم دم نزنم یاز عقل لاف دگر

که هر چه بود مرا زین متاع یار گرفت

مراز کشتهٔ امسال هیچ نیست بدست

زپیش حاصل صدساله عشق یار گرفت

در آن بدم که مگر پی بسر کار برم

که سرّ کار زدستم عنان کار گرفت

بر آن شدم که زدهر اعتبار بستانم

چنان شدم که زمن دهر اعتبار گرفت

خیال بستم کز دل غبار بزدایم

ازین خیال که بستم دلم غبار گرفت

بیا بیا زسخن های فیض فیض ببر

که هر چه گفت و نوشت او زکردگار گرفت

زپیش خویش نگوید حدیث و بنویسد

که در طریق ادب راه هشت و چارگرفت