گنجور

 
ملا مسیح

ز شوخیهای آن دو طفل بی باک

برت برجست و لچمن شد غضبناک

هوا خواهان میدان را رضا داد

که گیرند آزمون را تیغ پولاد

به حکم آن دلیران بر دویدند

همه شمشیر شیرافکن کشیدند

دوان چون کنجه بازان جوان شیر

به یک سر ده گشاد اصناف شمشیر

دهل زن با نفیری گشت همپای

هم آوازه نفیرش شد دم نای

ز یکسو کوس کین آمد به فریاد

ز دیگر سو جوابش کوه می داد

ز باده نای زرین یافت امداد

فراوان آتش شمشیر پولاد

ز یکسو صد هزاران وز دگر سو

دو شیر یکدله شد روی ب ر رو

به سبقت پیشدستی خواست غازی

ز خود چون در روش اسبان تازی

نهادند از توکّل خود بر سر

ز همت جوشن افکندند در بر

چه در رزم و چه اندر عزم دیگر

که همت کار ساز آمد سراسر

به جان فرموده دادار پا دار

که بس اندک بس آمد بهر بسیار

کسی در آتش و آب ار بتازد

نسوزد بی قضا نی غرق سازد

چو پیش از مرگ هرگز کس نمیرد

ز دشمن دل زبونی چون پذیرد

چنین گویند کان طفلان نادان

پی ناموس بگذشتند از جان

به تن هر موی شان شد پنجۀ شیر

چو مهر از کین سراپا گشته شمش یر

دو تا پشت کمانها راست زو تیر

دعای بی ریایی بود تقدیر

به خونریزی جهان کش تیغ فولاد

به شاگردی غمزه به ز استاد

فنا را قاتل و مقتول یکسان

همه چون لشکر شطرنج بی جان

کمان خمپاره کرد و عطسه زن تیر

سنان مرثیه خوان و تیغ تکبیر

چو چشمان بتان آن دو کماندار

جهانی را به دم کشتند یکبار

به جان مشتاق کرد آن شیرافکن

به آهن چون به مغناطیس آهن

ز زخم تیر آن شیران ناورد

به میدان هیچ مردی تاب ناورد

سپاه رام فتح اندیشه بشکست

چو مو از شانه صد جا بیش بشکست

اگر چه کرد لچمن جنگ بسیار

به زخم تیر لو شد آخر افگار

ز بس زد تیر پیکان از جگر جوش

همه تن خون شد و افتاد بی هوش

خبر شد رام را کز زخم دشمن

به میدان خسته افتاده است لچمن

دو طفل زاهد اسب جگ بستند

به یک حمله سپه جمله شکستند

شگفتی ماند زان رام دلاور

که چون شد خسته از طفلان برادر

تو گویی ربع مسکون درنوردید

ز فرزاندان زاهد چون خطر دید

برت را با سترگن داد فرمان

که بشتابند با فوج فراوان

چو سربازان به مردی جان سپارند

زمیدان خسته لچمن را بیارند

سزای دشمنان زانسان نماید

که از وی مرگ را هم غیرت آید

برت با لشکر بیرون ز تعداد

به پا افتاد، پا در راه بنهاد

پری و آدمی، دیو و دد و دام

دوان همراهش از فرموده رام

قوی دل رام ز استعداد لشکر

که بنمودش فلک بازی دیگر

دگر در گوش آن آوازه آمد

که لشکر را شکست تازه آمد

برت هر چند سعی از حد فزون برد

همان شربت که لچمن خورد او خورد

بدینسان هر که او دیگر فرستاد

نکرده هیچ کار از پا در افتاد

مگر بود آنچنان آنجای ناساز

که هر کس رفتی آنجا، نامدی باز

به باقی ماندگان رام صف آرای

ضرورت دید خود جنبید از جای